داستان های سکسی | انجمن سکسی کیر تو کس

بیش از سی هزار داستان سکسی

عکس و کلیپ های سکسی ایرانی در KiR2KOS.NET

فیلم های سکسی خارجی در MAME85.COM

مامان پری و پارسا (۲)

…لینک قسمت (های) قبل در پایین صفحه

توجه:داستان محتوای تابو داره و طولانیه،پس اگه علاقه ای ندارید نخونید.

همینجور که سیخ کرده بودمو کیرمو جابجا میکردم که برم تو خونه یهو دیدم یکی تو حیاط صدام کرد
-سلام پارسا جان!
برگشتم دیدم شوهر خاله شیواس
گفتم :سلام اقا فرید
انگار ناراحت بود، گفت: پارسا جان یه لحظه میای؟
رفتم سمتشو گفتم : چی شده آقا فرید؟
گفت: راستش الان زنگ زدن گفتن خاله ی شیوا حالش خوب نیست، الان میشه به شیوا بگی بیاد بریم آخه صبح باید حرکت کنیم، باید آماده بشیم
گفتم: امیدوارم حالش خوب شه و رفتم تو

زیاد با شوهر خاله شیوا خوب نبودم

دیدم خاله شیوا داره با دختر عمه ی امیر حرف میزنه و صداش کردم، اومد گفت: چیه پارسا؟
مستیش تقریبا پریده بود.
گفتم: آقا فرید کارت داره جلوی در.
گفت: اینجا اومده چرا خب زنگ میزد بهم.
شونمو انداختم بالا و گفتم: نمیدونم.
خلاصه رفتو بعد از چند دقیقه اومد،هول هولکی رفت بالا لباساشو بپوشه منم رفتم پیشش بهش گفتم: چی شده خاله؟
گفت: حال خالم خوب نیست بیمارستانه باید بریم تبریز‌.

چند وقتی بود که تقریبا دکترا جوابش کرده بودن،خلاصه از منو بقیه خدافظی کرد،هرچقدرم دنبال امیر گشت که خدافظی کنه ازش نبود و رفت.

مهمونا که همشون تو هم میلولیدن،۲۰ نفری میشدن و فامیلای بابای امیر بودن،کلا من زیاد با فامیلای امیرینا دمخور نبودم غیر از پسر عموی امیر، پوریا که با هم خیلی رفیق بودیم و داداش شیریمم بود و مریم آبجیش میشد.پدر مادر پوریا و مریم از هم طلاق گرفته بودن،مریم با باباش تهران زندگی میکرد و پوریا با مادرش یه سالی میشد که رفته بودن سوئد پیش مامانبزرگش و خاله شیوا، خاله ی پوریا و مریم بود. چشمم خورد به مریم که از خستگی رقص نشسته بود کنار کانتر،که یه بار کوچیکم درست کرده بودن.

مریم تو فامیلای امیرینا از همه خوشگل تر بود و همه میدونستن که دوست پسر نداره،چون زیاد کسیو محل نمی داد ولی احساس میکردم رفتارش با من بهتره هی میخواستم بهش نزدیک شم ولی از خاله فریبا میترسیدم.

دست بهش تکون دادمو اونم با لبخند به من دست تکون داد و باشاره گفتم: امیرکو؟؟
اونم با اشاره گفت: بالاست.

امیر از پله ها اومد پایین که دیدم قیافش یه جوریه.
تو دلم گفتم باز حتما حشرش زده بالا و دنبال موقعیته تا به رویا(دوست دخترش)یه ناخنکی بزنه،که یهو یاد فریاد و ریما افتادم،آخه امکان داشت امیر رویا رو ببره اتاق خودش و اون موقع مچشونو می گرفت.
برگشتم تو حیاط یه آماری ازشون بگیرم ببینم اومدن یا نه که دیدم فریاد داره از پله ها میاد بالا،به خودم گفتم إی لاشی،آبجیه امیرو خوب آبیاری کردی.
فریاد که انگار کمی هول بود گفت: چرا اینجایی پارسا!
من:هچ اومدم یه هوایی بخورم.
فریاد: آهان،اوکی من میرم تو تو ام بیا.
من:باشه برو منم یه هوایی عوض کنم میام.
فریاد رفت تو و من با چشم دنبال ریما بودم که دیدم از اونوره حیاط داره میاد
الان که از روبرو با دقت میدیدمش واقعا خوب چیزی بود،بدن تازه رسیده و اندام سکسیش سریع آمپرمو چسبوند
اومد از بغلم رد شد،انگار حوصله نداشت.
من: خانم کجا تشریف میبرید،همراه نمیخواید؟
ریما: پارسا حوصله ندارما باز سر به سرم نذار.

انگار درد داشت از کونی که داده بود

من:باشه بابا برو مهمونات برس،بوشفگ.
و خندیدم
اومد سمتم که بزنتم
گفتم: باشه شوخی کردم هار نشو. و چیزی نگفتو رفت تو.
منم رفتم تو نشستم و داشتم پروپاچه هارو دید میزدم‌.
چشمم باز خورد به مریم که داشت منو نگاه میکرد،با اشاره گفت که بشینم کنارش،منم چشم چرخوندم دیدم خاله فریبا نیست،فرصتو غنیمت شمردم و رفتم کنارش رو صندلی نشستم
من: خوش میگذره؟
مریم: إی بد نیست،
من: اینجور که من میبینم خیلی خوش میگذره بهت.
آخه داشت مشروب میخورد
مریم: میخوری یکی بریزم؟
من: نه مرسی من نیستم
مریم: وا،چرا؟
با خنده گفتم: آخه مست میکنم اونوقت یه کارایی میکنم که شاید خوشت نیاد
مریم: تو مست کن کسی نیست جلوتو بگیره.
و دوتایی خندیدیم.
چشمم فقط رو پاهای مریم بود که انداخته بود رو هم،لامصب تو اون شورتک جین کوتاهش با یه صندل بندی که تا نصف ساقه سفیدش بود خیلی سکسی شده بود.

دو تا پیک خوردم،احساس کردم به گوشیم پیامک اومد،از جیبم در آوردم دیدم خاله فریبا نوشته«چیه،چی میخوای هی چسبیدی بهش؟»
من نوشتم:«به کی؟»
خاله نوشت:«به مریم»
نوشتم:«داریم صحبت میکنیم»
خاله فریبا:«تو چه صحبتی با اون داری؟؟؟»
من:«میخوام تلاش کنم مخشو بزنم»
خاله فریبا:«پارسا نرو رو اعصابما!!»
من:«چیه مگه جرمه دوست دختر داشته باشم؟»
خاله فریبا:«پارسا اذیتم نکن،خودت میدونی چیکار میکنما!!»
به خودم گفتم ول کن بزار بیام اینور تا شر نشده.
مریم که قیافش یه جوری شده بود با تعجب گفت:پارسا دوست دختر داری؟
اومدم بگم نه که یه لحظه یاد خاله فریبا افتادم و دلم غنج رفت،گفتم: آره،چطور

مریم که انگار میخواست خودشو بی تفاوت نشون بده گفت: هیچی همینجوری.
که یه دفعه خاله فریبا آمد از پشت سرم صدام کرد گفت:پارسا جان یه لحظه میای کارت دارم.
گفتم: چشم خاله اومدم.
خاله افتاد جلوم و من پشت سرش راه افتادم و با چشمام کونشو داشتم میخوردم
رفت تو حیاط.
من: بله خاله جون
خاله فریبا که انگار هم ناراحت شده بود و هم عصبانی آروم گفت: مگه بهت نگفتم از پیشش بیا اینور
من: خوب منم اومدم دیگه الان‌.
خاله فریبا: پارسا نیگا کاراتو آخه،چرا اینجوری میکنی؟
من: دوست داری چجوری بکنم پس؟
خاله: پارسا داری اذیت میکنیا،بس کن،خوشم نمیاد باهاش صحبت میکنی.
من: خاله بخدا چند دقیقه نبود حرف میزدیم
خاله که قیافش رفته بود تو هم گفت: باشه ما ام بعدا با هم حرف میزنیم،الان بریم تو.
.
.
.
‌.
.
خاله فریبا منو خیلی دوست داشت و همیشه بهم میگفت عسلم یا عسل خاله، بعضی موقع ها به شوخی یا جدی به مامی و خاله میگفت پارسارو از امیرو ریما ام بیشتر دوست دارم. وقتی بچه بودیم شلوغ کاری میکردیم مامانم عصبی میشد و دری بری میگفت به سه تامون ولی خاله فریبا به من چیزی نمی گفت فقط به امیرو ریما میگفت و اونام شاکی میشدن که چرا به پارسا چیزی نمیگی. همیشه امیر به شوخی میگفت: پارسا پسر مامانمه،من نه و ما ام میخندیدیم
همیشه هرچی واسه امیر میخرید واسه منم میخرید
یادمه چند ماه پیش که با بابام جروبحث کردم سر مامانم، ماشینشو ازم گرفت و من بی ماشین شدم.
ولی خاله فریبا ماشین خودش که دست امیر بود گرفتو داد به من و گفت فعلا سوار شو بی وسیله نمونی و امیرم به شوخی گفت: مامان اگه من واقعا سره راهیم بگو!!
خاله ام گفت: عزیزم خالت شاید کاری چیزی داشته باشه نمیشه که با آژانس بره اینور اونور.
منم خیلی دوسش داشتم عاشق صداش بودم یه صدای دوبلوری زنانه داشت که میگفتن به بابا بزرگم رفته اخه مامیم میگفت باباش جوونیاش گوینده بوده.
هرجا میرفتیم یکی میگفت خانم شما گوینده ای؟،یکی میگفت شما دوبلوری؟ وو…همیشه آرزوم بود زنم باشه، چون هم خانه داریش بیست بود، هم به خودش میرسید.همیشه بدنش شیو بود یادم نمیاد تا حالا بدنش حتی یه ذره مو داشته باشه یا همیشه ناخناشو لاک میزد یا ناخن میکاشت.رو بدنش یه خالم نداشت چه برسه جوش و مهم تر از همه هیکلش بود، یه کون که راه رفتنی مثل دنبه گوسفن تکون میخورد و همیشه ام از کونش ناراضی بود چون میگفت چند ساله سعی میکنم تو باشگاه سفتش کنم ولی هر کار میکنم مثل بقیه بدنم بشه نمیشه و نرم مونده ،موهاشم مثل مامانم پرپشت بود و کلفت ولی به قول خودش چون تو باشگاه اذیت میکرد کمیشو کوتاه کرده بود تقریبا تا بالای کونش بود.
.
.
.
.
‌.
.
.
.
.
یک ماه قبل

«پارسا»

با نازنین یه ماهی بود که از طریق رویا(دوست دختر امیر)دوست شده بودم. مخشو زدم آوردمش خونه و سکس کردیم.بعد سکس آماده بودیم که بریم مامانم یه دفعه دره خونه رو باز کرد و مچمونو گرفت. هرچی از دهنش در اومد به من گفت و به نازی فقط گفت: از خونه من برو بیرون و دور پسرمم خط بکش.

نمیدونم چجوری فهمیده بود،قبل از این که با نازی بیایم ازش آمار گرفتم که گفت خونه خاله فریباس و حالا حالا ها نمیاد.

من: مامان مگه چیکار کردم؟ خب جوونم نیاز دارم با کسی باشم
مامان: تو خونه من از این غلطا نمیکنی،هر کثافت کاری داشتی بیرون
-یعنی من اینجا حقی ندارم؟
+اگه این حق داشتنه، نه نداری.
-یعنی چی پس کجا ببرم،ببرم تو پارک؟ تو خیابون؟ یا نه اصلا برم جنده خونه؟
+خفه آشغال، میزنم دهنت پره خون شه ها
-اصلا میدونی بهترین راه چیه،اینکه از این خونه برم
+آره برو،توام لنگه اون بابات هرزه ای ،منو باش که میخواستم حواسم به تو یکی باشه حداقل.
خاله فریبا اومد تو اتاقو گفت: یواااش صداتون ده تا خونه اونورتر چه خبرتونه.
مامانم نشست رو صندلیه کنار تختو با دستاش سرشو گرفت و گفت: ببین چی میگه آخه ، طلب کارم هست ازم
خاله فریبا گفت: باشه یواش، و رو به من گفت : بیا خاله بیا بریم تو اتاق خودت

نشستم رو تختو خاله ام کنارم نشست
-خاله اگه میخوای سرم غر بزنی حوصله ندارما
+خاله من کی تا حالا غر زدم بهت؟ عزیزم حالا بگو دختره کی بود؟
و منم سیر تا پیازه داستانو بهش تعریف کردم.
خاله ام دستمو گرفت تو دستشو گفت: قبول کن کار درست نبوده خاله
-خاله پس چرا امیر رویا رو میاره خونه چیزی نمیگی؟؟؟؟؟؟؟

خاله زل زد بهم.

-بگو دیگه خاله، چرا به اون چیزی نمیگی؟؟
+اخه تو که مثل امیر نیستی؟
-یعنی من نیاز ندارم؟؟؟. آره دیگه راست میگی من آدم نیستم ،حیوونم نیستم،اصلا هیچی نیستم.

+منظورم اینه درست نیست

-چی درست نیست خاله؟ خب من نیازم رو چجوری برطرف کنم ؟
+با ازدواج
-تا ازدواج پس باید بریزم تو خودم آره؟ اینه راه حلت؟ پس چرا اینارو به امیر نمیگی؟
+نمیدونم خاله چی بگم
-خاله اصلا ول کن اینارو،مامانم مگه خونه شما نبود؟پس چطوری فهمید؟
خاله کمی هول کرد
+ها؟ نمیدونم خاله
-خاله دروغ نگو شما از همه چیم هم خبر دارید،بگو چجوری فهمید
+نمیدونم عزیزم
-بگو جون من

گفتم نمیدونم دیگه پارسا، بیخیال شو
-خاله مرگ من راستشو بگو،مامانم اتفاقی نیومد ،جوری اومد خونه که یعنی خبر داشت چخبره و تعجب نکرد،مرگه من بگو.
خاله معصومانه نگام کرد و گفت: یه چی بگم قول میدی از دستم عصبانی نشی
که تا تهش رفتمو دوزاریم افتاد، فهمیدم خاله گفته به مامانم.
-کار تو بود…

اشک تو چشمام جمع شد ولی گریه نکردم.
بلند شدم و خاله ام بلند شد، تقریبا با صدای بلند گفتم:باورم نمیشه کار تو بود خاله؟، میدونی چیکار کردی اصلا؟ منو پیش هم مامانم هم دوست دخترم خراب کردی،میدونی باعث شدی مامانم چقدر بهم فحشو بدوبیراه بگه،میدونی باعث شدی نازنین پیش مامانم خراب شه،من میخواستم اونو جوره دیگه بهش معرفی کنم ولی تو کاری کردی مامانم فکر کنه جندس،مامانم به چشم یه هرزه بهم نگاه میکنه دیگه،خاله هیچوقت فکر نمیکردم انقدر بدجنس و عوضی باشی،اصلا میدونی چیه مامانم به من میگه هرزه ولی هرزه تویی که منو…
و یهو شق یه کشیده زد تو صورتم.
شک شدم…سابقه نداشت خاله فریبا دست رو من بلند کنه،نمیدونستم چی بگم،فقط دستمو گذاشتم رو صورتمو با بهت نگاش کردم
چند ثانیه بهم زل زد و با گریه بغلم کرد
+ببخشید خاله،حواسم نبود نمی خواس…
از خودم به زور جداش کردم و گفتم: ولم کن.
+بخدا نمیخواستم بزن…
-برو بیرون از اتاقم
+پارسا گوش بده یه لحظه ببین چی میگم
داد زدم سرش : گفتم برو بیرون.
نگاهم کرد و با گریه از اتاق رفت بیرون.

وااای باورم نمیشد خاله فریبا منو لو داده باشه،میدونستم منو چقدر دوست داره ولی هیچ جوره این کارشو درک نمیکردم.

درو از پشت قفل کردم
چند دقیقه بعد مامانم درو باز کرد بیاد تو که دید قفله
مامان: باز کن ببینم درو،پدرسگ چی گفتی به فریبا، باز کن میگم میشکونما
خاله فریبا: پری ول کن تقصیر من بود
مامان: تو دخالت نکن فریبا برو کنار
که داد زدم : آره یه بار دخالت کردی واسه هفت پشتم بسه، دیگه دخالت نکن
مامان:خفه شو پسره آشغال دهنتو جر میدما،بیا بیرون از خالت معذرت خواهی کن بجنب
خاله فریبا: نمیخواد پری من رفتم اصلا ول کن
مامان: غلط کرده پسره بی چشمو رو،کثافت کاری میکنه تو خونه من طلبکارم هست،پارسا درو باز میکنی یا بشکونمش؟؟
خاله فریبا: ولش کن پری،اصن اشتباه از من بود که گفتم بهت
مامان: چه اشتباهی،غلط کرده پسره بی حیا،تو خونه من کثافت کاری میکنه دو قورتو نیمشم باقیه.
خاله: باشه آبجی حالا بخاطر من بیا بریم یه ذره تنهاش بزار.

دیگه مغزم کار نمیکرد،نمیدونستم حق با کیه. با من که میخواستم فقط نیازمو برطرف کنم و یه کار طبیعی بود،با مامان که میخواست به قول خودش مثل بابام هرزه نشم یا با خاله که میگفت راهش این نیست و می ترسید از راه بدر شم ، ولی میدونستم حق خاله نبود که بهش بگم عوضی و هرزه،آخه خاله خیلی گردنم حق داشت.پس اون چکی که خوردم حقم بود.

حال سکسی که کرده بودم کوفتم شده بود و تقریبا یه ساعتی تو این فکرا بودم که گوشیم زنگ خورد.

قلب قرمز بود یعنی خاله فریبا،آخه خودش اینجوری میخواست میگفت باید منو قلب سیو کنی و منم به خنده به حرفش گوش داده بودم.
جواب ندادم و باز زنگ زد،زنگ،زنگ،زنگ و پیام داد.پیامشو باز کردم دیدم نوشته:
«پارسا جواب بده کارت دارم،بخدا قصد بدی نداشتم نمیخواستم پیش مامانتو نازنین خراب شی اصن فکر نمیکردم اینجوری شه،
ببخشید ،اصلا غلط کردم خوبه،دستم بشکنه که زدم تو صورت مثل گلت،پارسا خودت میدونی من تو رو از عالم و آدم بیشتر دوست دارم،حتی از امیر و ریما، نمیتونم ببینم از دستم ناراحتی.
اصلا بیا خونمون هرچی دلت میخواد بهم بگو خوبه. اصلا سیلی که زدمو جبران کن»

همیشه تو خونه تا امیرو ریما بهم میگفتن یه دوست دختر واست پیدا کنیم خاله فریبا سریع میگفت لازم نکرده نمیخواد،پارسا دنبال اینجور چیزا نیستو و و و…تقریبا یه جورایی اعصابش خورد میشد
ولی به روی خودش نمیاورد، منم نمیدونستم دلیلش چیه.

جوابشو ندادم. ساعت از ۱۱ شب گذشته بود و من شام نخورده برق اتاقو خاموش کردمو خوابیدم.
ساعت ۱ ظهر بود که از خواب پاشدم بدون اینکه مامانو ببینم رفتم بیرون، چون میدونستم تا منو ببینه شروع میکنه غر زدن،ساکمو برداشتم و رفتم استخر، آخه نزدیک یه سال میشد که شنا کار میکردم.

از استخر برگشتم خونه. مامانم و خالم تو پذیرایی نشسته بودن،آروم یه سلام دادمو از کنارشون رد شدم رفتم تو اتاق.
مامان اومد تو اتاق گفت: پاشو برو از خالت معذرت خواهی کن،بجنب.
منم میدونستم به یه چی گیر بده دیگه ول نمیکنه.با بی خیالی از کنارش رد شدم و رفتم کنار خاله
-بابت رفتارم معذرت میخوام، ببخشید
خاله فریبا دلسوزانه نگاهم کرد و سرشو بالا پایین کرد.
رفتم بالکن و رو تخت دراز کشیدم.
خاله بعد چند دقیقه اومد کنارم رو تخت نشست
+پارسا بخدا من به مامانت گفتم لازم نیست ازم معذرت خواهی کنی ولی گفت تو کاریت نباشه
-مهم نیست، دیدی معذرت خواهیمم کردم
+چرا واسه من مهمه،نمیخوام از دستم ناراحت باشی
پشتمو کردم بهش و ب پهلو خوابیدم
+معذرت میخوام،ببخشید پارسا
بازم صدامو بردم بالا گفتم: دیگه با من حرف نزن،انقدرم بهم زنگ نزن پیام نده،نمیخوام ببینمت
خاله ام چیزی نگفت و پاشد رفت.
چند دقیقه بعد مامانم اومد بالا سرم و داد زد: چی گفتی پسره عوضی به خالت که اینجوری با گریه رفت؟؟؟
-باز شروع نکنا مامان،من چیزی نگفتم
+پس چرا با گریه از خونه رفت؟؟؟
-نمیدونم،نمیدونم،بابا ولم کن،زنگ بزن از خودش بپرس
+زنگ میزنم بهش اگه گفت تقصیر توعه من میدونم با تو.
رفتم تو اتاقمو با گوشیم ور رفتم.
مامانم چند دقیقه بعد اومد تو اتاقم
+پاشو غذاتو بخور رو میزه،من دارم میرم بیرون،امروزم بابات میاد،خودتو جمع کن.

بابام سه ماهی بود که با عمو علی بندر بودن،بعد سه ماه داشت میومد
مامانم رفت بیرونو منم رفتم غذامو کشیدم و خوردم.
شب بابام اومدو بالاخره چشممون به جمالش روشن شد، مامانم تو اتاق بود و داشت آماده میشد
باهاش خوش و بش کردمو گفت: پس مامانت کو؟؟
گفتم: تو اتاقه
بابام با صدای بلند گفت: خانم خونه کجایی پس؟
مامانم از تو اتاق گفت: اومدم عزیزم.
مامان دره اتاقو باز کرد و اومد بیرون،اوووووف چیشده بود ،میگم هی امروز میرفت جلوی آیینه پس نگو میخواست خودشه واسه آقا شاپور آماده کنه.

یه شلوار استرج تنگ سبز که کناره روناش توره خیلی ریز داشت و کصش قشنگ قلمبه بیرون بود،با یه تاپ نگینی سفید،موهاشو که همیشه دم اسبی می بست این دفعه حالت داده بودو جلو شو از کنار صورتش رد کرده بود، اووف لباشم براق کننده زده بود،مثل ماه میدرخشید لامصب.
از من رد شدو منم مثل اسبی که به نعل بندش نگاه میکنه داشتم به مامان نگاه میکردم
اووووف کونشو خوش استیل و شق ورق وایساده بود،خط شورتش قشنگ معلوم بود که نصف کونشو پوشونده.
اخخخ کمر باریکش که من میمردم واسش
یعنی بابا امشب میخواد اینو بکنه؟؟؟کوفتت شه بعد سه چهار ماه میای خونه همچین کصیو میزنی زمین میری.
بابا ام که ماشالله روز به روز جوون تر میشد معلوم بود که تو عشقو حاله حسابی.
بعد از خوش بش مامانو بابا به شوخی گفتم: آره دیگه شوهرتو ببینی اینجوری مارو یادت میره و جفتشون خندیدن
مامان اومد سمتمو منو گرفت بغلش،اووف ممه هاش چسبید به بدنمو مثل پنبه رفت تو.
بعد بابام از تو ساکش یه جعبه درآورد کادو پیچ شده داد به مامانم
-بیا عزیزم قابلتو نداره.
باز به شوخی گفتم: یعنی چی آخه؟ شما چرا همدیگرو دیدید پسرتونو یادتون رفته؟،بابا پس من چی؟؟
-حسودی نکن پسر،اول بزرگتر
و مامانم جعبه رو گرفت.
+واای مرسی عزیزم. باز کرد و توش یه سینه ریز بود.
مامانمم ذوق زده بابامو باز بغل کرد و ماچش کرد
باز به شوخی گفتم: اگه این لوس بازیاتون تموم شد بریم بشینیم خسته شدم
جفتشون خندیدنو مامی باز منو بوس کرد.
از قصد پشتشون حرکت کردم تا باز از مامان فیض ببرم،لامصب انگار ساعت شنی بود این زن، کونش تو اون شلوار بالا پایین میشد و منم کیف میکردم. اوف بابا چه حالی میخواد بکنه امشب.

خلاصه شامو زدیمو بعد از باز کردن وسایلایی که بابا اورده بود و یه ذره شوخی و خنده رفتم مسواک زدم و شب بخیر گفتم و رفتم تو اتاقم. چه بکن بکنی بود امشب.

یه ساعتی تو اینستا و تل چرخ زدم و مطمئن شدم که اونام رفتن تو اتاق.
یواش یواش رفتم پشت دره اتاقشون که ببینم کشتیشونو شروع کردن یا نه
مامی: اخخخخ مرسی عشقم
بابا:راحت شدی؟
مامی:خیلی ،بهترین شبم بود،شاپور نزدیک یه سال میشد که ارضام نکرده بودی.

اووووف آب مامانو آورده بود بابام،حیف نمیشد ببینم چیکار میکنن،اخه دیدی نداشت فقط سوراخ کلید بود که اونم توش کلید کرده بودن.

بابا: ببخشید عزیزم
مامی: دراز بکش عشقم نوبت توئه،میخوام بیارمت.
بابا: نه عزیزم خسته شدی دیگه،بخوابیم آخه منم خسته ام.
مامی: یعنی چی نمیکنی؟
بابا: نه بمونه واسه فردا عزیزم.
مامی: حداقل چند تا بزن،شاپور یه ساله سکس نداشتم،کصم کیپ شده دیگه،دلم میخواد،سریه پیشم همین بهونه رو آوردی.

بابا: عزیزم فردا رو که ازمون نگرفتن،فردا جبران میکنم
مامی: یعنی چی شاپور؟؟! من امشب اینهمه به خودم رسیدم واسه تو بعد تو میگی فردا،شاپور الان یه ساله که دستم نزدی بهم،بعد واسم میخوری که مثلا خرم کنی،شاپور دیگه خسته شدم از دستت،آخه مرد مگه فقط اونکه پول بیاره تو خونه،میری واسه خودت معلوم نیست چیکار میکنی بعد از سه ماه یادت میفته زنو بچه ام داری.
بابا: خب فعلا چند ساله کارم اینطوری شده چیکار کنم،باید سوختو ساخت
مامی: من نمیخوام آقا اینکارو،هرچی تو بندر داریو جمع کن ببار دیگه لازم نکرده اصلا اونجا کار کنی
بابا: یعنی چی اینهمه زحمت کشیدم الان که به سوددهی رسیده جمع کنم؟
مامی: باشه ما میایم اونجا پیش تو
بابا: حرفی میزنیا پری،بیاید اونجا چیکار؟فردا پس فردا پارسا باید بره دنبال درسش، کلاساش
مامی: پس فرشته چجوری چند ساله مونده؟؟
بابا: پری اصلا حوصله ندارما خسته ام،باز غر نزن
مامی: معلوم نیست اونجا چه کثافت کاری میکنی که نمیخوای ما بیایم،لیاقت همون جنده پولی های دورو برته،به جهنم،دیگه هر غلطی میخوای بکن.
و در اتاقو باز کرد و با من چشم تو چشم شد، صورتم و صورتش به واسطه نور شب خواب اتاق معلوم بود،چشم غره ای کرد و از کنارم رد شد.

اوه الان پارم میکنه.

رفت تو آشپزخونه که منم پشت سرش رفتم، دره یخچالو باز کرد که،نور چراغ یخچال خورد به بدنش و من تازه دیدم که با شورت و سوتینه،اووووف شورت و سوتینه نارنجی تنش بود، نصف یه طرف شرتش کامل رفته بود لای کونش
سریع از فرصت سوء استفاده کردم و برق آشپزخونرو روشن کردم .
اوووووووف تازه واضح معلوم شد.
چقدر کسخلی تو شاپور که همچین هلوی پوست کنده رو و ول کردی،من فقط موندم بابام اینو نمیکرد پس دنبال چی بود دقیقا،کس از این بهتر؟
یه لپ کونش کامل و قلپی بیرون بود،از سفیدی برق میزد بدنش،گودی کمرش دو تا چال خوشگل داشت و چال ستون فقرات شم که نگم،دیوونت میکرد و اون خال کمرش که تو سفیدی بدنش میزد به چشم. دوست داشتم نزدیک شمو محکم با دست بکوبم به کونش و به لرزه بندازمش.

-مامان خوبی؟
+آره برو بخواب
میخواستم از پشت بغلش کنم ولی ترسیدم
آبو با شیشه سر کشید و گذاشت باز تو یخچال، فهمیدم اعصابش خورده حسابی.
کلافه نشست رو صندلی منم نشستم روبروش و با چشمام داشتم سینه هاشو میخوردم،رگای آبی سینه هاش مثل ریشه درخت که تو زمینه پخش شده بود،آرزوم بود که لخت و واضح ببینمش،چند باری یواشکی به اتاقش میرفتم و از نیم رخ میدیدم بدنشو،البته نه کاملا لخت‌.

-مامان چی شده؟
با چشمای آبیش نگام کرد
+یعنی تو نمیدونی؟
-نه از کجا باید بدونم
+از اونجایی که فال گوش وایساده بودی
چیزی نگفتم و مثلا از شرم سرمو انداختم پایین و به کیر شق شدم نگاه کردم.
احساس کردم داره هق هق میکنه،سرمو آوردم بالا که دیدم اشکش داره میاد، واااای خدا داشت گریه میکرد. یدفعه کل حسم پرید
رفتم کنارش و زانو زدم
-مامانم چرا گریه میکنی؟ عزیزم چی شده؟
با گریه گفت: خسته شدم پارسا دیگه،بابات منو خسته کرده،اصلا انگار نه انگار من زنشم،اصلا به من اهمیت نمیده،دیگه بریدم به خدا،هر‌ چقدر مدارا میکنم باهاش فایده نداره

دلم بهش خیلی سوخت،همچین زنی به این زیبایی و خوش هیکلی دست مردی افتاده بود که اصلا بهش اهمیت نمیداد،ولی بازم به پاش میسوختو میساخت.واقعا مامانم نماد وفاداری بود.یادمه یه بار به شوخی بهش گفتم که دوست پسر بگیر که خیلی بهش برخورد و ناراحت شد.

از پهلوش گرفتم و بلندش کردم گفتم: پاشو عزیزم پاشو بریم رو تخت من استراحت کن،ولش کن بابا رو تو منو داری همه کسم.
مامانو بردم رو تختم دراز کشید و داشتم از اتاق میرفتم بیرون
+کجا میری پارسا؟
-میرم یه شلوار واست بیارم عزیزم
رفتم تو اتاق مامان اینا که دیدم آقا شاپور خوابیده،واقعا درک نمی کردم چرا زنی مثل مامانو پس میزد،واقعا همه چی تموم بود مامانم
دست انداختم تو کشو و شلوار ورداشتمو رفتم تو اتاق
-بیا مامان بیا بپوش شلوارتو
مامان بلند شد شلوارو ازم گرفتو پاهاشو کرد توش و کشید بالا و خوابید رو تخت.منم خوابیدم کنارش
-مامان چقدر بگم دیگه محل نده بابارو،چرا خودتو هی جلوش کوچیک میکنی؟خوشم نمیاد اینجوری بهت بی محلی میکنه.
مامان باز گریه کرد و برگشت سمت منو بغلم کرد
-بیا بغلم عشقم،تو منو داری،ول کن اون شوهرتو
و کمر لختشو شروع کردم به نوازش.
+پارسا اگه تو تو زندگیم نبودی چند سال پیش خودمو میکشتم،من فقط به امید تو زنده ام،قول بده منو ول نکنی هیچوقت،تو ام منو ول کنی دیگه من هیچی ندارم تو دنیا،
بابات که دیگه چند سال ولم کرده.و باز گریه هاش شروع شد
-مامان بخدا منم گریه میکنما بس کن
+پارسا دیگه نمیدونم چیکار کنم بخدا،من همیشه عاشق بابات بودم ولی اون تو این ۲۵ سال هیچوقت منو دوست نداشت.

بیشتر به خودم فشارش دادمو گفتم: نداشته باشه،در عوضش من دارم که
+بخدا اگه ی روز بفهمم منو ول میکنی خودمو میکشم
-بسه دیگه مامان هی چیزی نمیگم، میکشم میکشم،من بدون تو دق میکنم مامان، الانم مثل بچه خوب بغل بابات بخواب آفرین دخترم،نبینما از این حرفا بزنی باریکلا بابا . ببینم سمت اون پسره شاپور میری گوشتو میبرم.
مامان خندید و مثل فرشته بغلم خوابید
صبح ساعت ۱۰ بود که بیدار شدم دیدم مامیم نیست رفتم تو پذیرایی که دیدم نشسته داره ناخوناشو سوهان میکشه،پاشو انداخته بود رو پاشو اون کون بهشتیشو انداخته بود بیرون.
دیشب فهمیدم که بیشتر از این که بخوام باهاش سکس کنم، دوستش دارم چون تقریبا لخت جلوم بود و من اهمیت ندادم و شلوار آوردم بهش.
رفتم سمتشو بوسش کردم
+میخوابیدی دیگه پارسا
-نه بسه امروز باید برم استخر میخوام بیشتر تمرین کنم
+مامان خودتو زیاد خسته نکن
-چشم عشقم، بابا کو؟
+نمیدونم رفت بیرون
-به درک
+زشته پارسا بابا…
-وااااای مامان باز طرفشو نگیره
و رفتم دستو صورتمو بشورم
یه هفته ای گذشت و تقریبا هر روز با امیر بودیم،یه روز از استخر میومدم که گوشیم زنگ خورد امیر بود
گفتم: هاااا
+زهر مار، ها نه بله
-بگو لندهور
+بیا اینجا مامانت اینجاست.
دو دل بودم برم یا نه ولی دلم واقعا واسه خاله فریبا تنگ شده بود.
رسیدم خونه امیرینا و رفتم خونه خود امیر و ریما،به ریما سلام دادمو رفتم تو اتاق امیر،یکم گپ زدیمو امیر گفت:پارسا انگار مامانم یه طوریش هست
-چرا؟
+نمیدونم دیروز رفتم تو اتاقشو دیدم رو تخت پاهاشو جمع کرده تو خودش و گریه میکنه تا منو دید الکی پشتشو کرد به منو خوابید،رفتم ازش پرسیدم ولی جواب درستی نداد بهم
-چی بگم
+اصلا حوصله نداره،بابامم اومده بود اصلا تحویلش نگرفت
-نمیدونم.

رفتم تو فکر،یعنی بخاطر من بود؟؟

بعد از اون روز تو بالکن دیگه زنگ نزده بود فقط یه بار پیامک داده بود.
با امیر رفتیم بالا پیش خاله اینا،سلام دادمو خاله تا منو دید چشماش برق زد،فکر کنم نمیدونست دارم میام.
همیشه که میدیدمش بغلش میکردم این سری اینکارو نکردم و ناراحت شد،چون داشت میومد سمتم که من نشستم رو مبل.
ناهار و خوردیمو ریما مامیمو به زور برد تا اتاقشو نشون بده که دیزاین عوض کرده بود،امیرم ولو شد رو مبل و سریال میدید.
خاله فریبا از بالا،بلند صدام کرد: پارسا جان میای بالا یه لحظه خاله.
منم کمی مکث کردم دیدم نمیتونم بهونه جور کنم پیش امیر و ناچار رفتم بالا تو اتاقش.
درو بستو وایساد رو به روم و نگام کرد،محکم منو بغل کرد و سرشو گذاشت رو شونم
اومدم جدا شم ازش که نذاشت
-بسه خاله
-خاله بسه میگم،نمیخوام صدامو ببرم بالا
خاله ازم جدا شدو با گریه بهم گفت: پارسا حق نداری با من اینجوری رفتار کنی
رو تخت نشستمو گفتم: هر کاری دلم بخواد میکنم.
جلوم رو زانوش نشستو
گفت: پارسا منما خاله فریبات،اصلا حواست هست که واسه اولین باره که ۲ روز بیشتره از هم خبر نداریم؟؟؟ آره
-دیگه واسم مهم نیست
+چرا اینجوری شدی باهام پارسا؟،منکه به غلط کردنم افتادم دیگه چیکار کنم ببخشیم؟
با چشمای خیسش نگام میکرد و التماسم میکرد، یه لحظه از خودم بدم اومد و دلم بهش سوخت،واقعا دلشو نداشتم که خاله فریبا که انقدر دوسم داشتو دوسش داشتم، حالش اینجوری باشه،راست میگفت اولین باره که بیشتر از ۲روزه که از هم دیگه خبر نداریم،اخه همیشه پیش همیم، تقریبا هرروز.

-اشکاتو پاک کن اول
سریع با دستاش اشکاشو پاک کرد
-چرا اینکارو کردی؟
+کدوم کار؟
-اینکه منو لو دادی و خرابم کردی.
+به خاطر خودت بود
-این حرفو نزن،این حرف رو مخه،یعنی چی ینی همه باید همه چیزو بریزن تو خودشون آره؟،پس چرا به امیر چیزی نمیگی اون که هر هفته رویا رو میاره خونتون، به اونم بگو دیگه.
عصبانی شدمو بلند شدم و خاله ام همینجور جلوم رو زانو نشسته بود
گفتم: میدونی چیه؟ تو همیشه میگی منو از همه بیشتر دوست داری ولی عکسشو عمل میکنی.هیچوقت نذاشتی با مریم دوست شم،با اینکه میدونستی ازش خوشم میاد و اونم از من خوشش میاد،هر وقت میخواستم با دوستای ریما دوست شم نذاشتی، هر وقت میخواستم با دختری دوست شم،میومدم ازت مشورت میخواستم ولی تو هر سری ازشون یه ایراد درمیاوردی،خاله اصلا میدونی چیه تو از من متنفری،دوست نداری خوشی و شادیه منو ببینی!!
باز گریش شروع شد و بلند شد گفت: حق نداری اینطوری فکر کنی
-پس چطوری فکر کنم تو بگو
سرشو انداخت پایین و گریه کرد باز
باز گفتم: پس دلیل اینکارات چیه؟؟؟؟؟
جواب نداد و عصبانی برگشتم درو باز کنم که برم
+حسسسسودیم میشه!!!

یه دفعه جا خوردم،چی حسودیش میشه؟؟؟؟؟

با تعجب برگشتم سمتش
باز با گریه گفت: آره حسودیم میشه،نمیتونم کسی رو باهات ببینم
نمیتونم ببینم غیر از مامانت، دختر یا زن دیگه ای رو دوست داری،
پارسا یه روز نبینمت دیوونه میشم،آره مریضم،مریضتم من،پیش روانشناسم رفتم گفته باید کم کم ازت دور شم ولی نمیتونم،میفهمی؟؟؟نمیتونم.

چی میگفت خاله؟؟ صداشو بلند کرده بود تقریبا داد میزد
ترسیدم که امیر بشنوه آبرومون بره
-باشه یواش الان همه میشنون
یه دفعه قاطی کرد و گفت: اصلا آره میخوام همه بفهمن که حق ندارن تو رو ازم جدا کنن، و داشت میرفت سمت در که گرفتمش.
-باشه خاله غلط بکنم من ولت کنم خوبه؟ اصلا یه ساعت دیگه یه بهونه جور میکنم دوتایی میریم خونه ما و حرف میزنیم باشه؟ فقط خودتو کنترل کن. از دستاش گرفتمو نشوندمش رو تخت
و خودم اشکاشو پاک کردم.
همینجور زل زده بود بهم.
با اون صدای جذابش گفت: پارسا بگو دوستم داری هنوز،بگو هنوزم واست مهمم،بگو دیگه باهام قهر نیستی

وااااای یعنی خاله فریبا این بود حسش!؟؟؟! یعنی واسه همین هر سری که میخواستم با دختری دوست شم سنگ می انداخت جلوی پام ، آره الان داشتم به جواب سوالاتم میرسیدم ، خاله فریبا همیشه نگاهش به من فرق داشت،یعنی با من رفتارایی میکرد که با فریاد نمی کرد حتی با امیر و ریما که بچه هاش بودنم نمیکرد ، همیشه دوست داشت دوتایی بریم بیرون رستوران یا خرید و تو رستوران یا پاساژا من وقتی چشمم میخورد به زنا یا دخترا و ازشون تعریف میکردم بدش میومد و مثلا میگفت چیه این همسن مامانمه یا چیه این با اون قدش و و و .من خر چرا نفهمیده بودم؟
به چهره معصومانش نگاه کردمو دلم کباب شد.

موهاشو با دستم از گوشه صورتش زدم کنار و گفتم: همیشه واسم مهم بودی.اصلا الان پاشو خودتو مرتب کن لباس بپوش که بریم خونمون من خودم یه بهونه جور میکنم.
اشکاشو پاک کرد و موهاشو مرتب کرد و بلند شد،پشتشو کرد بهم و چشمم تازه افتاد به بدنش
یه دامن مشکی کوتاه که تا رو زانوش بود و یه پیرهن آستین کوتاه تنگ زرد لیزری پوشیده بود
رفت سمت کمدش شلوارشو دستش گرفتو بهم نگاه کرد یعنی برو بیرون
گفتم: من با تو چیکار دارم عوض کن. و لم دادم رو تخت.
برعکس هر دفعه چیزی نگفتو یواش از پایین لباسش گرفتو کشید بالا
اخخخ زیر بغلاش برق میزد، اون شکم تخت و سفتش کاری کرد سریع سیخ کنم، فقط با سوتین جلوم بود و خیلی عادی گره دامنشو باز کرد و دامنش افتاد پایین.
اووووف اون کس گوشتیش پف کرده زد بیرون و نیم رخ شد به من،از نیم رخ بدنش مثل خط صافی بود که یه بر آمدگی بزرگ از جلو و یه تپه ام از عقب زده بود بیرون،پوست سفید بدنش با اون شرت و سوتین زردش فوق العاده شده بود.
لباساشو تن کرد و رفتیم پایین.
گفتم: سوار ماشین شو من میام.

امیر که تو حال جلوی تی وی خواب بود،رفتم به مامانینا سربزنم که مامانم رو تخت ریما کونشو قمبل کرده بود و خوابیده بود و ریمام تو حال با گوشی ور میرفت بهش گفتم: خانم اگه اون آقا اجازه میده یه کلام به حرف ما گوش بده
ریما با لبخند نگام کرد و گفت: بله پسر خاله عزیز
-هان الان شدم عزیز؟
+همیشه عزیزی
-باشه تو که راس میگی،من با خاله فریبا میرم بیرون یه ساعت دیگه میایم
همینجور که داشت تایپ میکرد گفت: باشه باشه.
خندیدمو رفتم بیرون
سوار ماشین شدمو روندم تا خونه
-چرا اینارو قبلا نگفتی بهم؟
برگشت سمتمو با اون چشمای درشت نگام کرد و با صدای جذابش گفت: میشه رسیدیم حرف بزنیم.
منم تا خونه چیزی نگفتم.
جلوی در نگه داشتم و رفتیم تو. خاله مانتوشو در آورد و یه شلوار پارچه ای طوسی راه راه تنش بود با پیرهن دکمه ای تقریبا گشاد
رفتم از یخچال یه لیوان آب ریختمو دادم به خاله. یه نفس خورد
+مرسی عزیزم
-چرا حستو بهم نگفتی خاله؟
چیزی نگفت و سرشو انداخت پایین
-خاله میگم چرا حس تو ازم مخفی کردی؟
فکر کنم خجالت میکشید حرفاشو تکرار کنه
رفتم نزدیکش شدم و دستمو گذاشتم رو شونش
-واقعا راست گفتی رفتی پیش روانشناس یا دروغ گفتی؟
سرشو آورد بالا و گفت: من هیچوقت بهت دروغ نمیگم.
-چی گفتی بهش؟
+همه چیو،اینکه نمیتونم دوریتو تحمل کنم،اینکه نمیتونم ناراحتیتو ببینم

چرا نمیتونی منو با هیچ دختری ببینی؟
+نمیخوام هیچ کسو بیشتر از من دوست داشته باشی
با خنده گفتم: پس هیچی دیگه تا آخر عمر باید مجرد بمونیم.
لبخند زد.
گفتم: پس نیازام چی میشه؟ اگه با کسی نباشم چیکار باید کنم؟؟
چیزی نگفت ولی معلوم بود حالش برگشته سر جاش
با شیطنت گفتم: آره دیگه خودت عمو علی رو داری ولی ما باید…
سریع گفت: هر وقت نیاز داشتی ارضات میکنم.

اوف واقعا این خاله بود که این حرفارو میزد،باورم نمیشد.

-هر وقت دیگه؟
+آره
-خاله دبه نکنیا
+نه سر حرفم هستم
-خاله یعنی الان من ازت بخوام ارضام کنی چیکار میکنی؟
+ها؟ نمیدونم
-پس دیدی بلوف میزنی،بعدم میگی دوست دختر نگیر من هستم.
کمی عصبی شد انگار و گفت: نه خیرم سره حرفم هستم،ارضات میکنم

تو دلم گفتم گربه رو دم حجله بکشم، سریع شلوار اسلشمو با شورتم یه جا کشیدم پایین
-پس بیا
+پااااااارسااااااااا
و روشو کرد اونور
منو که شهوت داشت میترکوند گفتم: مگه خودت نگفتی؟؟
-من منظورم …
که دستشو گرفتمو گذاشتم رو کیرم

اوووف چه شق کرده بودم. کیرم همیشه آبرومو میبرد چون شق که میکردم میخواست شلوارو جر بده، بعضی موقع ها از اینکه از حد خودش کمی گنده تره خجالت زده بودم
کلفت، سفید سفید مثل بدنم و خایه هامم از حد معمول بزرگ تر بود،نمیدونستم خوبه یا بده.

-اوووووف چقدر نرمه خاله دستات، سر قولت بمون دیگه.
همونجوری دستش رو کیرم بود و کاری نمی کرد،گفتم: ول کن بزار بکشم بالا شلوارمو
که دستشو تکون داد
-افرین دختر بابا
+پارسا مسخره بازی درنیارا
و چشمامو بستمو رفتم تو حس،آخ چه حالی میداد زنی که جزو آرزوی محالم بود داشت با دستای نرمش کیرمو میمالید.
خشک خشک داشت بالا پایین میکرد دستشو،قابل تحمل بود ولی الکی گفتم: آخ.
سریع روشو کرد اینور گفت: چی شد؟
-درد میکنه خشک خشک، تف بزن.
مظلومانه نگام کرد و گفت: پارسا خوبه دیگه.
الکی مثلا ناراحت شدم دستشو گرفتم: نمیخواد بسه دیگه.
با اون صدای جذابش گفت:پاااارررسسسا

فهمیده بودم دیگه چجوری راضیش کنم،الکی ناراحت میشدم و اونم که طاقت نداشت،پس همه چیو قبول میکرد.

تف انداخت دست راستشو مالوند به کیرم،دید کمه باز یه بار دیگه تف کرد که اینبار از لباش یکم آب آویزون شد،جاااان میمیرم واسه اون چهرت من خاله
کیرم روون روون شده بود. چه حالی میداد،صدای شلق شلقش خونرو ورداشته بود
خاله دیگه نگاهشو از رو کیرم ور نمیداشت
گفتم: بزرگه خاله؟؟
خاله چیزی نگفت
باز گفتم: خاله با توام
معلوم بود خجالت میکشه،گفت: آره
نفس زنان گفتم: جوووون و دستمو کردم زیر لباسش تا کمرشو بگیرم که دستمو پس زد گفت: نکن پارساا
باز با ناراحتی گفتم: خاله اصلا نخواستیم ول کن
مظلومانه گفت: پارسااا ، آره من واسه اینکه تو ناراحت نشی همه کار میکنم ولی تو ام با من خوب باش، دوستم داشته باش، توروخدا ازم سو استفاده نکن

از کجا ذهنمو خوند؟؟،و باز از خودم ناراحت شدم که داشتم ازش سو استفاده میکردم.

-ببخشید عزیزم،هر جور که میخوای ارضام کن
پیرهنمو در آوردم که داشت با چشماش بدنمو میخورد
چشمامو بستم کم مونده بود آبم بیاد و این آبم با بقیه فرق میکرد چون اینو خالم کشیده بود بیرون و داشتم باهاش از یه خط قرمز بزرگ رد میشدم.
رفتم رو پنجه پامو کمرمو بلند کردم،اووووف پاچید و خاله دستشو گرفت جلوش
و همینطور آب سفید غلیظ میومد بیرون
-اخخخخ آیییییی
خاله یواش گفت: جاننننم هممممه کسممم
و سرشو گذاشت رو سینمو همینجور ماچ میکرد
+خوب بود عسلم؟
-آره، عسلمو کشیدی بیرون
یکی از انگشتای خودشو که آبم روش بودو گرفتم جلوی دهنش
گفتم :دوست داری عسلمو بچشی؟
+آرزومه و کرد تو دهنش
خلاصه یه ماه تموم هر موقع میخواستم میدادم دست خالمو آبمو واسم میکشید.دیگه معتاد آبم شده بود و هر سری میخواست همشو بخوره ولی من نمیذاشتم میگفتم هر موقع که کیرمو خوردی حق داری آبمم بخوری.
اصلا کاریو که دوست نداشتو نمیکردم ، یا چیزی بهش تحمیل نمیکردم،ولی بعضی موقع ها انقدر حشری میشدم که میخواستم شرت یا شلوارشو در بیارم ولی مانع میشد، منم با اینکه عصبانی میشدم ولی چیزی نمیگفتم و به جق خالی بسنده میکردم.
هر سری بهش میگفتم پس تو چجوری خودتو خالی میکنی میگفت شبا خودمو ارضا میکنم.یه بار عصبانی شدمو بهش گفتم دروغ میگی تو سکساتو مرتب انجام میدی،که خییییلی ناراحت شد و ۴روز باهام حرف نزد.

زمان حال:
.
.
.
.
.
«پارسا»

رفتم تو داشتم دنبال امیر میگشتم،هر چقدر چشم چرخوندم ندیدمش،یه آن به فکرم اومد که کثافت چشم همرو دور دیده و داره با رویا حال و حول میکنه،بارها سکسشونو زنده دیده بودم البته یواشکی، به خودم گفتم شاید بتونم باز یه بار دیگه دید بزنم حدس میزدم که رفته باشه اتاق خودش.سریع رفتم بیرون و به خونشون نزدیک شدم و یواش درو باز کردمو رفتم تو،باز به خودم گفتم خبر نداری آقا امیر که همین چند دقیقه پیش فریاد اینجا جیغه آبجیتو درآورده بود و تو کونش ۱۵ سانت خالص کیر کرده بود.
گاماس گاماس رفتم سمت دره اتاقه امیر که بسته بود،که یهو یادم اومد که رویارو تو مجلس دیدم،به خودم گفتم به کاهدون زدی پارسا!
داشتم برمیگشتم که از اتاق صدا اومد
+اخخخخخ بسه دیگه امیر کندیشون اه، عجب غلطی کردما، اومدم مثلا ی ذره استراحت کنم تو این اتاق،اخخخ یواش کبود میشه!
–جوووون، باشه
چی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟صدای خاله فرشته بود که این،اونم امیر بود!!!
یعنی چی؟؟؟!!یعنی امیر داشت با خاله تو اتاق چیکار میکرد؟؟
داشتن سکس میکردن؟؟؟چی کبود میشه؟؟ چیو کند؟؟؟
هرجور شده بود باید تو اتاقو میدیدم،با از سناریو قبلیم استفاده کردم و صندلیو آوردم گذاشتم پشت درو رفتم روش.

به به!!! اینجارو ببین،درست حدس زده بودم.
تو زاویه هفتاد درجه من وایساده بودن و امیر ازپشت چسبیده بود به خاله فرشته و سینه ی خوش فرمشو چجورم میمالوند بالاتنه خاله کامل لخت بود ولی شلوار پارچه ای کرمیش پاش بود،امیر گردنشو لاله گوششو میک میزد.
اوووف سینه خاله رو،سینه هشتاد خوش فرم سربالا که نوکش و هاله دورش کمی تیره میزد.

–جوووون قربونت برم خاله
+اخخ امیر ول کن گردنمو ردش میمونه کبود میشه، بسه دیگه،آه
–نترس خاله یواش میخورم.
+بسه دیگ یه ساعته داری سینه هامو میمالی درد گرفت
–خاله کلا ۵دیقه نیست اومدیم تو اتاق،یذره دیگه تمومه
+الان یکی میاد!!
–هیچکس نمیاد تو فقط لذت ببر.

وای امیر واقعا چجوری مخ خاله فرشته رو زده بود،اونم خاله فرشته ای که کسی جرأت نداشت سمتش بره.آقا فریاد کجایی ببینی که امیر چجوری داره مامانتو میچلونه.

امیر با جفت دستاش داشت ممه های خالرو میمالوند،میمالوند که نه تقریبا میکند
+امیر یواش دیگه، اخخخ آییییی
امیر دست راستشو یواش آورد پایینو سریع کرد تو شلواره خاله
+اخخخ نکن امیر کشششتیم!
–تومنو کشتی! از ظهره با این لباسا جلوی من داری رژه میری،نمیگی منو دیونه میکنی؟ فقط منتظر این بودم که یه جا تنها گیر بیارمت.
+اخخخخخ امیر پاهام درد گرفت پس تموم نمیکنی؟
–عشقم بزار آبتو بیارم بعد ،بیا،بیا بریم رو تخت عزیزم
خوابوندش رو تختو کنارش دراز کشید
باز دست راستشو کرد تو شلوار خاله و ایندفعه سینه چپشو به دهن گرفت،حالا نخور کی بخور،حالا نمال کی بمال
بعد از تقریبا یه دقیقه که امیر حرکت دستشو تند کرده بود، خاله دستشو گذاشت رو دست امیرو فشار داد، کمرشو بالا پایین میکرد و تند تند نفس میزد یه دفعه شدید لرزید و ارضا شد و ولو شد رو تخت
+اخخخخخ واااااای
–جووونم،خوب بود خاله جونم؟
خاله نفس زنان گفت: خاله عالی بود خیلی وقت بود ارضا نشده بودم، تو رم بیارم
–من بعدا باهات خیلی کار دارم نگه میدارم واسه همون موقع.
یه لب از خاله گرفتو دستشو از تو

دسته بندی:

بازگشت به صفحه اول وب سایت و لیست تصادفی داستان ها