داستان های سکسی | انجمن سکسی کیر تو کس

بیش از سی هزار داستان سکسی

فیلم های سکسی خارجی در MAME85.COM

عکس و کلیپ های سکسی ایرانی در KiR2KOS.NET

سکس با دختر همسایه و مادرش (۱)

سلام من رضا ۲۷ ساله هستم و مهندس برقم و در یک شرکت خصوصی مشغول کارم.تیپم معمولیه و در خانواده مذهبی زندگی میکنم.ما در یک اپارتمان ۳ طبقه زندگی میکنیم و مادرم خانم جلسه ایه و هرچند وقت یکبار جلسات ختم قران و امثال این برگزار میکنه.در طبقه اول ما هم یک خانواده ۴ نفره شامل یک زن و شوهر که یک دختر ۲۲ ساله بنام فاطمه و یک پسر۲۴ ساله بنام محمد دارند زندگی میکنند. و فاطمه مدتی هست که به عنوان طلبه در حوزه مشغول به تحصیل هست و خلاصه خانواده ای فوق العاده مذهبی هستند. پدر فاطمه به خاطر شغلی که داشت به مسافرت کاری میرفت و گاها ۲۰ روز طول میکشید تا برگرده و معمولا محمد هم با خودش میبرد. یک روز که من از سرکار برمیگشتم دیدم که خونه ما جلسه ختم قران برقراره و من مجبور بودم که صبر کنم تا جلسه تمام بشه و من برم داخل منزل.اونروز من کارم زیاد بود و نتونسته بودم نمازم را بخونم و از اونجایی که خیلی به نمازم اهمیت میدادم رفتم توی حیاط و وضو گرفتم و رفتم داخل پاگرد طبقه اول که موکت پهن بود مشغول نماز خوندن شدم.
اما از اونجایی که پاگرد باریک بود به زحمت تونستم نماز ظهر را بخونم.همین که خواستم نماز عصر را بخونم متوجه شدم که فاطمه از پله ها درحال پایین اومدن بود.خلاصه صبر کردم بیاد از اونجا رد بشه و من بقیه نمازم بخونم.فاطمه تا منو در حال نماز خوندن تو پاگرد خونه دید بعد از سلام کردن گفت:
اقا رضا چرا اینجا نماز میخونید؟اینجا هم جا تنگه و هم ممکنه موکت تمیز نباشه.اگه نمازتون تموم نشده بیاین منزل ما نمازتونو بخونید.من هم بعداز کلی تعارف تیکه پاره کردن قبول کردم و با فاطمه رفتم خونشون.
فاطمه برای من جانماز اورد و قبله به من نشون داد و رفت روی مبل روبروی من نشست و مشغول کار کردن با گوشیش شد.
فاطمه همیشه چادر مشکی به سر داشت و معمولا بیشتر صورتش هم با چادر پوشیده بود و فقط چشم ها و دماغش دیده میشد و همین باعث شده بود که کسی چشم داشتی بهش نداشته باشه.البته اون قد بلندی داشت و مادرم که اونو بدون چادر دیده بود همیشه میگفت که قد و هیکلش خوبه و بروروی خوبی هم داره.البته اون دوست داشت که فاطمه عروسش بشه و بارها به طور نامحسوس بهم گفته بود.
بگذریم.من مشغول نماز خوندن شدم و ازونجایی که امروز به علت کار زیاد فرصت نکرده بودم ناهار بخورم حسابی حالم بد بود و قند خونم افتاده بود و در حین نماز سرم گیج رفت و خوردم زمین.فاطمه با زمین خوردن من سریع بلند شد و طرف من اومد و خواست که زیر بغل منو بگیره و بلندم کنه اما ازونجایی که دختر مقیدی بود اینکارو نکرد و من در حالی که حالم خوب نبود با دست بهش اشاره کردم که حالم بد نیست و خودم بلند میشم.خلاصه بزور سر جام نشستم و خودمو جمعو جور کردم و نشستم و فاطمه رفت و با یک لیوان اب قند اومد و کنارم نشست و اب قند بهم داد.وقتی چشمامو باز کردم دیدم که فاصله فاطمه با من خیلی کمه بطوری که تا کمی پامو تکون دادم پام به پاش خورد و کمی خودشو عقب کشید.اونروز اب قندو خوردم و بقیه نمازم و خوندم و فاطمه کمی برام خرما و شیر اورد و من خوردم و کمی با فاطمه صحبت کردم و تازه اونجا فهمیدم که فاطمه طلبه هست و پدرش وبرادرش مسافرت کاری طولانی مدت رفتند.
جلسه تموم شد و من از فاطمه تشکر کردم و رفتم اما ازون روز به بعد فاطمه فکرمو مشغول کرده بود و باورم نمیشد دختری که حتی بعد از سالها همسایگی بزور به هم سلام میکردیم و هیچ وقت با هم حرف نزده بودیم تو خونشون ۱ ساعت با هم تنها باشیم و باهم حرف بزنیم و اون صحنه که اون نزدیک من بشینه و من پام به پاش بخوره.بعد از اون روز دیگه وقتی تو راهپله همو میدیدم با روی بازتر و گرمتر به هم سلام میکردیم و گاها به هم تعارف میکردیم (بفرمایید منزل)و خداحافظی میکردیم.یکروز که من برای کاری مرخصی گرفته بودم و زود رفته بودم خونه تا وسایلای مورد نیازمو بردارم متوجه شدم که خونه بقلی جلسه هست و مادرم و زنای ساختمون همه رفتن اونجا.مشغول جمع کردن وسیله ها بودم که زنگ خونه بصدا درومد و وقتی در خونه باز کردم دیدم فاطمه است که با دیدن من هول کرد و چادرشو که باز بود و عقب رفته بود و کمی از موهاش بیرون اومده بود سریع درست کرد و سلام کرد و گفت:ببخشید الان از بیرون اومدم انگار مادرم نیست و من صبح کلیدو جا گذاشتم. کسی هست بیاد درو با پیچ گوشتی باز کنه؟
من هم که سرمو پایین انداخته بودم گفتم نه مادر منم نیست . انگار با مادر شما رفتن جلسه خونه بقلی.حالا اگه مشکلی نیست من بیام باز کنم.
فاطمه قبول کرد و با هم رفتیم تا درو باز کنیم اما در قفل بود و نشد که باز بشه و من به فاطمه پیشنهاد دادم تا مادرش بیاد
بیان خونه ما.
فاطمه اولش قبول نکرد و با اصرار من و با توجه به سردی هوا بلاخره راضی شد که بیاد خونه ما.من هم سریع چایی درست کردم و مقداری میوه اوردم و روبروی فاطمه روی مبل نشستم و شروع کردیم به صحبت.کلی با هم حرف زدیم و
تقریبا باهم راحتتر شده بودیم و فاطمه هم کمتر به چادرش حساس بود و گاها چادرش عقب میرفت و موهاش که مشکی پر کلاغی بود دیده میشد.حتی گاها چادرشو باز میکرد تا راحتتر بتونه میوه پوست بکنه و من اولین بار بود که هیکل فاطمه از زیر مانتو تنگی که تنش بود میدیدم.
بعد ساعتی گپو گفت فاطمه خواست که به توالت بره و من توالتو بهش نشون دادم.فاطمه هنگام رفتن به توالت کمی مکث کرد و رو به من گفت اقا رضا اگه امکان داره شما اینطرفو نگاه نکنید چون میخوام چادرمو دربیارم و مانتوم کوتاه و تنگه و نمیتونم جلوی شما دربیارم.من هم بلافاصله جامو عوض کردم و اون چادرشو دراورد و رفت داخل.
من تو فکر فاطمه و اون هیکلش که حالا تا حدودی از روی ماتتو دید زدم بودم که ناگهان صدای جیغ فاطمه منو به خودم اورد و از جام بلند شدم و به سمت توالت رفتم که فاطمه درو باز کرد از توالت بیرون پرید و ازونجا دور شد و بلند میگفت اقا رضا سوسک … سوسک بزرگ.
من هم سریع رفتم داخل و هرچی گشتم سوسکی پیدا نکردم و اومدم بیرون که چشمم به فاطمه که کناره دیوار ایستاده بود و با ترس و وحشت منو نگاه میکرد افتاد.وای چیزی که چند وقتی ارزو داشتم ببینم و فکرمو مشغول کرده بود حالا میدیدم.فاطمه با یک مانتو یشمی تنگو کوتاه که تازیر روناش بود و یک شلوار تنگ لی و یک شال مشکی جلوم ایستاده بود.پاهای بلند و هیکل تراشیده و سکسی که سینه های بزرگش از زیر مانتو کاملا مشخص بود منو چتد ثانیه محو خودش کرده بود که صدای جیغ فاطمه منو به خودم اورد و دیدم که فاطمه در حالی که به اتتهای اتاق پذیرایی میدویو داد میزد سوسک … سوسک. اقا رضا سوسک روی چادرمه.تورو خدا بکشش.من هم سریع چادرشو برداشتم و به سمن پنجره رفتم و شروع به تکون دادن کردم که ناگهان چادر از دستم لیز خورد و توی حیاط افتاد.خونه ما جنوبی بود و راه ورودی حیاط هم از داخل خونه فاطمه اینا بود.من که از این اتفاق خوشحال شده بودم خودمو به شرمندگی زدم و به فاطمه گفتم:فاطمه خانوم چادرتون افتاد تو حیاط.فاطمه گفت ولش کن سوسکه چی شد ؟کجاست؟من خیلی میترسم.من گفتم نمیدونم احتمالا اونم لای چادرتون بود و الان رفته بیرون.فاطمه گفت اگه الان ی گوشه فرار کرده باشه چی.من نمیتونم اینجا بشینم میترسم.
من گفتم میخواین با هم بریم تو اتاق و درو ببندیم تا اونو نبینید.اون سریع قبول کرد و بدو بدو رفت توی اتاق و من به دقت به هیکلش نگاه میکردم واقعا هیکل زیبا و خوش فرمی داشت و دل هر مردیو میلرزوند.تاحالا نمیدونستم که چه نعمتی تو ساختمون ما بوده و من خبر نداشتم و همونجا افکار شیطانی به ذهنم زد.اما به خودم تلنگر زدم که هم من و هم فاطمه از خانواده های مذهبی هستیم و فکر کردن به نقشه های شیطانی خلاف اخلاقه و …
خلاصه رفتیم تو اتاق و از اونجا که اتاق من کوچک بود و تخت من تقریبا کل اتاق پر کرده بود و میز کامپیوترم باعث شده بود که مجبور بشیم کنار هم روی تخت بشینیم.
فاطمه که حسابی ترسیده بود و رنگ از رخش پریده بود و دستاشو روی صورتش گذاشته بود و نفس نفس میزد با صدای لرزان گفت:اقا رضا چیکار کنم؟مامانم منو اینجوری ببینه میکشه.اصلا من جلو هیچکس اینجوری نبودم.
من که چشمم همش روی بدن فاطمه رژه میرفت گفتم نگران نباشید به مادر بگید چه اتفاقی تفتاده.بعدشم خدایی نکرده شما که لباستون بد نیست.حجاب دارید.بی حجاب نیستید که.مادرتون چیزی نمیگه.فاطمه با چشمای نگرانش بهم نگاه کردو خیالش کمی راحت شد.من هم رفتم اشپزخانه و اب قندی درست کردم و اوردم تو اتاق تا بدم به فاطمه که دیدم فاطمه روی تخت دراز کشیده و پاهاشو دراز کرده.
با اومدن من کمی خودشو به سمت دیوار گشید تا من بتونم روی تخت بشینم.وقتی خودشو روی تخت کشید مانتوی کوتاهش جمع شد و بالا رفت و قسمتی از پهلوش که سفید و بلوری بود اومد بیرون.من با دیدن این صحنه و اینکه رونای گوشتیشو با اون شلوار لی تنگش جلوی خودم میدیدم حسابی تحریک شدم و کیرم کم کم بلند شد و از اونجا که شلوار منم تنگ بود اگر بلند میشدم کاملا مشخص بود که کیرم راست شده.فاطمه اب قند و خورد و تشکر کرد و دستشو کشید روی رونش و یکدفعه با استرس از جاش بلتد شد و گفت:وای هواسم نیست مانتوم رفته بالا و سریع اونو کشید پایین.
من هم که حسابی حشری شده بودم شیطنتم گل کرد و گفتم:فاطمه خانم نگران نباشید.شما مثله خواهرمن میمونید.اشکالی نداره شما استراحت کنید.
فاطمه در حالی که داشت دراز میکشید لبخندی زد و گفت:واقعا؟باشه پس خیالم راحت شد برادر.
منم با حالت شوخی گفتم خواهش میکنم خواهر عزیزم.
نمیدونم چی شد که ناگهان کلمه عزیزم از دهنم بیرون پرید و سریع نگاهی به فاطمه انداختم که عکس العملشو نسبت به این کلمه ببینم که دیدم فاطمه چشماشو بسته و چیزی نمیگه.
منم نفس راحتی کشیم و گفتم فاطمه خانوم من میرم بیرون شما هم راحت استراحت کنید تا حالتون بهتر بشه.فاطمه هم تشکر کرد و از اتاق اومدم بیرون.
نزدیک محرم بود و جلسه خونه همسایه طولانی بود و خیالم راحت بود که حالا حالا ها مادرامون نمیان و هزار و یک فکر و نقشه شیطانی ازذهنم میگذشت تا بتونم با فاطمه رابطه برقرار کنم.اون بدن تراشیده و سکسی و اون سینه ها و رونهای بزرگ حسابی ذهن منو مشغول کرده بود.
در همین افکار بودم که ناگهان به ذهنم زد که سرکی تو اتاق بکشم و از جام بلند شدم و رفتن سمت اتاق و درو به ارومی باز کردم و نگاهی به فاطمه انداختم‌.ظاهرا فاطمه خوابش برده بود و خودشو چرخونده بود و رو به شکم خوابیده بود و مانتوش بالا رفته بود و لباسش که ی بافت نازک سفید بود و قسمتی از کمرش هم از زیر مانتو بیرون زده بود و باسن خوش فرم و سکسیش هم که حسابی خودنمایی میکرد.روسری هم از سرش کنار رفته بود اون موهای پرکلاغی و بلند و لختش حسابی فاطمه جذاب و سکسی نشون میداد.

چند دقیقه ای محو تماشای فاطمه بودم.کیرم حسابی بلند شده بود و تو دلم ارزو میکردم که یروزی بتونم با فاطمه رابطه برقرار کنم.افکار شیطانی در ذهنم میچرخید که تصمیم گرفتم از فرصت استفاده کنم و برم داخل و دستی روباسن و اندام فاطمه بکشم.رفتم و اروم کنارش نشستم و بدن فاطمه برانداز کردم و دستمو اروم اروم روی باسن و رونای فاطمه کشیدم.وای چه لذتی داشت.کیرم دیگه داشت منفجر میشد.کمی بعد دستمو بردم سمت قسمت برهنه کمر فاطمه و اروم نوازش کردم و دستمو اروم اروم بردم زیر لباسش وتا بالا نوازش کردم و داشتم حال میکردم.بعد از کمی دستمالی کردن بدنش دستمو گذاشتم لای پای فاطمه و کسشو از روی شلوار مالوندم که یکدفعه فاطمه تکونی خورد و چرخید و من که ترسیده بودم سریع بلند شدم از اتاق رفتم بیرون و درو بستم و از لای در داخل اتاقو دید میزدم.فاطمه با حالت خواب الود بلند شد و روسری و مانتوشو دراورد و دوباره خوابید و به سرعت خوابش برد.انگار خیلی خسته بود و فقط میخواست بخوابه و براش مهم نبود که الان کجاست و روی تخت کی خوابیده و با چه وضعیت و لباسی هست و …
همه چی به کام من بود.انگار داشتم به ارزوم میدسیدم.الان بهترین فرصت بود که بتونم با فاطمه رابطه برقرار کنم.
دوباره رفتم داخل اتاق.ایندفعه استرس کمتری داشتم.روی تخت نشستم و به هیکل فاطمه خیره شدم.صورت سفید و زیبا با موهای مشکی و لخت فاطمه از او دختری رویایی ساخته بود. چرا باید این زیبایی و هیبت زیر اون چادر مخفی میموند.از این که تونسته بودم این زیبایی کشف کنم خوشحال بودم.نگاهمو به سمت بدنش کشاندم.سینه هاش بزرگ و خوش فرم بود.سوتین مشکی که داشت از زیر بافت سفید و نازکش کاملا مشخص بود.به پایین تر رفتم و دیدم لباسش کنار رفته و قسمتی از شکم و پهلوهای سفیدش کاملا مشخص بود
ناخواسته دستمو روی شکمش گذاشتم و اروم اروم دستمو بردم بالا و سعی کردم سینه هاشو از روی سوتین بمالم.بعد از کمی مالوندن نگاهی به شلوار خودم انداختم که کیرم داشت اونو پاره میکرد.دستمو بیرون کشیدم و سعی کردم که کمربند شلوار فاطمه باز کنم و دستمو ببرم توی شلوارش.اروم کمربندشو باز کردم که ناگهان تکونی خورد و من سریع از جام بلند شدم و خواستم از اتاق بیرون برم که دوباره بی حرکت به خواب رفت.
خداروشکر خوابش سنگین بود و به این راحتی از خواب بیدار نمیشد.
دکمه های شلوارشو باز کردم و دستمو اروم کردم تو شرتشو اروم کسشو مالوندم.در حین مالوندن چندین بار تکون خورد و جابه جا شد.اما نمیدونم چرا که دیگه از این کار استرس نداشتم و راحت کار خودمو میکردم و از اینکه یکدفعه از خواب بیدار شه و منو خودشو تو اون وضعیت ببینه هیچ ترسی نداشتم.حدود یکربع این کارو کروم و دیگه بیش از حد حشری بودم و دلم میخواست همونجا کیرمو دربیارم و بکنم تو کوسش. تصمیم گرفتم کمی از شلوارشو پایین بکشم تا بتونم کوسشو ببینم که ناگهان گوشیش شروع به زنگ زدن کرد.با صدای گوشیش از خواب بیدار شد و از توی کیفش گوشیشو برداشت و همین که خواست جواب گوشیشو بده چشش به من افتاد و بعد نگاهی به خودش انداخت که بی حجاب جلوی من دراز کشیده و کمربند و دکمه های شلوارش باز شده بود.چند ثانیه مات و مبهوت به خودش و من نگاه میکرد و انگار مغزش از این حالت هنگ کرده بود و نمیدونست چیکار کنه.بهش با چشمام اشاره کردم که گوشیشو جواب بده.با این اشاره من جواب گوشیشو داد و با دست دیگش شروع به بستن دکمه هاش کرد.
من هم سریع بلند شدم و رفتم چایی ریختم و اومدم تو اتاق.فاطمه همون حالت نشسته بود و انگار نه انگار که بی حجابه و من تو اتاق هستم و اون داشت با تلفن صحبت میکرد و میخندید.
من هم رفتم کنارش نشستم و چاییو گذاشتم روی میز کامپیوتر و نگاهش کردم.با دست بهم اشاره کرد که چادر میخوام.من سری تکون دادم و به اتاق مادرم رفتم و یک چادر رنگی پیدا کردم و بردم بهش دادم.اما اون چادرو گرفت و روی پاش گذاشت و سر نکرد تا صحبتش تموم شد و رو به من کرد و با لبخند تشکر کرد و خیلی با ارامش چادرو باز کرد و سرش کرد.احساس میکردم از اینکه من اونو بی حجاب دیده بودم ناراحت نبود و مشکلی نداشت‌.اما نمیدونم چرا نسبت به اینکه کمربند و دکمه های شلوارش باز بود و اینکه موقع بیدار شدنش منو بالای سرش دید هیچ عکس العملی نشون نداد و خیلی راحت با این موضوع کنار اومد.
به فاطمه چایی تعارف کردم و اون با لبخند تشکر کرد و چاییو برداش و دستش گرفت.چادر رنگی از جنس لیز بود و مدام از روی سرش میافتاد.فاطمه هم چون چایی دستش داغ بود و مجبور بود با دستش جابه جا کنه به همین خاطر هر بار که چادر از سرش میافتاد چند ثانیه ای طول می کشید تا دوباره اونو سرش کنه و من خیلی با شوق نگاهش میکردم و فاطمه از این که من اونو بی حجاب نگاه میکنم اصلا ناراحت نبود و به روی خودش نمیاورد.کمی با هم حرف زدیم و اون از اینکه دیشب به علت سردرد نتونسته بود بخوابه صحبت میکردو میگفت که واقعا خسته بوده و ازاینکه تونسته اینجا راحت استراحت کنه کلی از من تشکر میکرد.بعد از نیم ساعت حرف زدن از فاطمه پرسیدم که برای نهار چی میل داری؟اما فاطمه تشکر کرد و گفت که من ناهار اینجا نمیمونم و مادر تا چند دقیقه دیگه میاد و من زحمت کم میکنم .من هم که دیگه بیش از پیش با فاطمه احساس راحتی و نزدیکی میکردم با دستم چند ضربه اروم روی شونه فاطمه زدم و صورتم و اروم اوردم نزدیک گوشش و گفتم شما امروز ناهار مهمون خودمی خواهر عزیزم.
فاطمه که چادر از سرش افتاده بود با حالت خجالتی که صورتش سرخ شده بود موهاشو زد پشت گوشش و با صدای اروم تشکر کرد و گوشیشو برداشت و شروع به کار کردن با اون کرد.
منم از اتاق بیرون اومدم و سریع به رستوران سر کوچمون که انصافا غذاهای خوبی داشت زنگ زدم و رفتم داخل اتاق.فاطمه که دیگه چادرشو سرش نکرده بود نگاهی به من انداخت و من ازش سوال کردم که ناهار چی میل دارین و فاطمه با حالت خجالت تشکری کرد و گفت هر چیز که شما میخورید.برای من فرقی نداره.من هم دوتا کباب بختیاری ویژه سفارش دادم.و از اتاق اومدم بیرون تا بساط ناهار ویژه ای رو اماده کنم.تو دلم غوغایی بود.خیلی خوشحال بودم.فاطمه امروز مهمون من بود و منو اون تنهای تنها تو خونه بودیم و من میتونستم خیلی راحت روی مخش کار کنم و با اون سکس کنم.چون دختری که تا همین چند وقت پیش من فقط چشم و دماغشو میدیدم و به زور سلام میکردیم حالا توی اتاق من روی تخت من خوابیده بود و حالا خیلی راحت بی حجاب جلوی من نشسته و از این که کمربند و دکمه های شلوارش باز بود هیچ عکس العمل خاصی نشون نداد.
در همین افکار بودم که یادم افتاد برای قراری که داشتم امروز زود اومدم خونه.بلافاصله با تلفن خونه شماره دوستم و گرفتم تا قرار امروزو کنسل کنم.داشتم با دوستم خیلی اروم صحبت میکردم که فاطمه از داخل اتاق منو صدا زد وگفت:اقا رضا من میخوام برم توالت وضو بگیرم میشه داخل توالت نگاه کنید سوسک نباشه.منم سریع تلفن قطع کردم و رفتم داخل توالتو نگاه کردم و گفتم نه چیزی نیست بفرمایید.فاطمه درو باز کرد و اومد بیرون.اما بدون حجاب و با شلوار لی تنگ و لباس بافت نازکی که سیاهی سوتینش و بزرگی سینه هاش بطور کامل نشون میداد نظر منو به خودش جلب کرده بود.موهای مشکی و بلندو لختشو هم روی شونه هاش ریخته بود و بسیار سکسی و جذاب بود.
وای خدا این همون دختریه که تا چند ساعت پیش چادرش تو چشاش بود؟یعنی اون هم مثله من غریزه جنسی گرمی داره و با دست زدن من تحریک شده؟اصلا موقعی که من اونو میمالوندم اون خواب بود یا بیدار؟یعنی اون میدونه من مالوندمش؟اصلا دختر گرمی باشه ولی نباید اینقد راحت خودشو وا بده.پس این همه اعتقاد و حجاب و … چی شد؟اصلا اون یک طلبه خانومه و تو حوزه تحصیل میکنه و مدام با دین و قران و پیغمبر و حدیث سروکار داره چرا یدفعه عوض شد؟.اون خانواده مذهبی و پدر متعصب؟خیلی بعیده که فاطمه ۱۸۰ درجه تغیرر کنه جلوی من.
در همین افکار بودم و کلی سوال ذهنمو پر کرده بود که صدای فاطمه منو به خودم اورد.
فاطمه:اقا رضا جانماز میدین من نمازمو بخونم؟من که حسابی هل شده بودم با منو من کردن گفتم بله بله حتما.فاطمه جلوی ایینه موهاشو بست پشت سرش و کلیپسشو زدو و روسریشو سرش کرد و چادر پوشید و شروع به نماز خوندن کرد.منم وضو گرفتم و نمازمو شروع کردم.مابین دو نماز تلفن فاطمه زنگ خورد و فاطمه با دست اشاره کرد که گوشیشو جواب بدم.منم جواب دادم.پشت خط مادرش بود و با سلام کردن من تعجب کرد و من براش موضوع توضیح دادم و گفتم فاطمه اینجاست و داره نماز میخونه.مادر فاطمه گفت که برای کمک کردن برای پختن نذری با مادرم به کوچه پشتی میره و کلید خونه گذاشته توی جاکفشی.بعد خداحافظی کرد و قطع کرد.
بعد نماز من میز ناهار اماده کردم و فاطمه هم داخل اتاق رفته بود.زنگ خونه به صدا درومد و من برای گرفتن غذا رفتم پایین.وقتی بالا اومدم دیدم فاطمه موهاشو باز کرده و ریخته روی شونه هاش و با لباس سفید و شلوار لی تنگش بغل میز ناهار خوری ایستاده و چیزی که تعجب منو بیشتر برانگیخت رژ لب جیگری رنگی که زده بود و ارایشی که جذابیت و زیباییشو دوچندان میکرد بود‌.با دیدن من لبخندی زد و گفت خیلی ممنون اقا رضا.حسابی به زحمت افتادین.
منم تشکر کردم و به سمت میز رفتم و شروع به خوردن ناهار کردیم.
بعد غذا هردو داخل اتاق من رفتیم.فاطمه از من خواسته بود در خصوص وورد و اکسل مواردیو بهش اموزش بدم.
کامپیوترو روشن کردم و از فاطمه خواستم روی صندلی بشینه و من ایستاده بهش اموزش بدم.اما اون اصرار داشت که من ایستاده نگاه میکنم.ولی با اصرار من اون نشست و من از پشت به حالت ۴۵ درجه روی فاطمه خیمه زدم طوری که سرش وسط سینه من بود و من با دست راست با موس کار میکردم و دست چپم روی شونه چپش بود.من برای فاطمه توضیح میدا دم و اون گاهی وقت ها برای اینکه با موس چیزیو به من نشون بده دستش به دست من میخورد و عکس للعملی نشون نمیداد.بعد از چند دقیقه از من خواست که روی صندلی بشینم و براش توضیح بدم.اونم مثله من روم خیمه زد طوری که سینه هاش چسبیده به صورت و گوشم بود.
هراز چندگاهی نیم نگاهی به سینه هاش مینداختم و گاهی با شیطنت و مثلا ناخوداگاه سرمو به سینه هاش میمالوندم و کم کم متوجه شدم کیرم راست شده و از زیر شلوارم کاملا مشخص بود.فاطمه هم حالتی بود که کاملا این صحنه جلو چشماش بود.
با این اتفاق فاطمه کمی خجالت کشید و تو صحبت کردن تپوقی زد و بعد ساکت شد
منم که سرخ شده بودم از فاطمه خواستم چنددقیقه ای استراحت کنیم و من بلند شدم تا چیزی برای خوددن بیارم.در حین بلند شدن بدنم به بدن فاطمه خورد و چون اتاق تنگ و کوچک بود فاطمه به سمت تخت پرتاب شد که بلافاصله من دست راستمو انداختم دور کمرش و با دست چپم دست راستشو گرفتم و به طرف خودم کشیدم و به بدن خودم چسبوندم.اونم با دست راستش بازوی منو گرفت و چند ثانیه همو تو همون حالت نگاه کردیم و بعد زدیم زیر خنده.از اتاق اومدم بیرون یک قهوه اماده کردم با کمی تخمه و مخلفات و رفتم داخل اتاق.فاطمه جلو اینه داشت موهاشو پشت سرش جمع میکرد تا با کلیپس ببنده.با دیدن من گفت:ممنون اقا رضا من دیگه کم کم برم.الان مامانم دیگه میاد.من تازه یاد تماس مادر فاطمه افتادم و یادم رفته بود به فاطمه بگم که اونا حالاحالاها نمیان.به فاطمه گفتم اونا رفتن کوچه پشتی و غذای نذری درست کنن و فعلا نمیان و شما فعلا باید پیش من بمونید.
فاطمه با این خبر لبخند نامحسوسی زد و بهم نگاه کرد.من در حالی که سینی قهوه روی میز میزاشتم گفتم:موهاتو باز کن راحت بشین.اونا حالا حالاها نمیان.فاطمه که روی تخت نشست با شوخی گفت:میخواین لباس راحتی بپوشم و شب همینجا پیشتون بخوابم؟
من که اصلا توقع چنین حرفیو از فاطمه نداشتم خنده معنی داری زدم ناخوداگاه از دهنم پرید و گفتم:من که بدم نمیاد شما اگه این کارو کنی خیلی خوشحال میشم.با گفتن این حرف نگاهی به هم کردیم و هردو با صدای بلند خندیدیم.
استکان قهوه دادم دست فاطمه و دقیقا چسبیده بهش نشستم کنارش
جوری که گرمی باسنشو حس میکردم.یک نیم ساعتی باهم حرف زدیم.خیلی با هم صمیمی و راحت شده بودیم که یکدفعه فاطمه سوالی کرد که منو شوکه کرد.
فاطمه:اقا رضا وقتی دستتو کردی تو شلوارم با خودت نگفتی من یهو بیدار شم و ببینم که چیکار باهام میکنی؟نترسیدی؟
با این سوال فاطمه یک لحظه دنبا رو سرم خراب شد و چشمام سیاهی رفت.وای خدای من موقعی که من داشتم اونو میمالوندم اون بیدار بوده و فهمیده من باهاش چیکار کردم؟پس چرا بهم چیزی نگفت؟یا مقاومت نکرد یا …؟
هزار سوال و ابهام ذهنمو پر کرده بود.دیگه خجالت میکشیدم بهش نگاه کنم.صورتم از خجالت سرخ بود و قادر به حرف زدن نبودم.وای خدای من. من احمق چه خبطی کردم.این چه اشتباهی بود که کردم.اگه این اتفاقارو به خانوادم و خانوادش بگه خدا میدونه چه پیش بیاد.در همین فکرو خیالا بودم که ناخداگاه از جام بلند شدم که از اتاق برم بیرون که یکدفعه فاطمه دستمو کشید و بزور کنارش نشوند و با دست دیگه صورتمو سمت خودش چرخوند و در حالی که با تعجب بهم نگاه میکرد پرسید:رضا چت شده؟چرا اینجوری شدی؟چرا رنگت پریده؟
من که توانایی حرف زدن نداشتم بعد از کلی منو من کردن گفتم:فاطمه یعنی تو میدونستی که من اون کار زشتو کردم و هیچی بهم نگفتی؟فاطمه اهی کشیدو گفت :اره میدونم.من وقتی داشتی کمربندمو باز میکردی بیدار شدم و فهمیدم که تو داری منو میمالی. گفتم: پس چرا چیزی نگفتی و مقاومت نکردی؟
فاطمه جواب سوالمو نداد و از جاش بلند شد و جلوم ایستاد و با لبخند از من پرسید:از من خوشت میاد؟
با تعجب پرسیدم:یعنی چی ؟
فاطمه:اره دیگه حتما دلت منو میخواد دیگه وگرنه به خودت اجازه نمیدادی که منو دید بزنی و بمالی.اونم یک دختر مقید و مذهبی.تو منو از راه بدر کردی.تو کاری کردی که من جلوی تو که نامحرم هستی بی حجاب باشم.بهم دست بزنی بدنمو و اندام جنسی منو لمس کردی و مالوندی.
سپس فاطمه صورتشو جلوی صورتم اورد و گفت تو منو حشری کردی.
من که با ترس توام با تعجب داشتم به فاطمه نگاه میکردم و به حرفاش گوش میدادم گفتم:

:یعنی چی؟ من فقط یک دست مالی کوچیک کردم و الان از این گناهم پشیمونم.من عذر خواهی می کنم و حاضرم برای جبران این گناه هر کاری بگی بکنم.فقط منو ببخش و ابرومو نبر.

فاطمه با شنیدن این حرف از جاش بلند شد و به طرف ایینه رفت و درحالی که داشت خودشو تو ایینه برنداز میکرد مو هاشو باز کرد و با حرکت دادن سرش موجی توی موهاش انداخت و گفت:رضا نظرت درباره من و هیکلم چیه؟
من که ماتو مبهوت داشتم فاطمه نگاه میکردم گفتم:نظر!چه نظری؟

فاطمه چشماشو نازک کرد و جلوی من نشست و دستاشو رو پاهام گذاشتو با لحنی شیطنت بار گفت:یعنی هر کاری؟

رضا:اره فقط تو منو ببخشی.
فاطمه:یعنی من هر کاری بگم بی چون و چرا انجام میدی؟
رضا اره بخدا.تو بگو چه کاری؟

فاطمه گفت:رضا به نظرت هیکل من سکسیه؟رضا:خب اره خیلی.
فاطمه: دوست داری با من سکس کنی؟
با گفتن این حرف چشمام گرد شد و باورم نمیشد فاطمه همچین درخواستی ازم داشته باشه.با حالت تعجب پرسیدم:سکس؟
فاطمه :اره سکس
رضا:اما…اما …
فاطمه حرفمو قطع کرد گفت:رضا میخوام باهات سکس کنم.همین الان همین جا.سپس اومد و کنارم نشست و لباشو رو لبام گذاشتو شروع به خوردن کرد.من هم که هنوز گیج و مبهوت مونده بودم ناخواسته تسلیم شدمو ازونجا که ارزو سکس با فاطمه مدتها در ذهنم بود شروع به مالوندن فاطمه کردم.
فاطمه همانطور که داشت لبای منو میخورد با دست شروع به باز کردن دکمه های پیراهنم کرد. من هم کمربند و دکمه های شلوار فاطمه باز کردم هردو لخت شدیم. و روی تخت دراز کشیدیم. من که در تمام ۲۷ سال زندگی تابحال به هیچ دختری نگاه نکرده بودم و هیچ وقت فکر سکس به ذهنم نمیخورد حالا با یک دختر روی تختم لخت خوابیده بودم.خیلی خوشحال بودم و با ولع به بدن لخت و سکسی فاطمه نگاه میکردم.چه هیکل زیبایی.چه سینه های خوش فرم و سکسی داشت.چه باسن گرد و سفیدی.انگار تو بهشت بودم و اون حوری من بود.چند دقیقه ای شروع به دست کشیدن روی کل بدنش کردم.دستمو اروم سمت کوسش بردم و فاطمه سریع پهاهشو باز کرد تا من بتونم کوسشو ببینم و بمالم.من که تاحالا حتی عکس کوس هم ندیده بودم حالا یک کوس واقعی و صورتی رنگ و تپل زیر دستم بود.دیگه از خود بی خود شدم و شروع به خوردن سینه ها و بدن فاطمه شدم و فاطمه هم با یک دست کیرمو میمالوند و با دست دیگه بدنمو.
بعد چند دقیقه خوددن و مالوندن خواستم تا کیرمو تو کون فاطمه بکنم که فاطمه گفت پشت نه بزن جلو.
با تعجب پرسیدم اما تو دختری و پرده داری.من نمیتونم.فاطمه گفت تو کاری نداشته باش‌. بزن جلو من پرده ندارم.من که از تعجب داشتم شاخ درمیاوردم پرسیدم: نداری؟چطور مگه میشه؟مگه تو دختر نیستی؟
فاطمه باز هم جواب سوالمو نداد و منو به سمت خودش کشوند و با دستش کیرمو روی کوسش تنظیم کرد و بگفت:رضا زود باش بزن تو.بزن رضا دیر میشه بزن.
فاطمه حسابی شهوتی شده بود و دوست داشت کیر من بره داخل کوسش و لذت ببره.من هم درنگ نکردم و شروع به تلمبه زدن کردم.بعد از نیم ساعت تلمبه زدن فاطمه دوبار ارضاع شد و من هم که داشتم ارضاع میشدم کیرمو دراوردمو گذاشتم دهن فاطمه و فاطمه شروع به ساک زدن شد و من با صدای بلند اخ و اوخ میکردم و لذت میبردم که ابم اومد و فاطمه تا اخرین قطره اونو خورد و هر دو بیحال و خسته و لخت کنار هم خوابیدیم.
ما دو سه ساعتی خوابیدیم و با صدای در ناگهان از خواب پریدم و به سمت اف اف دویدم.مامانم بود.من که حسابی هول کرده بودم به سمت اتاق دویدم و همانطور که فاطمه صدا میزدم لباسامو سریع پوشیدم
فاطمه که از خواب بیدار شد بهش گفتم که مادرامون اومدن و اون هم سریع لباسها و مانتو و روسریشو سر کرد و چادر رنگی که اونجا بود سر کرد و بعد از شستن سرو صورت روی مبل نشست.من هم موهامو شونه کردم و در باز کردم که مادر م وارد خونه شد سلام کرد و گفت:فاطمه جان مادرت اومده پشت در کارت داره.خلاصه فاطمه خداحافظی کرد و بعد از چشمک زدن به من رفت پایین و ماجرای اونروز بی صروصدا تموم شد و من تونستم به ارزو خودم برسم و با دختر طلبه و چادری و مومن همسایمون سکس کنم.بعد از اون روز هر وقت فرصت میشد و من و فاطمه تنها میشدیم با هم سکس میکردیم. اما فاطمه هیچ وقت ماجرای نداشتن پرده اش را برای من تعریف نکرد تا اینکه …

این داستان ادامه دارد…

نوشته: رضا

بازگشت به صفحه اول وب سایت و لیست تصادفی داستان ها