داستان های سکسی | انجمن سکسی کیر تو کس

بیش از سی هزار داستان سکسی

فیلم های سکسی خارجی در MAME85.COM

عکس و کلیپ های سکسی ایرانی در KiR2KOS.NET

به زور کونم گذاشت منم زنشو کردم

سلام
این خاطره گی هست ، قصد توهین به شخصیت یا قشر خاصی نیست ولی همیشه همه جا خوب و بد هست .
خب شروع داستان:
بچه بودم ، تقریبا ۱۳-۱۴سالم بود ، چشم همه دنبالم بود ، خودم متوجه بودم و بخاطر همین همیشه سعی میکردم از موقعیتهای خطرناک فرار کنم ، آخه واقعا پسر کردنی منطقه بودم ، حتی وقتی که بزرگ و زشت شدم یه سری ادمای پیر و بزرگتر از خودم بهم میگن یادته اون موقعها عجب کون کردنی بودی ، یادته بچه خوشکل بودی ، یه بنده خدا که مغازه لبنیاتی داشت الان پیرمرده و پاش لب گوره بهم میگه وقتی میومدی هرکاری میکردم سریع میرفتی ، میخواستم فقط یه بار بیای پشت یخچال ویترینی تا با آب دهنم و آب کمرم تمام بدنتو خیس کنم ، میگفت برات جلق میزدم ، خلاصه مالی بودم یه زمااااانی .
یه روز توی ماه محرم ،دقیقا اول ماه ، رفتم توی مسجد ، اونجا فکر میکردم راحتترم و اون حجم نگاه سنگین و شهوتی دنبالم نیست ، خسته شده بودم که همه دنبال کردن من هستن ، توی مسجد میخواستیم پارچه های سیاهو نصب کنیم واسه مراسم عزاداری ، همه باهم کمک میکردیم ، یکی اونجا بود به اسم آقا ایمان تقریبا ۳۰ یا نهایتا ۳۵ ساله ، باباش مسئول هیئت و مراسمها و بانی محرم بود ، یه داداش بزرگترش هم فرمانده پایگاه بسیج همون مسجد بود ، ایمان یه شخصیتی داشت از قیافش معلوم بود به پاکی و صافی باباش و برادرش نیست ، قدش کمی بلند و اندامش کمی عرض و شکم داشت و تپل ، واسه من که بچه بودم مثل غول بود ، موهاشم بلند بود و یه دست میرفت تا پشت سرش و ریشای کوتاه در حد نمره یک موزر مثلا ، خلاصه همگی بودیم و مشغول بودیم ، یه چندتا پارچه باید بالاشو با طناب روی پشت بوم میبستیم ، راهش هم از قسمتی که پله داشت نبود ، چون بالای چندتا اتاق توی حیاط بود ، باید از تو کوچه میرفتیم و پله میزاشتیم میرفتیم بالا .
پله گذاشتیم ، یکی از بچه ها پله رو گرفت من رفتم بالا ، اما اون ترسید بیاد ، یه چند دقیقه بحث این بود که نترس و ترس نداره و این حرفها ، خلاصه نیومد و اقا ایمان اومد بالا ، طناب رو گرفتیم و کشیدیم تا بیرون صاف بشه و اول سمت خودشو بست بعد اومد سمت من ، حالا رفتیم اون قسمت پشت بوم که عین اتاق و انباری نیم ساخته بود ، باید طنابو مینداختن ، طناب به بالای دیوار نمیرسید ، و پارچه باید از یک جاکولری رد میشد ، بچه هارو نمیدیدیم ، دیوار جلومون بلند بود ، فقط صداشون میومد ، خلاصه گفتن باید پله رو بیارن ، و پله ای که واسه بالا رفتن ما بود رو برداشتن بردن ، دست دست میکردن و کارا و حرفای اضافه میزدن ، ما هم معطل شدیم ، باید مینشستیم ، خسته شدم ، نور خیلی کمی میومد اونجا ، ایمان یه گوشه نشست ، گفت بیا اینجا که جا هست بشینی ، انگار یه لبه مثل سکو یا صندلی گوشه بود ، رفتم بشینم ، یه تیکه کوچیک بین ما نور کاملا محو بود ،تاریک بود ، اما خب مشکلی نبود ، میشد با دقت رد شد ، توی اون قسمت که رسیدم ایمان اومد جلو دستمو گرفت گفت بیا هواتو دارم ، باوجودی که نیاز نبود ولی خوشم اومد ، بخاطر مهربونیش ، رفتیم گوشه ، اون نشست و کنارشم اشاره کرد و گفت بشین اینجا ، منم نشستم ، یه لحظه انگار چیزی زیر پام بود ،بلند شدم ، خواستم دست بکشم ببینم چیه ، آخه نور کم بود ولی موقع نشستن چیزی ندیدم ، دست کشیدم چیزی به من نخورد ، یهو ایمان یه تیکه سنگ انداخت گفت ایناهاش این بود ، دوباره نشستم ، بازم یه چیزی زیرم بود ، اینبار دستشو دیدم ، انگشتاش کاملا باز بود ، شوک شدم ، با لبخند نگام کرد و گفت هیچی نگو ، گفتم توروخدا ولم کن ، گفت پسرخوبی باشی و صدات درنیاد کاریت ندارم ، منم قفل بودم ، دیدم دستش داره کونمو میماله ، ترسیده بودم , یهو انگشتش رفت سمت سوراخم ، با ترس و یه حالت ملتمسانه گفتم چیکار میکنی ، توروخدا بزار برم ، گفت پله رو بردن ، بشین سرجات ، منم ترس تمام وجودمه ، گفت میدونم چند سال پیش رضا زوری کونت گذاشته پس هیچی نگو ، منم اشک اومد تو چشمام و گفتم نه کی گفته ، گفت خودش بهم گفت که منم بتونم بکنمت ، میگفت حتی نشون به اون نشونی که بار اول به زور کرم و شامپو کرد داخلت و نفست زیر گریه گرفت ، من داشتم دوباره خورد میشدم ، آخه چرا مردم شهر من اینقدر پستن ، چکار کنم خدا ، باز ادامه میداد و میگفت باید بی سر و صدا بهم حال بدی . منم اشک تو چشمم و ترس تو تنم گفتم باشه ولی تو دیگه به کسی نگو ، توروخدا ، قسم بخور ، یهو گفت نمیگم دیگه پررو نشو ، پاشو ببینم ، بلندم کرد ، گفت دور بخور ، من بی حرکت با خشم دستاشو زد دور کمرم و تند دورم داد ، نشسته بود روی سکو ، منم جلوش وایساده بودم ، شلوارمم که راحتی بود و کمربند نداشت ، راحت کش رو گرفت و کشید پایید ، دست به کونم میزد و لاشو باز میکرد و هی نگاه سوراخم میکرد ، لیسش میزد و میخورد و هی میگفت جون چه کونی داری دیوث قرمساق ، چرا فقط به رضا حال میدادی ، منم کامل سکوت و اشک از چشمم سرازیر ، اما اون حیوون بازم میگفت که کیر رضا خوشمزه بود؟ دوستش داشتی؟ کیر رضا قشنگ بود؟ خوشت میومد؟ من هم قفل وسکوت ، سهو دورم داد ، کیرشو درآورد و نشست همونجا گفت یالا بیا بخورش ، گفتم بخدا بدم میاد ، گفت گه زیادی نخور ، گفتم بخدا بدم میاد ، توروخدا نکن ، سرمو گرفت و کشید با لحن تند و بدی گفت بیا بخور حرومزاده ، نشوندم جلوش بین پاهاش ، مجبوری کیرش میرفت تو دهنم ، تو سرم میزد و میگفت دهنتو باز کن دندونت نخوره به کیرم ، دوباره میزد تو سرم و میگفت کیرمو قشنگ میک بزن ، منم که چیزی جز شکم و پشمای کیرش توی تاریکی جلو چشمم نبود ، چیزی هم کلا معلوم نبود ، یکم که گذشت پاشد یه کارتن اونجا بود ، پهنش کرد گفت بخواب ، خوابوندم در اصل ، کارتن خاکی بود ، خوابید روم ، تف زد و مثل حیوون کرد داخل ، دهنمو گرفته بود ، میخواستم از درد فریاد بزنم ، اصلا نمیفهمید که یه بچم و درد میکشم ، تازه روم خوابیده بود و میگفت کونی بگو خوشم میاد چرا میخوای داد بزنی ، بگو عجب کیری داری ، بگو قربون کیرت برم ، و با شکم گندش مثل خرس تلمبه میزد ، دیگه اشکام زیاد شده بود ، درش آورد و تف زد و کرد لای پاهام ، حالا دیگه داد نمیزدم ، اما اون حیوون سرمو رو زمین فشار میداد و میگفت بیا ، حالا خوبه؟ دیگه تو کونت نیست ، نگفتی کیر رضا بهتر بود یا کیر من؟ حاضری به من کون بدی یا رضا؟ انگار عقده داشت ، سرمو فشار میداد به زمین و همزمان با لج و خشم میگفت کونی چرا همونموقع به جای رضا نیومدی به خودم کون بدی ، هااا ، که تا الان برات نقشه بکشم و بعد از اینهمه بکنمت ، فقط مونده بودم این آدمه یا نه ، و خدا خدا میکردم تموم بشه ، تو همین فکرا بودم که یهو گفت آبم داره میاد ، دلم خوش شد که الان تمومه ، یهو گفت آبمو میریزم تو کونت برو خونتون تمیزش کن ، گفتم توروخدا نکن ، آخه چرا؟ میگفت بریزم اینجا که یکی بیاد ببینه؟ پشت بوم مسجده برو تو خونه بشین تو دستشویی از کونت بریزه ثواب هم داره نزاشتی بریزه اینجا ، دلم میخواست بمیرم ، چرا این حرفارو میزنه ، عقده ایه بیشرف ، کیرشو درآورد از لای پاهام ، گذاشت جلو سوراخ کونم و همزمان دهنمو گرفت و فشار داد و تلمبه آخرو یهو با فشار و زور هول داد توی سوراخ من ، یعنی اگه دهنمو نگرفته بود حنجرم پاره میشد از شدت فریادم ، آبشو ریخت داخل ، آروم که شدم دهنمو ول کرد و بلند شد ، شرتمو کشیده بالا و پشتشو با یه چندتا دستمال کاغذی توی جیبش دراورده فشار داده توی سوراخم میگه برو که آبه الان نریزه ، بعد اتمام کار که پله گذاشته شد اومدم پایین و رفتم سمت خونه ، اونم به بقیه میگفت بالا خاکی بود و تاریک خورد زمین میره لباساشو تمیز کنه الان میاد .
به لطف این آدم محترم به بهای انتقام مسجد رو به لجن فیلم سوپر کشیدم و بعد از مدتی خارج شدم از اونجا ‌‌ . اما به این ختم نشد ، دلم ازش صاف نمیشد ، چون از یک کوچه و محله بودیم و هرروز میدیدمش دلم هنوز عطش انتقام داشت ، و بخاطر همین دیدن و نزدیک بودن کمی عاقل شدم و فکری به سرم زد که از این شرایط استفاده کنم به نفع خودم ، به همسرش نزدیک شدم ، ارتباطم با همسرش جوری عمیق شد که شدم بکن ثابت نسرین خانم ، جوری شد که نسرین عاشقم شد ، البته خودمم بهش علاقه پیدا کردم ، هم خوشکل بود هم اندامش بی نظیر بود کس تپل و سینه بزرگ و بدن سرخ و سفیدش ، اولا برای یه حال دادن فقط میومد پیشم اونم با خواهش من ، اما کم کم جوری شد که با التماس اون شبا میرفتم خونشون ، هرشب ایمان با آلپرازولام توی شربت یا دوغ بیهوش بود و منم سوار نسرین بودم ، آخه یه شب نزدیک بود بیدار بشه و بفهمه ، دیگه منم نسرین رو راهنمایی کردم که چیکار کنه ، این بلارو سر خیلیا آوردم ، نسرین دیگه به ایمان کس نمیداد ، ازش خواستم چندبار در ماه بهش حال بده که شک نکنه و پیله بشه ، اما میگفت اصلا متنفرم دست بهم بزنه ، فقط میخواستیم باهم باشیم ، مسیر نزدیک ، مکان جور ، کس آماده کیر آماده ، دوتامونم بهم علاقه پیدا کرده بودیم ، هرشب شده بود دیگه ، کار به جایی رسید که ایمان پیله شد بهش که تو یه کاری میکنی که به من حال نمیدی ، اونم خواسته بود بهانه بیاره بهش گفته بود با تو ارضا نمیشم و بدم میاد فقط خودت ارضا میشی من عصبی میشم ، ایمانم بدبختم که فکر میکنه این راست میگه میره تریاک میکشه ، ایمان معتاد و داغون شد اما فایده نداشت ، نسرین همچنان بهانه میاورد ، شب تا صبح زیر پای من چند بار به اورگاسم میرسید اما واقعا دیگه دلش با اون نبود و بهانه میاورد ، ایمان بیخیال نشد و مثلا پیش خودش خواست زرنگی کنه و اومد دوربین مداربسته گذاشت توی خونه و جلو در ، با اجازه شما و نسرین عزیزم شب اولی که رفتم کل هارد و دم و دستگاهو دوربین رو کندم و آوردم ، اونم که توی خواب زمستونی ، فرداش هم نسرین گفت من چه میدونم حتما دزد اومده ، ایمان بحث میکنه نسرین میگه دزده حرفه ای بوده که حتی تو خودت بیدار نشدی که کنار لوازم دوربین بودی بعد ما چطوری بیدار بشیم؟ (خودش و دختر و پسرش توی یه اتاق دیگه میخوابیدن) وقتی واسم تعریف کرد خیلی خندیدیم ، الان که خیلی گذشته و اونم کمی شکسته شده و مشغول زندگیشه و ایمانم عملی داغون شده ، گهگاهی بهم پیام میده ، اسم رمز بین خودمونم گذاشتیم دزد حرفه ای ، یعنی امشب ایمان نیست بیا خونه .
اما اینا کافی نیست برای زندگی ، نه عشقی ، نه محبتی ، نه دوست داشتنی ، الان تنهای تنها شدم ، بس که تو زندگیا رفتم و اینجوری روی زندگی بقیه سوار شدم ، واقعا چوب خدا صدا نداره ، اگه ایمان این کارو نمیکرد شاید تا زنده بودم یه بچه مسجدی بودم ، یا حداقل یه انسان سالم بودم ، یا حداقل دوست دختر داشتم و به زن مردم نگاه نمیکردم . چرا؟ چرا؟ و چراهای زیاد دیگه که توی سرم از کودکی تا امروز میچرخه .

من مسبب این زندگی بهم ریخته نیستم ، دلیلش رفتار حیوانی ایمان در کودکی منه ، این داستان نیست ، درس عبرته ، مواظب کارامون باشیم .

دنیا گرده ، میچرخه ، مواظب رفتارمون باشیم

حشریت گند نزنه به بشریت

نوشته: محکوم به تنهایی

بازگشت به صفحه اول وب سایت و لیست تصادفی داستان ها