داستان های سکسی | انجمن سکسی کیر تو کس

بیش از سی هزار داستان سکسی

فیلم های سکسی خارجی در MAME85.COM

عکس و کلیپ های سکسی ایرانی در KiR2KOS.NET

آغوش آرام آرزو

آخرای شهویور بود ترم اول دانشگاه شروع شده بود
حس خوبی راجب این موضوع نداشتم با ۲۴سال سن وارد دانشگاه میشدم
میخواستم بعد پنج سال رشته جدیدیو بخونم
روز اول خیلی سخت گذشت سنگینی نگاه بقیه رو حس میکردم
ولی طولی نکشید که همه چیز عوض شد
سینا با چشم رنگی و چهره ای جذاب با ماشین و تیپ خاصش خیلی زود بین جا خوش کرد
توی کلاس ما دخترای زیادی بودن بعضی جذاب بعضی ها عادی و بعضیا واقعا غیر قابل تحمل زیاد پیش میومد پسرا به شوخی دختریو نشون کنن و قالبش کنن به یکی تا اذیتش کنن فقط برای خنده ولی هیچوقت جدی نبود چیزی نگذشت که توی دانشگاه یک اکیپ شدیم که شامل ۶تا دختر و ۴تا پسر میشد اولاش دوستای معمولی بودیم البته هنوزم دوستیم کلاسو میپچوندیم میرفتیم بیرون پارک رستوران شهر گردی تو درسا کمک میکردیم به هم رفته رفته رومون به هم وا میشد to
بین پسر ها فقط من با بقیه فرق داشتم چون فقط به خاطر یکی توی اکیپ بودم طولی نکشید که بقیه هم فهمیدن ولی نمیتونستن قبول کنن «آخه سینا… آرزو؟بیخیال…» یا شایدم منتظر چراغ سبز بودن،نمیدونم…
آرزو…دختری با جثه کوچیک و قد ۱۵۶ بود که زل زدن تو چشمای زیباش منو آروم میکرد اونقدر برای من بانمک و تو دل برو بود که دوست داشتم ساعت ها بغلش کنم و نوازشش کنم…
خیلی خاص و با شخصیت و دوست داشتنی بود
دختری که علارغم سادگی ظاهریش تو چشم همه بود دختر خیلی زیبا با بدن خیلی تراشیده با برآمدی های سینه و باسنش که انگار مهندسی شده بود دل هر پسریو آب میکرد اونقدر زیبا که مجبور بود حلقه دستش کنه ولی برای من نه برای من فقط شخصیتش مهم بود اون خیلی تو دلبرو و با نمک بود و سادگیش این حسو چند برابر میکرد باعث میشد همیشه یه حس دیگه ای بهش داشته باشم هر حسی به جز شهوت…
اینکه آرزو مغرور بود و به هر پسری محل نمیذاشت اونو شدیدا جذاب میکرد
کم کم یخ بچه ها داشت باز میشد و شیطنتاشونم همراه داشت سعی میکردن مارو به هم هل بدن هی تنهامون میذاشتن تقریبا شده بودیم سوژشون بین بچه ها یک دختر بود که زودتر از همه این موضوع رو فهمیده بود دختری که منو میخواست اینو میتونستم حس کنم به من نزدیک شده بود من احمقم یک روز بهش گفتم که از آرزو خوشم میاد و کمکم کن بهش برسم اونم گفت این دختر به کلاس تو نمیخوره و بیخیالش شو و سعی کرد منصرفم کنه از تصمیمم
گوشم بدهکار نبود چشمم بدجور آرزو رو گرفته بود از طرفیم تقریبا سوژه دانشگاه شده بودیم باید یک کاری میکردم بحث آبروی اونم بود آرزو هم فهمیده بود حس میکردم ازم بدش نمیاد برای همین یک قدم جلوتر رفتم و توی پیویش پیام دادم
-سلام
+سلام
-من باید با شما حرف بزنم
-شنبه بعد کلاس آزمایشگاه،تنها،فعلا…
+باشه فعلا?
بالاخره شنبه رسید خیلی روی جملاتم کار کرده بودم باید تکلیفمون رو‌مشخص میکردم
سوار ماشین شدیم رفتیم پشت دانشگاه سکوت مطلق بود صدام در نمیومد نمیدونم چرا سینا با اون همه ادعا لال شده بود بعد پنج دقیقه بی مقدمه
-دستت سنگینه؟!
+خخخ خیلی
-اوه، راستش…،نمیدونم چجوری بگم
+راحت باشید
صدام در نمیومد لال شده بودم اخه چطور ممکن بود سینا با اون همه ادعا نتونه حرف بزنه هیچوقت تو همچین شرایطی نبودم شایدم غرورم اجازه نمیداد شایدم،نمیدونم…
+ببینید…من از شما خوشم میاد،با توجه به اینکه داریم سوژه بچه ها میشیم اگر شما مایل هستید شرایطتون رو میگید و منم شرایطمو میگم و این دوستیو یک قدم جلوتر ببریم اگر هم تمایلی ندارید همچیو همینجا تموم کنیم.
+ببینید میدونم من قبل شما با یکی بودم و تجربه خوبی ازش ندارم.
هه زندگی قبلش؟مثل کف دستم حفظش بودم از اون پسری که اومده بود و بعد ولش کرده بود سینا هیچوقت بیگدار به آب نمیزنه حتی میدونه حلقه دستشم فقط برای حس مسئولیتی که هنوز به اون پسر داره
-بهتر نیس شرایطتون رو برای با من بودن بگید؟
شرطامونو به هم گفتیم خلاصش میشد اینکه آرزو یک دختر خیلی خجالتی و حساسه و کمی هم حسود که زندگیش پر از قانون و خط قرمزه بر عکس من که زندگیم هیچ محدودیت و خط قرمزی نداشت بالاخره بعد یک ساعت حرف زدن قبولم کرد خیلی خوشحال بودم وقتی همونجا برای اولین بار دستمو گرفت رضایتو توی چشماش میدیدم انگار دنیارو بهم دادن…
همون روز تصمیم گرفتیم به بقیه بچه های اکیپ بگیم تا برای همیشه حرفاشونو رو تموم کنن لبخندشون مصنوعی بود به ظاهر خوشحال شدن
تبریک گفتن ولی میشد حسادتو خشمشونو حس کرد از همون روز فهمیدیم ک تنهاییم به هر کاری دست میزدن که رابطمونو خراب کنن
همون روز بهش قول دادم که اگر روزی ازم هم جدا شدیم از اکیپ برم تا حرمت هامون حفظ بشه هر دومون میدونستیم این رابطه زیاد عمر نمیکنه…
ولی گذشت هر روز بهتر از دیروز اون همیشه کنارم بود تو بغلم بود
بعد سال ها احساس میکردم خودم شدم کنارش آرامش داشتم دیگه اون سینای قبل نیستم(شاید داستان های قبلیمو خونده باشید)
خیلی باهام راحت بود بعد چند هفته یک روز ازش خواستم باهام بیاد بریم باغمون اول میگفت نه ولی بعدش با کلی اصرار قبول کرد به شرطی که یکی از دوستاشم بیاره ولی اون روز دوستش نتونست بیاد و چون بهم قول داده بود قبول کرد بعد از کلی عکس گرفتن و شیطنت
روی تخت زیر درخت گردو نشستیم
درحالی که روی پاهام دراز کشیده بود و داشت دردودل میکرد تمام تمرکزم به خنده هاش بود به لبخند های زیباش و دوستت دارم هایی که بین حرفاش میشنیدم آرومم میکرد نوازش موهاش بهترین حس دنیا بود
شاید وقت این بود که رابطمونو وارد فاز جدیدی کنم آرزو دختر خیلی خجالتی ای بود نمیشد زیاد از چهره اش احساساتشو فهمید
چند روز گذشت و تا اینکه یک روز وقتی توی پارک نشسته بودیم توی بغلم تکیه داده بود و با حرفا و شیطنتامون بقیه که چپ چپ نگامون میکردنو مسخره میکردیم گوشیم زنگ زد دوستم بود گرم حرف زدن با دوستم بودم خیلی وقت بود خبری ازش نداشتم که حرارت نفساشو کنار گوشم حس کردم ک میگفت دوستت دارم اون بوسه که کنار لبم مطمعنم کرد که دیگه وقتشه
-آها…چیزه ببین من بعدا باهات تماس میگیرم…
قطع کردمو بردمش تو ماشین دیونه شده بودم لب هاشو میخواستم
-میشه ازت بخوام چشماتو ببندی؟
+واسه چی؟
-ببند بهت میگم
+باشه
-باز نکنیا…
لبمو گذاشتم رو لبش دیگه خودم نبودم در کمال تعجب هیچ مقاومتی ازش ندیدم لبشو بوسیدم
اونقدری میشناختمش که میدونستم منو به کشیده خودش مهمون میکنه ولی نه صورتش از خجالت سرخ شده بود ولی سکوت کرده بود رضایتو تو چشماش میدیدم حس خیلی خوبی داشت ادامه دادم…
انگار نمیخواستیم این لحظه هیچوقت تموم بشه
به خودمون اومدیم جفتمون نمیدونستیم درسته یا نه سرمو گذاشتم روی شونش
-خیلی دوستت دارم آرزو
همینجور که با دستش صورتمو نوازش میکرد با صدای لرزون و آرام ک انگار از ته قلبش میاد
+منم همینطور
بدون درنگ ماشینو روشن کردمو راه افتادم سکوت خیلی سنگینی توی ماشین بود تنها هدفم رفتن به خونه بود
+داریم میریم کجا!؟
-نترس یه جای خوب
+خب بگو کجا؟
-خودت میفهمی،
.
.

+اینجا خونه کیه؟
-خونمه
+واییی سینا مگه تو خونه داشتی؟
-حالا که میبینی دارم بیا تو
خیلی مقاومت کرد و نمیخواست بیاد تو خونه حقم داشت ترسیده بود بهش حق میدادم اخر با کلی التماس کشوندمش تو
تکلیف من که مشخص بود باید میرفتیم توی خونهو ارضاش میکردم
-بیا تو بشین راحت باش
+وای سینا چه خونه ای داری چند م…
لبامو گذاشتم روی لبش دیگه برام هیچی مهم نبود لباشو میخوردم و آروم میخوابوندمش روی مبل بزرگ سه نفره ای که وسط خونه بود
اووووم
اومم
+سینا عزیزم آروم باش
نه وقتش نبود دنیا برامسیاه شده بود
از لباش شروع کردم مک میزدم هیچ لذتی بیشتر از این نمیتونست باشه رفتم سمت گردنش میبوسیدم،مک میزدم از برق چشماش معلوم بود ک میترسه ولی دودله همونجور که از لبهاش میخورم یکی یکی دکمه های مانتو سورمه ایشو باز میکردم با دستش مقاومت میکرد و نمیذاشت حقم داشت بدنش خیلی میلرزید
از روش بلند شدم تا خفش نکنم ترسیده بود
توی چشماش نگاه کردم
حسی بین لذت و تنفر رو دیدم
-بهم اعتماد کن عزیزم
+نه سین…
شروع کردم به خودن لباش
کم کم آروم شد مقاومتش کمتر شد
مانتوشو کامل باز کردم و اون سوتین مشکیشو که باعث میشد بدن سفیدش و برامدگی سینه های بلورینش بیشتر جلوه کنه معلوم شد
شروع کردم از گردنش خوردن دستمو روی سوتین و بدن سفیدش حرکت میدادم
همونجور ک اروم اروم میومدم پایین تر، با یک دستم موهاشو نوازش میکردم با یک دستمم سعی میکردم دکمه شلوارشو باز کنم با لبام تا بالای سوتینشو میبوسیدم و مک میزدم زیپ شوارشو آروم کشیدم پایین دو دستشو اورد پایین و دستمو کنار زد و نذاشت دستامو آروم ببرم بین پاهاش فهمیدم هنوز نمیخواد یا شایدم هنوز زوده؟
اومدم بالا باز رفتم سمت لباش مک میزدم میتونستم صدای نفس نفس زدناشو بشنوم کم کم صدای نه گفتناش و تبدیل شد به ناله ها و نفسای بریده بریده که نشونه رضایتش بود
تو حال خودم بودم که دستای باریک و لطیفشو روی تن داغم حس کردم که از زیر تیشرتم وارد شدن و تا پشت کمرم ادامه داشت با ناخوناش اروم چنگ میزد اصلا روی زمین نبودیم نیدونم چطور تیشرتمو از تنم کندم و باز شروع کردم
الان دیگه وقتش بود دستمو آروم بردم زیر شلوارش که باز بود و از روی شرتش آروم میمالیدم آره،آرزو دیگه برای من بود بدون هیچ مقاومتی هر دو خیس عرق بودیم از روی شرتش حرارتشو حس میکردم حسابی خیس شده بود سرعتمو بیشتر کردم تا صدای ناله هاشو بشنوم از خودش بیخود شده بود اومدم کنارش پاهاشو از هم باز تر کردم و دستمو بردم توی شرتش وااای چقدر داغ بود خیس خیس شده بود تند تند دستمو روش حرکت میدادمو بالا پایین میکردم و به چشماش ک خمار شده بود و گاها باز میشد نگاه میکردم از شدت لذت به خودش میپیچید
+آهههه سینا آهههه
نفساش با یک ناله بلند همراه با لرزیدن تنش و بسته شدن پاهاش آروم شد…
چشمای خمارشو باز کردو نگام کرد اره حس خیلی خوبیه
سینا تو موفق شدی بیشتر از این چیزی نمیخواستم اومدم روش و شروع کردم به خوردن لباش دستشو اروم میکشید روی برآمدگی شلوارم که اتفاقا خیلی سفت و بزرگ شده بود برام مهم نبود آرزو تنها چیزی بود که بهش فکر میکردم
با دو دست دکمه های شلوارمو باز میکرد هیچ اجباری نبود نمیخواستم مجبورش کنم دیونه شده بودیم شلوارمو کشیدم پایین
شوکه شده بود،؟ترسیده بود؟یا شایدم دودل بود؟
-نترس عزیزم
دست لطیفشو دورش حلقه کرد و ناشیانه بالاپایین میکرد واییی انگار روی زمین نبودم همه چی جلوی چشمم تیره شده بود منم شروع کردم به باز کردن سوتینش و خوردن سینه های سفید بلورینی که مثل یک اثر هنری بود مک میزدم زبونمو آروم روش میکشیدم بهشون چنگ میزدم
بازم دستمو بردم بین پاهاش و میمالیدمش بین اون سکوت تنها صدایی که توی اتاق پیچیده بود صدای ناله ها و نفسامون بود
+آهههه سینا
-آهههه داره میاد آرزو
همونطور که سریع دستشو عقبو جلو میکرد و فشار میداد جونم توی دستاش بود هیچ لذتی بیشتر از این نمیتونستم تصور کنم
+آهههههه اه جونم
با جهش ریخت روی سینه هاش و سرازیر میشد به سمت نافش وای چه صحنه ای بود
اونم با دیدن این صحنه باز ارضا شد
خودمو بیحال انداختم روش و بی جون شدم انگار دنیا دوباره رنگی شده بود
به خودم اومدم وای سینا چ کار کردی؟
من تو آغوشش بودم حس آرامش داشتم حس رضایت،صدای قلبشو میشنیدم که مثل گنجشک تند تند میتپید
+چقدر داغ بود
-هوووم،دوست داشتی؟
…+
زمان از دستمون در رفته بود شاید بالغ بر یک ساعت طول کشید توی بغلم بود هیچی نمیگفت بعد چند دقیقه بلند شدم لباسمو پوشیدم و دستمال کاغذی روی اوپن رو اوردم تا تمیزش کنم نذاشت دست بهش بزنم دستمالو گرفت خودشو تمیز کرد
واقعا دوست داشتنی بود توی راه برگشتن هیچی نمیگفت موقع پیاده شدن درو بستو رفت بدون خداحافظی شاید زیاده روی کردم
فردا تو دانشگاه روم نمیشد برم پیشش هی ازم فاصله میگرفت ازم ناراحت بود بهش زمان دادم بعد از یک هفته ازش خواستم حرف بزنیم
+سینا من حرفی ندارم باهات.
-آرزو عزیزم چی شده؟
+چی شده…!؟
میدونستم که وقتی منو میبینه اون صحنه ها یادش میاد
حس تنفر و خجالت رو میشد فهمید
-آرزو من دوستت دارم
+من ندارم.
از اون روز به بعد دیگه نتونستم آرزو رو داشته باشم تمام تلاشمو کردم تا نگهش دارم واقعا کنارش مثل یک بچه آروم بودم
اشتباه کجا بود؟تند رفتم؟
شاید خیلی زود بود
شاید اصلا نباید قدمی برمیداشتم
ترم تموم شد همینطور ترم های بعدی
آرزو هیچوقت بر نگشت…
برای اکیپ جدایی ما مهم نبود نه،چرا بود خوشحالشون کردیم
سر قولم موندم از اون اکیپ جدا شدم و باز تنها شدم یک جا در اعماق دانشگاه گم شدم…
آرزو چی شد؟
اره بعد از من از مرد ها متنفر شد حتی برگشتن عشق سابقش هم نتونست این حسو تغییر بده
اون دختر حسود رو یادتونه؟
شد بهونه ای برای جدا شدنمون هم برای قانع کردن خودمون هم بقیه بچه ها
به هر حال مقصر من بودم دلیلش چه فرقی میکنه چه بهتر که خیانت باشه
امیدوارم از این داستان لذت برده باشید و قضاوت نکنید ببخشید اگر غلط املاییم داره?

نوشته: Sinasm98

دسته بندی:

بازگشت به صفحه اول وب سایت و لیست تصادفی داستان ها