داستان های سکسی | انجمن سکسی کیر تو کس

بیش از سی هزار داستان سکسی

عکس و کلیپ های سکسی ایرانی در KiR2KOS.NET

فیلم های سکسی خارجی در MAME85.COM

ازدواج یا تجاوز؟!

سلام دوستان،من پریسام و۲۳سالمه.
خاطره ای ک میخوام تعریف کنم ماله سال۹۲ هستش و کاملا واقعی…شاید تو این سایت یا جاهای دیگه هیچوقت چنین چیزی رو نخونده باشین،ازتون میخوام صبوری کنین و تا آخرش بخونین…

روزای بدی رو پشت سر گذاشتم،سه سال تموم کارم شده بود بالا پایین رفتن از پله های دادگاه…نه خبری ازش بود نه نشونی،فقط اینکه وکیلش ماه به ماه پول مهریه رو میریخت حساب دادگاه،خسته شده بودم از سردرگمی،بلاتکلیفی…
تو سن ۱۸سالگی و اوج جوونیم با اصرار خانواده و فامیل که میثم(پسرداییم) پسرپیغمبره و نمازش قضا نمیشه و خیلی اروم و سر به زیره و همچنین با چرب زبونیای خودش که میگفت من چقدر صبر کردم تا تو بزرگ بشی و بتونم باهات ازدواج کنم و…(اخه ۱۰سال از من بزرگتر بود) راضی شدم به ازدواج. خبر نداشتم چه عاقبت شومی درانتظارمه و بیخبر از اینکه با چه حیوون صفتی دارم ازدواج میکنم،اوایل عقدمون رفتارش باهام خوب بود و منم کم سن و کم تجربه بودم،درک درستی از عشق و این چیزا نداشتم…تا اینکه اون روز شوم رسید… اومد خونمون دنبالم و از مامانم اجازه گرفت بریم بیرون چرخی بزنیم ،گفت که شبم خونه ما میمونیم، مامانمم قبول کرد…
سوار ماشین شدیم و منم کلی ذوق کردم که آخ جون حسابی خوش میگذرونم،آخه قول شهر بازی داده بود منم که عاشقش بودم… ولی دیدم داره میره سمت خونه خودشون،تعجب کردم گفتم میثم مگه نگفتی میریم شهربازی،گفت برات یه سورپرایز بهتر دارم صبر کن میفهمی…
رفتیم خونه،میثم گفت میره اتاق لباس عوض کنه. صدا زدم دایی،زن دایی، کجایین؟بیاین گل دخترتون اومده. اما دیدم کسی خونه نیست انگار. گفتم خب عیب نداره حتما کاری چیزی داشتن رفتن بیرون برمیگردن…خبر نداشتم که رفتن مسافرت تا سه روز دیگه هم برنمیگردن…
تا اونموقع با میثم تنها نشده بودیم تو خونه، یکم دلهره داشتم یاد سورپرایز میثم افتادم گفتم حتما برام کادویی چیزی خریده لبخند دوباره اومد رولبام.من سیاه روز خبر نداشتم که این سورپرایز باعث میشه تا آخر عمرم از هرچی سورپرایزه متنفر بشم…
صدام زد رفتم اتاق،نوع نگاهش یه طوری بود یه چیزی مثله خشم که میخواست پنهونش کنه واقعیتش یکمی ترسیدم ولی به رو خودم نیاوردم،رفت سمت در اتاق و دیدم که کلیدو چرخوند و درو قفل کرد. تپش قلبم داشت شدید میشد گفتم چیکار میکنی دیوونه،گفت سورپرایزتو میخوام بهت بدم،اومد سمتم شالمو از سرم دراورد،اول موهامو نوازش کرد بعدش یه دفعه موهامو محکم کشید و گفت امروزو هیچوقت یادت نمیره نه خودت نه خانوادت… اسم خانواده رو که اورد تعجب کردم گفتم خدایا منظورش چیه،مگه قراره چه اتفاقی بیوفته!
همونطوری که موهام تو دستش بود انداختم رو تخت،دیگه واقعا ترسیده بودم چشام پر اشک شد،گفتم چرا اینطوری میکنی میثم،من میترسم…گفت تازه اولشه خیلی بیشتر از این باید بترسی، اشکام ریخت رو صورتم،متوجه حرفاش نمیشدم،خدایا این چی داره میگه، یهو حمله ور شد سمتم و یه سیلی زد تو گوشم و گفت لباساتو دربیار زووود.
منم انقدر ترسیده بودم جرات نمیکردم بگم چرا! فقط بلندشدم با دستای لرزون مانتومو دراوردم،که یه دفعه اومد سمتم و با خشم تیشرت وسوتینمم دراورد،خجالت کشیدم،سینه هامو زیر دستام پنهون کردم،گفت شلوارتو دربیار جنده،برا من خجالت میکشی… با خودم گفتم جنده!!! وای خدای من چی دارم میشنوم…
با ترس شلوارمو دراوردم،اومد سمتم محکم چنگ زد وسط پام که جیغم در اومد،گفت امروز کستو چنان جر میدم که هیچوقت یادت نره و انگشت اشارشو محکم فشار میداد داخل کسم.بازم اشکام بود که روی گونه هام سُر میخورد،همش تو مغزم میگفتم اخه من که زن عقدیشم چرا اینطوری!اگه با ملایمت ازم رابطه میخواست درسته هنوز عقدیم وعروسی نگرفتیم ولی جواب منفی که بهش نمیدادم.تو افکار خودم بودم که با یه سیلی محکم دیگه به خودم اومدم.بازم محکم پرتم کرد رو تخت و اومد روم،با دستاش چنگ میزد به کسم،خیلی دردم میومد تقلا میکردم که از دستش فرار کنم،اما اخه به کجا؟اصلا مگه زورم بهش میرسید.همینطوری که با یه دستش دستامو گرفته بود با دست دیگه اش شلوارشو دراورد،اومد تو صورتم و گفت بخورش نگاهش کردم با ترس،گفت میگم برام بخورش جنده،منم از ترس کیرشو کردم تو دهنم و میکش زدم چند دقیقه همین کارو انجام دادم که یه لحظه کیرشو فشار داد تو حلقم هرکار کردم نتونستم درش بیارم داشتم خفه میشدم دست و پا میزدم که درش اورد، بعد نشست جلوپاهامو کیرشو مالید به کُسم،من فقط گریه میکردم و التماس.پاهامو زد بالا رو شونش و کیرشو گذاشت در کُسم.چشامو رو هم فشار دادم از شدت ترس، با یه ضربه محکم کیرشو هُل داد تو، به جرات میتونم بگم تا چند ثانیه حس کردم که مُردم،نفسم بالا نمیومد…
ولی کُسم خیلی تنگ بود چون باکره بودم،کیرش کامل نرفته بود تو. کیرشو در اورد محکم یه مشت زد زیر شکمم و گفت میبینم که خوب تنگی جنده! از شدت درد ب خودم میپیچیدم که دوباره کیرشو فشار داد تو کسم،این دفعه موفق شده بود و چندبار که جلو عقب کرد فقط خون بود که از لای کیرش میومد بیرون،نمیدونم طبیعی بود این همه خون یا نه،ولی اون وحشی اهمیت نمیداد،نوک سینه هامو محکم گاز میگرفت جوری که از درد میمردم و زنده میشدم، سیلی میزد تو صورتم. بعدشم میگفت جنده کاری میکنم این روزو هیچوقت فراموش نکنی.مجبورم کرد رو به پشت مدل سگی وایستم، از پشت کیرشو فشار داد داخل کسم،ولی دیگه جونی نداشتم ک جیغ بزنم فقط اشک میریختم،موهامو با دست گرفت و شروع کرد تلمبه زدن،به قدری موهامو میکشید که حس میکردم از ریشه دارن کنده میشن.انقدر عقب جلو کرد که آبش اومد،ولی فورا کیرشو در اورد و منو چرخوند و همشو ریخت رو صورتم، گفت لیاقت تو و خانوادت همینه ،زودباش بخورش،ابشو که خوردم داشتم بالا میاوردم و حالت تهوع گرفتم ولی اون فقط میخندید،خنده های جنون امیز…
خودشو تمیز کرد و لباسشو پوشید،نشست رو صندلیه کنار تخت و گفت من ۵سال پیش میخواستم با سارا(دختر خاله من و دختر عمه میثم) ازدواج کنم همه آرزوم این بود که ماله من بشه،تازه کارم جور شده بود و دستم تو جیب خودم بود و تو دلم بشکن میزدم که همین روزا میرم خواستگاری،ولی شنیدم که مامان بابای تو یه خواستگار به خانواده پریسا معرفی کردن و اونام قبول کردن و تا یه مدت دیگه هم ازدواج میکنن،دنیا رو سرم خراب شد،پریسا فقط ماله من بود کسی حق نداشت از من بگیرش،ولی پریسا ازدواج کرد و رفت اونا ازم گرفتنش،منم شب و روز تو فکر انتقام از پدرمادر تو بودم،تا اینکه به فکرم رسید چه انتقامی بهتر از خراب کردن آینده دخترشون،این بود که ۵سال تمام منتظر بودم تا نقشمو عملی کنم و حالام تونستم موفق بشم،تو تقاص کار پدر مادرتو پس دادی…
حرفاشو شنیدم و تو خودم شکستم، خنده اور بود بهم تجاوز شده بود اما کی؟شوهرم! سکوت کردم سکوتی که از هزاران فریاد صداش بیشتر بود…
اون روز گذشت و رفت ولی من دیگه اون آدم سابق نشدم،به خانوادم نگفتم که چه بلایی سرم اورده،فقط گفتم میخوام جدا بشم و دوسش ندارم،بماند از اینکه وقتی پدرمادرم شنیدن دخترشون دیگه دختر نیست چه حالی شدن…
سه سال تمام درگیر دادگاه بودم که موفق شدم طلاق بگیرم.تعجب نکنین که چرا سه سال طول کشید جزییاتش خیلی زیاده که نمیشه همشو بگم.به دادگاهم نگفتم که چه بلایی سرم اومد،چون توی دادگاه بابام همیشه همرام بود نمیخواستم بدونه چه اتفاقی افتاده،نمیخواستم خورد بشه و بشکنه،نمیخواستم به گوش داداشام برسه که سرشو بزارن رو سینه اش.
اما این سرنوشت تلخ من بود که”عروس نشده بیوه بشم”.

پ.ن.عذرخواهی میکنم اگه نوع نگارشم بد بود و اینکه طولانی شد.

نوشته: eghma

دسته بندی:

بازگشت به صفحه اول وب سایت و لیست تصادفی داستان ها