مهسا بدن سفتی دارد و به خاطر آن مورد انتقادِ همراه با نارضایتی کاوه، همسر سابقش قرار گرفت. کاوه از او پرسید که برنامهاش چیست، به جنگ کسی یا چیزی میخواهد برود که اینچنین بدن سفتی دارد؟ درواقع بدن موردعلاقه کاوه بدنی نرم و پنبهای بود که اگر به قسمت بالای آن فشار یا ضربهای وارد آوردی در نقاط دیگرش موجهای ریز و درشت شکل گیرند و مهسا خشمگین شد که همسرش به او به چشم یک تشک آبی یا فُکی لمیده بر ساحل نگاه میکند. البته این دلیل طلاقشان نبود، بیچاره کاوه تنها یکبار در حال مستی و سکس، هنگامیکه نتوانسته بود عصایش را راست کند و از آن موقعیت احساس سرزندگی میکرد چنین حرفی زد اما مهسا کمتر مست و بیشتر حشری بود و آن را جدی گرفت. اگر بدن شُلی داشت شاید با ورزش میتوانست آن را سفت کند اما گویا هیچ ورزشی برای شُل کردن بدن سفت وجود ندارد، پس در این میان مهسا مقصر است؟ او اینگونه فکر کرد اما دلایل طلاقشان گسترده و بیشتر از این حرفها بود. کاوه اعتقاد داشت مهسا بیش از حد با مادرش در ارتباط است و جزئیات زیادی از زندگیشان را به او میگوید، زیاد و حریصانه غذا میخورد، وقتی بلند صحبت میکند صدایش جیغ جیغی و گوشخراش میشود، آدمِ کارهای ناتمام است و گویا هیچچیزی را نمیخواهد به پایان برساند، زندگی گذشتهاش را بسیار بیشتر از حد منطقی وارد زندگی اکنونشان کرده است. مهسا اما از بیتفاوتی و بیذوقی کاوه رنج میبرد، از اینکه او شکلات دوست نداشت و تقریبن همیشه بدون جروبحث کردن مسئولیت مشکلات متاهلانه شان را قبول میکرد، قیافه مظلومانه و ترحمانگیز به خود میگرفت که صدها بار از جنگودعوا عذابآورتر بود و البته اینکه کاوه زیادی عاقل بود. گویا رسالتی در خودش میدید که درباره هر موضوعی سخن پایانی و فیصله بخش را بگوید و اگر کسی بعد از نطق او چیزی میگفت آن را بهمنزله ناسزا به خودش و افکار منطقیاش میدانست. آیا اینها دلایل کافی برای طلاق محسوب میشوند؟ خوب پس. کاوه 39 ساله بود که برای گرفتن گواهینامه رانندگی اقدام کرد و حدود 5 ماه بعد آن را گرفت و اولین تصادفش دو ماه بعد بود. شب که به خانه آمد به همراه مهسا مشروب خورد و مست شدند و در آن میان برای اینکه دردِ پیشانیِ ضربدیده و افسوسِ خسارتِ واردشده به ماشینشان را بکاهد دلیل آورد که تازهکار است و حق دارد چند بار اشتباه کند. مهسا آهی کشید و گفت چیزی غمین تر از انسانی که در 40 سالگی تازهکار باشد وجود ندارد، فرقی هم ندارد که در چه کار یا چه چیزی تازهکار باشد. مهسا جملهاش را با چنان غیظ و نفرتی گفت که کاوه در همان حالِ مستیاش دانست که زندگیشان دیگر دوامی نخواهد داشت.
مهسا فهرستی بلند از چیزهایی دارد که پس از طلاق آنها را از دست داد و این قانونی کلی است، در هر جدایی چیزهایی از دست میرود و چیزهایی به دست میآید اما اگر از او بپرسیم در بالای سیاهه ازدسترفتههایش چیست چه جوابی میدهد؟ بگذارید ابتدا قانون کلی دیگری بگویم، دلیل و لحظهای که هر انسانی تصمیم به جدایی میگیرد. گویا در زنها این لحظه منوط به اتفاقی بزرگ و مصیبتبار است، خیانت و یا خشونت، چیزی آنقدر غیرمعمول و دردناک که نیروی لازم برای جدا شدن از سطح رابطه را فراهم کند، اما مردها به دلایل بنیادین احتیاجی ندارند، یک دلزدگی ساده میتواند آنها را مُجاب به رفتن کند. کاوه شب مهمانیای را در خانه دوست مهسا به یاد میآورد که مشروب خورده و رقصیده و شاد بودند، وقتی که آهنگ پایانی پخش و تمام شد، همه زوجِ خودشان را در آغوش گرفتند و کاوه با ماهی خیس و لزجی روبهرو شد، مهسا یکسره از عرقی چسبناک پوشیده شده بود و کاوه را دلزده کرد. شبی دیگر، بازهم مست بودند و هنگامیکه کاوه از دستشویی بیرون آمد مهسا را دید که روی نیم صندلی نشسته و به جلو خمشده و دیوانهوار میخندد، شلوارش اندکی پایین آمده بود و شورت و نقطه آغازِ شکاف باسنش مشخص بود. کاوه آنقدر از هویدا شدن شکاف لُمبَر و غیرتی شدن راجع به این بیآبرویی رنج نمیبرد که از بیمبالاتی مهسا، چرا نمیتواند آنقدر زوزه نکشد که شلوارش از پایش پایین نیاید؟ اما مگر کاوه از ابتدای آشناییشان با اخلاق مهسا آشنا نبود؟ چرا، اما مگر کسی در ابتدای آشنایی و ازدواج به جزئیات رفتار زوجش توجه میکند؟ قانون کلی، یا اگر دقت میکند مگر آنها آزاردهنده هستند؟ کاوه به خاطر نمیآورد وگرنه 12 سال پیش با دیدن صحنهای مشابه عاشق مهسا شد، وقتی که در یکی از شبهای شباب و مستی مهسا آنقدر خندید که دکمه نیمتنه تنگش شکافت و یکی از سینههایش نمایان شد و مهسا عوض اینکه دستپاچه یا شرمگین شود بر شدت خندهاش افزود و با انگشت به سینه معلق در هوایش اشاره کرد، انگار که بیرون جهیدن سینه اتفاقی معمول و روزانه است و همانجا کاوه فهمید که دختر رؤیاهایش را یافته است. فراموشی، امان از تو و گذرِ روزها که رنگ و جادوی هر چیزی را میگیری، آن را روزمره و بیخاصیت میکنی و در نهایت معجزهای چون بیرون جهیدن سینه را تبدیل به اتفاقی نفرتانگیز میکنی. مهسا در بالای سیاهه ازدسترفتههایش بغل کردن را مینویسد، چیزی که برای یک مرد کردن و گاییدن و سپوختن و راندن عنوان میگیرد، چیزی که برای مرد بهشدت جسمانی و همراه با خشونت و تعرق و سروصدا است، برای زن تبدیل به حسی از پناه گرفتن و لمس و احترام و اعتماد است؛ قانون کلی. لعنت به همه قانونهای کلی ولی گویا زندگی همینقدر پر از اضداد و شگفتی و انگشت حیرت به دهان گزیدن است و سوال اینجاست که در میان این همه اضداد چگونه قانونهای کلی شکل میگیرند؟ مهسا شبهای تنهاییاش را با خیالِ بغل شدن میگذراند و در تختخوابش وضعیت بغل به خود میگیرد، جای دستوپا و سینه آنکه باید بغلش کند را مشخص میکند و به یادآوری دلایلی میپردازد که موجب جداییاش از کاوه شد.
کاوه هرگز عامل خشونت نبود پس خیانت کرد، البته نه همان سالهای اول، چند سالی طول کشید تا صدایِ پیامکِ تلفن همراهش دربیاید و مهسا برایش ملالانگیز شود. بعدها در حال مستی و شوخی به مرجان گفت کسی که سالهای طولانی شماره تلفنش را عوض نمیکند همیشه منتظر است تا بلکه کسی از گذشتهها به او سر بزند و از روزمرگی درش بیارد، مثل میعادگاهی همیشگی با همه آشنایان قدیمی است و انتظاری دائمی برای احوالپرسیِ دوستی که نیمهشبی خوابش نمیبرد. نه اینکه کاوه کشته مرده زندگیاش با مهسا باشد، اگر شرایط بیدردسری پیش میآمد که شب میخوابید و صبح که بیدار میشد همه کارهای طلاقشان انجامشده بود با آغوش باز به استقبال آن میرفت اما کاوه تنبل بود. در همان حال مستی اما جدی به مرجان گفت مطمئن است نصف ازدواجها را تنبلی است که پایدار میکند، باقیشان را نبود گزینه جایگزین. اما تلفن همراه همیشه یاریرسان و آدرسی برای بازگشت نیست، خیلی از اوقات هم فتنهانگیز و بر هم زننده نظم عادی روزهاست. کاوه محتاط و ترسو بود و ترفندهای کودکانهای به کار میبرد تا همسر نادانش را فریب دهد، هر یک ماه یکبار اسم مرجان را روی گوشیاش تغییر میداد، در ابتدا نامش علی بود، بعد تبدیل شد به بانک تجارت، سپس حاجی قندهاری و چندین شخص حقیقی و حقوقی دیگر اما حتی مهسا هم بالاخره متوجه شد، مگر چند نیمهشب انتظار آمدن پیامکی از خشکشویی بهادر یا مرتضی حقگو برای شوهرش وجود داشت؟ هر شب؟! درواقع میشود گفت قسمت عمده طلاقشان هم از بدشانسی کاوه نشاءت گرفت، تقریبن هرروزی که پیش مرجان بود و با او میخوابید، شبش هم با یک مهسای حشری روبهرو میشد، هماهنگی مشکوک و مزورانه هورمونها و نوک سینه مهسا با آن دیگری. توطئه آمیزتر از این مورد که تقریبن در طول کل آن یک سال عادت ماهانه آن دو زن با اختلافی کمتر از 3 ساعت رخ داد؟ کاوه شاد اما خسته و بیحال به خانه میآمد و تمام آرزویش زودتر و پشت به مهسا خوابیدن بود اما با نمایش اروتیک همسرش روبهرو میشد که به هزار جلوهگری سعی در تحریک او میکرد، کاوه، ای کاوه بینوا! مهسا البته آنقدر ساده و نادان بود که دروغهای مَردش را باور کند، استرس و فشار کار آن روز که بشدت خستهاش کرده بود، اسمِ مکانیکی محمد روی گوشی کاوه که او را مشکوک نمیکرد تنها اگر کاوه میتوانست مقداری بیشتر انرژی داشته باشد و هر شبی که مهسا دلش خواست او را با بوسهای خالی تنها نگذارد و نخوابد. نیمهشب دوشنبهای بود که تمام تخیلات و زمزمههای مهسا، خزیدن و شیطنت و لباسهای زیر رنگارنگش، نوازش و عشوهگریهایش هم بر فشار کاری و خستگی آن روز کاوه بیاثر ماند، پس نور گوشی همراه کاوه که حاکی از پیامکی در ساعت 5 صبح بود مهسای داغ و خیس را بالاخره مشکوک کرد. در آن پیامک محمدکاظم از شکلی که کاوه او را به دیوار چسبانده و جِر داده بود تشکر میکرد، با واژههایی دال بر لذت بردن، اوووووووووم و آآآآآآآآه؛ سپس از جای انگشتان بیرحم کاوه نوشت که هنوز بر روی سینه و باسنش مانده بود. تیر خلاص در پیامکی بود که محمدکاظم در آن گفت کاش کاوه مجبور نبود شب را پیش زن زشت و سفتش بخوابد، کاش اینجا بود و او را بغل میکرد.
نوشته: FoxMan