داستان های سکسی | انجمن سکسی کیر تو کس

بیش از سی هزار داستان سکسی

عکس و کلیپ های سکسی ایرانی در KiR2KOS.NET

فیلم های سکسی خارجی در MAME85.COM

سکس کثیف (۴ و پایانی)

لینک قسمت (های) قبل در پایین صفحه…
اپیزود چهارم – سردرد بدمستی
چون همسفر عشق شدی مرد سفر باش/هم منتظر حادثه هم فکر خطر باش
هر منزل این راه بیابان هلاک است/هر چشمه سرابی‌ست که بر سینه‌ی خاک است
در سایه‌ی هر سنگ اگر گل به زمین است/نقش تن ماری‌ست که در خواب کمین است
چند سالی از اون ماجرای مسخره که زندگی هرسه ما رو تحت تأثیر قرارداد گذشته ، اون شبی که بزرگترین اشتباه زندگیم رو مرتکب شدم و تمام آینده خودم و نازنین رو به هوسی سپردم که تا همین لحظه که دارم برای شما تعریف میکنم ، تأثیرش بروی روح و روان و زندگی عادی ما باقی مونده ، ما خواسته و ناخواسته وارد بازی شدیم که بیژن طرح ریخته بود و تو بدترین شرایط روحی و روانی که شمیم درگیرش شده بود باهاش وارد اون مهمونی شدیم ، اون شب من دلهره عجیبی داشتم ، شبی که باید به حرف دلم گوش میکردم و وارد بازی کثیف اونا نمیشدم ، اما چون همیشه برای انجام هرکاری استرس دارم و دلشوره میگیرم ، نخواستم وضعیت روحی نامناسبم رو به نازنین منتقل کنم ، از طرفی میخواستم شمیم رو بیشتر بشناسم ، چونکه این زن ، یکسال بدون اطلاع من با نازنین ارتباط داشت و من چیزی درموردش نمی دونستم .
حسی مثل حسادت و نفرت با هم آمیخته شده بود و بدتر از همه روزیکه برای معرفی کارهاش پیشش رفته بودیم ، رفتار و حرکاتش مثل لمس دست من و یا سنگینی نگاهش و یا لب گزیدن های مدامش ، منو بیشتر حساس کرده بود.
وقتی به دعوت بیژن که بعداً با تعریفهای شمیم فهمیدم چه شخصیتی هست ، پای بساط گیاه بازیشون نشستم و با موادی که کشیدم از حال خودم خارج شدم ، احساس میکردم باید جایی تخلیه بشم و بعد که بجای دستشویی ، وارد اون اتاق سیاه بختی شدم و زنی رو دیدم که در حال ارضای خودش دربرابر اون ویترین سکسی هست ، مثل یه حیوون وحشی فقط به ارضای خودم اهمیت دادم و به سراغ شمیم رفتم .
در حالیکه تو اون لحظه اصلا نمی دونستم که اون کسی که دارم باهاش سکس میکنم ، کسی نیست بجز بهترین دوست نامزدم .
از اون ماجرا دو سه سالی میگذره و وقتی به یادش میفتیم ، انگار بار گناهی سنگین روی دوشم حس میکنم ، جلوی چشمم ، کثیف ترین آدمی که میشد مهمونش باشم ، به نامزدم تجاوز کرده بود ، مواد روانگردان دست سازی که به نازنین داده بودند اونقدر تأثیرش زیاد بود که تا یک هفته ، نازنین هیچ کدوم از ما رو به خاطر نمی اورد.
بعد از اینکه کمی بهتر شد و ازش پرسیدم که از مهمونی پریسا چی رو بخاطر داره ، فقط تا زمانیکه به بهانه تعویض لباس با پریسا وارد اتاق شده بودند رو بخاطر داشت و دیگه چیزی رو بخاطر نمیاوردوفکرمیکرد بخاطر مسمومیت غذایی تو بیمارستان بستری شده.
اما درست بود که نازنین تو عالم بیخبری از سکس خودش با بیژن کاملا بی اطلاع بود ، اما با هرباری که جلوی من لخت میشد ، کابوس تلخ اون شب منو اسیر میکرد و تمام حس عاشقانه ای که داشتم رو تو اون لحظه از بین میبرد ؛ نفرتی عجیب از نازنین ، پریسا ، شمیم و بیژن تو وجودم شعله میکشید ، بارها به سرم زده بود که بیژن رو یه جای خلوت گیر بیارم و با ماشین از روش رد بشم تا شاید این کابوس لعنتی و این عصبانیتی که تو وجودم داشتم رو از خودم دور کنم ، اما من نه مرد کشتن بودم و نه تحمل عذاب وجدان بعدش رو داشتم ، بنابراین محکوم بودم که تو آتیش عصبانیت درونی خودم بسوزم و این راز کثیف رو تا ابد به گور ببرم.
شمیم بعد از اون ماجرا دچار افسردگی شدید شد و برای مدت زیادی از ایران رفت ، از پریسا هم که هیچ نشونه ای نداشتم ، برای همین تنها کاری که میشد برای فرار از این وضعیت بد روحی و روانی انجام بدم این بودکه هرچه زودتر مراسم عقد و عروسی رو برگزار کنم و این اتفاق رو توی شهرستان محل زندگی نازنین برگزار کردیم و سریع به تهران برگشتم تا به کارهام یه سروسامون درست حسابی بدم.
یک روز مونده به سالگرد عقدمون بود و به شدت در حال تدارک یه شب طلایی برای نازنین بودم و یا بهتر بگم برای فرار از وضعیت بغرنج خودم بودم ، میخواستم به خودم ثابت کنم که حتی با دیدن اون کابوس واقعی هم میتونم آدم خوشبختی باشم ، میتونم زندگیم رو به روال عادی برگردونم ، میتونم مثل بقیه آدما ساده زندگی کنم و به علایق خانواده ای که سالها آروزی تشکیل دادنش رو داشتم رنگ واقعیت بزنم.
اما خوب توی این دنیا محدودیت ها زیادن و همیشه اونجوری نمیشه که ما میخوایم ، نزدیکای ظهر بود که یه پیامک تبلیغاتی روی گوشیم اومد که خدمات دیزاین و برگزاری مراسم بود و آدرسش به شدت آشنا بود ، جالب بود که توی مسیر برگشتم به خونه بود.
توی اون لحظه ، کنجکاوی و استرس دوباره بهم غالب شد ، هم میخواستم به خودم نشون بدم که ادم قوی هستم و هم از اینکه بنظرم میرسید این آدرس ، آدرس شمیم هست، به شدت مشکوک بودم.
بنابراین تصمیمم رو گرفتم و در راه برگشت ، به آدرسی که برام پیامک شده بود ، یه سر زدم و همونطور که اون حس اضطرابی که با خوندن پیامک بهم دست داده واقعیت داشت ، برگشتن شمیم هم واقعی بود و البته آبستن حوادث بعدی زندگی من.
به محض اینکه وارد سالن دفترش شدم ، باهاش چهره به چهره شدم و البته هر دو متعجب از این برخورد ، برای چند ثانیه سکوت کردیم و مات به هم نگاه کردیم .
به طرز عجیبی تمام نفرتی که ازش داشتم ، از دلم رخت بربست و شگفت زده از صورت شکسته و جا افتاده اش بهش خیره موندم ؛ تو این مدت انگار ده سال پیرتر شده بود و این باورکردنی نبود ، فکر میکردم که تنها کسی که از اون فاجعه بزرگترین ضربه رو خورده ، من هستم ، اما اون سکس کثیف انگار ، همه چیز شمیم رو ازش گرفته بود .
مثل پسربچه ای بودم که هول کرده و زبونش سنگین شده ، با تکون دادن سرم سلام کردم . با صدای گرفته و جدی جواب داد و یکی از دخترهای اونجا رو صدا کرد تا به درخواستم رسیدگی کنند و بی تفاوت به کارش ادامه داد .
برخورد فوق العاده جدی و غریبانه اش باعث شد به خودم بیام و خودم رو جمع و جور کنم ، برای همین با صدای گرفته و خفه ای گفتم ، خانم شمیم ، من با خود شما کار دارم.
بدون اینکه نگاهم کنه ، با دست به اتاق خودش اشاره کرد و گفت منتظر باشید تا خدمت برسم.
با قدمهایی آهسته وارد اتاق شدم و روی صندلی اتاقش که با چرم مصنوعی روکش شده بود نشستم، صدای کشیده شدن کمربندم روی پشتی صندلی ، باعث شد دوباره جابجا بشم .
چند ثانیه بعد شمیم در حالیکه با یکدستش موبایلش رو تو جیبش میگذاشت و با دست دیگه اش شالش رو درست میکرد ، وارد شد و درب رو پشت سرش بست و به من نزدیک شد و درحالیکه سعی میکرد ، صداش خیلی آروم باشه ، به حالت پرخاشگری گفت :
-تو اینجا چیکار میکنی؟

میخواستم بدونم خودتی که برگشتی و اینجا رو دوباره راه انداختی؟
-خوب حالا که دیدی خودم هستم ، فکر میکنی اینجا چی گیرت میاد؟
-نمیدونم ؛ اما تو بدون هیچ توضیحی درباره اون شب غیب شدی ، فکرکردی به من خیلی راحت گذشته این چندوقت؟
بهتره تمومش کنیم! من نمیخوام دوباره یاد اون شب بیفتم.
-اما من میخوام درموردش حرف بزنیم ،از صحنه ها و کابوسهایی که مدام جلوی چشمم رژه میرن خلاصی ندارم ، حالم اصلا خوب نیست و باید یه فکری برای این موضوع بکنم.
ههه من خودم بدتر از توام ، دارم از غصه اون ماجرا چندساله فقط زجر میکشم ، با هم زدن این گنداب که من توش غرق بودم چیزی عاید تو نمیشه ، بهتره تمومش کنیم ، من نمیخوام تداعی گر اون شب برای من باشی افشین ، نمی خوام احساسی که به تو و نازنین دارم رو از بین ببری! لعنتی تو دوباره داری برمیگردی تو گندابی که ازش راحت شده بودی ، من جای تو بودم هیچوقت دیگه اینجا پیدام نمیشد.
-شمیم تو ما رو به این گنداب کشوندی و حالا بوی تعفنش فقط برای من باقی مونده ، نازنین که اصلا یادش نیست چه اتفاقی افتاده و من چه بدبختی رو دارم تحمل میکنم ، مدام توی خونه به بی حوصلگی و افسردگی متهم میشم، اما تو چه احساسی میتونی به من داشته باشی؟
افشین ،حالا که اصرار میکنی ، مانعی نیست ، اما بدون که خودت خواستی ، اما بهتره بریم جای دیگه و صحبت کنیم ، هرچند اصلا دلم راضی به این مکالمه نیست و ارزو میکردم دیگه هیچوقت تو رو نبینم.
-موافقم ، هرچند برخلاف تو من مشتاقم که درباره اش حرف بزنیم و بیشتر ازت بشنوم، خیلی چیزا هنوز در خصوص اون شب و ارتباط تو با بیژن برای من مبهم باقی مونده ، من نمیخوام با حضور تو و ارتباطی که نازنین میل به ادامه دادنش با تو داره ، زندگی مشترکی که سالها آرزوش رو داشتم اینطور به خطر بیفته!
نگاه افسرده اش رو از من گرفت و کیفش رو از روی میز برداشت و به سمت درب خروج حرکت کرد ، تو صورتش بغضی رو میدیدم که که بهم میگفت شاید کمی زیاده روی کردم و اون تنها مقصر این ماجرا نیست ، یا شاید اتفاقی افتاده بود که اونو اینطور به بغض کشونده بود.
بهمراه شمیم ، دفترش رو ترک کردیم ، توی ماشین بهش گفتم:
بریم یه جای دنج صحبت کنیم .
-توی تهران جای دنجی سراغ داری که بشه در مورد این موضوع صحبت کرد؟
-سرم رو خاروندم و ناچار گفتم نه ، واقعاً نمی دونم ، میخوای تو ماشین حرف بزنیم؟
لبخند زد وگفت نه اقای باهوش ، بریم خونه من ، اونجا حداقل کسی نیست و خیره خیره نگاهمون نمیکنه!
با تردید و نگرانی قبول کردم و راه افتادم به سمت خونه اش.
-آدامس میخوری؟
-نه ممنون! عصبی هستی؟
-برای کنترل استرس خوبه ، یادمه یه مربی فوتبال بود ، موقع مسابقه هاش همیشه آدامس میجویید ، همیشه هم برنده میشد ، منم همیشه قبل از شو یا برنامه های نمایشی که برای پرزنت کارام دارم استفاده میکنم . تأثیرش از سیگار برای من بیشتره!
-پس اهل فوتبال هم هستی؟
-مگه تو نیستی؟
-ای کم و بیش ، البته جوون تر که بودم بیشتر پیگیر بودم.
منم خیلی نیستم ، یعنی کار اجازه نمیده ، اما خوب بدم نمیاد و هروقت بشه نگاه میکنم.
تو طول مسیر صحبت خاصی نکردیم و به نظر میومد داره به صدای موسیقی گوش میده ، هرازگاهی با دستمال کاغذی گوشه چشمش روپاک میکرد.
آسانسور رو رفتیم بالا ، به واحدش که رسیدیم ، کلید رو چرخوند و وارد شدیم ، به محض فرودش، کیفش رو روی یکی از کاناپه ها انداخت و بدون تعارف خاصی گفت ،لطفاً راحت باش ، من لباسم رو عوض کنم میام ، اگر خواستی آب تو کتری برقی هست ، روی میز صبحانه خوری هم نسکافه و پودر شکلات هست ، اگه میل داشتی دوتا درست کن.
آروم آروم شروع کردم به قدم زدن تو سالن و اطراف رو نگاه میکردم تا به آشپزخونه رسیدم ، آبجوش که آماده شد ، خواستم ازش بپرسم که نسکافه میخوره یا هات چاکلت ، برای همین صداش کردم اما نشنید.
از روی ناچاری مجدد صداش کردم . اما دیدم صدایی نمیاد ، به همین دلیل به سمت اتاق رفتم، پشت درب که رسیدم دوباره صداش کردم ، بنظر میرسید داره هق هق میزنه.
دو سه تا ضربه به در زدم و در حالیکه اسمش رو تکرار میکردم ، اجازه گرفتم و وارد شدم.
روی تخت ، بدون اینکه تاپش رو تنش کرده باشه نشسته بود لباسی که دستش بود رو بروی صورتش گرفته بود و گریه میکرد.
آروم کنارش نشستم ، نسبت به سنش همچنان هیکل فوق العاده ای داشت ، یه لحظه به یاد سکس اتفاقی که باهاش داشتم افتادم و لحظه ای که از پشت کیرم رو وارد کسش کرده بودم و سینه های درشتش رو چنگ زده بودم ، حالا زیر نور چراغ و روشنایی که کاملا کافی بود ، زیبایی اندامش کاملا به چشم میومد ، ناخودآگاه چشمم بروی خط سینه اش حرکت کرد و لذت دیدن پوست سفید و حس نرمی سینه هاش تحریکم کرد.
آروم به بازوش دست زدم و گفتم :
-شمیم خوبی؟
به محض برخورد دستم با پوست لطیف و خنک بازوش سرش رو بالا آورد و به سمت من خم شد و سرش رو بروی شونه ام گذاشت و گریه اش بلندتر شد، عطر موهاش فوق العاده بود ، چشمهام رو بستم و موهاش رو نوازش کردم ، حس میکردم این زن با اینکه به شدت قوی و سخت بنظر میاد ، اما شدیدا نیاز به پشتیبانی داره ، برای همین به خودم فشردمش و پیشونیش رو بوسیدم.
آروم بهش گفتم ، شمیم ، من اون قدرها هم خودخواه نیستم که بخوام زندگی تورو بخاطر خودم بهم بریزم ، اگر این موضوع واقعا اینقدر تو رو اذیت میکنه ، دیگه در موردش حرف نمیزنم.
شمیم سرش رو بالا و آورد و با من چشم به چشم شد ، آروم لبهاش رو به من نزدیک کرد و آهسته گفت :
افشین ، لطفاً با من سکس کن ، من خیلی به تو نیاز دارم.
خواستم بلند شم و ازش دور بشم که دیدم سنگینی خودش رو به روی من انداخت و مانع شد و گفت ، اگر این کار رونکنی ، تا ابد به حس یه زن که بهت نیاز داشته مدیون میشی ، من از روی رضایت ، خودم رو در اختیار تو میگذارم ، چون میخوام تو رو دوباره در خودم حس کنم.
-شمیم ، من حاضرم بهت کمک کنم ، اما نه اینطوری!
من هیچوقت از هیچکس کمکی نخواستم ، لطفاً با من سکس کن ، نه به چشم کمک ، بخاطر حسی که تو قلبت به من داری و حاضر نیستی نشونش بدی ، بهت قول میدم این رابطه تا ابد بین من و تو مخفی بمونه.
-شمیم خواهش میکنم این کار رو از من نخواه ، بخاطر نازنین من رو مجبور به این کار نکن ، نمیخوام بهت بگم که حسی بهت ندارم که از همون روز اول توجهم رو جلب کردی ، اما نه بخاطر سکس ، بلکه بخاطر توانایی ها و قابلیتهایی که داشتی و وسعت کاری که فکر نمیکردم به تنهایی انجامش داده باشی.
-افشین ، من با تمام توانایی که دارم ، الان دارم التماست میکنم که با من بخوابی و منو ارضا کنی ، اصلا بخاطر نازنین این کار روبکن.
-بخاطر نازنین؟!
-آره بخاطر نازنین ، رازی هست که فقط به شرط اینکه با من سکس کنی بهت میگم.
شمیم این انصاف نیست.
-انصاف اینه که تو بتونی به نازنین کمک کنی و تو این راه مطمئناً به کمک من هم نیاز پیدا میکنی ، چون به تنهایی نمی تونی با بیژن طرف بشی!
فکرم درگیر اسم بیژن شد و برای چند لحظه هنگ کردم.
تو اون لحظات شمیم ، اروم اروم دکمه های پیرهنم رو باز کرد و عطر سینه ام رو نفس کشید و بازدمش رو به روی پوست تنم برگردوند.
با ناخنهای بلندش روی نوک سینه ام دست کشید و باعث شد نوک سینه ام برجسته و سفت بشه و تا متوجه تحریک سینه ام شد ، با زبونش شروع به لیسیدن و مکیدن سینه ام شد.
دست دیگه اش کمربندم رو باز کرد و با رد کرد کش شورتم ، کیر نیمه سفتم رو تو دست نرمش گرفت و آروم فشار داد و بلافاصله بیضه هام رو لمس کرد.
-بیژن چه نقشی داره؟
-بهت میگم عزیزم ، فعلا منو به چیزی که میخوام برسون.
با تحریکات مدامی که به نقاط حساس بدنم میداد ، متوجه شدم که نازنین از سکس هایی که با هم داشتیم براش گفته و به همین دلیل همه نقاط ضعف بدن من رو میدونست و با جابجا کردن سریع دستها و لبهاش مقاومت من رو براحتی خرد میکرد.
وقتی لبهام با لبهاش گره خورد و کیرم وارد کسش شد ، لذتی عجیب سرتا پای منو گرفت ، اینقدر از تحریک کردن من لذت برده بود که کسش خیس خیس بود، هردو با هم هماهنگ شروع به عقب و جلو بدنهامون کرده بودیم و هرازگاهی ،شمیم خم میشد و از من لب میگرفت.
دستهای من هم بیکار نبودند و تمام سینه و کمر و شکمش رو لمس میکردند. دوباره اختیار خودم رو از دست داده بودم.
وقتی چهار دست و پا شد و سرش رو روی تخت گذاشت و کسش رو بالا داد و آروم بهم گفت جرم بده لطفاً ، حس کردم با یه زن کاملا سکسی هم خواب شدم که خوب بلده چطور مرد مورد نظرش رو شکار کنه ، از پشت بهش نزدیک شدم و با یه ضربه محکم کیرم رو فرو کردم ، با ضربه ای که زدم به جلو حرکت کرد و از درد و هیجان و لذت جیغی کشید و روتختی رو چنگ زد ، با دستهام مانع فرار کردنش شدم و پهلوهاش روگرفتم و به سمت خودم کشیدمش و دوباره ضربه زدم ، با هرضربه جیغ کوتاهی میزد و زیر لب با صدای نازکی مدام تکرار میکرد جون ، منو بکن افشین ، با کیرت منو جر بده افشین.
لذت این سکس رو تابحال تجربه نکرده بودم ، اندام فوق سکسی شمیم ، منو کاملا از این دنیا بیرون برده بود ، اما ادامه دادنش برام غیر ممکن بود ، برای همین بهش گفتم دارم میام ، بلافاصله از من جدا شد و من طاقباز دراز کشیدم و اون روی کیرم خیمه زد و شروع به لیسیدن و ساک زدن کیرم کرد ، چند لحظه بعد با سروصدای زیاد ؛ همراه با آه های شهوتناک شمیم هر دو ارضا شدیم.
روی مبل راحتی نشستم و به حرکت بخار شکلات داغی که بعد از دوش برام اماده کرده بود خیره شدم.
روبروی من نشست وگفت :
-اما راز ، میخوام بدونی افشین این چیزی که بهت میگم ، تلخ و دردناکه و وارد شدن بهش ، وارد شدن به یه بازی خطرناکه ، نباید بدون فکر کاری رو انجام بدیم ، من حاضرم برای حل شدنش هرکاری که از دستم برمیاد رو برات انجام بدم ، چون خودم رو تو این ماجرا مقصر اصلی میدونم ، اما ازت خواهش میکنم ، قبل از هرکاری خوب فکر کن و منو در جریان بگذار و دوم اینکه به هیچ عنوان با عصبانیت تصمیم نگیر.
نصفه عمرم کردی شمیم ، عذاب وجدان اون شب کذایی کم بود ، سکس امروز رو هم بهش اضافه کردی و حالا داری از یه ماجرای ترسناک دیگه میگی! بیا منو بکش خودت رو راحت کن.
-قصدم اذیت کردنت نیست ، میخوام بدونی که با آدم کثیفی درافتادیم ، بیژن برای رسیدن به خواسته هاش دست به هرکاری میزنه.
-بیژن؟ مگر تو هنوز باهاش در ارتباط هستی؟
-چند هفته پیش اومد دفتر من ، داشتم کارهای بازکردن مجدد دفتر رو انجام میدادم ؛ دنبال تو میگشت ، میگفت میخواد باهات معامله کنه!
-چه معامله ای؟
-میگفت بخاطر اون وضعیتی که اون شب درست کردی و بهم ریختن مهمونی و زدن چندنفری که میخواستن آرومت کنن ، اعتبارش خراب شده و چندتا از دوستای معتبرش رو از دست داده ، برای همین میگفت باید براش جبران کنی؟ البته جوریکه نه سیخ بسوزه و نه کباب!
منظورش از جبران چیه؟
-نازنین رو برای یه مهمونی چندنفره بفرستی پیشش و البته منم بایدهمراهش برم؟
-که چیکار کنید؟
-جلوی اونا من و نازنین و پریسا با هم لز کنیم!
-با مشت روی دسته مبل کوبیدم و داد زدم ، گوه خورده مرتیکه ، میرم ازش شکایت میکنم ، تخم داره بیاد اینا رو به خودم بگه تا همونجا کونش رو پاره کنم براش.
-افشین آروم باش، با داد و بیداد کاری درست نمیشه اون منو تهدید هم کرده ، میگه اگه این کار رو نکنیم ، فیلم اون شب رو تو همه شبکه های اجتماعی پخش میکنه!
انگار اب یخ روی سرم ریختن! دستم رو روی کتفم گذاشتم و سوزشی که توش افتاده بود رو با گاز گرفتن لبم تحمل کردم ، سردرد بدمستی اون شب انگار برگشته بود و مثل یه درد مزمن شده بود.
نمیدونستم باید چیکار کنم ، وارفته و بی رمق از روی مبل بلند شدم و به سمت درب خروجی راه افتادم ، از پشت سرم صدای شمیم رو میشندم ، افشین به حرفهایی که زدم فکر کن ، لطفاً بدون مشورت کاری نکن ، بدون من تا اخرش کنارت هستم ، هر اتفاقی که بیفته من باهات هستم.
فاجعه انگار تمومی نداشت ، انگار آرزوی خوشبختی یه حرف مزخرفه ، از دست همه شاکی بودم ، از دست نازنین با این انتخاب دوستش ، از دست خودم که بی اختیار همه چیز رو به نازنین و شمیم سپرده بودم و بدون هیچ حرفی همراهشون شده بودم، از ضعف اراده و شخصیت ضعیف خودم ، از احمق بودن نازنین ، از شمیم و حماقتها و ارتباطش با نازنین ، از بیژن بخاطر پست فطرت بودنش ، از همه ، حتی از خدا هم که باعث شده بود ناخواسته تو این مسیر قرار بگیرم شاکی بودم ، اما کاری از دستم بر نمیومد ، این ماجرا بدجوری گرفتارم کرده بود.
درب خونه رو که باز کردم ، نازنین خودش رو با خوشحالی توی بغلم انداخت و شروع به بوسیدنم کرد.
سعی کردم ناراحتی خودم رو مخفی کنم ، باید راه چاره ای برای این موضوع پیدا میکردم ، باید با شمیم بیشتر حرف میزدم ، باید یه وکیل میگرفتم ، نمیدونم ، یه راهی باید باشه تا از این مخمصه نجات پیدا کنم ، چیزی نبود که قابل حل نباشه ، باید الان به شادی زندگی با نازنین فکر میکردم و بعد یه راه حل مناسب پیدا میکردم ، من این مشکل رو به هر شکل ممکن حل میکردم ، حتی اگر قرار بود که دستم به خون کسی آلوده بشه ، شاید اصلا تاوان این سکس کثیف و دوای درد این بدمستی چشیدن طعم خون بود!!!
پایان فصل اول
نوشته دکتر استرنج

دسته بندی:

بازگشت به صفحه اول وب سایت و لیست تصادفی داستان ها