داستان های سکسی | انجمن سکسی کیر تو کس

بیش از سی هزار داستان سکسی

فیلم های سکسی خارجی در MAME85.COM

عکس و کلیپ های سکسی ایرانی در KiR2KOS.NET

خاطره تلخ من و دو خواهرم

تابستون چند سال پیش بود و ما رفته بودیم خونه خاله ام اینا شهرستان تازه ازدواج کرده بود و شوهرش نظامی بود و ما بار اول بود خونشون که تو پادگان بود میرفتیم اون موقعها من حدودا 14 سالم بود‌ روز سوم بود که بحث سر این شد که بریم بیرون از شهر اطراف اون شهر یه منطقه جنگلی بود که خودشون میگفتن جای قشنگی هست ، خاله ام نظرش این بود اخر هفته بریم ولی شوهر خاله ام گفت که اخر هفته شلوغ هست ولی داخل هفته دنج تر و خلوت تره خلاصه قرار شد فرداش بریم بخاطر اینکه بنا شد صبح زود بریم آخر شب هم تا دیر وقت خاله ام و آبجی بزرگم‌ که‌ اونزمان 21 سالش (و به خاطر اختلاف سنی کمی که با خاله ام داره حدود چهار ، پنج سال تفاوت سن دارن و خیلی با هم صمیمی هستن) سرگرم تهیه ناهار و آماده کردن وسایل بودن و خلاصه فرداش راه افتادیم زمانیکه رسیدیم خیلی خلوت بود خلاصه یه جای خوب و‌مناسب وسایلمون رو گذاشتیم و‌ زیر اندازهامون رو پهن کردیم ولی جز ما هیچ‌کس دیگه ای اونجا نبود طوریکه مامانم به خاله ام گفت کاش جمع کنیم و بریم یه جای شلوغ تر اینجا آدم میترسه خاله ام گفت ابجی ترس از چی دو تا مرد اینجا هستن البته ترس مامانم از خواهرهام بود خواهر بزرگم 21 سالش بود و کوچیکه هم اگرچه 16 سالش بود ولی بدلیل فیزیکش که جثه خیلی درشتی داشت اگر کسی نمی شناختش تو نگاه اول فکر میکرد یه دختر بیست و چند ساله است از طرفی چهره زیبا و اندام خوش ترکیب هر دو خواهرم اونا رو شدیدا آسیب پذیر میکرد هر دو از نظر ظاهری واقعا بدن متناسب و خوش استایلی داشتن و تنها ایرادی که از ظاهرشون میشد گرفت کون خیلی بزرگ هر دوشون بود که به همین خاطر مامانم همیشه تو میهمانی ها اصرار داشت هر دو‌ آبجیم دامن بپوشن و تا جاییکه میتونست نمیذاشت شلوارهای کشی و چسبان بپوشن که تو چشم نباشن
مامانم از خواهر کوچکترم خیلی میترسید چون ظاهرش با رفتارش متناسب نبود و‌اخلاقش و رفتارش در حد یک دختر دوازده ، سیزده ساله بود ولی ظاهرش درشت و سن بالا نشون میداد بخاطر همین هم بعضی وقتها رفتارهای بچه گانه و جلفی انجام میداد که به ظاهرش نمیخورد و مامانم میترسید بچگیش کار دستش بده
خلاصه یکی دو تا خانواده دیگه هم اومدن و با فاصله با ما نشستن یکساعتی که گذشت دیدم مامانم صدام کرد و اروم بهم زهره خواهر کوچکترم دستشویی داره زشت هست به مجید آقا بگم خجالت میکشه اون همراهش باشه ،زهرا هم حوصله اش سر رفته پاشو هم دخترا رو ببر یه جایی که تو دید نباشه تا دستشویی کنن و بعد هم ببر یه گشتی بزنن کمی تنوع بشه براشون و یه نگاه هم بندازید ، خاله ات میگه اینجا توت وحشی های خیلی خوبی داره ( تمشک های وحشی ) اگه دیدین بچینین تا شربت بگیریم ‌بلند شدم و همراه دوتا خواهرم رفتیم تا یه جای خلوت پیدا کنم که دستشویی کنن خلاصه همین طور که تو سر همدیگه میزدیم و همو‌دنبال میکردیم حدود بیست دقیقه ای از اومدنمون گذشته‌بود و حسابی از خانواده دور شده بودیم ، که زهرا خواهر بزرگم‌ گفت محمد خیلی از مامان اینا فاصله گرفتیم میترسم گمشون کنیم زهره سریع جیش کن تا برگردیم دیدم زهره گفت آجی خوب یه جای مناسب نیست که
آبجیم بهش گفت مگه جیش سبک نیست ؟ گفت چرا گفت همینجا بشین محمد پشتشو بما میکنه من خودم هم میخوام بشینم و به من گفت محمد روتو اونور بگیر تا ما کارمون تموم‌ بشه پشت به اونا وایسادم و با شوخی گفتم آبجی چرا خودتون ازادید همدیگه رو ببینید فقط من نامحرمم ، اینجوری خدا رو خوش میاد ؟
خواهرم که داشت میخندید با شوخی گفت از بس هیز و بی جنبه ای ، از اون گذشته بزار بالغ بشی بعد از این ادا ، ادفارا درار هنوز یه جوجه خروس نابالغ هستی داشتیم داشتیم برمیگشتیم که زهره گفت ابجی نگاه کن چه باغ بزرگی هست یه نگاه ننداریم ببینیم رو پرچین دور باغ تمشک داره ؟ آبجی زهرام گفت آره یه نگاه بندازیم و سه تایی رفتیم سمت باغ اتفاقا تمشک های درشت و سیاهی هم داشت منتها سمت داخل باغ بود ، حصار دور باغ حالت یه دیوار کوتاه 1 متری گلی بود و روی اونم سیم خاردار بود و از سمت داخل باغ کلا روی حصار باغ کلی بوته های تمشک‌ یا توت وحشی پوشونده بود ولی از بیرون دسترسی نداشت یکم‌ حصار رو نگاه کردم دیدم یه سوراخ خیلی بزرگ هست به آبجیم گفتم ، از حصار میشه داخل شد ، چکار کنیم بریم ؟ خواهرم گفت ممکنه‌ صاحب باغ بدش بیاد
گفتم اگه تو بود ازش اجازه میگیریم و اگه هم نبود که ما دست یه میوه ها که نمیخوایم بزاریم و رفتیم از سوراخ نسبتا بزرگی که جوی اب درست کرده بود داخل شدیم ، عجب تمشک های درشتی هم بودن داشتیم سه تایی میچیدیم ، که یهو یه نفر گفت مادرجنده های دزد و محکم از پشت زهره رو بغل کرد و محکم‌ نگهش داشت خواهرم از ترس زبونش بند اومده بود
آبجی بزرگم گفت هوووی وحشی بچه رو ترسوندی ولش کن ببینم چندتا دونه تمشک چیدیم‌ خوب پولشو میدیم نه نمیخوای بیا تمشک هاتو ببر دیگه این همه کولی بازی نداره ، ضمن اینکه‌ ما فرار که نکردیم‌ مرد گفت من نمیدونم بیا با خود صاحب باغ صحبت کن و‌ محکم دست منو گرفت و در حالیکه تقریبا منو دنبال خودش میکشید بسمت یه ساختمان بزرگ و قدیمی تو آخر باغ راه افتاد باغ خیلی بزرگی بود حدود بیشتر از ده دقیقه راه رفتیم تا به ساختمان ته باغ رسیدیم اون مردِ ما رو برد داخل ساختمان و در اونو ففل کرد ، یجورایی احساس میکردم تو دردسر بدی گیر کردیم بردمون تو یه اطاق و گفت چند دقیقه وایسین الان میام
چند لحظه ای منتظر بودیم یهو با دو تا مرد دیگه اومدن داخل و بدون هیچ حرفی یکیشون شروع کرد به کتک زدن من خیلی هم بدجور میزد ، اون یکی هم رفت سمت خواهرم‌ و با خشونت خیلی زیادی موهای گرفت و کشوندش سمت یه تخت فرسوده تو اطاق بود پرتش کرد روی تخت مرد اولی هم که اوردمون خواهر زهره رو گرفت با خشونت خوابوند رو‌ زمین زهره از ترس هیچ مقاومتی هم نمیکرد و فقط گریه میکرد اما زهرا با اون یکی گلاویز شده بود و هنوز تو کشمکش بود که یهو یه مرد مسن هم بهشون اضافه شد و دوتایی مثل وحشی ها افتاده بودن به جون زهرا ، اونو خیلی زدن
آبجی زهره رو سریع لخت کرد و به روی شکم خوابوند و به پیرمرده گفت بیا تو اینو بگیر تا اون یکی رو خودم بیام پیرمرده سریع شلوارشو در اورد یادم نیست شرت پاش بود ولی فکر نکنم پوشیده بود ، فقط یه شلوار چرک و کثیف پاش بود اول خواست بکنه تو کون خواهرم چند بار سعی کرد منتها کیرش تو نمیرفت و وقتی دید نمیره شروع به لاپایی کرد همزمان با اون یکیشون هم رو من بود ، اولین بار بود کونم میذاشتن و خیلی اذیت شدم سوای از دردی که جسمی داشت ، بیشتر از اینکه پیش خواهرام کونم میذاشتن سخت بود برام خصوصا اینکه کاملا لختم کرده بود و احساس میکردم بچشم زن جنده بمن نگاه میکنن باز حالا من و زهره رو یکنفر باهامون حال کرد طفلی خواهر بزرگم خیلی اذیت شد سه نفر بهش تجاوز کردن یکیشون دوبار کرد یعنی در واقع میشد گفت چهار نفر کردن
کارشون که تموم‌شد گفت بلند شید برید و یه کیسه جای برنج زیپ دار هم گوشه اطاق تا نصفه از این تمشک هابود ، نمیدونم اون مال کدوم بدبختی بود کونش گذاشته بودن وتمشک هاشم گرفته بودن ، بمن گفت اونو بردار ببر ، یه‌جعبه کوچیک هلو انجیری هم تو اون اطاق بود گفت اونو هم بردارید و ببرید از ترس سریع برداشتیم و از اونجا بیرون اومدیم تو راه آبجیم کلی سفارش کرد این ماجرا رو به کسی نگین که بیچاره میشیم و آبرو برامون نمیمونه ، دست و صورتمون رو شستیم ، ابجیم بازم تاکید کرد و گفت بچه ها راجع به امروز به هیچ کس حرفی نزنید که رو زبون مردم می افتیم
البته نیاز به سفارش اون نبود چون من میکشتنم روم نمیشد به کسی بگم یه کونم گذاشتن آبجیم میخواست میوه ها رو بریزه دور گفتم ابجی خیلی دیر کردیم لااقل میوه ها رو بزار باشه بگیم وایسادیم میوه چیدیم‌ زمانی که رسیدیم مادرم کم مونده بود پس بیفته یه دعوای مفصل هم اون باهامون کرد

نوشته: محمد

بازگشت به صفحه اول وب سایت و لیست تصادفی داستان ها