داستان های سکسی | انجمن سکسی کیر تو کس

بیش از سی هزار داستان سکسی

فیلم های سکسی خارجی در MAME85.COM

عکس و کلیپ های سکسی ایرانی در KiR2KOS.NET

مرا در آغوش بگیر

اون شب وقتی به خونه رسیدم دیدم همسرم مشغول آماده کردن شامه.
دستش رو گرفتم و گفتم “باید راجع به موضوعی باهات صحبت کنم”.
اونم آروم نشست و منتظر شنیدن حرف‌های من شد، دوباره سایه رنجش و غم رو توی چشماش دیدم. اصلاً نمی‌دونستم چه طور باید بهش بگم، انگار دهنم باز نمی‌شد…
هرطور بود باید بهش می‌گفتم و راجع به چیزی که ذهنمو مشغول کرده بود، باهاش صحبت می‌کردم.
موضوع اصلی این بود که می‌خواستم ازش جدا بشم. بالاخره هرطور که بود موضوع رو پیش کشیدم،
ازم پرسید چرا؟!
اما وقتی از جواب دادن طفره رفتم عصبانی شد و در حالی که از اتاق غذاخوری خارج می‌شد فریاد می‌زد: “تو مرد نیستی!”
اون شب دیگه صحبتی نکردیم و اون دائم گریه می‌کرد و مثل باران اشک می‌ریخت. می‌دونستم که می‌خواسته بدونه که چه بلایی سر عشق‌مون اومده و چرا؟؟!! اما به سختی می‌تونستم جواب قانع کننده‌ای براش پیدا کنم؛
چرا که من دل‌باخته دختر جوانی شده بودم و دیگه نسبت به همسرم احساسی نداشتم. من و اون مدت‌ها بود که با هم غریبه شده بودیم و تنها احساسی که بهش داشتم احساس ترحم بود…
بالاخره با احساس گناه زیاد موافقت‌نامه طلاق رو گرفتم.
خونه، ۳۰ درصد شرکت و ماشینو بهش دادم؛ اما زنم تنها عکس العملی که کرد این بود که نگاهی به برگه‌ها کرد و بعد همشونو پاره کرد.
زنی که بیش از ۱۰ سال کنارش زندگی کرده بودم تبدیل به یک غریبه شده بود و من واقعاً متاسف بودم و می‌دونستم که اون ۱۰ سال از عمرش رو برای من تلف کرده و تمام انرژی و جوانی‌شو صرف من و زندگی با من کرده؛ اما دیگه خیلی دیر شده بود و من عاشق شده بودم…(البته اگه بخوایم درموردش فکر کنیم نمیشه اسمشو عشق گذاشت)
بالاخره با صدای بلند شروع به گریه کرد، چیزی که انتظارش رو داشتم. به نظر من این گریه یک تخلیه هیجانی بود. ظاهراً مسئله طلاق کم کم داشت براش جا می‌افتاد.
فردای اون روز دیروقت به خانه آمدم و دیدم نامه ای روی میز گذاشته!
به نامش توجهی نکردم و به رختخواب رفتم و به خواب عمیقی فرو رفتم. وقتی بیدار شدم دیدم نامه هنوز هم همون جاست. وقتی خوندمش دیدم شرایط طلاق رو نوشته؛ هیچ چیزی از من نمی‌خواست، جز اینکه در این یک ماه که از طلاق ما باقی مانده بهش توجه کنم !!!
از من درخواست کرده بود که توی این مدت تا جایی که ممکنه هر دو به صورت عادی کنار هم زندگی کنیم. دلیل درخواست ش هم این بود: پسرمون یک ماه بعدش امتحان مهمی داشت و همسرم نمی‌خواست که جدایی ما پسرمون رو دچار مشکل کنه!!!
این مسئله برای من قابل قبول بود؛ اما زنم درخواست دیگه ای هم داشت: از من خواسته بود که روز عروسی‌مون رو به یاد بیارم، اون روز همسرم رو روی دستام گرفته بودم و به خانه آوردم، از من درخواست کرده بود که در یک ماه باقی از زندگی مشترکمون هر روز صبح از اتاق خواب تا دم در به همون صورت روی دست‌هام بگیرمش و راه ببرم!
خیلی درخواست عجیبی بود. با خودم فکر کردم حتماً داره دیوونه می‌شه؛ اما برای این که آخرین درخواستش رو رد نکرده باشم موافقت کردم. وقتی این درخواست عجیب و غریب رو برای “سحر” تعریف کردم با صدای بلند خندید و گفت: “به هر حال باید با مسئله طلاق روبرو می‌شد، مهم نیست چه حقه‌ای به کار ببره.”
(سحر همون دختر جوونیه که به خاطرش همسرمو طلاق دادم)
مدت‌ها بود که من و همسرم هیچ تماسی با هم نداشتیم تا روزی که طبق شرایط طلاق که همسرم تعیین کرده بود، بلندش کردم و در بین دست‌هام گرفتمش. هر دو مثل آدم‌های دست و پاچلفتی رفتار می‌کردیم و معذب بودیم.
پسرمون پشت ما راه می‌رفت و دست می‌زد و می‌گفت: “بابا مامان رو تو بغل گرفته راه می‌بره.” جملات پسرم دردی رو توی وجودم زنده می‌کرد، از اتاق خواب تا اتاق نشیمن و از اون جا تا در ورودی حدود ۱۰ متر مسافت رو طی کردیم. چشم‌هاش رو بست و به آرامی گفت: “راجع به طلاق تا روز آخر به پسرمون هیچی نگو!” نمی‌دونم یک دفعه چرا این قدر دلم گرفت و احساس غم کردم. بالاخره دم در، اونو زمین گذاشتم. سوار اتوبوس شد و به طرف محل کارش رفت…
من هم تنها سوار ماشین شدم و به سمت شرکت حرکت کردم. روز دوم هر دومون کمی راحت‌تر شده بودیم، می‌تونستم بوی عطرشو استشمام کنم. عطری که مدت‌ها بود از یادم رفته بود.
با خود فکر کردم که مدتهاست به همسرم به حد کافی توجه نکرده بودم. انگار سال‌هاست که ندیدمش، من ازش مراقبت نکرده بودم. متوجه شدم که آثار گذر زمان به چهره ش نشسته، چند تا چروک کوچک گوشه چشماش نشسته بود.
لابلای موهاش چند تار خاکستری ظاهر شده بود!!! برای لحظه‌ای با خود فکر کردم: “خدایا من باهاش چه کار کردم؟!”
روز چهارم وقتی اونو روی دست‌هام گرفتم حس نزدیکی و صمیمیت رو دوباره احساس کردم. این زن، زنی بود که ۱۰ سال از عمر و زندگی‌ش رو با من سهیم شده بود.
روز پنجم و ششم احساس کردم، صمیمیت بیشتر و بیشتر شده، انگار دوباره این حس زنده شده و باز داره شاخ و برگ می‌گیره… من راجع به این موضوع به “سحر” چیزی نگفتم.
هر روز که می‌گذشت بلند کردن و راه بردن همسرم برام آسان و آسان‌تر می‌شد. با خودم گفتم حتماً عضله‌هام قوی‌تر شده! همسرم هر روز با دقت لباسش رو انتخاب می‌کرد.
یک روز در حالی که چند دست لباسو توی دستاش گرفته بود احساس کرد که هیچ کدوم مناسب و اندازه نیست.
با صدای آرام گفت: “لباس‌هام همه گشاد شدن!” و من ناگهان متوجه شدم که توی این مدت چه قدر لاغر و نحیف شده و به همین خاطر بود که راحت بلندش می‌کردم.
انگار وجودش داشت ذره ذره آب می‌شد. انگار ضربه‌ای به من وارد شد، ضربه‌ای که تا عمق وجودمو لرزاند. در این مدت کوتاه چقدر درد و رنج تحمل کرده بود…
انگار جسم و قلبش ذره ذره آب می‌شد. ناخودآگاه بلند شدم و سرشو نوازش کردم. برای پسرم منظره در آغوش گرفتن و راه بردن مادرش توسط پدرش تبدیل به یک جزء شیرین زندگی‌ش شده بود ، همسرم به پسرم اشاره کرد که جلو بیاد ، بعد به نرمی و با تمام احساس پسرمو به آغوش کشید…
من رومو برگرداندم، ترسیدم نکنه که توی این روزهای آخر تصمیممو عوض کنم. بعد زنمو در آغوش گرفتم و حرکت کردم.
همان مسیر هر روز، از اتاق خواب تا اتاق نشیمن و در ورودی… !
دست‌هاش دور گردنم حلقه شده بود و من به نرمی اونو حمل می‌کردم، درست مثل اولین روز ازدواج‌مان !!!
روز آخر وقتی همسرمو در آغوش گرفتم به سختی می‌تونستم قدم‌های آخرو بردارم ؛ انگار ته دلم می‌گفت: “ای کاش این مسیر هیچ وقت تمام نمی‌شد.”
پسرم به مدرسه رفته بود ، من در حالی که همسرم در آغوشم بود با خود گفتم: “من توی تموم این سال‌ها هیچ وقت به جای خالی صمیمیت و نزدیکی در زندگی‌مون توجه نکرده بودم!”
اون روز به سرعت به طرف محل کارم رانندگی کردم، وقتی رسیدم بدون این که در ماشینو قفل کنم ماشینو رها کردم ، نمی‌خواستم حتی یک لحظه در تصمیمی که گرفتم، تردید کنم. “سحر” درو باز کرد ، بهش گفتم که متأسفم، من نمی‌خوام از همسرم جدا بشم!
اون حیرت زده به من نگاه می‌کرد، به پیشانیم دست زد و گفت: “ببینم فکر نمی‌کنی تب داشته باشی؟” من دستشو کنار زدم و گفتم: “نه! متاسفم، من جدایی رو نمی‌خوام. این منم که نمی‌خوام از همسرم جدا بشم. به هیچ وجه نمی‌خوام اون رو از دست بدم. زندگی مشترک من خسته کننده شده بود، چون نه من و نه اون تا یک ماه گذشته هیچ کدوم ارزش جزییات و نکات ظریف رو در زندگی مشترکمون نمی‌دونستیم ، زندگی مشترکمون خسته کننده شده بود نه به خاطر این که عاشق هم نبودیم بلکه به این خاطر که اون رو از یاد برده بودم
من حالا متوجه شدم که از همون روز اول ازدواج‌مون که همسرم رو در آغوش گرفتم و پا به خانه گذاشتم موظفم که تا لحظه مرگ همون‌طور اون رو در آغوش حمایت خودم داشته باشم.”سحر” انگار تازه از خواب بیدار شده باشه در حالی که فریاد می‌زد در رو محکم کوبید و رفت.
من از پله‌ها پایین اومدم سوار ماشین شدم و به گل فروشی رفتم ، یک سبد گل زیبا و معطر برای همسرم سفارش دادم ؛ گل فروش پرسید: “چه متنی روی سبد گل‌تون می‌نویسید؟” و من درحالی که لبخند می‌زدم نوشتم: “از امروز صبح، تو رو در آغوش مهرم می‌گیرم و حمل می‌کنم، تو رو با پاهای عشق راه می‌برم، تا زمانی که مرگ، ما دو نفر رو از هم جدا کنه و امیدوارم که فقط مرگ مارو از هم جدا کنه…”

به خانه که برگشتم سریع به اتاق خوابمان رفتم تا همسرم رو ببینم و بهش بگم که نظرم عوض شده ، اما وفتی داخل اتاق شدم همسر بی جانمو دیدم که روی تخت افتاده بود و برگ کاغذی که روی اون نوشته شده بود:
عشقم ، امروز اخرین روز زندگی من بود دکترا بهم گفتن که یک ماه دیگه بیشتر زنده نمیمونم
به تو و پسرم نگفتم چون نمیخواستم ناراحتتون کنم ،
فقط میخواستم تا اخر عمر با تو باشم…

نوشته: شجاع دل

دسته بندی:

بازگشت به صفحه اول وب سایت و لیست تصادفی داستان ها