داستان های سکسی | انجمن سکسی کیر تو کس

بیش از سی هزار داستان سکسی

عکس و کلیپ های سکسی ایرانی در KiR2KOS.NET

فیلم های سکسی خارجی در MAME85.COM

میهمان حشری

بعد از سالها توی یک ماموریت کاری، نوید هم‌کلاسی دوران کارشناسیم رو دیدم. توی همون کارخونه که من رفته بودم کار میکرد. همون موقع‌ها هم رابطه نزدیک و گرمی نداشتیم ولی خب بچه خوب و دوست داشتنی بود و ازدیدنش خیلی خوشحال شدم. شب هم نذاشت برم خوابگاه کارخونه و با اصرار دعوتم کرد خونه. شب خوبی بود، کلی حرف زدیم و یاد اون‌روزها رو کردیم و از بقیه بچه‌ها سراغ گرفتیم. البته نوید برخلاف من ازدواج کرده بود و یک پسر و دختر چهار پنج ساله هم داشت. اون‌شب خودش و خانمش کلی مهمان نوازی کردند و سنگ تموم گذاشتند. ماموریت من تموم شد و برگشتم ولی هر چند وقت یک‌بار تلفنی صحبت میکردیم.
یک روز که داشتیم صحبت میکردیم گفت قراره که بیایند تهران. خب باید یک جوری محبت و مهمان نوازی‌شون رو جبران میکردم، پس منم دعوت‌شون کردم. یکم سماجت کرد و بهانه آورد و لی قبول نکردم و گفتم: منتظرتون هستم. البته وقتی گفت با خانواده میاد، تصورم این بود که با زن و بچه است ولی وقتی که رسیدن دیدم با پدر، مادر و خواهرش هستند. سراغ خانم و بچه‌هاش رو گرفتم، گفت: راستش ما تهران یک کاری داشتیم، بعدش هم توی یک ماشین جا نمیشدیم. خانواده‌اش هم مثل خودش آدمای گرم و خوش مشربی بودند. توی دو سه روزی که موندن و رفتند حسابی اُخت شدیم وتمام سعیم رو کردم که چیزی کم و کسر نباشه. با دعوت دوباره من خداحافظی کردند و منم ازشون قول گرفتم که هرموقع مسیرشون تهران بود، منتظر دعوت نباشند و خودشون سر بزنند.
چند ماهی از این موضوع گذشته بود و طبق روال در ارتباط بودیم، یک روز غروب تازه رسیده بودم خونه و رفتم دوش بگیرم، از حموم که بیرون اومدم، گوشیم رو چک کردم دیدم چندتا تماس داشته‌ام ولی شماره ناشناس بود. با این احتمال که تماس کاریه خودم تماس گرفتم اما اونطرف خط صدای زنانه‌ای بود: سلام آقا بابک حالتون خوبه؟ ببخشید مزاحم شدم، من ماهرو هستم!
متعجب گفتم: خواهش میکنم، ماهــــرو؟!
+بله، خواهر نوید، نوید رحمانی!
سلام و احوالپرسی کردیم و گفت: ببخشید که مزاحم شما شدم. راستش اومدم تهران. متاسفانه امروز کارم راه نیفتاد و باید شب بمونم ولی هرچی میگردم جا گیرم نمیاد! نوید گفت مزاحم شما بشم ببینم جایی سراغ دارید!
متعجب از اینکه چرا نوید خودش زنگ نزده، به صورت تعارف گفتم: هتل برای چی؟ لطفا تشریف بیارید خونه!
بدون هیچ تعارف و رودربایستی گفت: نمیخواستم مزاحمتون بشم!
با کمی مکث گفتم: این چه حرفیه؟ اینجا خونه خودتونه!
گذاشتم به حساب اعتماد یا توصیه نوید، اما نیم‌ساعت بعد از ورودش و احوالپرسی‌های مرسوم یهو گفت: آقا بابک، میشه ازتون خواهش کنم نوید نفهمه که من اومده‌ام اینجا!
بهت زده خیره شدم بهش و داشتم حرفش رو توی ذهنم تجزیه و تحلیل می‌کردم! چرا نباید نوید بفهمه که خواهرش اومده خونه من؟! یعنی ممکنه دروغ بگه و نوید حتی خبر نداره که این با من تماس گرفته؟! پس شماره من رو از کجا گیر آورده؟! کاملا هنگ کرده و افکار جورواجوری توی سرم میچرخید.
در حالی که سعی داشت توی چشمام نگاه نکنه، به حرف اومد: متاسفانه هر چند وقت یک‌بار ناچارم بیام و برم. هر سری هم دوسه نفر شال و کلاه میکنند و دنبال من راه می‌افتند. همیشه هم اینجوری نیست که روزانه کارم تموم بشه و برگردم، مثل همین الان که مجبورم شب بمونم. بابا ومامان رو که دیدی چجورند، اگر بفهمند که من اومدم اینجا، بازم از سری بعدگیر میدن که اونا هم بیان و این‌جوری از کار و زندگی می‌افتند! به خاطر همین خواهش میکنم اگر اشکال نداره این قضیه بین خودمون بمونه!
این رو راست میگفت، سری قبل که اومده بودند، ماهرو به محض رسیدن لباساش رو عوض کرد و بدون روسری و با لباس راحتی جلوی من ظاهر شد وگاه وقتی هم شوخی میکرد که انگار به مذاق بابا و مامانش خوش نمیومد وهی ابرو بالا و پایین میکردند. حالا هم اگر بفهمند که تنهایی بلند شده اومده اینجا که…
قطعا اگر نوید بفهمه، از من دلخور میشه! ممکنه سوتفاهم براش پیش بیاد ولی با این حال، با تردید گفتم: نگران نباشید! تصورم این بود که حالا یک‌بار اومده و قرار نیست که همیشه اینجا باشه!
در حالیکه اون نشسته بود، من رفتم توی آشپزخونه تا یک چیزی برای شام آماده کنم، چند دقیقه‌ای سرگرم بودم یهو متوجه شدم توی همون وضعیت خوابش برده! احتمالا خیلی خسته است. یک پتو کشیدم روش و رفتم توی اتاق تا بتونه کمی استراحت کنه. یک‌ساعتی طول کشید که گوشیش زنگ خورد و از خواب بیدار شد. انگار مامانش بود و داشت پرس و جو میکرد ببینه کجاست. اینم داشت بهش میگفت که من براش جا پیدا کرده‌ام و الان توی هتل است!
حس خوبی به کارش نداشتم. صحبتش که تموم کمی صبر کردم تا شاید بازم بخواد استراحت کنه، اما صدام کرد: آقا بابک! شرمنده من نفهمیدم کی خوابم برد، کاش بیدارم میکردید!
در حالیکه داشتم میرفتم به سمت پذیرایی: فکر کنم خیلی خسته بودید، میخواهید تا شام حاضر میشه، بیشتر استراحت کنید!
بلند شد سر پا و در حالیکه کش و قوسی به بدنش داد: نه ممنون! الان بخوابم دیگه شب خوابم نمی‌بره! با کمی مکث و اشاره به حموم: ببخشـــید، اشکال نداره من یک دوش بگیرم؟!
چند ثانیه زل زدم بهش و گفتم: بذار برات یک حوله تمیز بیارم!
دوش گرفتنش یک ربعی طول کشید. توی این فاصله منم وسایل شام رو آماده کردم. خوب طبیعتا که لباس اضافی همراهش نبود، از حموم که بیرون اومد فقط مانتو و شالش رو نپوشیده و همون تاپ و شلوار جین تنش بود، حوله رو هم انداخته بود روی موهاش. در حالیکه داشت میومد به سمت آشپزخونه: نمیدونم چی توی این حمومه، لعنتی تمام خستگی تن آدم رو از بین می‌بره!!
لبخندی بهش زدم: آره واقعا، عافیت باشه!
+مررسی! وااای آقا بابک چرا زحمت افتادی؟! یک نیم‌رویی چیزی درست میکردیم، میخوردیم!
انگار کلا آدم راحتی بود! چرخی توی آشپزخونه زد و پرسید: کاری هست انجام بدم؟!
گفتم: نه اگر شماکاری ندارید، میز شام رو آماده کنم؟!
بدون حرف و در حال خشک کردن موهاش نشست سر میز و انگاری که اومده رستوران منتظر شام موند. بشقابش رو گذاشتم جلوش و خودم هم روبروش نشستم. چند دقیقه‌ای در سکوت شام خوردیم و برای اینکه هم فضا رو عوض کنم و هم سکوت رو بشکنم گفتم: البته با عرض پوزش، ولی شغل‌تون چی هست که هرچند وقت یکبار باید این همه راه به خاطرش بیایید؟!
انگار از سوالم خوشش نیومد! چند ثانیه لقمه توی دهنش رو جوید، چاقو چنگالش رو گذاشت توی بشقاب و در حالی که همچنان خیره به بشقاب بود: دادگاه میرم! دادگاه خانواده برای طلاق!
بهت زده منم لقمه‌ام رو قورت دادم و به صورت وارفته، گفتم: طلاق؟! مگه شما متاهلید؟!
دوباره چاقو و چنگال رو به دست گرفت و در حال بازی بازی با یک تکه گوشت: بودم، یک‌سال و نیمی هست که درگیر طلاقم!
یک نصف لیوان آب ریختم و خوردم: متاسفم، نمیدونستم! با کمی مکث گفتم : حالا چرا میایید تهران؟ مگه توی شیراز دادگاه نیست؟!
خوشبختانه چیزی از غذاش باقی نمونده بود، چون انگار اشتهاش کور شد و همزمان با صحبت فقط داشت بازی میکرد: ساکن تهران بودیم، سمت مرزداران! سه چهار سالی با هم زندگی کردیم. ولی خوب نشد. یکسالی هست که درگیر دادگاه و مشاوره‌ایم. هی ما رو می‌بره و میاره!
یکم آب ریختم براش و نفس عمیقی کشیدم: خوب شاید دوست‌تون داره!
پوزخندی زد: اون موقعی که خیانت میکرد یادش نبود، حالا یادش افتاده که دوستم داره؟! کور خونده، دیگه بهش اجازه نمیدم تحقیرم کنه!
پووفی کردم خودم رو ول کردم روی تاج صندلی. خیلی دوست نداشتم وارد جزئیاتش بشم، ولی انگار اون دنبال یک گوش میگشت: وقتی که متوجه شدم داره خیانت میکنه، با زبون خوش بهش باهاش حرف زدم و گفتم کارت اشتباه، ولی دعوا راه انداخت و متهمم کرد به مالیخولیایی! حالا که کارشون به آبروریزی کشیده، میگه اشتباه کرده‌ام!
در حالی که داشتم روی میز رو جمع میکردم گفتم: خُب همین که اشتباهش رو پذیرفته کافی نیست؟! شاید واقعا پشیمون شده، چرا یک فرصت دیگه به خودتون نمیدید؟!
بشقابش رو برداشت که ببره به سمت سینک: سه سال بهش فرصت دادم، کافی نیست؟!! کی رو دیدی یک‌سال بعد از ازدواج، به زنی که ادعا میکنه عاشقش بوده‌ و کلی براش جنگیده، خیانت کنه؟! اونم با یک جنده دو زاری!
ناخواسته و بیجا بود ولی از لحن گفتار و حرص خوردنش خنده‌ام گرفت. خندیدنم حرصش رو بیشتر کرد! عصبی بشقاب رو ول کرد توی سینک و چرخید به سمت من، و با اشاره دو دست به سمت خودش: خری دیگه! اگر خر نبودی، همه آرزوشونه فقط یک شب این بدن زیرشون باشه! اونوقت تو احمق…!
از اینکه یهو زد جاده خاکی شوکه شدم! بهت زده از سرتا پاش رو براندازی کردم. حق با اون بود واقعا اندام موزون و سکسی داشت. لبخندی زدم و به شوخی گفتم: همه که نه، ولی اونم خره دیگه!
انگار تازه متوجه شد چی گفته، رنگش کمی سرخ شد و بدون حرف برگشت که بشقاب‌ها رو بشوره. هر کاری کردم که بذاره خودم بشورم قبول نکرد و مشغول شستن شد.
بیرون کاری داشتم و باید یک جایی میرفتم. با عذرخواهی ازش رفتم بیرون. متاسفانه کارم طول کشید و تقریبا ساعت یازده برگشتم. با توجه به اینکه غروب هم خسته بود وقتی برگشتم خیال میکردم دیگه خوابیده. خیلی آروم در رو باز کردم و رفتم تو، اما…
بوی الکل توی خونه پیچیده بود بود و ماهرو هم در حالیکه یک لیوان توی دستش بود، نشسته بود روی مبل و پاهاش رو هم دراز کرد بود روی عسلی! به محض دیدن من با لبخندی مصنوعی سعی کرد خودش رو جمع و جور کنه اما تابلو بود که نا نداره!: اِ سلام برگشتی؟!
آب دهنم رو قورت دادم: آره ببخشید که در نزدم، خیال کردم خوابیدی!
میخواست پاهاش رو از روی میز بزاره پایین اما نتونست و پاهاش گیر کرد به جعبه دستمال و ظرف میوه. قبل از اینکه ظرف بیفته سریع گرفتمش و گفتم: بشین راحت باش! در حالیکه ظرف میوه رو می‌بردم تا بزارم روی بوفه، با همون لحن سست و کمی عشوه: تو رو خدا ببخش، حالم خوش نبود بی اجازه رفتم سر یخچال!
خُب بگم چی؟ بگم غلط کردی، یا کاه از خودت کاهدون که از خودته؟! گفتم: کار خوبی کردی!
یکم وسایل رو مرتب کردم و رفتم که کمی بشینم. نمیدونم خواست چکار کنه، از جاش بلند شد ولی پاش گیر کرد به میز و تعادلش به هم خورد. دستم رو بردم به سمتش که بگیرمش، اما خودش رو کنترل کرد و با لحن تند و بی ادبانه: برو عقب، به من دست نزن!
خیلی بهم برخورد و عصبی شدم، دلم میخواست بزنم توی گوشش ولی بازم خودم رو کنترل کردم. نگاهی به لیوانش که هنوز یک مقدار دیگه از ودکا تهش مونده بود انداختم و برای اینکه دیگه بیشتر نخوره تا گندی بالا بیاره، خودم سر کشیدم و لیوان رو بردم و گذاشتم توی سینک! رفتم توی اتاق لباسم رو عوض کردم و برگشتم تا براش وسایل خواب بیارم اما رفته بود دستشویی. پتو، بالش و تشک براش گذاشتم. صبر کردم تا اومد بیرون و بدون اینکه نگاهش کنم گفتم رختخواب براتون گذاشتم هر کجا که راحت بودی، استراحت کن! و قبل از اینکه چیزی بگه گفتم: شب بخیر و رفتم به سمت اتاقم!.
وقت خوابم نبود به خاطر همین تیشرتم رو درآوردم و فقط با یک شلوارک نشستم پای کامپیوتر و سعی کردم کمی خودم رو با کارسرگرم کنم. دیدم برق خاموش شده خیال کردم خوابیده، منم برق رو خواموش کردم و با همون نور مونیتور مشغول شدم. تقریبا نیم ساعتی گذشته بود، چون پشتم به در بود نفهمیدم کی در باز شد. یهو گفت: اجازه هست؟!
ازشنیدن صدای یهویی از جا پریدم و با عجله چرخیدم به سمتش: بفرمایید! نخوابیدید؟!
تکیه داد به دیوار: نه، اومدم ازتون عذرخواهی کنم!
با کمی اخم گفتم: بابته؟!
نشست لبه تخت. از جام بلند شدم که برق رو روشن کنم، اما با عجله گفت: میشه لطفا روشن نکنید؟!
نگاهی بهش کردم و دوباره نشستم روی صندلی، ادامه داد: واقعا شرمنده‌ام، قصدم جسارت یا بی احترامی به شما نبود، متاسفانه خودم حالم خراب بود!
کمی صندلی رو چرخوندم به سمت مونیتور: خب، واسه چی زیاده روی میکنی که نفهمی چکار میکنی؟!
+میشه لطفا کارتون رو انجام بدید و نگام نکنید!
نیم نگاهی بهش کردم و کاملا پشت به اون چرخیدم رو به مونیتور.
+گفتنش راحته! جای من نیستید که بدونید چه فشاری رو تحمل میکنم! از یک طرف رفت و آمدها و بلاتکلیفی، از یک طرف فشار خانواده و اطرافیان که نمیدونند چی کشیده‌ام و فکر میکنند از سر خوشی میخوام طلاق بگیرم، از یک طرفم نیازهای خودم که نمیدونم چه خاکی باید توی سرم بریزم! تو باشی جای من چکار میکنی؟! دلم خوش بود امشب یکم میخورم، لااقل دو سه ساعت به چیزی فکر نمیکنم اما …اینقدر بدنم تشنه بود که اگر دستت میخورد بهم، خودم رو جر میدادم!
عصبانیتم به خاطر این بود، قصدم بی احترامی به شما نبود لطفا منو ببخشید، معذرت میخوام!
قبل از اینکه چیزی بگم دوباره عذرخواهی کرد و بلند شد که بره بیرون. امام نمیدونم برای من چه اتفاقی افتاد، این که گفت نیاز داره تحریکم کرد یا شاید دلسوزی! هر چی که بود عاقلانه نبود. سریع از جا بلند شدم و قبل از اینکه به در برسه از پشت بغلش کردم! جا خورد، متعجب کمی باسنش رو کشید رو به جلو: چکار میکنی؟!
بوسه ای به پشت گوشش زدم. دوباره باسنش رو کشید رو به جلو: بابک تو رو خدا، من اصلا حالم خوش نیست!
دوباره بوسه‌ای به کنار گردنش زدم: خوب منم همین رو میگم، فردا نمیگی من حالم بد بود، بابک هیچ کاری واسم نکرد؟
خنده کنان: بابک!
چرخوندمش و با همون وضع تا کنار تخت بردم. هلش دادم و هر دو دمرو افتادیم روی تخت و بدون وقفه شروع کردم بوسیدن گردنش. صورتش رو توی روی تختی قائم کرده و برای چند ثانیه بدنش رو سفت کرده بود و عین یک تک سنگ زیر من بود. لبام رو رسوندم دم گوشش و آروم گفتم: یک‌ساعت پیش یک بنده خدایی میگفت، هر کسی که آرزوش نباشه این بدن زیرش باشه، خره!
نتونست جلوی خنده‌اش رو بگیره در حالیکه میخندید بدنش شل شد. سریع دستم رو از زیر شکمش بردم لای پاش و فشاری به برجستگی کُسش دادم. باسنش رو کمی کشید رو به بالا و باعث شد دستم بیشتر لای پاش بره. نوک زبونم رو کشیدم پشت گوشش و گفتم: ولی ماهرو خانم من معتقدم هرکی که این بدن زیرش کوفته نشه خره!
صدای خنده‌اش توی اتاق پیچید و صورتش رو به به بغل گذاشت روی تخت. با بوسیدن صورتش لبم رو رسوندم به گوشه لبش با چندتا بوسه پی‌درپی ادامه دادم. خنده‌اش قطع شد و دستش رو از زیرش درآورد و گذاشت روی صورت من و کمی فشار داد به صورت خودش. اما انگار صورتم بین دوتا گوله آتیش قرار گرفت! با چرخوندن بیشتر گردنش سعی کرد لبش رو بیشتربه لبای من برسونه.
سخت بود ولی توی همون وضعیت یکی دو دقیقه همزمان با لب بازی دستم لای پاش چرخید و مدام هم از بالا هم به باسنش فشار دادم. با دست دیگه دکمه و زيپ شلوارش رو باز کردم و دستم رو به زور کردم زیر شرت و رسوندم به روی کُسش. انگار گُر گرفته بود تمام بدنش داشت میسوخت! نوک انگشتم رو آرم کشیدم روی لبه کُسش و همزمان بوسه محکمی به لبش زدم. باسنش بی قرار بالا و پایین میشد و همین باعث شد که هم کیرم سیخ بشه و همه انگشتم مقداری توی کُسش فرو بره. نفس زنان لبش رو از لبای من جدا کرد: بابک شلوارم تنگه اذیت میکنه!
با یک بوسه محکم از لبش، از روش بلند شدم و دستم رو هم بیرون کشیدم. با گرفتن دو طرف شلوار، خودش باسنش رو مقدار زیادی بالا آورد تا بتونم راحت شلوارش رو دربیارم. شلوار و شورت رو همزمان تا نزدیک زانوهاش پایین کشیدم. توی اون نور کم مونیتور زاویه نمایش باسنش اونقدر تحریک کننده بود که بیخیال درآوردن کامل‌شون شدم و یورش بردم به سمت باسنش! همزمان با بوسه‌های پی‌در‌پی انگشت سبابه رو بردم به روی کُسش و مشغول نوازش و مالیدن شدم! انگار از حرکت من به وجد اومد، جوری ایستاد که کامل بصورت داگی در اومد! برای چند دقیقه لب‌های من روی باسن و روناش میچرخید گاهی هم لب‌ها و نوک زبونم به روی کُسش می‌رسید و حالی هم به اونا میداد. نیازی نبود اون کاری کنه، چون اونقدر تحریک شده بودم که کیرم شده بود مثل سنگ! بدون اینکه برم سراغ بالا تنه‌اش بلند شدم سرپا و با در آوردن کیرم، گرفتم توی دستم چند بار نوک کیرم رو کشیدم روی کُسش تا کلاهکش کاملا آغشته به ترشحات لزج کُسش شد. خوشبختانه عطش ماهرو به کمکم اومده بود و جوری که برای فرو کردن کیرم بیقرار بود! کمی با دست دیگه، پوست کیرم رو به آغشته به آب دهن کردم و بدون اعلام و یا نظر خواهی کیرم رو به آرومی توی کُسش فرو کردم. توی فاصله چند ثانیه‌ای که کیرم کامل توی کُسش جا گرفت اونم آااای ممتدی کشید! وقتی که بدنم کامل به باسنش چسبید کمی توقف کردم و در عوض با کشیدن دستم به روی باسن و پهلوهاش از زیر تاپ رسونم به سوتین و پستوناش و مشغول مالیدن شدم! به آرومی شروع کردم به جلو و عقب کرد و تلنبه زدن و همزمان نوازش و مالیدن پستوناش. اوضاع ماهرو خیلی خرابتر از من بود. خیلی زودتر از اون چیزی که فکرش رو کنم ارضا شد و مجبور شدم سرعتم رو بیشتر کنم تا من تموم کنم. بالاخره وقتش رسید با چند ثانیه تلنبه و ضربه های پی‌در‌پی آبم حرکت کرد. بدون اینکه حرکتی کنه، توی همون وضعیت موند ومن کیرم رو بیرون کشیدم. تمام آبم رو روی باسن و کمرش خالی کردم! فکر کنم چند قطره‌ای هم روی تاپش پاشید. با همون وضع ولو شدم روش و یکی دو دقیقه زیر من بود و دل دل میزدیم
+بابک میشه پاشی لباسام رو دربیارم؟
بدون جواب، نیم خیز شدم. خودش رو بیرون کشید. کامل لخت شد و دوباره دمر ولو شد. خودم رو کشیدم روش و با بوسیدن و نوازش خوابیدیم
نیمه‌های شب با بوسه های پی در پیش به روی لبام و همزمان حرکت دستش به روی کیرم از خواب بیدار شدم اما انگار هیچ کدوم‌مون نای سکس دوباره رو نداشتیم!
صبح ساعت هفت که از خواب بیدار شدم، خبری از ماهرو نبود. حتی جواب پیام من که پرسیدم شب میایی خونه رو هم نداد. فقط چند روز بعد یک پیام کوتاه فرستاد: سلام، شرمنده که بی خبر رفتم، بابت همه چیز ممنونم!
چند ماه بعد سفری به شهرشون داشتم، باز هم یکی دوشب مزاحم نوید شدم. شبی که قرار بود فردا برگردم، آخر شب دیدم یک پیام از ماهرو اومد؛ لوکیشن یک آدرس فرستاده و در ادامه: سلام، فردا شب منتظرتم!
پایان
با تشکر و پوزش بابت کم و کاستی‌ها
(( این فقط یک داستان بود))

نوشته: یک آشنا

بازگشت به صفحه اول وب سایت و لیست تصادفی داستان ها