داستان های سکسی | انجمن سکسی کیر تو کس

بیش از سی هزار داستان سکسی

فیلم های سکسی خارجی در MAME85.COM

عکس و کلیپ های سکسی ایرانی در KiR2KOS.NET

صنم دختر همسایه

زد. با آرامشی که فقط از صنم برمیاد بُلیزش رو و بعد شلوارش رو در آورد و به پشت دراز کشید. با این دعوت آشکار، دست غریزه، منم نیمه لخت کرد و بهم پیچیدیم. عشق بازیِ دو موجود ناشی که خجالت می کشیدن خواستشون رو عریان تر کنن.
چقدر لذت داره لمس و کشف ذره ذرهء جسم کسی که از ته دل می خواهیش. پوستی نرم و گرم و صاف عین صاحب گرم و ساده و ملایمش. آیا صنم هم نسبت به من همچین حسی داشت؟
شب های دیگه و اغلب تا نزدیکای صبح این دیدارها تکرار شد. زمانی که مثل برق و باد می گذشت. شیرین تر از هر ماه عسلی.
صنم هنوز دختر بود. برای رد شدن از این مانع هر دفه بهانه ای میاورد.
هنوز می ترسی نگیرمت؟ خیلی بی انصافی اگه همچین فکری داری. من از اولش تو رو غیر زن خودم ندیدم.
مهردادو، ولله می فهمم راست می گی. نه، ای حرفا نی.
پس چیه؟
یه خوردو دندون وَر جگر بِل.
بالاخره شبی فراموش نشدنی صنم سنگ تموم گذاشت. تا صبح قربون صدقهء هم رفتیم و همه کار کردیم. از آخرین مرز هم گذشتیم. برای اولین بار عشق بازی واقعی رو تجربه کردیم. همخوابی کامل دختر و پسری که هنوز عقد نکردن. راهی که رفته بودیم به نقطهء غیرقابل بازگشت رسیده بود و من اصلا” پشیمون نبودم، برعکس، خیلی هم خوشحال.
بهت افتخار می کنم. امیدوارم لیاقت تو رو داشته باشم.
اینم که نبید مهردادو از خوم بید، وَر همیشهء خدا.
جوش خورده بهم خوابیدیم تا صبحِ صادق. هوا کم و بیش روشن شده بود ولی خیالی نبود. بذار همه بدونن. صنم هنوز خواب بود با صورتی روشن تر از آفتاب مثل فرشته ای در خواب. با بوسه ای آروم که بیدارنشه ازش جدا شدم. بدون نگرانی، توی روشنایی سحری طول حیاط رو طی کردم و بالاخره توی اتاق خودم بودم.
سبک خوابیدم ولی کابوسی این سبکبالی رو نمی خواست. موجودی چندش آور که از وسط پیشونیش آلت جنسی بیرون زده بود بهم پوزخند میزد: هی، خوب از پسش بر اومدی. ماسک هامو بده می خوام برم. دیگه بهشون احتیاج نداری…
حقایق تلخ هنوز با شیرینی های زندگیم دست و پنجه نرم می کردن. فعلا” که دست بالا با شیرینی بود. به هیولای کابوس خندیدم.
تا شب پرسه زدم و برای این که چطور همه رو غافلگیر کنیم نقشه کشیدم: هرطور شده شناسنامهء صنم رو گیر میاریم، عقد که کردیم همه جا جار می زنیم. قبلش نه، ممکنه نذارن. منتظر شب که نقشه رو به صنم بگم.
امشب سیگاری دود می کنم که بوی آشنا صنمو خوشحال کنه.
شب ولی چراغ اتاق صنم روشن نشد. دیروقت که شد نگران شدم. خانوادهء مهندس که جایی نرفته بودن. یعنی چه! وقتی چراغای خونه مهندس خاموش شد و باز از صنم خبری نشد دلم شور زد. فقط یه راه مونده بود: سری به اتاقش بزنم بلکه چیزی دستگیرم بشه.
سر دیوار میخکوب شدم: کاغذ تا شده زیر یه سنگ چه پیغامی داشت؟ روشنایی به قدری بود که بشه خوندش:
مهردادو، مو رفتم ولایت. ببخش بی خداحافظی. نه که خاطرت برام عزیز نبید، ورعکس، خدا شاهده که هشکی، هشوقت جاته نمی گیره، نتونه بگیره. هشوقت شک نکردم که تو منه نمی خوایی، هشوقتم شک نمی کنم، تو هم به من شک نکن. اَ جون و دل می خوامت ولی گریختم، نمی تونم، سختم بید ولی گریختم چون سخت ترم ای بید که زندگیت ور خاطر من ناخوش بشه. عزیز دلم، فکرشه بکن، از خونه و قوم خویشت، دوست و رفیقت ببری ور خاطر من. مهردادو بی کس و کار بشه ور خاطر کی؟ یه دُختو که غیر بشور و بساب بارش نی؟ خدا صنموره نیست کنه اگه اینه بخوا. صنم غیر تو و خوشی تو هچی نمی خوا. قدری که میباست مزه خاطرخواهیه بچشم چشیدم، تا عمر دارم یادم نمی ره. تو هم به خوشی از صنم یاد کن. یه وقت نبینم ور خاطر من لب ور بچینی، خروس شهری!
مرغ روستایی، صنمو
نه، این یه شوخیه، یه شوخی بیجا، واقعیت نداره.
مثل پلنگ تیر خورده از دیوار خودمو پرت کردم و مثل برق رسوندم به اتاقش. قفلی که به در آویزون بود اصلا” شوخی نبود. واقعی بود، به سردی آهنی که ازش ساخته شده بود.
دلی که فکر می کردم برندهء بازی بود به شعور صنم باخت. از همون اول به این رابطه شک کرد، فقط زورش نرسید منو مجاب کنه. نمی تونست به آدم کور از خواست خودش چیزی نشون بده. با نقشه کار کرده بود. صبر کرده بود تا روز رفتنش قطعی بشه. اوج خاطرخواهی رو گذاشته بود برای شب قبل از جدایی. خوب شد بچه درست نکردیم.
چه مدت به منگی و افسردگی گذشت تا زمان آوار سنگینی رو که روم هوار شده بود سبکتر کنه خدا می دونه. زمان برام فراموشی نیاورد، فقط با نشون دادن مداوم جای خالی صنم مجبورم کرد واقعیت رو باور کنم.
دوست داشتنی ترین انسانی رو که هرگز به مثلش برنخوردم، به همین راحتی از دست دادم. هیچوقت شک نکردم که صنم انسان برتری بود. باشعور، شجاع و صمیمی. زلال مثل آبی که هر روز باید بیشتر و بیشتر دنبالش گشت.
صنم بهم نشون داد که با ظاهر ساده ش پیچیده ترین آدمه، اونقدر پیچیده که می تونه نذاره همین رو بفهمی. حتا اگه به اندازهء من بهش نزدیک شده باشی.

نوشته: بد شانس

دسته بندی:

بازگشت به صفحه اول وب سایت و لیست تصادفی داستان ها