داستان های سکسی | انجمن سکسی کیر تو کس

بیش از سی هزار داستان سکسی

عکس و کلیپ های سکسی ایرانی در KiR2KOS.NET

فیلم های سکسی خارجی در MAME85.COM

شهوت و اعتقاد

من حامد هستم
الان 35 سال سن دارم این یه قسمتهایی از زندگی منه سعی می کنم لحظات سکسیشو زیاد نکنم تقریبا یه جورایی نیمه سکسی می نویسم
تو سن نوجوانی و اول جوانی دوست دختر زیاد داشتم و باهاشون خیلی زیاد هم حال کردم البته اون زمونها راضی کردن دخترها برای اومدن به خونه خیلی سخت بود و بعضی هاشون هم می اومدند نمی ذاشتند بهشون دست بزنی و بعضی هاشون هم که اجازه میدادند باهاشون ور بری ولی نمذاشتن لختشون کنی و هزار مشکلات دیگه
ولی من با چرب زبونی و وعده و وعید تونستم با خیلی از دوست دخترهام حال کنم
اون زمونها تازه ویدئو فیلم بزرگ باب شده بود و فیلم کوچیک از بازار رفته بود و ما هر هفته با دو تا دیگه از بچه ها فیلم سکس گیر میاوردیمو با چشمای از حدقه بیرون اومده فیلم نگاه میکردیم بعدش هم از خونه بیرون میومدیم همه رو شکل کس میدیدم داغ داغ بودیم و به زور خونه خالی گیر میاوردیم و به زور هم دوست دخترمون به مکان میومد
یادش به خیر چه روزهایی بود
سکسم خوب بود ولی فقط با دختر حال کرده بودم اونم روکاری ، با هیچ زنی دوست نشده بودم چون اعتقاد داشتم نباید با زن شوهر دار دوست شد و زن بیوه هم که گیرم نمی اومد، با زنهای خیابانی هم که نه اون موقع حال می کردم نه تا حالا حال کردم ازشون بدم میاد فقط دوست ، حتی اگه خرجشون بالا هم باشه ارزش داره چون هر دوتون یه چیز می خواین سکس و حال
ولی زنهای خیابانی فقط پول میشناسن و رابطه سکسی که یکی از دو طرف طالب حال نباشه به شاش هم نمی ارزه
بگذریم
خونه ما سه طبقه بود که طبقه پایینی جلوش مغازه بود و یه حیاط که از اون به عنوان پارکینگ هم استفاده میکردیم و پشتش هم یه واحد بود که به اجاره داده بودیم بالای این خونه و مغازه یه واحد ما بود و طبقه سوم اتاق من بود و یه پذیرایی بزرگ که ما بهش مسجد می گفتیم آخه هم بزرگ بود هم بابام که مذهبی بود تو در رو دیوارش پر کرده بود از تابلوهای دعا و مدینه و مکه
حتی ساعت دیواری هم شبیه مکه بود و عکش مکه رو داشت
خونه ما سر نبش بود و یه طرف خونه یه کوچه 8 متری بود که دقیقا روبروی پنجره پذیرایی یه خونه بود که کل حیاطش از این پنجره دیده می شد تو اون خونه یه زن و شوهر جوان بودند با یه بچه 3 ساله اسم زنه لیلا بود یه قد بلند داشت و با یه هیکل خوشگل ، همه تو کفش بودند واقعا خوشگل و خوش هیکل بود
شوهرش معتاد بود ولی اصلا قیافه اش تابلو نبود انگاری تازه معتاد شده بود شوهرش یه دوستی داشت که برای اون مواد میاورد و باهم میکشیدند بعد یه مدت دیدم وقتی شوهره خونه نیست هم این مرده به خونه اونها میاد و گاهی ناهار هم اونجاست
اون موقع من سرباز بودم سال 77 بود و آخرای سربازی من بود من دیر به سربازی رفته بودم که رهبر عزیز( دامت حفاظاتو) (دامت حفاظاتو رو درست گفتم؟) به خاطر 22 بهمن 3 ماه ما رو بخشیدن(خلاصه از این دولت هم به ما چیزی رسید) چند ماه مونده بود خدمت من تموم بشه اکثرا ظهر ها خونه بودم تو خیابان جشنواره تو پادگان نصر (که الان شهرک نیروی انتظامی شده )خدمت میکردم بعد ازظهرکه میرسیدم میرفتم تو پذیرایی پنجره رو باز نمیکردم یه آمار از خونه لیلا خانم میگرفتم که آیا این پسره اونجاست یا نه (از موتورش که تو حیاط خونه لیلا میذاشت می فهمیدم) بعد همون جا لباس سربازی رو در میاوردم بعد میومدم یه کم می خوابیدم و بعدش میرفتم مغازه این اواخر تا من میرفتم پنجره رو باز میکردم لیلا خانم اگه کسی خونه شون نبود میومد تو حیاط یه نگاهی به من میانداخت و یه چرخی تو حیاط میزد
یه روز که مغازه بودم پسره از خونه لیلا خانم اومد بیرون لیلا هم دنبالش ، مثلا بدرقه اش کرد من تا دیدم پسره داره میاد بیرون رفتم جلو در مغازه تو کوچه هیچ کس نبود من چپ چپ پسر رو نگاه کردم تا چیزی بگه تا بهش بپرم ولی اون با لیلا خداحافظی کرد و موتور رو روشن کرد رو رفت من با همون حالت به لیلا که داشت منو نگاه میکرد نگاه کردم و وقتی داشت در رو می بست بهش گفتم مال ما خار داره؟
لیلا در رو که نیمه باز بود رو باز کرد و گفت چی؟ گفتم مال ما خار داره؟ هیچی نگفت رفت تو
فرداش که اومدم دم پنجره لباسهامو در میاوردم دیدم لیلا اومد تو حیاط و یه کم نگاه کرد ولی زود برگشت تو خونه وقتی داشت میرفت تو خونه برگشت یه بوس بهم انداخت دهنم وا موند همونجا وایسادم تا دوباره اومد بیرون بهش خندیدم اون هم خندید بهش اشاره کردم بیا مغازه
خلاصه بعد از اون من با لیلا دوست شدم البته اون همیشه منکر بود که با دوست شوهرش رابطه داره ولی تابلو بود
لیلا خیلی حشری بود و من هم بین اعتقادم و شهوتم گیر کرده بودم
شوهر اون بعضی شبها شب کار بود اون التماس میکرد که برم پیشش ، ولی من هر دفعه یه بهونه میاوردم
اون هم برای اینکه منو راضی کنه هر وقت من کنار پنجره میومدم میومد تو حیاط و لخت میشد و با خودش ور میرفت من هم نگاه میکردم و به خودم فحش میدادم واقعا عذاب بود نه می تونستم نگاه نکنم و باهاش دوستی نکنم نه می تونستم رو اعتقاداتم پا بذارم و برم با یه زن شوهر دار حال کنم واقعا دیونه میشدم این کیر ما هم که لامصب تا لیلا رو می دید راست راست می شد
یه بار دیدم لیلا سریع خودشو جمع و جور کرد رفت تو فهمیدم تو پشت بام بغلی ما خبری شده کله رو تا از پنجره آوردم بیرون دیدم زن همسایه یه نگاه به خونه لیلا میندازه و یه نگاه به پنجره ما من هم احمقانه کله رو آورده بودم بیرون و اون هم منو دید و فهمید بله لیلا با من سرو سری داره بعد ها فهمیدم برام داستانی شده
یه روز که جلوی پنجره بودم انگاری لیلا هم خیلی خیلی حشری بود چون سنگ تموم گذاشت من هم با دیدن اون سینه و بدن سفید و باسن خوش تراش و رونهای قشنگ (فکر کنم صفتهای باسن با رون عوض شد باید می گفتم باشن قشنگ و رونهای خوش تراش) و دستش که همش تو شورتش بود و خودشو میمالوند و همش بهم اشاره میکرد بیا بکن این تو و کسشو نشون میداد، دیگه نایی برای واسادن نداشتم کیرم سیخ سیخ شده بود و من همش باهاش ور میرفتم همیشه هم سعی میکردم تا جایی که بتونم استمناء (جق) نزنم چون هم برای بدنم ضرر داشت هم گناهش که از زنا هم بالاتر بود خلاصه اون روز فقط با خودم ور رفتم کیرم داغ داغ شده بود و قرمز قرمز داشت میترکید رفتم دستشویی و یه آب سردی رو سرش ریختم رفتم مغازه بعد نیم ساعت لیلا هم اومد مغازه تو مغازه یه مشتری بود اونو که راه انداختم یه لب جانانه داد گفت امشب تنهام میای؟ گفتم ببینم چی میشه گفت حتما بیا گفتم اگه شد باشه لیلا رفت و من تو فکر اینکه چیکار کنم واقعا بدمخمصه ای هستش موندن تو وسط اعتقاد و شهوت یواش یواش من احساس کردم داغی کیرم داره زیاد میشه و یه دردی هم تو بیضه هام پیچیده وقتی مشتری میومد و من بلند می شدم و راه میرفتم دردم بیشتر می شد دیگه طوری شد که طاقت نیاوردم و مامانمو صدا کردم و بهش گفتم که جلوم درد می کنه اون هم رفت به بابام گفت و بابام مغازه وایساد من رفتم دکتر
دکتر معاینه کرد و نسخه نوشت و گفت 48 ساعت نباید راه بری
رفتم داروخانه دعواهارو گرفتم اومدم مطب همونجا 4 تا آمپول یکجا بهم زد و بقیه آمپول و قرص ها رو هم بهم داد گفت صبح 2 تا آمپول شب هم 2 تا آمپول
فردا صبح زنگ زدم به پادگان هرچی به فرمانده کونی گفتم دکتر برام استراحت نوشته و گفته نباید راه بری تو کونش نرفت که نرفت گفت باید بیای اینجا بهداری اینجا تایید کنه بعد بهت استراحت بده بری خلاصه لباس پوشیدیمو گشاد گشاد راه افتادیم سمت پادگان هرکس هم منو می دید می گفت چی شده می گفتم عرق سوز شده
سر این جریان لیلا رو ول کردم گفتم به ما نیومده با زن شوهر دار بپریم بریم سراغ همون دوست دخترهامون
ولی
ولی مگه این زنهای حشری میذارین
از زمانی که قضیه من و لیلا تو محل پیچیده بود بعضی از این زنها تا میدیند من تو مغازه ام برمیگشتند و خرید نمی کردند ولی بعضی ها هم میومدند و زیر چادرشون لباسهای باز می پوشیدند و جلوی من مثلا داریم چادر رو درست می کنیم باز و بسته می کردند و هیکل و سینه هاشون رو نشون میدادند بدبختی من هم همشون زن شوهر دار حتی یه بار مامان دوستم که یه پیرزن بود و منو همیشه پسر خودش صدا میزد، منو صدا کرد گفت قربون دستت بیا کمک کن این کمد رو تو خونه جا به جا کنیم اونها هم خونشون دو واحدی بود یه واحدش دوستم با مامانش و یه واحد هم دادشش با زنش که یه سالی بود عروسی کرده بودند عروسشون از اون خوشگلها بود و من همیشه احساس میکردم این داره یه جور دیگه منو نگاه میکنه و می خاره خلاصه رفتم دیدم عروس خانم هم اونجاست قرار شد من یه طرف کمد رو بگیرم و مادر دوستم با عروسش اونطرف کمد رو ، عروسش طوری وایساد که به من نزدیک بود من هرجا دستمو میذاشتم عروسش دستشو میذاشت رو دست من
از یه طرف کیرم داشت راست می شد از یه طرف هم زن شوهر دار و بدتر از همه زن داداش دوستم ، اعصابم خیلی گهی شد کارم که تموم شد اصلا به عروسش نگاه نکردم ولی واقعا دوست داشتم همونجا بگیرم بکنمش ولی نمی تونستم رو اعتقادم پا بذارم و از طرفی هم به دوستم خیانت کنم
تا اینکه
یه روز یه خانمی اومد مغازه چادری و بی نهایت خوشگل با هیکلی میزون وقتی چادرشو باز و بسته کرد واقعا دیونه شدم حتی یه گرم هم گوشت اضافی نداشت سینه هاش اندازه مشتم نه زیاد نه کم واقعا همه چیزش عالی بود فقط قدش متوسط بود اگه یه ذره قد بلندتر بود واقعا تو دنیا تک نداشت خلاصه از اون روز هر وقت میومد مغازه انقدر اشوه میومد و ناز میکرد و چادرشو باز و بسته میکرد که دیگه مطمئن بودم کیر می خواد
ولی من باز هم تو همون اعتقادات خودم سعی کردم باهاش دوست نشم ولی نمی شد آمارشو گرفتم فهمیدم یه ماهی میشه به محل ما اومدن و مستاجر هستند یه پسر 5 ساله داشت
باز هم تو مخمصه افتاده بودم به خودم گفتم این با این دلبری که خیلی ها دنبالش هستند (تمامی بچه های کوچه و حتی فامیل خودمم هم دنبالش بودند ولی به کسی پا نمیداد) به من پا نمیده بعد می گفتم پس اینکارهاش چیه ؟ مثلا خواستم ببینم آیا پا میده یا نه ، تصمصم گرفتم باهاش دوست بشم اگه پا داد که ولش نمی کنم اگه نداد می فهمم که اشتباه می کنم
بالاخره فرداش که مغازه اومد همه رو راه انداختم ولی اونو نگه داشتم و اکثرا هم از ساعت 2 تا 5 مشتری زیادی مغازه نمی اومد
باهاش صحبت کردم ازش پرسیدم شکا کجایی هستید قبلا کدوم محله بودید و از این کس و شعرها که ما پسرها برای گفتن حرف آخرمون ازش استفاده می کنیم اون هم همه رو با خنده جواب داد من هم که مطمئن شده بودم اون راضی هستش ازش درخواست دوستی کردم و اون هم برام کلاس گذاشت و گفت بذار در موردش فکر کنم
اینو که گفت مطمئن شدم جوابش اوکی هستش
بعد از اینکه رفت به خودم گفتم وقتی اوکی رو داد بهش ضد حال میزنم و می گم من نمی خوام به شما دوست بشم چون شوهر دارید
ولی زهی خیال باطل
فرداش وقتی اومد مغازه تا دیدمش تمام تصمیمهام یادم رفت گفتم چی شد ؟ با هزار ناز و اشوه فهموند که قبول کرده
بهاش دست دادم و ازش تشکر کردم(ما رو باش می خواستیم چرت و پرت بدیم حالا دارم تشکر می کنم)
خیلی حشری بود همیشه تا از پادگان میومدم میرفتم مغازه منتظر می شدم بیاد سر ظهر هم که مغازه خلوت تا میومد شروع میکردم به مالوندنش از لب و سینه اش می خوردم ولی همیشه جفتومون حواسمون به بیرون هم بود تا صدای پا میمومد من سریع میرفتم پشت دخل و اون هم شروع میکرد به جمع کردن وسایل و وقتی مشتری میرفت دوباره شروع میکردم بغلش کردن و بهش چسبیدن و لبو سینه و کیر دازمو از روی لباس لای کون و کس گذاشتن
و بعد از رفتن عذاب وجدان بود که میومد سراغم همیشه میگفتم دیگه بهش دست نمیزنم ولی مگه می شد تا میدیدمش همه چیز یادم میرفت این کیر لامصب دیگه تو اختیار خودم نبود واقعا خوشگل و خوش هیکل بود بعدها که رابطمون لو رفت و من از خونه اومدم بیرون و دامادمون واسه وساطتت رفته بود پیش بابام و مامانم ، وقتی برگشت گفت خودمونیم ها عجب چیزی طور زدی گفتم مگه دیدیش گفت نه ولی مامانت می گفت که حامد تقصیر نداره این زنه اینقدر خوشگله مثل حوری 14 ساله می مونه ، من که زن هستم هر وقت میومد مغازه از زیباییش خوشم میومد حامد که جوون و مرد هستش نتونسته جلوی این خودشو نگه داره وگرنه میدونم حامد اینکاره نیست
همیشه هم آخرش شاکی میرفت اوایل نمی دونستم چرا اخرش شاکی میشه و میره چند جلسه بعد که دلیل شو رو پرسیدم گفت که وقتی باهام ور میری خیلی تحریک میشم و من اگه تحریک بشم باید ارضا بشم و اگه نشم سردرد میگیرم و دیوانه میشم تو هم که تو مغازه نمی تونی منو ارضا کنی
تا اینکه یه شب قرار یود همه برن مهمونی و طبق معمول من بمونم مغازه ، من از قبل باهاش هماهنگ کردم ساعت 8 قرارمون بود که سر ساعت اومد قلبم داشت وایمیساد از در مغازه فرستادمش تو حیاط بهش گفتم سریع بره بالا تا مستاجرمون ندیده و خودم هم در مغازه رو بعد چند دقیقه بستم سابقه نداشت تو اون ساعت تو اوج شلوغی مغازه ما بسته باشه ولی من بستمش و رفتم بالا وقتی رسیدم دیدم با چادر همانطور سرپا وایساده یغلش کردم حتی اجازه ندادم چادرشو رو برداره با چادر بغلش کردم و شروع کردم به لب خوردن بعد گردن و سینه دیگه چادرش هم افتاده بود زیر پامون اونقدر هول بودم که حتی یادم نیست چی پوشیده بود فقط داشتم می خوردمش و لختش میکردم
دیگه کاملا لختش کرده بودم سریع لباسهای خودم رو هم درآوردم و رفتم روش وسط پذیرایی روی فرش دیگه کار به تخت و اتاق خواب نکشید
روش که بودم شروع کردم همه جاشو خوردن اون هم بدجوری حشرش زده بود بالا
می خواستم بذارم تو کسش ولی میترسیم تاحالا کس نذاشته بودم بچه ها نمی گفتند کس دو تا سوراخ داره یکی به مثانه میره برای ادرار یکی هم به رحم برای کردن اشتباهی بذاری راه مثانه رو پاره میکنی من گفتم چه جوری باید بدونم کدوم سوراخ رحم هستش یکی گفت اگه بذاری توش خودش وارد سوراخ رحم میشه ولی یکی از بچه ها می گفت که نه باید حواست باشه یکی می گفت اونی که داره میده خودش طوری تنظیم می کنه که بره تو سوراخ رحم
خلاصه ترسیده بودم که یه وقت اشتباهی نذارم هم اون پاره بشه هم من آبروم بره
دیدم از بس من معطلش کردم اون دیگه صداش در اومد گفت بسه دیگه چقدر می خوری بذار توش دیگه
من هم که کیر لامصب داشت از سیخی و سفتی میترکید رو گرفتم و آوردم تا دم کسش ، باور کنید داشتم میمردم از اینکه تا چند لحظه دیگه کیر ما هم وارد کس میشه و میره تو داشتم میترکیدم ، خیلی روی کس مالونده بودم و آبمو رو رو شکم دوست دخترهام ریخته بودم ولی جرات نکرده بودم حتی یه ذره از کیرمو توی کسشون بذارم میترسیدم پرده شون پاره بشه
خلاصه کیرمو دستم گرفت گذاشتم در کوسش سر کیرمو فرستادم تو دیگه طاقت نیاوردمو آبمو ریختم تا دید آبم اومد یه نه کشداری گفت و پرسید اولین بارت بود مگه ؟ گفتم اره گفت چرا بهم نگفتی ؟ گفتم مگه فرقی هم میکرد ؟
گفت پاشو پاشو تا پاشدم دیدم یه ذره از آبم رفته تو ولی خیلیش ریخته روی کسش ، شده بودم کس نجس کن( هر وقت با بچه ها حرف از سکس میزدیم و می خواستیم به یکی بگیم که ناوارده بهش میگفتیم کس نجس کن بین خودمون معنیش این بود که بلد نیست بکنه فقط کس رو نجس می کنه طوری که کس دیگه هم نمی تونه اون کس رو بکنه)
خلاصه کلی خجالت کشیدم اون هم زیاد نمی تونست بمونه خودشو شست و رفت
ولی برای دفعات بعدی دیگه اوستا شدم عشق بازیم که عالی بود فقط می موند کنترل خودم ، زمانی که کیرم رو تو کس میذاشتم سریع آبم میومد این برام یه مقدار مشکل بود که خیلی تمرین کردم تا تونستم و یا اگه وقت بود من سریع یه بار تخلیه می شدم و بعد از یک ساعت دوباره حال میکردیم که ایندفعه می تونستم زیاد دوام بیارم و اول اونو ارضا کنم بعد خودم بشم
(تو یه مقاله ای خوندم کسانی که خودارضایی می کنند حتی کم هم باشه زود انزال میشن یعنی وقتی کیر رو داخل کس میذارن نمی تونند خودشون رو کنترل کنند و قبل از اینکه طرفشون ارضا بشه اینها آبشون میاد و این خیلی بده و خجالت آوره
باور کنید آدم احساس ضعف و ناتوانی می کنه وقتی طرف هنوز ارضا نشده داره نگات می کنه نمی دونی چیکار کنی میدونی می خواد و داره بهت تو دلش فحش میده میگه لامصب پس من چی
خلاصه بعد از اون جریان دیگه استمناء(جق ) نزدم و خیلی تمرین کردم تا تونستم طاقت خودمو بالا ببرم وقتی که می خواست آبم بیاد تکون نمی خوردم و فکرمو از حال کردن به جای دیگه می کشوندم و به چیزهای ناراحت کننده فکر می کردم
اینجوری دیرتر آبم میومد یعنی بعد از ارضا شدن اون
زمانی که با اون رفیق بودم نزدیک به یه سالی شد
باهم خیلی حال کردیم از کوچیکترین مکان و موقعیت واسه حال کردن استفاده میکردیم خیلی هم به هم وابسته شده بودیم
یه سری هم باهم رفتیم به شمال اون بود و بچه اش (خدا منو ببخشه)و زندایش و بچه های زن داییش
زن دایش هم سه تا بچه داشت یه دختر ودوتا پسر و 35 سالش بود
اونها تونسته بودند شوهرهاشون رو راضی کنند که برن شمال بدون شوهرهاشون ، چون اونها نمی تونستند مرخصی بگیرن
زن دایش هم با یه مرد دوست بود هماهنگ کردیم باهم رسیدیم شمال
رفتیم چمخاله از قبل دوست پسر زندایی یه ویلا که سرایدارش یکی از دوستاش بود رو رزور کرده بود
خدایا منو ببخش هروقت یادم میافته عذاب وجدان میگیرم
شب بچه ها رو توی هال می خوابوندیم و بعدش جفتی میرفتیم تو یه اتاق خواب
چند بار هم مطمئن بودم که بچه ها بیدارن و ما میرفتیم تو اتاق خواب
ولی شهوت جلوی چشامو گرفته بود، خدایا الان اون بچه ها چیکار می کنند وقتی یادشون میافته مادرشون با یه مرد غریبه تا صبح باهم می خوابیدند خدایا منو ببخش و از عذابت ایمن بدار خدایا غلط کردم
بچه های زندایش بزرگتر بودند مخصوصا دخترش که از همه بزرگتر بود فکر کنم 9 یا 10 سالش بود
خلاصه اونجا هم شب حال میکردیم هم صبح که از خواب بیدار میشدیم قبل صبحانه و بعضی مواقع هم که می تونستند بچه ها رو بخوابونند و بیرون نبودیم ظهر ها هم حال میکریدم
یه بار رفتیم ییلاق لاهیجان ، خیلی بالا رفتیم کنار رود نگه داشتیم و ناهارمون رو خوردیم زن داییش با دوست پسرش رفت تو جنگل بچه ها با آب بازی می کردند ما هم مخالف جهت زندایش رفتیم تو جنگل یه مقدار که رفتیم رسیدیم یه جایی که با درخت درست کرده بودند آلاچیق نبود ولی جایی بود که به صورت مربع دورشو با درخت پوشونده بودند و می شد دونفر توش کنار هم بخوابه و از کنار کسی نبیتنشون معلوم بود تازه هم درست کرده بودند چون هنوز روزنامه هایی که گذاشته بودند خیس نشده بود
و مشخص بود قبلش توش حال کرده اند تا اینو دیدم کیرم راست شد بهش گیر دادم و همونجا خوابوندمش و یه دست کردمش خیلی حال داد وسط جنگل
یه بار هم رفتیم لیلا کوه تو لنگرود
عصر بود و ما خیلی از بچه ها جدا شده بودیم و داشتیم قدم میزدیم اینقدر باهم ور رفتیم که حشر من زد بالا
بازم گیر دادم که من می خوام گفت بابا الان یکی میادمی بینه من قبول نکردم خیلی اصرار کردم
قبول کرد و گفت فقط سریع حالتو بکن وقت نیست من ارضا بشم فقط خودت ارضا شو من هم قبول کردم
اون شلوارشو تا زانوش کشید پایین و مانتوشو داد بالا و خم شد و درخت رو گرفت من هم از پشت گذاشتم تو کسش
از بس باهم ور رفته بودیم کس اون هم خیس خیس بود
چند تا تلمبه زدم و خودمو خالی کردم و بعد سریع خودمون رو جمع جور کردیم باور نمی کنید 3 دقیقه بعدش یه پیرمرد محلی اومد از کنارمون رد شد خیلی شانس آوردیم اگه یه ذره طول کشیده بود میدیدمون
بگذریم
چند وقت بعد از دوستشم با این متوجه شدم یکی از بیضه های من بزرگ شده فکر میکردم بادفتق هستش برای همین زیاد محل ندادم ولی وقتی برگشتیم تهران دیگه خیلی بزرگ شده بود دیگه از روی شلوارم هم کاملا مشخص بود برای همین رفتم دکتر
دکتر آزمایش و سونوگرافی نوشت
وقتی جواب رو آوردم گفت باید بری بیمارستان و عمل بشی و بعد از عمل هم شاید درمانت ادامه پیدا کنه
گفتم مگه بادفتق نیست گفت نه ، می نویسم برو بیمارستان … اونجا دکترهای متخصص داره اونجا بهت میگن چیکار کنی
اومدم خونه به داداش بزرگم گفتم اون گفت چیزی نیست حالا فردا من هم باهات میام بیمارستان
فرداش رفتم بیمارستان دکتر سونوگرافی و جواب آزمایش رو دید برام سی تی اسکن نوشت اومدیم بیرون
ولی داداشم گفت کلیدش جا مونده برگشت درمانگاه بیمارستان
من تو حیاط منتظر بودم وقتی برگشت احساس کردم یه جوریه انگار ناراحته البته به رفتنش هم شک کرده بودم
خلاصه رفتیم سی تی اسکن نوبت گرفتیم و چند وقت بعد هم رفتم سی تی اسکن دادم دیگه هروقت می خواستم برم سی تی اسکن یا بیمارستان داداشم باهام میومد
هرچی بهش می گفتم من که بچه نیستم خودم میرم تو نمی خواد از کارت بمونی برو سرکار قبول نمی کرد رفتار خواهرهام هم باهام فرق کرده بود همیشه مهربون بودند ولی تازگی ها خیلی باهام مهربون شده بودند یه مدت بعد هم بابام و مامانم خیلی ناراحت میدیمشون و تو خودشون اکثرا میدیم سرنماز دارن زیاد طول می دن و خیلی گریه می کنند دیگه مطمئن شده بودم که مریضی من عادی نیست
بیضه سمت چپم شده بود شبیه یه سیب زمینی گنده و کشیده، شکلش شبیه کلیه گوسفند بود ولی خیلی گند بود فکر کنم 300 گرمی وزن داشت
سی تی اسکن رو بردیم پیش دکتر و دکتر نوشت که بستری بشم و عمل بشم بهم گفت باید یکی این بیضه تو در بیاریم تا اون یکی رو هم مریض نکرده گفت مشکلی برات پیش نمیاد اگه مواظب اونیکی بیضه ات باشی اون بیضه ات می تونه تو رو بچه دارت کنه
یه بار که برای کارها و آزمایشهای عمل رفته بودم رفتم پیش دکترم و ازش خواستم که واقعیت رو بهم بگه بهش گفتم من آدم بالغی هستم و دوست دارم خودم بدونم که مریضیم چیه و فهمیدم که یه چیزیم هست دکتر بهم گفت تو سرطان بیضه گرفتی وباید عمل بشی و بعد از عمل شاید یه عمل دیگه نیاز داشته باشی و هم باید شیمی درمانی بشی ، یکی از بیضه های تو تبدیل به غده شده و همینطور تو شکمت هم دو تا غده کوچیک وجود داره گفت تو باید خیلی زودتر میومدی ولی الان سرطان داره تو بدنت پخش میشه و دو تا غده هم به جز این بیضه ات تو شکمته اول باید بیضه ات عمل بشه بعد شورای پزشکی بذاریم ببینیم چیکار کنیم آیا اول غده های شکمت رو در بیاریم بعد شیمی درمانی بشی یا نه اول شیمی درمانی بشی بعد اگه لازم بود شکمت رو هم عمل کنیم گفتم خوب میشم؟ دکتر گفت انشالله نگران نباش علم پیشرفت کرده و اکثر بیماری ها راه درمون داره الان اولویت درآوردن اون بیضه ات هستش
از بیمارستان اومدم بیرون یه بغضی تو گلوم داشت خفه ام میکرد روم نمی شد به آسمون نگاه کنم و بگم خدایا چرا؟
خودم می دونستم چه غلطی کردم ، من زن شوهر دار رو کرده بودم زن شوهر دار، فقط این نبود من تو شمال مطمئن شده بودم که پسرش می دونه که من دارم مادرشو میکنم از نگاهای پسرش می فهمیدم ، هروقت تو چشای پسرش نگاه می کردم توش نفرت می دیدم ولی اون بچه بود و از مامانش خیلی می ترسید باور کنید هر وقت یاد نگاه بچه اش میافتم پشتم تیر می کشه خدایا خودت منو ببخش من تحمل تقاص ندارم
دیوانه شده بودم نه از مریضی ، از کاری که کرده بودم ، من چه کاری کرده بودم خدایا؟ من ، منی که اعتقاد داشتم هرکس با زن شوهر دار دوست بشه بدجوری باید تقاص پس بده حالا با زن شوهر دار حال کرده بودم زنای محسنه وای وای
خدایا چه جوری نگاهت کنم بگم غلط کردم روم نمی شد به سمتش برم ، احساس میکردم اگه آسمون رو نگاه کنم و بگم خدایا منو ببخش یه نگاه غضبناک به من می کنه رو روشو برمیگردونه
روزهای خیلی سختی بود
از قبل که اشتهام کم شده بود و چند وقتی بود که وزنم کم شده بود ولی این اواخر اصلا میل غذا نداشتم و وزنم خیلی کم شده بود یکی از علائم سرطان کم اشتهایی و کم کردن وزن تو مدت کمه
خونه رو که نگو شده بود ماتم سرا ، انگار تو خونه ما کسی خندیدن بلد نیست
وقتی تو خیابون میدیم کهخ یکی داره می خنده می گفتم این چه جوری داره می خنده باور کنید حتی زورکی هم نمی تونستم بخندم
من همیشه مجله می خریدم از اونموقعی که فقط مجله اطلاعات هفتگی بود تا الان که انواع و اقسام مجله در اومده
عاشق مطالب شکست و غمگین بودم ولی الان انقدر حالم گرفته بود و بغض داشتم که حتی دو سطر هم نمی تونستم از مشکلات و غم مردم بخونم همیشه یه بغضی تئو گلوم داشتم منو خفه میکرد
بگذریم عمل شدم و بیضه ام که حالا یه غده سرطانی بود فرستادند پاتولوژی
شورا هم تشکیل شد متشکل از چند تا دکتر ارولوژی و دو تا دکتر آنکولوژی(شیمی درمانی)
تصمصیم گرفتند شیمی درمانی کنند دکتر من هم شد خانم توسلی
خیلی خانم خوبی بود 32 -33 سالش بود ولی خیلی دکتر خوب و ماهری بود و مهربان
بهم گفت باید همکاری کنی و روحیه تو نبازی
گفت رک بهت می گم آزمایش غده ات میگه که تو اون همه نوع سرطان وجود داره یعنی بدن تو آمادگی داره الان همه نوع سرطان رو بگیره برای همین ما شیمی درمانی رو به توافق رسیدیم و دیگه عمل نکردیم گفتم خوب میشم
گفت بذار باهات خیلی رک بگم حقیقتش رو بخوای نمیدونم عمر دست خداست انشالله که خوب می شی ما وسیله هستیم و کارهایی که باید انجام بدیم رو انجام میدیم بقیه اش با خدا ولی تو نباید خودت رو ببازی تو باید روحیه خودت رو حفظ کنی که تو شیمی درمانی روحیه ات اگه خوب باشه از دارو هم بهتره
خلاصه شیمی درمانی رو شروع کردند هر دوره 5 روز و هر روز 4 تا سرم
اولیش ادرار آور بود تا مواد شیمایی از بدنم خارج بشه
دومین سرم مواد شیمایی ضعیف بود و سومی که سرم اصلی بود و مواد شیمی درمانی اصلی توش بود و با یه کیسه می پوشوندند که نور به مواد نخوره و چهارمی هم سرم تقویتی بود تقریبا 8 ساعت طول می کشید 8 ساعت نگاه کردن به قطره های سرم که قطره قطره وارد بدنت میشه خیلی عذاب آوره تو سرم دوم هم یه آمپولی وسطهاش میومدند می زدند که می گفتند قویترین داروی ضد تهوع هستش
بعد از دو سه روز انگار تو معده ام یه سنگ 250 گذاشته بودند همیشه حالت تهوع داشتم و چیز زیادی نمی تونستم بخورم صدای لاستیکهای چرخ غذا که می اومد بهم حالت تهوع دست می داد خیلی خیلی روزهای سختی بود 5 روز که برای من 5 سال بود تموم شد اومدم خونه سه شنبه با هزار شرمندگی رفتم جمکران
خدایا اگه همچین جاهایی رو ما نداشته باشیم تو این مواقع گرفتاری باید کجا بریم
واقعا نیاز داشتم که هرچی عقده دارم خالی کنم و با خدا حرف بزنم
دریایی بود جمکران، قبلا هم چندین بار با بابام و مامانم اومده بودم چون خانواده مذهبی دارم واسه همین مکانهای زیارتی زیاد میریم (البته من همیشه نماز می خوندم حتی زمانی که با اون رفیق بودم)
ولی اونشب جمکران دریایی بود که من خودمو توش انداختم ضجه زدم و عقدمو خالی کردم می نالیدم و با شرمندگی رومو به آسمان کردم و گفتم خدایا توبه توبه غلط کردم خیلی با خدا حرف زدم واقعا سبک شدم از اون شب به بعد یه مدتی هر سه شنبه میرفتم جمکران حتی اگه تو بیمارستان هم بودم امضا میدادم و با مسئولیت خودم از بیمارستان میرفتم جمکران و فردا صبح دوباره بیمارستان بودم دکترم و بیمارستان هم باهام همکاری می کردند الان هم زمانی که دلم بگیره میرم جمکران واقعا اونجا یه جاییه خارج از این دنیا اونجا مال این دنیای خاکی نیست یه جای دیگه است باید باورش کنی البته من که هر وقت دلم میگیره و کارم گیره میرم در اصل من اونجا رو نه به خاطر خودش که به خاطر خودم می خوام خدایا منو ببخش
بگذریم
چند روز بعد دیدم از خواب که پا شدم دیدم بالشم پر مو شده دست به موهام انداختم موهامو مشت کردم کشیدم دستم پر مو شده بود دستمو گرفتم جلو دهنم و بی صدا گریه کردم بدون اینکه کسی بفهمه رفتم حموم هرچی می شستم باز هم همینطور مو میامد
از حموم اومدم بیرون رفتم آرایشگاه و موهامو زدم وقتی اومدم خونه قیامتی شد هر کس منو میدید میزد زیر گریه و از جلوم میرفت یه گوشه ای
سری دوم که رفتم بیمارستان انگار داشتند منو به سلاخ خونه میبردند خدایا این 5 روز تموم میشه نمی دونم برای کسی اتفاق افتاده که یه زمان مشخصی براتون از سال هم زیاد بشه باور کنید هرچی فکر می کردم پایانی برای اون 5 روز نمیدیم خلاصه دور دوم هم تموم شد و تا قبل از دوره سوم من نه پلک داشتم و نه ابرویی و نه یکدونه مو تو بدنم حتی یک دونه موی زائد هم تو بدنم نبود اونجاهایی رو که قبلا زده بودم زودتر موهاش ریخت و در نیاومد و اونجاهایی که نزده بودم مثل موهای سینه ام دیرتر ریختند
روزها برام مثل آدامش کش میاومد تموم نمیشد
روزهایی هم که بیمارستان بودم از همه بدتر بودند دو نفر از کسایی که شیمی درمانی می شدند مردند
یه نفر هم بود که اون هم مثل من سرطان بیضه داشت ولی اون دیگه خیلی خیلی دیر اومده بود سرطان بعد از بیضه اش ستون فقراتش رو گرفته بود وبعدش تو همه جای بدنش پخش شده بود این اواخر حتی نمی تونست با دستش چیزی برداره و یا از این پهلو به اون پهلو بشه همیشه یه نفر همراه داشت که دهنش غذا میذاشت و این ور اون ورش میکرد و برای اینکه رگهاش خشک نشه همیشه ماساژش میداد اون هم مرد و راحت شد
دوره های من یکی یکی میگذشتند تو محله پیچیده بود که فلانی رو دکتر جواب کرده خونه که خاک مرده پاشیده بودند محله هم که تا از کنار کسی رد می شدم سنگینی نگاهاشون داغونم میکرد و اگه چند نفر بودند تا من میرسیدم حرفهاشون قطع می شد و پچپچ می کردند چند بار هم شنیدم که می گفتند بیچاره
خیلی روزهای سختی بود خودم که اصلا حالم خوش نبود و گریه های آرام و مخفیانه پدر و مادرم و خیلی دیده بودم خواهرهام که احساس میکردم دارن دیوانه میشن ولی جالبش این بود که همون سعی میکردیم جلوی هم ادای آدمهایی رو دربیاریم که هیچی نیست مثلا به هم روحیه بدیم و تا جایی که می شد سعی میکردیم کمتر درباره مریضی حرف بزنیم داداشم به مامانم گفته بود به خدا همه چیزمئو می فروشم می برمش خارج خوبش می کنم تو غصه نخور خلاصه همه داشتند به اونیکی دلداری می دانند
روزهای خیلی سختی بود دکتر هم هیچوقت قاطعانه نمی گفت که زنده می مونم یا میمرم ، بهش می گفتم اگه مطمئنی که جواب نمیده شیمی درمانی رو قطع کن بذار این روزهای آخر راحت باشم و اون میگفت انشالله جواب میده
البته چند تا آزمایش که گرفته بودند نتیجه اش رضایت بخش بود و دکتر امیدوار بود
بیضه سمت چپم هم هر ماه سونوگرافی می شد که خوشبختانه سرطان واردش نشده بود و سالم بود ولی هرماه چکش میکردند
هر دو ساعدم سوراخ سوراخ شده بود حتی یه بار سرم رو به پشت دستم زدند یه بار هم پرستار یادش رفت آمپول ضد تهوع رو بزنه شبش من یکسره استفراغ کردم و اواخرش یه چیز سبز رنگ از معداه بیرون میومد که می گفتند شیره معده ات هستش
فرداش که دکتر اومد و حالمو دید انقدر با اون پرستار دعوا کرد که خودم مجبور شدم وساطتت کنم
ولی بعد از اون حالم خیلی بد شد وضع معده ام داغون داغون بود دیگه هیچی نمی تونستم بخورم هر روز دکتر رژیم غذایمو عوض می کرد یعنی غذای من همیشه با بقیه مریض ها فرق داشت ولی باز هم نمی تونستم بخورم
تا اینکه
دوره هام تموم شد دکتر برام آزمایش و سی تی اسکن نوشت و گفت انشالله که شیمی درمانی جواب داده
بعد از جواب اینها می تونیم بر نوع ادامه درمان تصمیم بگیریم
ماه رمضان بود من هم که همیشه روزه میگرفتم ولی این سری فرق داشت
رفت آزمایش دادم و نوبت سی تی اسکن گرفتم و جواب آزمایش رو زودتر بهم دادند دیگه برای خودم دکتر شده بودم تا جواب رو گرفتم نگاه کردم
خدایا شکرت همه چیز نرمال نرمال بود تو خونه همه داشتند خدا رو شکر می گفتند و خوشحال بودند
رفتم جواب سی تی اسکن رو گرفتم اومدم بیرون نگاش کردم تو اون سرمای آذر ماه داغ داغ شدم
نه تنها شیمی درمانی به اون دو تا غده هیچ کاری نکرده بود بلکه دو تا عده هم تو کبدم در اومده بود دیگه انواع سرطانها رو میشناختم میدونستم بعد از سرطان خون و مغز و ریه سرطان کبد بدترین سرطان و کسایی که سرطان کبد میگیرن به احتمال زیاد ریه هم میگیرن
دنیام تیره و تار شد نمی تونستم برم خونه
گفتم خدایا تو هنوز ازم دلخوری؟ من بهت خیلی امیدوار بودم خدایا
باور کنید تو مدت مریضیم یه ارتباط خیلی قشنگی با خودا پیدا کرده بودم واقعا مثل فیلمهای جبهه که توش بعضی مواقع می گفتند سیمت با خدا وصله ، من هم همچیت حسی داشتم احساس میکردم خدا باهام نزدیکه کنارم یا خیلی نزدیک تر دیگه احساس می کردم نیاز نیست داد بزنم تا خدا حرفهامو بشونه باهاش نجوا کنم هم می شنوه اصلا تو دلم بود و تو دلم باهاش حرف میزدم
نمی دونم براتون پیش اومده یا نه ولی خیلی باهاش دوست شده بودم و انگار میدونستم برم جواب سی تی اسکن رو بگیرم حتما جوابش خوبه
ولی وقتی اون جواب رو دیدم احساس کردم یکی از بهترین دوستام بهم پشت کرده و از دستم دلخوره
گفتم خدایا فکر کردم منو بخشیدی ولی انگار هنوز ازم دلخوری نمی دونستم بدتر از مریضیم فکر نبخشیدن خدا اذیتم میکرد و وقتی اومدم خونه و خونه فهمیدن همه می خواستند بهم دلداری بدن و همه به هم می گفتیم حتما اشتباه شده
توی خونه یاد شیمی درمانی افتادم نه نه من دیگه طاقتشو ندارم
رفتم تو اتاقم و زار زار گریه کردم خدایا می گن ماه رمضان ماه رحمته خدایا می دونم گناهکارم ولی رحمتت رو می خوام
فرداش با اینکه می دونستم دکتر تو بیمارستان شیفت نداره ولی رفتم بیمارستان دکتر نیامده بود همینطور چرخ زدم برگشتم فرداش دوباره رفتم بیمارستان و جواب آزمایش و سی تی اسکن رو بهش دادم گفت نمیشه ، جواب آزمایش با سی تی اسکن نمی خونه دوباره می نویسم هر دوشو ببر یه جاهای دیگه خودش بهم آدرس داد
آزمایش رو رفتم روبروی پارک ساعی و سی تی اسکن هم رفتم خیابان فاطمی
انگار تو خونه تو این یه هفته ای همه دستهاشون به آسمون بود
خودم هم انگار یه مطلب تازه گیر آورده بودم
خدایا الان تو ماه رحمتت هستم من کاری ندارم باید منو ببخشی و رحمتت رو بهم نشون بدی
بدجوری داغون بودم آخه بعد از این همه زحمت و درمان حالا هیچی به هیچی
دوباره آزمایش رو زود دادند چون سی تی اسکن باید تو نوبت وایمیسادم و گرنه جواب سی تی اسکن رو یه روزه میدادند
آزمایش رو که گرفتم تا چند دقیقه ای جرات باز کردنشو نداشتم خدایا نکنه اون دفعه جواب آزمایش اشتباه بوده
بالاخره بازش کردم و
و
همه چی نرمال بود
خدایا شکرت
وقتی جواب سی تی اسکن رو گرفتم نمی دونستم چیکار کنم نگاه کنم یا نه ولی مگه می شد نگاه نکنم درشو باز کردم و جواب رو از کنار سی تی اسکن کشیدم بیرون
در رابطه با دو غده که در سمت چپ شکم موجود بود…
و در رابطه با دو غده درون کبد که در سی تی اسکن قبلی به آن اشاره شده بود…

رفتم خونه
همه اومدن دورم
خوب جواب چیه؟
یالا چی شد؟
بغضم نمی ذاشت حرف بزنم
با بغض گفتم اون دوتا غده ای که گفتن تو کبدم تازه در اومده
خوب؟ چی شد ؟ چی گفتن؟
اصلا وجود نداره سی تی اسکن قبلی اشتباه کردن
قبلی ها چی قبلی ها چی شد؟
اونها هم کامل از بین رفتن
تا اینو گفتم همه گریه شون گرفته بود همه می گفتند خدا رو شکر خدا رو شکر مامانم دورم می چرخید
دستشو گرفتم گفتم چیکار می کنی
گفت دستمو ول کن بذار بچرخم نذر دارم
نذر دارم مثل یه قربونی دور سرت بچرخم
اون روز نمیدونم چند هزار بار از خونه ما کلمه خدا رو شکر رفت به آسمان
جواب ها رو بردم پیش دکترم
گفت : گفتم که نمیشه یکی از جواب ها خوب باشه یکیش هم غلط در ضمن چند باری هم که وسط شیمی درمانی آزمایش گرفتیم جوابش رضایت بخش بود
گفتم خوب حالا چیکار کنم ؟ ادامه درمان چی میشه
گفت فعلا که تازه دوره هات تموم شده اولا باید یه ماهی بدنت استراحت کنه دوما دیگه چیزی نیست که بخوایم ادامه بدیم
برای یک ماه دیگه هم سی تی اسکن هم سونوگرافی هم آزمایش می نویسم اگه همین جواب بود دیگه درمانت تموم شده و فقط اوایل هر 3 ما یکبار باید بیای چک بشی بعد هر شش ماه بعد از چند سال هم سالی یکبار باید آزمایش بدی و چک بشی
خلاصه
مریضی ما هم تموم شد و خدا رحمتشو بهم نشون داد
مردم و همسایه هایی که زمان مریضی دوست نداشتم ببینمشون تا برام دلسوزی نکنند تازه فهمیدم چقدر انسانهای پاک و خوبی هستند واقعا راست گفتند تو همه جا همه جور آدم پیدا میشه محله ما هم همینطور بود آدم جنده ، آدم بد ، آدم فضول و آدم خوب
همه جور داشتیم
هر روز برامون نذری میاومد و هر روز یکی برامون تذری میاورد و می گفت این نذری مال حامده نذر کرده بودم اگه خوب شد براش نذری بپزم
یکی آش میاورد یکی عدس پلو خلاصه شرمنده شون شدم
خودمون هم که بابام رفت قربونی خرید و آورد دور سرم چرخوند و کشت و بین همسایه ها تقسیم کرد
همش خدامو شکر می کردم و بهش قول می دادم دیگه دنبال هوس و گناه نرم
ولی انسان چه زود فراموش می کنه و چقدر فراموشکاریم ما
فکر می کردم تا آخر عمر بنده مخلص خدا می مونم ولی به یکسال هم نکشید
بعد از مریضیم تو دانشگاه قبول شدم و وارد دانشگاه شدم البته آزاد تو یکی از شهرهای شمالی کشور
یه چند سالی بود که دیپلم گرفته بودم وقتی داشتم دیپلم می گرفتم تو کنکور شرکت کردم و قبول شدم ازم خواستند که برم برگه خدمت بیارم تا از دانشگاه برام معافیت تحصیلی صادر بشه و بتونم ثبت نام کنم ولی به خاطر اینکه تو دوم دبیرستان به خاطر لج بازی با خانواده رفته بودم برگه اعزام به خدمت داوطلبانه گرفتم بودم و باید به خدمت می رفتم و نرفته بودم و نبرده بودم که اون برگه رو هم باطل کنم بهم 3 ماه اضافه خدمت خورد و برگه ای که بهم دادند مهر 3 ماه اضافه خدمت روش زدند و دانشگاه هم ثبت نام نکرد خودم و بابام هرجا رفتیم قبول نکردند و من مجبور شده بودم برم خدمت
وقتی وارد دانشگاه شدم یواش یواش جمکران رفتنم به بهانه داشتن درس قطع شد منی که از توی بیمارستان به جمکران میرفتم حالا توجیه درس خوندن داشتم و جمکران دیگه نرفتم
دوباره شیطنت اومد سراغم و دوباره نطق من واز شد ، صحبت با همکلاسی ها و تیکه پرونی های بامزه و چون یه مقدار هم از بقیه سنم بالاتر بود دوستی با استادها باعث شد زودتر از اونی که فکر کنم تو دانشگاه مشهور بشم و به این هم زرنگ بودن و گرفتن درس رو هم اضافه کنید
ترم دوم احساس کردم یکی از دختره زیاد بهم توجه می کنه
لاغر اندام بود و سبزه و کشیده و تقریبا خوشگل بود
چند بار تو کلاس نگاهمون بهم هم تلاقی کرد و به هم لبخند زدیم وقتی اومدم بیرون باهاش صحبت کردم و باهم دوست شدیم
من هم که از خوابگاه خوشم نمی اومد از ترم اول یه سوئیت برای خودم گرفتم بودم البته سالهای بعد با بچه هایی که آشسنا شده بودم 4 نفری یه خونه ویلایی گرفتیم
خلاصه ایشون به بهانه درس خوندن خیلی زود پاشون به سوئیت بنده باز شد و خوب دوباره سکس و لاپایی و رو کاری
جلسه سوم قبل از عملیات ایشون یه داستانی از بچگی هاشون تعریف کردند که کل داستان نیم ساعت ایشون این بود که بله در بچگی تو کلاس قلاب بافی دوستشون ایشونرو هل داده و ایشون افتاده رو کاموا و اتفاقا توی کاموا هم یک دونه قلاب بافتنی هم بوده و از قضا مستقیم این قلاب رفته تو کس ایشون و ایشون دیگه دختر نیست
ما رو میگی تو کونمون عروسی شد ولی برای ظاهر قضیه خودمو ناراحت نشون دادم و بهش گفتم قصه نخور میشه دوختش و از این حرفها ، ولی از اون شب به بعد سکس ما با ایشون فرق کرد یعنی شد داخلی
یه چند ماهی با این خانم تا می تونستیم سکس باحال و انواع و اقسام مدلها رو انجام دادیم و باهم درس خوندیم البته مشکلمون آمد و رفت ایشون بود که اونهم یا صبح خیلی زود یا سب تو تاریکی بود
بعد هم فهمیدنم این خانم قبل از دانشگاه نامزد کرده و نامزد داره ، باهاش کلی دعوام شد و ولش کردم البته اون ول کن نبود و می گفت که نامزدش رو دوست نداره ولی من قبول نکردم یه بار هم اومد سراغم که داریم از هم طلاق میگیریم بیا باهم بازهم دوست باشیم ولی من بهش گفتم فقط با شناسنامه ات بیا که توش مهر طلاق خورده باشه البته فهمیدم اون هم دروغ بود و اصلا طلاقی در کار نبوده
تو دانشگاه چون درسم خوب بود خیلی از بچه ها ازم می خواستند که باهاشون درس کار کنم و60 درصد دخترها قبل از اینکه باهاشون درس کار کنم باید با خودشون کار می کردم و اول باید ترتیبشون رو میدادم و عطششون رو می خوابوندم بعد

دسته بندی:

بازگشت به صفحه اول وب سایت و لیست تصادفی داستان ها