داستان های سکسی | انجمن سکسی کیر تو کس

بیش از سی هزار داستان سکسی

عکس و کلیپ های سکسی ایرانی در KiR2KOS.NET

فیلم های سکسی خارجی در MAME85.COM

دانلود فیلترشکن پرسرعت و رایگان برای گوشی های اندروید

یک عاشقانه ی خیلی خیلی غیر معمولی

ساعت ۲ صبح بود به زور خودمو رسوندم پشت در خونه.با عجله کلیدامو از تو جیبم در آوردم.با دستای لرزونم سعی میکردم از بینشون کلید در ورودی رو پیدا کنم.دیگه کم کم به مرز منفجر شدن رسیده بودم.در عرض چند ثانیه پشت در دستشویی بودم و دستگیره در رو محکم چرخوندم.امان از دل پر خون من.دنیا رو سرم خراب شد…انگار در قفل بود.دوباره سعی کردم شایدم شانسی داشته باشم دوباره و دوباره و دوباره…ولی نشد که نشد.آروم و پشت سر هم به در میکوبیدم که کسی بیدار نشه…
کی داخله؟؟تو رو خدا کی هستی؟
-چیه نصف شبی؟؟در رو از جا کندی بیشعور…
-مهتاب تویی؟؟جون هر کی دوست داری فقط بیا بیرون که الان خونه رو سیل میبره.الاناست که بِتِرِکم…
-ههههه.نصف شبی شوخیت هم که گرفته با مزه.بابا من هنوز این شلوار بی صاحاب رو نکشیدم پایین هنوز نرسیدی میخوای بیام بیرون؟؟یکمی صبر داشته باش…
نه! مثل اینکه میخواد عقده های تمام این سالهایی که با هم زندگی کردیم و خالی کنه!!اینجا کارِ من نمیشه…
سریع از پله ها رفتم بالا تو اتاقم شاید فرجی شد.تنها چیزی که دیدم سطل آشغال کنار تخت بود.درو محکم بستم و یورش بردم سمتش که دیدم گوشیم داره زنگ میخوره…
توجهی نکردم و خواستم زیپ شلوارمو زودتر بکشم پایین که یهو فشارم افتاد و جلو چشمام سیاهی رفت…
وقتی “میدُییدم”شرتم اومده بود پایین تا زیر کونم و زیپم رو که کشیدم پایین پوست کیرم رفت لاش و مثل مار به خودم میپیچیدم و در آنِ واحد شاش بند هم شده بودم و گوشیم هم پشت سر هم بدون توقف زنگ میخورد…
اخه خدایا نصفه شبی این دیگه کیه که ول کن نیست و پشت سر هم زنگ میزنه؟؟
افتادم رو تخت و جیبای کتم رو میگشتم و اروم ناله میکردم تا کسی متوجه نشه…
صدای باز شدن در اتاق رو شنیدم.تو اون لحظه به این فکر میکردم که اگه مامانم باشه تنها کاری که میتونم بکنم اینه که تمام نیروم رو جمع کنم و خودم رو از پنجره پرت کنم پایین…
-محمد؟!بیا برو دستشویی من اومدم بیرون…
-مهتاب تویی؟؟به دادم برس آبجی که دیگه جر خوردم از وسط…
-آبجی؟من غلط بکنم آبجی تو باشم.حالا چون بابای تو مامان بیچاره من رو گرفته دلیل نمیشه آبجی تو باشم.یادته چقدر بهم میگفتی تو فقط مهتاب هستی و تمام؟!حالا شدم ابجی! ها!؟
-حرفای خودم رو تحویل خودم نده.اینا رو که من قدیما میگفتم الان وقتش نیست که.!
-حالا چی شده؟چیکار کردی باخودت؟این چه وضعیه؟مستی؟هزار بار بهت گفتم جنبه مشروب نداری نخور بیا اینم اخر و عاقبتت…
این گوشیه بی صاحاب منو ببین تو کدوم جیبمه پیدا کن جواب بده.خودشو کشت.
-نوشته سارا.
-سارا؟!ولش کن پس جواب نده.
گوشی رو برداشت و جواب داد…
مشترک مورد نظر قادر به پاسخگویی نیست هر وقت تونست بهتون زنگ میزنه خدافظ.
گوشی رو پرت کرد روی تخت.
-این چه کاری بود کردی گفتم جواب نده خره!!
-ناراحتی؟؟میخوای مامان و بابا رو صدا کنم؟؟؟تو این وضع هم ول کن دختره نیست.خر تویی بیچاره خودت خبر نداری…
زیر بغلمو گرفت و تا دستشویی بردم چشمام دیگه باز نمیشد و مرگ رو جلو چشمام میدیدم…
زیپ شلوارمو کشید بالا بعد دو مرتبه کشید پایین دستشو کرد داخلو کیرم رو آورد بیرون و گفت حالا یکمی به خودت فشار بیار تا خالی بشی…
اول چند تا قطره با زور اومد بعد با فشار تخلیه شدم.لذت بخش ترین حس دنیا همراه با درد رو تجربه میکردم.بلند زدم زیر خنده…
-چته؟؟چرا میخندی؟؟
-ببینم مهتاب هیچوقت فکر میکردی کیرمو دستت بگیری؟؟دوباره زدم زیر خنده…
-اُسکلِ پَلَشت.خاک تو اون سرت.داری میمیری بدبخت هنوز دست از این جلف بازیات برنداشتی؟؟
بردمو خوابوندم روی تخت.
بخواب تا من چسب زخمی چیزی بیارم الان میام…
-باشه ولی لطفا دست کیریت (دستی که به کیرم خورده) رو به من نزن و دوباره قه قهه میزدم…
اصلا حواسم سر جاش نبود و نمیدونستم دارم چی میگم…
چسب زخم رو که زد پتو رو کشید روم تا بره…
مهتاب!!؟مهتاب جووون؟
-چیه؟بنال دیگه.
-میگم تو که کیرمو دستت گرفتی بیا و یه مردونگی کن و یه ساک واسم بزن روحم شاد بشه…
اینو گفتم و از خنده ریسه میرفتم.کلا تبدیل شده بودم به بی جنبه ترین ادمی که مشروب خورده…
-حقت بود ازت فیلم میگرفتم فردا به همه نشون میدادم بفهمی چه گُهی خوردی.بگیر بِکَپ تا نیومدم لهت کنم…
با سر درد خیلی شدیدی از خواب بیدار شدم.ساعت گوشیم رو نگاه کردم که از یازده هم گذشته بود.ده تماس بی پاسخ خدا رحم کنه…
یه دوش آب سرد گرفتم و رفتم تو آشپزخونه…
مامان؟مامانی؟نیستی یه صبحونه بهم بدی!؟
مهتاب از تو اتاقش داد زد:کسی خونه نیست.رفتن بیرون خرید کنن.
-اونوقت اینجا مگه کسی کَره؟؟بیا آروم حرفتو بزن بعد برو.!واسه تارهای صوتی خودت هم ضرر داره.
اومد توی آشپزخونه.
-چقدرم که تارهای صوتی من واسه جنابعالی مهمه.حالا چی میخوری تا برات درست کنم.
هرچی!مهم نیست.فقط یه فنجون قهوه هم بهم بده…
“فکر کنم هفت یا هشت سالم بود که بابام با مامانِ مهتاب ازدواج کرد و من و مهتاب هم به اجبار خانواده شدیم.اونموقع مهتاب شیش سالش بود و من به شدت ازش متنفر بودم چون اون و مامانش رو عامل جدایی بابا و مامانم میدونستم.اما وقتی کنار یه نفر زندگی میکنی خود به خود یه سری وابستگی ها به وجود میاد.من و مهتاب بیشتر از اینکه خواهر و برادر باشیم مثل دو تا دوست بزرگ شدیم و همیشه هم کل کل های خواهر برادری رو داشتیم.من همیشه بدجنس بودم و اون برعکس من خیلی مهربون اما جاهایی که باید هواش رو داشته باشم هواش رو داشتم.اصلا نمیدونم چطور این همه سال مثل برق و باد گذشت و حالا هر دوتامون سن بیست سالگی رو خیلی وقت پیش رد کرده بودیم…”
-نفهمیدم چطور گوشیم رفته روی سایلنت بالای ده تا تماس بی پاسخ داشتم.
نمیدونی؟خب دیشب من گذاشتم دیگه!.
تازه داشت یه چیزای مبهمی از دیشب یادم میومد و نا خود آگاه صورتم سرخ شد و خواستم بحث رو عوض کنم.
-گفتی مامان اینا کجا رفتن؟؟
رفتن خرید یه خورده خرت و پرت واسه خونه بگیرن.آخه شب مهمون داریم
-مهمون داریم؟؟کی؟چطور من نمیدونستم؟
-داییم و خانواده ش.اگه جای این همه بیرون رفتن چند ساعتی هم خونه بودی حتما میفهمیدی؟
-چطور شده حالا داییت میخواد بیاد خونه ما؟اونا که رابطه شون با بابام زیاد خوب نیست عید هم به زور یه سر میزدن؟
-مهرداد از سربازی اومده مامانم شام دعوتشون کرده.
-به به اقا مهردادِ تحصیلکرده.پس خدمتشون هم تموم شده!؟
با خنده گفت:
-آره دیگه.همه که یه جور نیستن.مثل بعضی ها که آی کیو شون زیر صد باشه بعد از شش سال هنوز دانشگاهشون هم تموم نکرده باشن.
رفتم جلو و بینیش رو گرفتم و صورتم رو در هم کشیدم و گفتم:
-خب همونایی هم که ای کیو شون پایینه خدا خواسته دیگه به من چه؟
دستمو کشیدم رو سرشو موهاشو خراب کردم.
-محمد باز بچه شدی؟بیا مثل آدم بشین صبحونه ت رو بخور.
-آره بچه شدم.تو هم مثل بچه گیات میتونی بری چُغولیم رو به مامانت بکنی.همون قهوه کافیه بیرون یه چیزی میخورم.
-سرش رو آوُردم جلو و پیشونیش رو بوسیدم.
-هنوزم مهتاب کوچولوی خودمی.بای فعلا من رفتم.
-پس شب زود بیا مهمون داریما!.
-کی حوصله اون دایی چاغالو و پسر دایی بچه مثبت تو رو داره ما رو بیخیال.
-خیلی بدی محمد.منم خوشم نمیاد تنها باشم پیششون.تو باشی راحت ترم.به خاطر منم شده بیا لطفاااااا؟
-من اول باید برم خراب کاری دیشب جنابعالی رو راست و ریست کنم.
چند تا مشت آروم به بازوم زد…
-باشه برو به همون سارا جونت برس اون واجب تره.تا سارا هست مهتاب کیلو چند!؟
-حالا تو نزنمون چشم!! یه کاریش میکنم.
شب حدودای ساعت هشت و نیم بود که اومدم خونه.سارا رو هم با خودم آوردم ‌که یه جورایی از دلش در آورده باشم.مهمونا قبل از ما رسیده بودن.اول با داییِ مهتاب بعد هم با مهرداد دست دادم و احوال پرسی کردم و به زن دایی و دختر داییش که رسیدم دستمو که دراز کردم چند ثانیه رو هوا خشک شد.بعد هم دستمو انداختم.
-ببخشید دیگه من فراموش کرده بودم.نه اینکه خانواده ما یه خورده متاسفانه از نظر اعتقادی ضعیف هستیم اینه که متوجه نبودم…
با چِشم غره ی مامانم به خودم اومدم.
-محمد جون!! مامان!! شما اول برس بعد شروع کن شوخی کردن.محمدِ دیگه.اخلاقش اینجوریه شما به دل نگیرین.
-آره شوخی کردم.هههههه.(الکی میخندیدم…)
-راستی ایشون هم سارا خانوم هستن!.سارا جان ایشون هم دایی مهتاب و خانواده محترمشون هستن.با مامان و بابا هم که قبلا آشنا شدی.من الان لباس عوض میکنم میرسم خدمتتون…
-خواستم برم که زن دایی مهتاب گفت:
-به به پس به سلامتی محمد جان هم نامزد کردن.
هنوز جمله ش تموم نشده بود که مهتاب پرید وسط حرفش
-نه نرگس جون (زن دایی)سارا خانوم و محمد فقط دوستن.
منم گفتم:آره سارا جان دوستم هستن.
خانوادگی چهره هاشون همزمان رفت تو هم.انگار که یه گناه کار رو با حس ترحم نگاه میکردن از نظر خودشون…
دست و صورتم رو میشستم که مهتاب اومد.
-ببینم یک کاره این دختره ی ضایع رو چرا برداشتی آوردی؟
-ضایع؟عزیزم میدونی من چقدر بابت خرج صورت همین دختره ی ضایع پیاده شدم؟هر چند از تو که خوشکل تره.حسودی میکنی دیگه طبیعیه!اشکال نداره.
-حسودی میکنم؟؟حالا که اینطور شد اصلا بهت نمیگم…
-خب نگو.مگه من سوال پرسیدم؟من که دارم خمیر ریشم رو میزنم.ببینیم کی دلش طاقت نمیاره و میمیره تا خودش بِهِم بگه…!
-خیلی بدی محمد.باشه پس میگم.
-خب؟؟
-راستش اینطور که متوجه شدم مهمونی امشب به خاطر آشنایی بیشتر من و مهردادِ…
-وقتی اینو شنیدم یه کمی تیغ تو دستم لغزید و یه خراش کوچولو روی صورتم افتاد.
-آخ که حواسم رو پرت کردی زدم زیباییم رو بهم ریختم.
یه دونه دستمال کاغذی برداشت و نزدیکم شد.
-چیکار کردی با خودت؟حواست کجاست؟
دستمال رو گذاشت روی بریدگی و لباش رو غنچه کرد و اروم فوت میکرد.انگار مثلا با فوت اون دیگه خونش بند میومد.نگاهمون به هم گره خورد.
-ببینم جدی گفتی یا داری شوخی میکنی؟؟
در همین حالت که حالتِ مناسبی هم نبود مامانم در زد و اومد داخل.
-شما دو تا دارین چیکار میکنین اینجا؟؟ناسلامتی مهمون داریما…
خودمون رو جمع و جور کردیم…
-تو برو ما هم اومدیم مامان جون…
صورتم و شستم و بهش گفتم:البته خدا در و تخته رو خوب با هم جور میکنه تو مناسب همون پسره ی بچه مثبت هستی با اون سیبیلاش.آخه تو قرن بیست و یک کی دیگه سیبیل میزاره؟؟اَه اَه اَه.
-حالا خودت بگو کی حسودی میکنه؟؟از تو خیلی بهتره که هنوز بدون کمک بابات نمیتونی صورتت رو اصلاح کنی و میزنی زخم و زیلی ش میکنی.!
یه نیشگون از بازوم گرفت و خندید و فرار کرد.وقتی هم میخواست در رو ببنده زبونش رو بیرون آورد به نشونه مسخره کردنِ من و رفت…
شاید واسه اولین بار بود که به جای اینکه به شوخیامون بخندم احساس بغض میکردم.شایدم دومین بار بود بعد از اونشبی که مهتاب با ولع از دوستیش با اولین دوست پسرش برام میگفت.هنوز حس اونشب برام نا شناخته بود تا امشب دوباره برام تکرار شد.امیدوار بودم حسم اون چیزی نباشه که فکرش رو میکردم…
بعد از مهمونی سارا رو رسوندم.اما برخلاف شبای دیگه اصلا حس و حالی برای شب نشینی نداشتم.اومدم خونه و روی تخت دراز کشیدم.پاهام از لبه تخت آویزون بود و دستام رو گذاشتم زیر سرم و رفتم توی فکر.متوجه رد شدن یه سایه از کنار در شدم و چشمام رو بستم.یه نفر آروم و بی صدا بدون اینکه چراغی رو روشن کنه اومد داخل.لبه ی تخت نشست.پاهام رو تنظیم کرد روی تخت و پتو رو روم کشید و خودشم بی حرکت توی نور کم بهم خیره شد.چشمام بسته بود اما چون خواب نبودم بی اختیار نمیتونستم جلو حرکت پلکهام رو بگیرم و آب دهنم رو قورت بدم.دوست داشتم متوجه نشه و ساعت ها کنارم بشینه.بعد از چند دقیقه انگشتش رو احساس کردم که روی پیشونیم حرکت میکنه و موهام رو که ریخته بود روی پیشونیم کنار میزنه تا بهتر صورتم رو ببینه.یه کم بعد سرش رو گذاشت روی سینه م.دستم رو بلند کرد و گذاشت روی سرش و با صدای لرزون گفت:لطفا همینجوری خواب بمون…
ترس!!! از هر چیزی بترسی اتفاق می افته.جمله ای که زیاد شنیده بودم…انگار امیدواری من اشتباه بود…
-یه سوال ازت بپرسم راستش رو بهم میگی محمد؟
-اوهوووم.
-وقتی من از پیشت برم دلت واسم تنگ میشه؟؟؟
بلندش کردم و رو به روش نشستم؟؟
-خب تو مهتابی منم محمد.دلیلی داره که باید دلم واست تنگ بشه؟؟
اشکام بی اختیار از گونه هام سرازیر میشدن؟؟میگن آدمای احساساتی همیشه خود واقعیشون رو پشت شوخیا و خنده هاشون پنهون میکنن.بغض فرو خورده ای که از مدت ها قبل سرکوب شده بود انگار راهش رو پیدا کرده بود…
-دستش رو آورد نزدیک و اشکام رو پاک میکرد اما همزمان خودش هم نمیتونست جلو اشکاش رو بگیره.
-ولی من اگه بخوام یه روزی از این خونه برم حتما میمیرم اینو میدونستی محمد؟؟
-آره.میدونستم.آخه دوری پدر و مادر خیلی سخته.
-خیلی بی شعوری.یه وقت دست از مسخره کردن من بر نداریا…من تو رو میگم دیوونه‌.
صورت خیسش رو نزدیک و نزدیک تر میکرد انگار ترسی که من داشتم مانع اون هم میشد و منتظر بود تا منم همراهیش کنم…
برخورد لبای داغ و خیسش انگار مثل جرقه ای که آتیش زیر خاکستر رو روشن میکنه حس عجیبی رو درون من بیدار کرد.طعم لباش خودِ خودِ خودِ بهشت بود.حتی لذت بخش تر از بهشتی که همیشه تعریفش رو شنیده بودم…
موهاشو نوازش میکردم و کمکش کردم تا دراز بکشه روی تخت.در اون لحظه هیچ چیزی نمیتونست باعث توقف ما بشه.مرزها رو یکی بعد از دیگری فتح میکردیم.دیگه هیچ خط قرمزی وجود نداشت.تن لختمون بدجور به هم نیاز داشتن.برخورد بدن های برهنه مون به هم بهشت رو تبدیل به شعله های آتش کرده بود.یادگاریِ بوسه هامون روی تمام بدنمون نقش بسته بود…
خوردن لاله ی گوش مهتاب تا لیسیدن سینه هاش و بوسه بارونِ اطراف نافش چند دقیقه طول کشید اما اگر مجالی بود ساعت ها هم برای من کم میومد…
روی شکم برش گردوندم و خودم هم روش دراز کشیدم و صورتش رو میبوسیدم.لبام رو روی کمرش میکشیدم و پایین و پایین تر میومدم.ضربان قلبم رو میشنیدم…
سکوت بینمون حرف اول رو میزد.فقط جلو تر میرفتیم و هیچوقت به پایان فکر نمیکردیم.
به کونش که رسیدم لمبره هاش رو از هم باز کردم و سوراخ کونش رو تماشا میکردم و زبونم رو از وسطشون عبور میدادم.کمکش کردم که توی همون حالت بلند بشه تا خوب بتونم لذت رو با دهنم بهش بِچِشونم…
برش گردوندم و روی پاهام نشوندمش.دوباره مشغول خوردن لباش شدم.دستش رو حلقه کرده بود دور کیرم که حسابی متورم شده بود و بالا و پایین میکرد…
به تکیه گاه تخت تکیه زدم و پاهام رو دراز کردم و مهتاب بین پاهام روی شکم خوابید تا کیرم رو توی دهنش بکنه.از مرز بین تخم هام و کیرم شروع کرد به لیسیدن تا سوراخ کیرم.تصویری که رو به روم میدیدم از جذاب ترین صحنه های سکسی ِ که میشه دید.انحنای بدن لخت یه دختر که روی شکم خوابیده و پاهاش رو از زانو رو به بالا خم کرده.
از شدت لذت چیزی تا مرز بیهوشی فاصله نداشتم…
کنار تخت ایستادیم و همزمانی که به شدت لبای هم رو میخوردیم دستامون نقاط حساس بدنمون رو لمس میکرد…
اما…اما…اما…
اتفاقات درست در لحظه ای می افته که اصلا فکرشم نمیکنی و از قبل هیچ آمادگی براش نداری.
سقوط میتونه خیلی وحشتناک باشه چیزی که در اون لحظه برای ما اتفاق افتاد
به سرعت نور از دروازه بهشت به دروازه جهنم سقوط کردیم فقط با چرخیدن دستگیره در…
چهره ای جلوم ظاهر شد که در تمام این سالها به خاطرش جرات گفتن حقیقت حتی به خودم رو هم نداشتم.اینکه من از ته دلم مهتاب رو دوست دارم و نمیتونم حتی به نبودن اون یه لحظه فکر کنم.حسی که به هیچ وجه اسم برادری روش نبود…
با دیدن مادر مهتاب توی چارچوب در میخکوب شدیم سرجامون.بدنمون در یک لحظه یخ کرد.مادر مهتاب داخل شدو لباساش رو از روی تخت برداشت و پرت کرد تو صورتش.
-فقط بپوش و از جلو چشمام دور شو…
جلو تر اومد و یه سیلی محکم زیر گوشم زد اما در برابر نگاه پر از نفرتش حتی به اندازه نیش یه پشه نبود…
-به احترام این همه سال مادری چیزی به پدرت نمیگم.اما خوب جواب زحمت هام رو دادی…
عشق من شاید یه طنز تلخ باشه برا خیلی ها.شاید هم غیر معمول.یه جایی میخوندم که عاشق هایی که به هم نمیرسن عشقشون برای همیشه جاویدان میشه.اما میدونم که من
هیچوقت عشق جاویدان رو نمیخوام.همین که غیر معمولی هم باشه واسم کافیه.

دوستان آزاد هستن هر مطلبی رو دوست داشتن کامنت کنن.اما تعداد لایک ها و دیسک لایک ها و بر آیند نظرهاتون کمک میکنه که بخوام نوشتن رو ادامه بدم یا نه.ارادتمند همه شما.

نوشته: blue eyes

دسته بندی:

بازگشت به صفحه اول وب سایت و لیست تصادفی داستان ها