داستان های سکسی | انجمن سکسی کیر تو کس

بیش از سی هزار داستان سکسی

فیلم های سکسی خارجی در MAME85.COM

عکس و کلیپ های سکسی ایرانی در KiR2KOS.NET

معلمی عشق است (۱)

معلمی ، عشق است.

داستان واقعی است ،برای شخص خودم اتفاق افتاد .
فوش میدین یا باور میکنین ،،
همه‌ش برای خودتون …

من محسن ۳۱ ساله ، معلم هستم. مجردم ، قدم ۱۸۰ وزنم ۸۵ و سایز کیرم هم ۱۸ سانت .
قبلا هم ‌چند داستان اینجا نوشتم که همگی واقعی بودند .

سال ۱۳۹۵ بعد از سالها آموزگاری، تصمیم گرفتم از هیاهوی مدارس شهری فاصله گرفته و برای دوسال به مدارس روستایی و عشایری بروم .
در استان محروم ما ، مدارسی به شکل عشایری و سیار وجود دارد که دانش آموزان و معلم همراه عشایر کوچرو ، ییلاق و قشلاق می روند. زمستان سرد به منطقه ی گرم‌کوچ می کنند و اونجا چادر سفید آموزش و پرورش بر پا می‌شود و بهار هم به محل زندگی اولیه ی خودشان بر می‌گردند.

من هم روستایی عشایری با ۸ دانش آموز را نتخاب کردم و مهرماه اسباب و اثاثیه ی مختصری فراهم کردم و راهی آنجا شدم‌.‌کارهای راه اندازی مدرسه قدیمی روستا انجام شد و درس شروع گردید . ارتباط خوبی با خانواده ها و مردم داشتم ،چون‌ اکثر اوقات مهمان آنها بودم . اصلا رسم بر این است که هر روز یک خانواده معلم مدرسه را برای ناهار و شام مهمان می‌کند. و چون روستا مغازه و نانوایی ندارد ، لذا معلم چاره ای جز اینکار ندارد . والبته انتظار مهمانی های رنگارنگ شهری نیست و سفره خانواده با غذاهای محلی و اکثرا خوشمزه و ارگانیک آراسته می‌شود. و هفته ای یک روز نوبت هر خانواده می شد .
من دربیشتر کارهای روستا به آنها کمک میکردم.
دوماه از سال تحصیلی گذشت و روستا آماده ی کوچ به گرمسیر شد . قاطر ها و الاغ ها سیاه چادر ها و بار و بنه را حمل کردند. ایل به حرکت در آمد و بعد ۱۰ شبانه روز راهپیمایی ،به گرمسیر رسید . چادرها بنا شدند و سفید چادر مدرسه ، در جای خوبی نزدیک سایر چادرها برپا گردید .
جای بسیار خوب و زیبایی بود .
روز سوم مهمان خانواده ی باباخان بودم و در کمال تعجب ، سفره ای شبیه مهمانی های شهری پهن شده بود و برای اولین بار سالاد و ترشی و … بر سفره نهاده بودند.
همراه پیرمرد خانواده مشغول غذا خوردن شدیم . که با ورود پری بهشتی به داخل چادر ، که چون مهتاب می درخشید ، ناخودآگاه از جای برخاستم . و سلام علیک و احوال پرسی انجام دادم.
پری بهشتی دوغ محلی بر سر سفره گذاشت و خیلی محترمانه احوال پرسی نمود و خوش آمد گفت و رفت .
زنی حدود ۳۰ ساله ، فوق العاده زیبا ، خوش چهره و با ورنی حدود ۷۵ و قدی حدود ۱۷۵ که روح و قلب منو با خودش برد . دست و پایم به لرزش افتاد و تپش قلبم چنان بالا رفت که احساس گرمای شدیدی بر روح و جسمم جاری گشت .
پیرمرد گفت ، ماریا ، عروس بزرگ من است ، ساکن شهر هستند و بخاطر مشکلاتی که برای شوهرش بوجود آمده، فعلا اینجا اومده و پیش ما زندگی می‌کند تا تکلیف شوهرش مشخص شود . ماریا اهل شهر بود .
زن پسر بزرگ بابا خان شده بود . سه ساله ازدواج کرده و هنوز بچه ای نداشت . پدرش همراه نامادریش ساکن تهران هستند‌و ماریا ترجیح داده تا بخاطر اخلاق بد نامادریش، خانه پدر شوهرش زندگی کند .
برای جمع کردن سفره اومد . همونجا به او خوش آمد گفتم و سر صحبت را باز کردم‌. از اینکه در این شرایط بدون امکانات زندگی میکنه، توصیه به صبر و تحمل شرایط کردم.
و گفتم در مدرسه من انواع روزنامه و مجلات وجود دارد. و راهنمای تعلیماتی اداره آموزش و پرورش بصورت هفتگی برای من مجلات جدید می آورد . که می‌تواند از آنها استفاده کند . او هم در کمال خجالت و آرامش تشکر کرد .
در اون‌منطقه اینترنت نبود و تلفن همراه به ندرت آنتن میداد و گاهی بابد برای تماس های ضروری تا بالای تپه ی کنار روستا رفت .
همون روز تعدادی از مجلات مدرسه را برایش فرستادم. .در طول هفته چند بار از دور دیدمش و برایش دست تکان دادم.
نکته مثبت این بود که در طول روز کمتر مردی در روستا وجود داشت و همه همراه گوسفندان بودند. دانش آموزان هم در مدرسه حضور داشتند و فقط چند پیرزن و پیرمرد در سیاه‌چادرها زندگی می‌کردند. .
هفته بعد در مهمانی خانه باباخان ، بهترین لباسم پوشیدم و ادکلن خوب و گرانبهای خودم را کادو کردم و هنگام جمع کردن سفره، بدون جلب توجه ديگران تحویل ماریا دادم . بسیار خوشحال شد. از سواد و مدرکش پرسیدم که خوشبختانه لیسانس داشت و علاقه مند به مطالعه و کتاب بود . .
اونروز بهش گفتم‌‌ که من وتو در این روستا غریب هستیم و تنهایی همدم و همراه همیشگی ماست.
که در جواب گفت ، من‌‌ مجلات و کتاب های تو همدمم شده اند . .
شماره همراهم را در گوشه مجله یادداشت کردم و بهش دادم که با لبخندی ملیح دلم را بیشتر وابسته به خودش کرد.
عصر اونروز ، همراه چند تا بره و بزغاله اطراف چادرها به سمت تپه کنار روستا میرفت. من هم در جهت خلاف او سمت تپه ی بلندتر و کمی دورتر رفتم که آنتن دهی بهتری داشت . و با دست اشاره کردم که تماس بگیرد.
خوشبختانه خیلی زود به تپه رسید و چند دقیقه بعد ، تماس گرفت . صداش شدید می لرزید . از هر دری سخن گفت. از مشکلات شوهرش و اینکه الان زندان هست و سه سال زندان قطعی دارد. از بداخلاقی هاش . از سختی هاش ، و… من هم دلداریش دادم و شرایط خودم را براش توضیح دادم که مجردم و تنها . و نهایتش گفتم که دوستتت دارم ، حدود یکساعت باهم‌‌‌حرف زدیم . اونهم گفت بی رودربایستی همون روز اول همه چیز را فهمیده و می‌داند من دوستش دارم و …
قرار گذاشتیم که خیلی با احتیاط باهم حرف بزنیم و رابطه داشته باشیم. .
روزهای بعد بازهم تماس گرفتیم . و بعضی روزها نزدیک چادر مدرسه می آمد و به صدای من گوش میداد .
بعد چند روز پیشنهادی بهش دادم که اول نپذیرفت ولی در آخر قانع شد.
باباخان پدر شوهرش ، دست تنها بود . فقط خورش و زنش و یه دختر ۱۰ ساله داشت. که کلاس سوم ابتدایی بود .پسرش در شهر و زندانی بود.

باباخان حدود ۲۰۰ رأس گوسفند داشت . دو چادر برای زندگی بر افراشته بود . در یک‌چادر خودش و زنش می خوابیدن و از گوسفندان مراقبت میکرد و در چادر دیگر دخترش و عروسش زندگی میکردن که البته هر دو چادر ‌چسبیده به هم بودند .
پیشنهاد من به ماریا این بود که شب ها حدود ساعت ۱ شب بی سر و صدا من به چادر آنها بروم ابتدا ترسید ولی نهایتش قانع شد . عصر اونروز هماهنگی لازم‌ انجام شد و برای اطمینان نصف قرص خواب آوری هم داخل چای دختر کوچک باباخان ریخت . من ساعت یک شب بدون سر وصدا وارد چادر ماریا شدم . ماریا استرس شدیدی داشت . تو رختخواب بغلش دراز کشیدم . و آرام آرام تمام بدنش را مالش دادم . پشتش، رانش . شکمش ، بازوهاش و … تا آرام شد . اطمینان پیدا کرد که کسی نیست .‌و کم کم شروع به فعالیت کرد . تاب و شلوارک زیبایی پوشیده بود . کم کم دستم به سینه هاش رسید . صدای نفسش بلند شده بود . اورا دهها بار بوسیدم. ‌لب گرفتیم. زبان در دهانش گذاشتم . و دستم کم کم به کوس ناز و زیباش رسید.
کوس زیباش چون چشمه ی آب ، روان بود . خیسی زاید الوصفی داشت. با حوصله کوسش را خوردم. خیلی زود ارضا شد . دست ظریف و نرمش را تف مالی کرد و درون شورتم برد .کیرم را گرفت و شروع به بازی کرد . ، خودش را زیر پتو برد و سر کیرم را در دهانش گذاشت . خیلی آرام ساک میزد.
تحملم تمام شد و در دهانش ارضا شدم. کامل آبم را خورد و بالا آمد. ریز و آرام حرف میزد . گفت از وقتی که تو را دیدم ،برای این لحظه ، منتظر بودم.
عشق بازی کردیم تا دوباره آماده شدیم . پشتش را به من کرد .باسنش را کامل عقب داد . کوس صورتی و سوراخ کونش جلو چشمم بود ‌ باور کنید خیلی تماشایی بود .
سر کیرم را در شیار کوسش نهادم و آرام داخلش کردم . خیس تر از آن بود که تصور می‌کردم.‌در حالی که با دست هر دو رانم را گرفته بود ولی تا آخر در کوسش فشار دادم. آی بلندی کشید و گفت یواش تر . جر خوردم . تلمبه میزدم و موج روی باسنش می افتاد . خیلی زیبا بود . همزمان سینه هاش را می مالیدم و گوشش را میخوردم.که دوباره ارضا شد .
اون شب سه بار سکس کردیم. و من ساعت حدود پنج صبح ، به چادر مدرسه رفتم. از بس خسته بودم که با صدای بچه ها ساعت ۸ و نیم از خواب یدار شدم.
تا غروب خبری از ماریا نبود . .خیلی ترسیدم که مشکلی پیش آمده باشد . غروب باباخان گوسفندان را به خانه آورد . بعد لحظاتی درب مدرسه آومد . ضربان قلبم بالا رفت.
گفتم مش باباخان خیر باشد. ؟

گفت آقای معلم ، ماریا مریض شده اگر دارویی داری بیا کمکش کن .
خیالم ‌راحت شد .
در مدرسه جعبه کمک های اولیه و برخی داروها داشتم .
به خانه اونها رفتم . ماریا تو رختخواب بود . چشمک ریزی زد و به پدر شوهرش گفت چرا آقا معلم را اذیت کردی ؟ من خوب میشم‌ .
کنارش نشستم و نبضش را گرفتم . گفتم ماریا خانم تب شدیدی داری که باید دارو بخوری. باباخان بیرون رفت و من دختر کوچکش را فرستادم تا آب بیاورد. همون لحظه ماریا دست در گردنم انداخت و لبم را بوسید و گفت داروی دردم لب های توست .
گفت سکس دیشب یک حرکت تازه در زندگیم بود که نمونه اش هرگز با شوهرم نداشتم.
گفت طعم ارضا شدن چیزی نیست که فراموشش ‌کنم .
من باز هم میخوام . گفت امشب بخاطر بهانه بیماری تنها میخوابم .
شام خونه آنها ماندم . بعد شام‌ به بهانه استراحت و بیماری ماریا زودتر به چادر مدرسه رفتم.
دوسه ساعت خوابیدم ، و ساعت ۱۲ در حالیکه همه خواب بودند ، راهی چادر ماریا شدم . منتظر در چادر قدم میزد . کامل درهای چادر را بست .
سرپایی بغلش کردم و لب تو لب شدیم . اون شب یکی از بهترین سکس های عمرم را انجام دادم با انواع روش ها و پوزیشن ها ماریا را گاییدم. کوسش حسابی آب انداخته بود.
چهار دست و پا و داگی قرار گرفت . با آب کوسش ، سوراخ کون زیباش را خیس کردم. و با انگشت آماده اش کردم ‌ . سر کیرم را بر سوراخ کونش نهادم ، و آهسته فرو کردم . خیلی درد داشت و خودشو جلو می‌کشید .، متکا را گاز گرفته بود و داشت فشار زیادی تحمل می‌کرد. آهسته فرو میکردم و همزمان با دستم چوچوله اش را ماساژ میدادم . و کنار گوشش حرفهای عاشقانه میزدم. تا کامل وارد سوراخ کونش شد . و دردش کمتر شد . آرام تلمبه میزدم و او هم لذت می‌برد. تاریکی شب و سکوت روستا و صدای سگها در دل شب و نم نم بارون و کون زیبای ماریا که ۱۸ سانت از کیر من در آن فرو رفته بود ، و ناله ی دخترکی زیار یار صحنه ای رمانتیک و تکرار ناپذیر خلق کرده بود . اونقدر ارضا شده بود که توان بلند شدن نداشت . و من صبح زود به مدرسه رفتم. رابطه من و ماریا با احتیاط کامل ادامه داشت . و طاقت دوری منو حتی برای یک شب نداشت .
بارها سکس داشتیم . در مدرسه. در کوه . در تپه ها ، روز ، شب ‌ و خوشبختانه ماریا لذت می‌برد و تحمل زندگی براش راحت تر شده بود . .
با تعطیلی مدرسه ، من به مرکز شهر برگشتم و به ماریا پیشنهاد دادم که به بهانه سر زدن به خانه پدرش در تهران، از روستا خارج شود . ماریا دو روز بعد به شهر آمد و من در ترمینال استقبالش کردم .چون خانه ی خالی در شهر داشتم ، او را به خانه خودم بردم. یکماه تمام مث زن و شوهر بودیم . همه جا رفتیم ‌ سفر کردیم . دو هفته به خانه پدرش در تهران رفت و از آنجا به خانه باباخان تلفن کرد که بخاطر گرما و نداشتن کولر تا آخر تابستان تهران می ماند . بعد از یک هفته دوباره پیش من برگشت. و تا اول مهر خانه من بود ‌ رسما مث زن و شوهر بودیم . دوبار هم به ملاقات شوهرش رفت. .

تابستان در آموزش و پرورش اطلاعیه ای دیدم که برای تکمیل معلم روستاهای محروم بصورت حق التدریس معلم می پذیرفتند.
همون روز مدارک ماریا را تحویل دادم و ثبت نام کرد .و چون لیسانس داشت پذیرفته شد و بعنوان آموزگار حق التدریس دوره ی یک ماهه آموزش صمن خدمت در شهریور ماه گذراند . و از اول مهر همکار خودم شد . ماریا خیلی خوشحال شد که کاری خوب و مناسب پیدا کرده است . روزهای خوبی داشتیم و با شروع مهرماه من و ماریا به روستا برگشتیم. من به روستای همجوار رفتم و ماریا در روستای محل زندگی باباخان معلم شد . اهالی روستا خیلی خوشحال شدند . ماریا با کمک من یکی از معلم های موفق شد . .
ودر چادر میخوابید . خیلی از شب ها من به چادر او میرفتم و تا صبح پیشش میخواببدم . انواع سکس ها داشتیم . بعضی وقتها هم به بهانه کار اداری دوسه روز شهر میرفتیم . این رابطه همچنان ادامه دارد…

نویسنده
مانشت
محسن …

ادامه…

نوشته: محسن

دسته بندی:

بازگشت به صفحه اول وب سایت و لیست تصادفی داستان ها