داستان های سکسی | انجمن سکسی کیر تو کس

بیش از سی هزار داستان سکسی

فیلم های سکسی خارجی در MAME85.COM

عکس و کلیپ های سکسی ایرانی در KiR2KOS.NET

حرف به زبانی دیگر

(( توجه: قسمت ابتدایی این داستان ممکن است آزار دهنده و بر خلاف عرف انجمن کیر تو کس باشد))
هنوز شامم تموم نشده بود که بازم صدای داد و بیداد ایوب بلند شد. نمیدونم چرا این چند وقته مدام با زن و بچه دعوا میکنه؟ صدای تلوزیون رو زیادتر کردم که نشنوم و بی حوصله دراز کشیدم روی مبل جلوی تلوزیون، ولی صدای ایوب هم بالاتر رفت: تا دیروز پرستار و خدمتکار پیرزنه بودیم، لابد از امروز هم نوکر پسرش!
شوکه شدم! منظورش ماییم؟ مامان که تا روز آخر روی پای خودش بود و حتی نمی‌ذاشت منم خرید کنم، منم که غیر از احترام کاری نکرده‌ام، پس چرا باید همچین حرفی بزنه؟
حرفای ندا همسرش بیشتر شوکه‌ام کرد: چرا داد میزنی، بسه کم آبروریزی کن. یک سال و نیم است که توی خونه‌شون نشسته‌ایم و یک ریال کرایه نمی‌دیم، به جای تشکر، حالا طلبکار شدی؟
البته مامان گفته بود ایوب چند وقتیه که کار درست و حسابی نداره و کرایه نداده، منتهی فکرش رو نمی‌کردم که یک‌سال و نیم بوده؟ صدای ایوب بازم بالاتر رفت و لابه‌لای حرفاش، دوسه تا توهین دیگه کرد! عصبی بودم و میخواستم برم درخونه‌شون، ولی باز یاد حرفای مامان افتادم که چقدر ندا رو دوست داشت. سعی کردم خودم رو به نشنیدن بزنم. شاید به خاطر فشار زندگیه و چون کار درست حسابی نداره فکر میکنه حالا که مامان فوت کرده، بیرون‌شون میکنم. بعد از کلی فکر به این نتیجه رسیدم که با توجه به شرایط خودم و کارم، پول پیشش رو برگردونم شاید به زخمی بزنه و بگم همین‌جا بشینند. این‌جوری هم خیال‌شون راحت میشه هم لطف و محبت‌ به مامان جبران میشه. پنج‌شنبه عصر که برگشتم خونه دیدم دارند میرن بیرون، سلام و علیکی کردم و از اوضاع کارش پرسیدم، ولی انگار سر دعوا داشت! نخواستم بیخودی روزشون رو خراب کنم، لبخندی زدم و گفتم: راستش می‌خواستم بگم نگران خونه نباشید. تا هر موقعی که دوست داشتید همین‌جا بمونید، از این به بعد هم بجای کرایه همون قبض آب و برق خودتون رو بدید که قطع نشه! خوشحالی رو توی چشمای ندا دیدم ولی ایوب چهره برافروخته‌ای به خودش گرفت و با لحنی عجیب و صدای بلند: چرا فکر کردی ما نوکر و کُلفَت شماییم که به خودت اجازه میدی برای ما تصمیم بگیری؟
از برخورد وبرداشت ایوب شوکه شدم، اما با دیدن استرس و ترس بچه‌هاش و صورت خجالت زده ندا، سعی کردم آروم و خونسرد باشم و اونم آروم کنم: این چه حرفیه ایوب جان، شما تاج سر مایید! فقط خواستم بگم نگران…
با همون لحن دوباره پرید توی حرفم: ببین، ما صدقه خور نیستیم! سریدار و بپای خونه‌ شما هم نیستیم! لطف کن هرچی زودتر پول پیش ما رو جور کن، ما تا آخر ماه از اینجا میریم! نگاه های پر از سوال و متعجب ندا نشون میداد که اون‌ هم جا خورده!
در حالیکه از رفتارش عصبی بودم با لبخند مضحکی گفتم: ایوب جان، دعوا که نداریم! هر موقع امر بفرمایید پول‌تون حاضره و بدون مکث: شب خوبی داشته باشید و رفتم خونه و در رو پشت سرم بستم! با شنیدن صداهای غرولند و بعد هم پاهاشون که از پله ها داشتند می‌رفتند بالا ، فهمیدم که دعواشون شده و بیرون رفتن کنسل شده! دلم برای زن بچه اش سوخت و از کارم پشیمون شدم، ولی خوب هر چی فکر میکردم نه مامان آدمی بود که به کسی توهین کنه، نه من توی این چند سالی که مستاجرمون بودند بهشون بی احترامی کرده‌ام، پس دلیل این همه تند خویی و پرخاش چیه؟
دو هفته ای از موضوع گذشته بود، ولی دیگه ندیدم‌شون! روز جمعه عصر با کوبیده شدن در خونه‌شون از خواب پریدم بعدش هم صدای پایی که داشت از خونه میرفت بیرون، استغفراللهی گفتم و سعی کردم دوباره بخوابم ولی دقایقی بعد با صدای تقه هایی که به در خونه میخورد باز بیدار شدم! انگار امروز خواب حرومه، خواب آلود رفتم جلوی در، ندا بود. در حالی که سعی داشت چشم تو چشم نشه احوال‌پرسی کردیم.
آقا وحید واقعا شرمنده روم نمیشه تو روتون نگاه کنم!
با تعجب گفتم دشمنتون شرمنده ندا خانم مگه اتفاقی افتاده؟
بغضش شکست و با گریه: من نمی‌دونم ایوب چه مرگش شده و چرا اینقدر آبروریزی میکنه! چند دقیقه ای حرف و در اصل درد دل کرد، گفتم: ندا خانم مامان گفته بودکه آقا ایوب از کار بیکار شده. می‌دونم الان اعصاب درست و حسابی نداره، منم ازش دلخور نیستم. ایوب هم مثل دادش خودمه و این چند سال جز خوبی ازش ندیده‌ایم. لابد فشار زندگی و بیکاری اعصابش رو خورد کرده، لطفا زیاد بهش سخت نگیرید، من شرایطش رو درک میکنم. انشالله شرایط روبه‎راه میشه، نگران نباشید! راستی خونه. پرید توی حرفم و با گریه: برای همین مزاحم‌تون شدم هنوز نتونسته خونه گیر بیاره می‌خواستم خواهش کنم اگر اشکال نداره یک کمی بهمون وقت بدید!
عصبی شدم: ندا خانم مگه کسی ازتون خواسته که برید؟ ایوب تحت فشاره و عقلش درست کار نمی‌کنه ولی از شما بعیده! من اون حرفا رو زدم که با آرامش به مشکلات فکر کنه! ندا خانم من آدم نمک نشناسی نیستم، مامان گفته که چقدر بهش لطف داشتید و زحمت کشیده‌اید. تو رو خدا کم به این بچه ها استرس بدید! به خونه اصلا فکر نکنید، تا هر موقع که خواستید همین‌جا بمونید. انگار دلش قرص شد و لبخند به لباش برگشت. در حالیکه داشت دعا و تشکر میکرد رفت بالا… همانطور که گفتم پول پیش رو بهشون برگردوندم و ظاهرا آرامش نسبی به زندگیشون برگشت دعواهاشون کمتر شد. دیگه خیالم راحت بود که اوضاع‌شون خوبه، اما چند ماه بعد یک روزنزدیک ظهر گوشیم زنگ خورد. شماره ناشناس بود. جواب که دادم، املاکی محل بود که میگفت ایوب کلید خونه رو برده و داده بهش گفته خونه را خالی کرده‌اند و اونم می‌خواست مستاجر پیدا کنه!
واقعا هنگ کرده بودم از رفتارش. عجب احمقیه این آدم، خوب بی‌شعور تو که پولت رو گرفتی، کار درست و حسابی هم که نداری! حالا که می‌خواستی بری لااقل خبر میدادی یا هماهنگ می‌کردی که خونه رو نذاری به امون خدا و کلید رو ببری بدی به این شیاد!
غروب که برگشتم خونه و در رو باز کردم، یک کاغذ دفتر که چهار تا شده بود از لای در افتاد توی خونه. ظاهرا ندا نوشته بود: ((سلام آقا وحید لطفا ببخش که به این شکل و بدون خداحافظی رفتیم، راستش هرکاری کردیم رومون نشد که وایسیم خدا حافظی کنیم. ایوب یک کار نگهبانی پیدا کرده و یک اتاق هم به خودمون داده‌اند، می‌ریم اونجا. لطفا حلال کنید))

راستش با وجود دل‌خوری، ته دلم یک جورایی خوشحال بودم، هم از اینکه من وظیفه خودم رو در قبال‌شون انجام داده‌ام، هم اینکه بالاخره کار پیدا کرده و شاید اوضاع‌شون روبراه بشه.

منتظربودم که چراغ سبز بشه و حرکت کنم. صدای زنانه‌ای توی گوشم پیچید: آقا گل نمیخوای؟ قبل از اینکه نگاهش کنم، احساس کردم چقدر صدا آشناست! برگشتم به سمتش اما با دیدنش یهو قلبم تیر کشید! ندا بود با سایه‌بونی رنگ و رو رفته روی سرش، چهره‌ای بی‌رمق و تکیده که دیگه هیچ نشونی از اون ندای شاد و سرزنده نداشت! اونم با دیدن من دست و پاش رو گم کرد! متعجب و بهت زده گفتم: ندا خانم! اما تا به خودم بیام رفت و لای ماشین‌ها گم شد.
با صدای بوق‌ ممتد ماشین‌های پشت سری حرکت کردم ولی افکارم بهم ریخت، حتما اتفاق بدی افتاده، و الا ایوب آدمی نبود که بذاره ندا کار کنه، اونم سر چهار راه و گل فروشی! توی بلبشوی افکارم از اونجا دور شدم اما کاملا بهم ریخته بودم، یعنی تا این حد اوضاع‌شون خراب شده؟ دو روز بعد دوتا چهار راه پایین‌تر پیداش کردم و با اصرار ازش خواستم که بریم صحبت کنیم.

در حالیکه آروم اشک می‌ریخت، فنجون رو هل دادم جلوش و پرسیدم: بچه ها چطورند؟ فکر کنم دیگه مدرسه میرن، درسته؟
لبخند تلخی روی لبش نشست: آره، ریحانه کلاس دومه و نازنین هم امسال میره اول!
ایوب چکار میکنه، خوبه؟ کار و بارش خوبه؟
چند لحظه‌ای بی حرف خیره شد به پایین و سرعت ریختن اشک‌هاش بیشتر شد. مطمئن بودم اتفاق بدی افتاده! ممکنه از هم جدا شده باشند؟ در حالیکه من مشغول خیال‌بافی و تجزیه و تحلیل بودم، سفره دلش بازشد: از وقتی که پول پیش خونه رو از شما گرفت، زد به سرش که بره توی بازار و با پسر خاله‌اش کار و کاسبی راه بندازه! البته این فکری بود که پسر خاله بی همه چیزش تو سرش انداخته بود. پول رو سپرد به پسر خاله و یک‌سالی ظاهرا اوضاع خوب بود و تونستیم یک اتاق اجاره کنیم. ولی یهو فهمیدم یکی سرشون کلاه گذاشته و پول رو بالا کشیده، هرچند میدونم که هم چیز زیر سر پسرخاله‌شه! آهی کشید و ادامه داد: دوباره اوضاع ایوب بهم ریخت و هر روز عصبی تر میشد. شروع کرد با موتور کار کردن. اما یک روز صبح که بارون میومد سر میخوره. تا آمبولانس بیاد و برسونه به بیمارستان، تموم میکنه!
قهوه توی دهنم ماسید و طعم تلخ و گسش تا مغزم رسید! بهت زده و بغض کرده فنجون رو گذاشتم روی میز و با لکنت زبون گفتم : چی؟ مُرد؟ بدون حرف، سرش رو به نشانه تایید چند بار تکون داد! اشکم بی اختیار سرازیر شد. عصبی و با حرص گفتم: لعنت بهتون، لعنت بهتون! خو مثل آدم همونجا داشتید زندگی‌تون رو می‌کردید، چه مرگ‌تون بود؟! در حالیکه سعی داشت گریه نکنه: می‌دونستم که این کله شقی‌های ایوب یک روز کار دست‌مون میده، اما هر چی التماسش کردم که بمونیم خونه شما تا کاری پیدا کنه، حرف تو کله‌اش نرفت. آخرشم هم خودش رو به خاک سیاه نشوند و هم ما رو بدبخت‌ کرد. ظاهرا راننده‌ای که توی صحنه بوده میگه که اون زده بهش و از بیمه ماشین استفاده می‌کنند. منتهی سهم بچه‌ها توقیف میشه تا به بلوغ برسند و با سهمی که به مادر ایوب و ندا میرسه یک خونه رهن می‌کنند و با همین دست فروشی زندگی می‌گذرونند!
یک‌ساعتی صحبت کردیم و توی فرصتی که ندا رفت آبی به صورتش بزنه، هرچی پول نقد داشتم رو چپوندم توی کیفش و با بیرون اومدن از کافه خداحافظی کردیم.
تا چند روز بدجوری حالم خراب بود و خودم رو مقصر می‌دونستم، شاید اگر پول پیش رو نمی‌دادم و اصلا باهاشون صحبت نمی‌کردم این‌جور نمی‌شد. ولی دیگه این اگرها فایده نداشت، باید کاری می‌کردم. به کمک دوستام یک کار براش پیدا کردیم و سعی کردم به بهونه‌های مختلف کمکش کنم. چند ماهی از این اتفاقات گذشت و سال مستاجری که ساکن طبقه بالا بود تموم شد. از قبل تصمیمم رو گرفته بودم که ندا و بچه‌هاش رو برگردونم. هر چند خیلی مقاومت کرد ولی منم کوتاه نیومدم و بالاخره اسباب کشی کردند.
تقریبا یک‌سالی طول کشید تا کمی زندگیشون رونق گرفت و از اون فضای رنج‌آور فاصله گرفتند. هر چند که دیگه از اون ندای سابق خبری نبود و حق هم داشت چون طوفان وحشتناکی رو پشت سر گذاشته بود، ولی در عوض یک جور پختگی و تجربه جاش رو گرفته که همین هم جذابیت‌های خاص خودش رو داشت. سر گرم زندگی بودیم و هر موقع که فرصت داشتم خودم رو با بچه‌هاش سرگرم میکردم و باهاشون وقت می‌گذروندم و اونا هم با من خیلی گرم گرفته بودند.
همه چیز روال عادی داشت و هر کس سرش به زندگی خودش گرم بود تا اینکه عصر یک روز تابستون از ماموریت برگشتم. در حیاط رو که باز کردم، ریحانه و نازنین مشغول بازی بودند اما خبری از ندا نبود. نازنین با دیدن من ذوق زده دوید به سمتم و منم بغل‌شون کردم و مشغول صحبت شدم. چند دقیقه‌ای خودم رو باهاشون سرگرم کردم که یهو ندا هم اومد توی حیاط!! اما انگار متوجه اومدن من نشده و تنها یک تیشرت و شورت تنش بود و پاهای لختش توجه‌م رو جلب کرد. با دیدن من برای چند ثانیه هر دو شوکه و زل زده بودیم به هم، تا بالاخره به خودش اومدم و با یک جیغ ناخواسته دوید به سمت بالا… در حالیکه هنوز شوکه بودم دقایقی دیگر با بچه‎ها بازی کردم و رفتم خونه. دوشی گرفتم و خوابیدم.تا سه چهار روز تمام ذهنم درگیر تیپ و اندام ندا بود و نمی‌تونستم از فکرش بیام بیرون.
عصر جمعه بچه‎ها توی حیاط بازی می‌کردند و سر و صداشون نمی‌ذاشت بخوابم. نیم‌ساعتی رفتم پیش‌شون و میخواستم برگردم داخل، اما ندا با یک سینی چایی، نون، پنیر، خیار و گوجه بعنوان عصرونه اومد توی حیاط و در حالیکه سعی داشت تو چشمام نگاه نکنه دعوت کرد که منم بخورم. احوالپرسی کردم و نشستم. حین سر به سر گذاشتن بچه‌ها و شوخی عصرونه و چایی رو خوردیم . بچه ها مشغول بازی شدند و ما هم تماشا میکردیم. ریحانه شیطنتش گل کرد و با شیلنگ مشغول خیس کردن نازنین شد. منم مثلا به بهونه کمک به نازنین که کوچیک‌تره رفتم و شیلنگ رو از دستش گرفتم و ریحانه رو خیس کردم! توی بدو بدوی ما، ندا خنده کنان کارهای ما رو نظاره میکرد و این وسط منم خیس آب شدم. یک لحظه به سرم زد که ندا رو هم وارد بازی کنم و با گرفتن شیلنگ از دست بچه‌ها آب رو گرفتم روی ندا! اولش همانطور خنده کنان کمی جیغ و داد کرد که نکنید ولی وقتی دید کوتاه نمیاییم، در حالیکه سعی داشت چادر از سرش نیفته اومد که شیلنگ رو از دستمون بگیره ولی …
رسما وارد بازی شد و اونم سعی در خیس کردن ما داشت. با تصور مجدد صحنه چند روز پیش یک لحظه بازی و شوخی من از حد معمول فراتر رفت و چادر رو ازسرش کشیدم، همون تیشرت اما ساپورت پوشیده بود که با خیس شدن‌شون صحنه جذابی بوجود اومده بود. انگار از شیطنت و بازی ما خودش هم به وجد اومد و دیگه سعی بر فرار یا پوشوندن خودش نداشت و در عوض بیشتر مقابله به مثل میکرد.
فکر کنم یک ربعی شیلنگ بین‌مون دست بدست می‌شد و هر چهار نفرمون مثل موش آب کشیده شده بودیم. با ادامه بازی از طرف ندا و خنده و خوشحالی بچه‌ها یک آن حد و حدودمون رو فراموش کردم! ندا رو از پشت محکم بغل کردم و از بچه ها خواستم شیلنگ رو بیارند و آب رو هم تا آخر باز کنند. در حالیکه ندا خنده کنان تلاش داشت از توی آغوشم در بیاد و بچه ها رو تهدید میکرد، شیلنگ رو کردم تو یقه‌اش و آب رو با فشار گرفتم لای سینه‌هاش!
جنب و جوش و تقلاهاش باعث شد اون اتفاقی که نباید بیفته! با حرکت باسنش به روی کیرم، کیرم داشت سفت میشد و دیگه ادامه دادن به صلاح نبود چون قطعا به آبروریزی ختم میشد! ولش کردم و اونم ولو شده بود روی زمین و همچنان خنده کنان بد و بیراه می‌گفت!
آب رو بستم و نفس زنان گفتم بسه دیگه بچه ها مریض میشید. رفتیم نشستیم جلوی آفتاب و ندا هم بعد از لحظاتی در حال فحش دادن اومد به سمت‌مون و از بچه‌ها خواست برن لباس‌هاشون رو عوض کنند. رفتند به سمت خونه و منم به خیال اینکه دارند میرن بالا، ولو شدم توی حیاط و چشمام رو بستم ولی خیالی باطل بود چون ندا مجددا رفته بود به سمت شیر آب و با پاشیدن آب روی سر و صورتم به خودم اومدم. خنده کنان خودم رو بهش رسوندم و در کشاکش گرفتن شیلنگ از دستش دوباره بغلش کردم، منتهی این‌بار از روبرو! میخواستم آب رو ببندم ولی باز هم شیطنتم گل کرد. نگاهی به سمت خونه کردم، خوش‌بختانه بچه‌ها رفته بودند داخل و این‌بار با خیالی راحت و به عمد شیلنگ آب رو از پشت کردم زیر کش ساپورت و دقیقا لای شیار باسنش! با برخورد آب به به بدنش قهقهه زنان خودش رو بیشتر توی آغوشم جا داد و منم تیر خلاص رو شلیک کردم. همانطور که دستم و شیلنگ توی ساپورتش بود، لبم رو چسبوندم به لبش و بوسه ای زدم. هر چند که مطمئن بودم که بدش نیومد ولی یهو رنگش تغییر کرد و از حرکت ایستاد و زل زد توی چشمام! قبل از هر عکس العملی از طرف اون دوباره لبم رو چسبوندم به لبش، ولی لبخند به لب ضربه‌ای به شونه‌ام زد و جدا شد. چادرش رو برداشت، مچاله گرفت توی دستش و با همون شکل رفت به سمت خونه! آب رو بستم و چند دقیقه بعد منم رفتم خونه. اما دیگه اتفاقات از جلوی چشمام کنار نمی‌رفت و کرمی هم افتاده بود به جونم که جلوتر برم، مخصوصا اینکه احساس میکردم خودش هم بی میل نیست. نیم‌ساعتی با خودم کلنجار رفتم. سرم رو از در بیرون بردم و صداش کردم ولی ریحانه جواب داد و گفت مامان توی حمومه! گفتم پس وقتی اومد بیرون، بگو شام نذاره! یک ربعی طول کشید تا از بالای راه پله صدا زد: آقا وحید کارم داشتی؟
در رو باز کردم و نگاهی بهش انداختم! اما باز هم یک سورپرایز دیگه رو کرد. با دیدنش دیگه شَکَم به یقین تبدیل شدکه اونم …، چون بر خلاف همیشه از چادر خبری نبود و تنها یک تاپ و شلوار ستِ تنگ فسفری رنگی به تن داشت و موهای نیمه مرطوبش رو هم ریخته بود روی شونه‌هاش! قبل از اینکه جوابش رو بدم با ذوق دستم رو گذاشتم روی لبم و بوسی براش فرستادم! در حالیکه صورتش باز شده و با نیم نگاهی به سمت خونه‌ دزدکی می‌خندید، گفتم: آره، شام نذار، من درست میکنم!
غذای مورد علاقه بچه‌ها رو تدارک دیدم و ساعت از ده گذشته بود که خوردیم. بچه‌ها شام‌شون رو تموم کردند و رفتن به سمت تلوزیون! خودش هم در حال بلند شدن: وحید خیلی خوشمزه بود، ممنون! قبل از اینکه بشقاب رو از جلوم برداره با نگاهی به بچه‌ها نیم‌خیز شدم و بوسه آرومی به صورتش زدم! رنگش باز هم کمی قرمز شد و متعجب، اونم نگاهی به بچه ها و بعد به من کرد و بصورت لب خوانی گفت: چکار میکنی!
منم از جام بلندشدم ولی حین بلند شدن دستم رو از پشت تا روی باسنش کشیدم و گفتم نوش جان! ممنون از شما که اومدید، خیلی وقت بود دسته جمعی شام نخورده بودم. کار رو تموم شده میدونستم ولی با وجود بچه‌ها اینکه اون‌شب اتفاقی بیفته رو پیش بینی نکرده بودم و باید برنامه ریزی میکردم. تا آخر شب چند باری دور از چشم دخترا دست مالیش کردم و صورتش رو بوسیدم. قبل از رفتن، بشقاب‌های میوه رو برد توی آشپزخونه و خواست بشوره، ولی رفتم و نذاشتم. آروم بهش گفتم: اگر دوست داشتی بچه‌ها رو بخوابون و بیا پایین! لبخندی زد و خیره شد بهم: برای چی بیام! بدون اینکه نگاهش کنم: یکم حرف کنیم! در حال خندیدن رفت به سمت پذیرایی و چند دقیقه بعد رفتند. کمی خونه رو مرتب کردم و سرگرم دیدن فوتبال شدم.
یک ساعتی طول کشید تا فوتبال تموم شد و داشتم آماده خوابیدن میشدم که صدای آروم در زدن اومد. اینقدر آروم بود که خیال کردم اشتباه کرده‌ام! اهمیت ندادم ولی چند ثانیه بعد دوباره صدا اومد! متعجب رفتم در رو باز کردم. ندا پشت در بود! درسته خودم ازش خواستم که بیاد پایین ولی راستش یک چیزی پرونده بودم و هرگز فکرش رو نمی‌کردم به این زودی و سرعت کارمون به تنهایی و بعد هم به سکس بکشه، اما انگار رغبت ندا خیلی بیشتر از تصورم بود! شایدم سوتفاهم شده و کاری دیگه داره؟ غرق در افکار خیره شده بودم بهش ببینم چکار داره! انگار عکس‌العمل من توی ذوقش زد و با عذر خواهی خواست برگرده: ببخشید خواب بودی؟ آخه گفتی بیا پایین خیال کردم خوابت نمی‌بره!
جای درنگ نبود، دستش رو گرفتم و بدون حرف کشیدم توی خونه و در رو بستم. خواست چیزی بگه ولی دیگه اجازه ندادم و لبم رو چسبوندم به لبش و محکم توی بغل گرفتمش. چند ثانیه بدون عکس العمل ساکت فقط ایستا د و بعدش لبش رو از بین لبام بیرون کشید ودر حالیکه سعی داشت توی چشمام نگاه نکنه: توگفتی بیا تا حرف بزنیم! دستام رو انداختم زیر باسنش و کشیدم بالا تا پاهاش از زمین جدا شد و گفتم: خوب اینم یک‌جور حرفِ، منتهی به زبانی دیگه!
در حالیکه آروم می‌خندید دوباره لبش رو کشیدم توی دهنم و میکش زدم. ندا بعد از چند ثانیه چند باری آروم زبونش رو کشید روی لبام و با بستن چشماش مشغول خوردن لب بالایی من شد. توی همون وضعیت حرکت کردم و نشوندمش روی بوفه. قبل از اینکه کار دیگه‌ای کنم دستاش رو چرخوند دور گردندم، احساس کردم بیشتر قصدش اینه که نگاهش رو ازم بدزده، پس تلاشی برای جدا شدن نکردم ودر حالیکه مشغول مکیدن و خوردن لبش بودم دستام رو گذاشتم رو پهلوهاش و به کارم ادامه دادم. یواش یواش دستام رفت زیر تاپش و به پوست بدنش رسید. علی‌الظاهر ندا هم دست کمی از من نداشت و حسابی تشنه بود! چون خیلی زودتر از اون چیزی که فکرش رو بکنم بدنش به حرکت درومد و اشتیاقش برای خوردن لبای من بیشتر شد! همزمان که دستام روی پهلوهاش حرکت می‌کرد، باسن اونم روی صفحه بوفه وول میخورد و صدای ملچ و ملوچ خوردن لبام بلندتر می‌شد. همین باعث شد که با ذوق و شوق بیشتری به کارم ادامه بدم وسعت نوازش دستام رو بیشتر کنم. پایین تاپش تا روی سینه‌اش بالا اومد و دستام رسید به زیر بغل و گاهی هم روی سوتین و سینه‌هاش کنکاش میکرد. هرچی جلوتر می‌رفتیم حلقه دستاش به دور گردنم تنگ‌تر میشد و همزمان سرعت خوردنش بیشتر. دستام رو بردم به روی قفل سوتینش اما هنوز باز نکرده، ندا تیشرت من رو کشید رو به بالا و توی یک چشم بهم زدن لباش رو از لبام جدا کرد و تیشرتم رو درآورد. هرچند که رفتار ندا منم به وجد آورده بود ولی از این همه تعجیلش خنده‎ام گرفته بود. با باز شدن قفل سوتینش همزمان با تاپ از تنش درآوردم و چند ثانیه ای ذوق زده زل زدم به پستوناش و با دوسه تا بوسه محکم از لباش خم شدم و لبم رو رسوندم به نوک سینه‌اش. به محض اینکه نوک سینه اش رو بین لبام گرفتم یک جیغ کنترل شده و نصف نیمه کشید و صداش قطع شد همزمان با میک زدن و زبون کشیدن به نوک سینه‌هاش دستم روی پشتش بالا و پایین میشد و دستای ندا هم لای موهام میچرخید. بعد از چند دقیقه خودن و بازی کردن با پستوناش دستام رو گذاشتم زیر بغلش و از روی بوفه پایین آوردم. اما ازش جدا نشدم و فقط چرخوندمش و پشت سرش قرار گرفتم. لبام رو رسوندم به کنار گردنش و بعد چندتا بوسه ریز، دهنم رو کامل باز کردم و با کشیدن دندونام به روی گردنش بستم. همزمان دستم رو از روی شکمش سُر دادم به پایین و با عبور از حصار شلوار وشورت، رسوندم به لای پاش. کُس تقریبا گوشتیش رو گرفتم توی دستم و فشار کوچیکی دادم. قبل از اینکه صدای آهش از حد بگذره دست دیگه‌ام رو رسوندم به جلوی دهنش و صداش رو خفه کردم. دستاش رو از روی شلوار گذاشت روی دستم و لرز خفیفی به روناش داد. بعد از یک توقف کوتاه دو تا انگشتم رو به لای چاک کُسش کشیدم و به آرومی فرو کردم توش! سرش رو با فشار بیشتری به عقب هل داد و همزمان پاهاش کمی از هم باز شد. انگشت وسطی دستی که روی دهنش بود رو کشید توی دهنش و شروع کرد به میک زدن. حرکت باسن و پشتش روی شکم و سینه‌ام باعث شد که کیرم کاملا سفت بشه و انگار ندا هم همین رو میخواست! بعد از کمی بازی با باسنش، یک دستش اومد سمت عقب و رفت توی شلوارکم. با قفل شدن انگشتاش به دور کیرم انگار جون تازه‌ای به تنم اومد. همزمان که ناله‎ای سر دادم انگشتام رو با فشار بیشتری توی کسش فرو کردم و صدا آه ندا هم توی خونه پیچید! حرکت انگشتام رو بیشتر کردم و با سرعت بیشتری توی کسش جلو و عقب میکردم. همزمان دستم رو ازصورتش جدا کردم و رسوندم روی پستوناش و مشغول نوازش و بازی با اونا شدم. لب و دندونام گاهی به روی شونه‌اش بود گاهی هم به روی گردن و کنار صورتش می‌چرخید. ترشحات کس ندا کاملا جاری شده بود و حرکت انگشتام روانتر و بهتر بود. بعد از چند دقیقه دستم رو از کسش بیرون کشیدم و ندا رو چرخونم به سمت خودم. چشماش بسته بود و نفس‌هاش تند و صدا دار بود. سرش رو آورد سمت جلو که لبش رو به لبام برسونه ولی اجازه ندادم و با فشاری که به شونه‌هاش وارد کردم نشوندم روی زانو هاش. چشماش رو باز کرد که ببینه چکار میخوام بکنم.در حالیکه اشتیاقم رو با ذوق و شوق توی صورتم بهش نشون میدادم با یک دست موهاش رو گرفتم توی چنگم و با دست دیگه کیرم رو از توی شلوارک بیرون و به لباش نزدیک کردم. احساسم این بود که خیلی مایل به این کار نیست ولی مقاومتی هم نکرد. ضمن چند بار کشیدن لباش به روی کلاهکش با یک دست وسط کیرم رو گرفت و مقداری از کلاهک رو کرد توی دهنش. با احساس گرمای دهنش، بی‌اختیار جااان بلندی گفتم و مقدار بیشتری از کیرم رو فشار دادم. فقط لباش رو دور کیرم محکم گرفته بود و میک میزد. بعد از سی چهل ثانیه نخواستم مجبورش کنم از طرفی هم نمیخواستم زود آبم بیاد. کیرم رو بیرون کشیدم و بردمش به سمت اتاق. نشستم جلوش با کشیدن شلوار و شورتش به پایین و درآوردن از پاش، احساس کردم من طبق نقشه ندا پیش رفته‌ام چون اون با آمادگی کامل اومده و حسابی خودش رو تمیز کرده بود، یکی دو دقیقه‌ای سرم به روی کسش و لای پاهاش رفت و ضمن خوردن لیس زدن براش، باسنش رو نوازش کردم. انگار توان سرپا ایستادن نداشت و پاهاش به شدت می‌لرزید. خوابوندمش روی تخت و بعد از درآوردن شلوارکم رفتم روش دوباره با هیجان دستاش دور گردنم حلقه شد و لبام رو کشید توی دهنش و با اشتیاق مشغول خوردن شد. خودم کیرم رو تنظیم کردم و به آروی فشار دادم. توی چند ثانیه ای که طولش دادم تا کیرم رو کامل فرو کنم، ندا نفسش رو حبس کرد و وقتی که بدنم به بدنش چسبید با یک وای بلند ریه‌اش رو خالی کرد. توقفی کردم تا نفسش تنظیم بشه و به درخواست خودش شروع به حرکت کردم. در حالیکه لبامون توی هم بود آرنج هام رو ستون کردم و بدنم روی ندا بالا و پایین میشد. دستای ندا هم همچنان دور گردنم چرخیده بود وغیر خوردن لبام کاری نمیکرد. خوشبختانه اورگاسم ندا زیاد طولانی نشد و بعد از سه چهار دقیقه تلنبه زدند وقتش رسید. منم با کمی تاخیر وکنترل کیرم رو بیرون کشیدم و خودم رو روی شکم ندا خالی کردم.
بدون اینکه آبم رو پاک کنم ولو شدم روش و باز هم چند دقیقه ای لبامون توی هم چرخید. هنوز هم لذتش از تنمون خارج نشده بود که بالاخره ندا به حرف اومد، اما: وحید من دیگه برم میترسم بچه‌ها بیدار بشن!
نیم خیز شدم و خیمه زدم روش. لبش رو بوسیدم و زل زدم تو چشماش : کاش میشد بیشتر بمونی!
دستاش رو گذاشت دو طرف صورتم و یک لب محکم گرفت: باشه یک شب دیگه!
پایان

نوشته: یک آشنا

بازگشت به صفحه اول وب سایت و لیست تصادفی داستان ها