داستان های سکسی | انجمن سکسی کیر تو کس

بیش از سی هزار داستان سکسی

عکس و کلیپ های سکسی ایرانی در KiR2KOS.NET

فیلم های سکسی خارجی در MAME85.COM

لجنزاری به نام عشق (۱)

شده بود سه سال …
روزایی میگذشت ک قابل باور نبودن…
روزاییکه ۶ ماه اولش به افسردگی گذشت و پر از فکرای خودکشی که شاید دردی دوا بشه اما خب آدمیزاد هر چی بیشتر میگذره به خریت خودشو و کارایی که کرده بیشتر پی میبره
به خیالبافیاش،رویاهاش،برنامه ریزیاش برای آینده ای دو نفره ولی خب لذت عشق به نرسیدنشه خیالتون جمع …
اگه برسین عادی شدنش از آدمای معمولی ای که بهم میرسن بیشتره😑

راستی معرفی نکردم خودمو
اسم مستعارم(اسمی که برا بچم انتخاب کردمو میذارم که یه شباهتایی به اسم خودم داره ولی چون شهرمون کوچیکه و اتفاقات تو چشمن معذور میشه آدم) شروینه
الان که مینویسم ۲۸ سالمه
بر خلاف همتون خوشتیپ نیستم یه آدم کاملا معمولی با اضافه وزن چند کیلویی اما در حال رژیم (توپر) :))) ولی خب قدم ۱۸۰)کلا دُرشتم، پوستم روشنه و …

تا اینجا ک اومدم خواستم بخش آخر و شرایط فعلیو بگم اما گفتم داستان وار میتونه قشنگ تر باشه بهمون خاطر یه پلی بک زدم شاید طولانی بشه اما فحش ندید خواهشا اولین باره مینویسم شاید جاهایی گاف/سوتی/بزرگنمایی و اغراق/اشتباه تایپی یا نگارشی مشکلی باشه)اساتید بگذرن ازمون:)

ترمای آخر دانشگاه بودم و یجورایی ترس خدمت افتاده بود به جونم،یه حالت دپرس تور،اما خب مثل هر پسری باید براش آماده میشدم؛
تایم استراحت کلاسا و انتراک و … میرفتیم حیاط دانشگاه
چشمام دو دوی حرکاتشو میزد و البته این فقط برای من نبود،دختر باشی ،خوشگل باشی ،چشم رنگی باشی ،خوش برخورد باشی (اوضاع مالیتم خوب باشه تو پرانتز گفتم چون خودم اصلا نمیدونستم این موردُ ؛با این آپشنا خود به خود دست نیافتنی بود برام)
شاید تو دانشگاه جزو کیسایی بود که از جمعیت چند هزار نفری ، نمیگم بهترین اما حداقل جزو ۳۰‌تا تاپ بین دخترا بود…
یه ترم به نگاه گذشت و ترم بعد محو شد چون انگیزه ای برای نه شنیدن ازش نداشتم پیشنهادیم ندادم تا اینکه ترم بعد من که درسم تموم میشد و ترم آخرم بود بعد ۱ ماه که دیدم نیست پیگیر شدم دیدم مرخصی گرفته .
حتی نگاه کردنش هم دیگه وجود خارجی نداشت…
حس یکطرفه و انتهای خط‌!
نزدیک شدن به خدمت و دپریسیش!
.
.
.
(۵_۶ ماه گذشت فکرشم از سرم خارج شده بود و منم آموزشیمو رفته بودم_نیروی زمینی_بیرجند۰۴ )
۱۰ روز مرخصی بین آموزش و یگان که ۷ روزش گذشته بود روز ۸م شروع اتفاق بود برام…
تو اینستاگرام میگشتم ویهو برام 3 تا ساجست (پیشنهاد فالو)اومد نمیدونم چرا اما رفتم سراغ وسطی که پروفایلش عکس خودش نبود کلا هم ۵۰‌تا فالوور داشت فالوش کردم بعد چن ساعت اکسپت کرد
سکوت کرده بودم
لال شده بودم
نمیدونم از ذوق بود از ترس بود از چی بودکه یادم اومد دوروز دیگه باید برم به پادگان خودمو معرفی کنم که گفتم بِخُشکی ای شانس
تا آدم میره لذت چیزیو داشته باشه هر چی مورد تخمی تخیلی و کیریه میاد تو ذهن ادم که زهرمار کنه موضوع جذابه ذهنتو

شاید حدستون درست بود
همون دختره جذاب و چشم رنگی دانشگاه!اما یجورایی پیجش ترسناک و عجیب بود چون قبلا پیجشو دیدم ۳۰۰۰ نفر فالوور داشت.
مجبور بودم یجورایی فرصتُ از دست ندم ولی خب بازم حس میکردم فیک باشه یا چسی بیاد و گند بزنه بهم …
بالاخره بهش پیام دادم :
+سلام خوبین
_سلام ممنون بفرمایید
خیلی جدی و بی مقدمه گفتم
+میتونم بپرسم چرا انقد اعتماد به نفستون پایینه؟
_منظورتونو متوجه نمیشم اما اگه میخوای مثل بقیه پسرا ایجاد مزاحمت کنی بذار بلاکت کنم . پشیمونم نکن از قبول کردن درخواستت

من که دیدم دارم گند میزنم تو همون فرصتی که پیش اومده گفتم :

نه نه شاید بد متوجه منظورم شدین
اصل حرفم این بوده که چرا اعتماد به نفس ندارین که عکس خودتونو تو‌پیج بذارین و از عکس دختر مردم استفاده میکنین؟
که قشنگ با جوابش میشد درک کنی چه اخمی کرده با دیدن جملم.
_اولا اینکه لازم نمیبینم بهتون جوابی بدم
دوما اینکه شما همیشه به همه چی کار دارین ؟
سوما کی گفته عکس دختر مردمه!!!؟
عکس دختر بابامه دوس داشتم بذارم به هیچ بنی بشری هم جواب پس نمیدم بابتش

دیدم ترش کرده بیخیال شدم گفتم منو سننه
دیگه جوابی ندادم که حس امنیتو ازش بگیرم ک بلاکم کنه چون من نیاز به فرصته داشتم

ولی خب قطعا متوجه شدین دختر مغرور و لوسی باشه
البته حق داشت بخاطر ظاهرش خیلی مورد توجه بود و این باعث میشد پسرای مختلفی دورش باشن و کاملا حق انتخاب با خودش بود.

چند ساعتی گذشت بازم فکر رفتن به پادگان باعث شد کما بزنم[کما زدن تو خدمت اصطلاحه برای خانومایی که میخونن گفتم معنیش همون دپرسی و ضدحالی سنگین محسوب میشه]
هی اپدیت کردن اینستاگرام و رفتن تو چتش و نوشتن پیام و پاک کردنش کلافم کرده بود.دنبال راهی بودم که بیشتر بهش نزدیک بشم
یهو دیدم یه استوری گذاشته!
چنان مشتاقانه بازش کردم که دیدم عکسش با یه لباس نسبتا بی حجاب اونم تو مجارستان(از لوکیشنش متوجه شدم)یه دامن کوتاه گلدار سرمه ای با گلای قرمز و یه آستین حلقه ای سفید با طرح های کوچیک قرمز رنگ اما قسمتای مشخص از بدنش کاملا سفید بود
از چیزی که بود خوشگلترش کرده بود
ولی واسم مهم نبود اون لحظه فقط به این فک میکردم که
خودشه!
یا فیکه!
دوس پسرش تو پیجش نباشه!
اصلا چرا منو قبول کرد ولی فالوم نکرده
ک استوریشو ریپلای زدم و گفتم کاری ب جذابیتت ندارم مثل تو زیادن(فقط گفتم تیریه تو تاریکی شاید تحت تاثیرش بذاره و متوجهش کنم واسم اهمیتی نداره زیبایش ولی خب داشت😅)
+ولی واقعا خودتی؟؟
همون دختره تو دانشگاه!شنگول و خوش مشرَب!؟
که دیدم یه وویس فرستاد:
_پسرجان بیخیال شو دیگه
مگه چقد زندم بخوام خودمو بهت اثبات کنم چه فرقی داره برات که کی هستم…
+گفتم برای تو فرق نداره اما من برام مهمه کیو فالو دارم وبا کی برخورد میکنم و حرف میزنم
تازه فالومم نکردی [خیلی واسم مهم بود تعداد فالوور و فالووینگای پیجم مساوی باشه اینم یجور مریضیه دیگه :))))) ]
دیدم خبری ازش نیست
پیش خودم گفتم آخه یه دختر ارزششو داره اینجوری افتابه بگیره بهت و سین کنه جواب نده!!!

بعد چند دقیقه یه عکس فرستاد از خودش اما خیلی زود پاکش کرد یه سلفی با یه تاپ زرد که تنش برق میزد و تاپ زردش بیشتر نشون میداد سفیدیشو
اما اینا واسم مهم نبود چون چشایی داشت که همیشه آرزو داشتم یه جفت ازشونو تو زندگی کنار خودم داشته باشم؛آره!من عاشق چشمای رنگی بودم!

بعد عکسش باز دیدم چند دقیقه نیست
رفت و یه استوری از خودش با عکس خونوادگی تو همون مجارستان گذاشت
گفت برو استوری رو ببین و هر وقت ازم مطمعن شدی برگرد تو چت
من قبل گفتنش دیده بودم ولی دوباره رفتم دو تا استوریشو دیدم
و برگشتم
گفتم باشه بابا
حالا خودتی که چی!
میدونستم دست کم بگیرم خودمو قافیه رو باختم
ولی خب دست بالا هم که گرفتم خودمو؛ دیدم بازم باختم
برگشت گفت:فقط نخواستم تو شک وتردید از دنیا بری و یه خداحافظ گفت و دیدم ریمو کرد منو از فالووراش
که پرسیدم:

تو که تهدید بلاک کرده بودی چرا ریمو!؟
_بذار پای بخشنده بودنم نخواستم امید به زندگیو ازت بگیرم

این جملاتش برام‌حرص در آر بود چون آدمی نبودم کسی اینجوری باهام حرف بزنه
(نمیگم خیلی شاخ بودم اما خب سعی میکردم گلیمم قد پام باشه تا کسی دور نگیره راجب زبونمم حتما میگم برخلاف قیافه ای که متوسط بود اما زبون گیرایی دارم متاسفانه)

ساعتای ۱۱شب اینا بود که دیگه بیخیال شدم و فقط به این فک میکردم این بشر مغرور قراره چطور رام بشه که حداقل این مدلی بام حرف نزنه…
تو همین فکرا بودم که روز هشتم مرخصی دیگه تموم شده بود و خوابم برد…

[فک کنم برای قسمت اولش کافی باشه اگه ری اکشن خوب بگیرم ‌ک ادامه میدم اما اگه قراره فحش بشنوم بابت اتفاقایی ک پیش اومد؛ پس نگفتنش مثل همین چند سال که تو دلم بود قشنگتره ]

نوشته: افسارگسیخته

دسته بندی:

بازگشت به صفحه اول وب سایت و لیست تصادفی داستان ها