داستان های سکسی | انجمن سکسی کیر تو کس

بیش از سی هزار داستان سکسی

فیلم های سکسی خارجی در MAME85.COM

عکس و کلیپ های سکسی ایرانی در KiR2KOS.NET

عشق من به پسر ناز همسایه (۳)

لینک قسمت (های) قبل در پایین صفحه…

بازگشت به سوی عشق

سلام خدمت دوستان انجمن کیر تو کس …نظراتتون رو راجع به داستان و خاطره ای که نوشته بودم خوندم …ازتون بابت نظرهای خوبتون ممنونم …اما اونایی که گفتن سکس با پسر 12 ساله حماقته …باید بگم که اون پسر 12 سالش نبود و 14 سالش بود وبه سن بلوغ نزدیک بود الته تجربه ثابت کرده که ممکن بعضی افراد زودتر از سن 15 سالگی به بلوغ برسن …بگذریم …میخوام ادامه خاطره ام رو که چندی پیش اتفاق افتاد رو براتون تعریف کنم امیدوارم خوشتون بیاد…
بعد از اینکه این داستان رو نوشتم تمام خاطرات اون زمان برام زنده شد و نشستم هق هق گریه کردم بخاطر سادگی و زودباوری خودم بیشتر گریه کردم …بعد از رفتن پوریا و قطع رابطش با من …من شدم یک آدم منزوی و گوشه گیر بیشتر اوقات تو خودم بودم و از اون پسر شیطون و خراب کار و شخ طبعی که بودم تبدیل شدم به یه پسر آروم و افسرده …اکثر اوقات هندزفری توگوشم بود و آهنگهای غمگین گوش میدادم …پدر و مادر من به این حالم تاسف میخوردن و هر کار کردن که من بهشون بگم چمه نگفتم که نگفتم تا اینکه با این سایت آشنا شدم و خاطراتم رو نوشتم …و با نوشتن این خاطرات تمام گذشته ام جلوی چشمام ظاهر شد انگار که همین دیروز بود…کلی با خودم کلنجار رفتم که فراموش کنم …صدها بار به خودم لعن میفرستادم و میگفتم مگه خری که عاشق یه پسر شدی …این دیگه چه خریت و احمق بازیه که تو از خودت در آوردی …همش سعی میکردم فراموش کنم …اما نشد که نشد …من احمق عاشق یه پسر شده بودم …اتفاقی که توی جهان نظیرش کم اتفاق میوفته
بگذریم بعد از نوشتن این خاطره و قرار داده شدنش تو سایت …من نتونستم طاقت بیارم …گفتم باید پوریا رو برای یک بار هم که شده پیدا کنم و باهاش حرف بزنم …باید این کار رو بکنم …حتی اگه قرار باشه اون ور دنیا رفته باشه…گوشیم رو برداشتم و با ناامیدی کامل شماره ای رو که 4سال پیش از پوریا داشتم رو گرفتم …گوشیم رو در حالی که دستام میلرزید بردم دم گوشم …وااای خدای من داره بوق میخوره …یعنی ممکنه پوریا پشت خط باشه …چهار پنج تا بوق خورد که یه دفعه یکی گوشی رو برداشت …الو بفرمایید …الو …الو …اینقدر شوکه شدم که نمیتونستم حرف بزنم …الو…الو بفرمایید …خواست گوشیو قطع کنه که گفتم …ااااالو …گفت بله بفرمایید …گفتم …سلاااام …گفت سلام …گفتم ببخشید موبایل پوریا .گفت بله خودم هستم …وااای این پوریاست چقد صداش عوض شده چقدر مردونه تر شده …وای یعنی من دارم الان با اون حرف میزنم …گفت بفرمایید کاری داشتید …گفتم پوریا من یه دوست قدیمی هستم …گفت بله دوست قدیمی؟؟؟ گفتم آره فقط ازت خواهش میکنم تا حرفام تموم نشده گوشی رو قطع نکن ازت التماس میکنم بزار قشنگ حرفامو باهات بزنم …یه دفعه گفت …سی سییی سینا نکنه تویی؟؟…بغض گلوم رو گرفت و خواستم گریه کنم اما به زور جلوی خودم رو گرفتم …گفت آره تویی سینا …به زور جوابش رو دادم آره خودمم پوریا تو رو خدا قطع نکن …گفت من غلط بکنم قطع کنم …سینا تو کجاییی؟ از حرفاش داشتم شاخ در میاوردم …پوریا همونی بود که بهم گفت دیگه با من تماس نگیر و منو فراموش کن …الان داره اینجور منو تحویل میگیره .یعنی خیالاتی شدم …گفت الو الو سینا چت شد جواب بده …به خودم اومدم و گفتم پوریا من از دوری تو داغون شدم تو رو جون هر کسی که برات عزیزه قسم میخورم آدرست رو بده بیام برای یه بارم که شده ببینمت …خواهش میکنم …شروع کردم پشت تلفن گریه کردن و التماس کردن …پوریا هم پشت تلفن داشت کم کم گریه اش میگرفت …گفت سینا تو رو خدا بس کن باشه آدریم رو بهت میدم …ولی این آخرین دیدارمون باشه ها …گفتم باشه فقط بزار یه بار دیگه ببینمت …پوریا آدرس رو بهم داد و منم انگار که دارم خواب میبینم یه خواب شیرین که دلم نمیخواست بیدار بشم…
رفتم خونه و ساک کوچکم رو برداشتم و یه خورده خرت و پرت ولباس ریختم توش و خواستم برم که یه دفعه مادرم رو دیدم گفت:کجا میری …گفتم دانشگاه دیگه …گفت پسر حواست کجاست امروز پنج شنبست …تو تازه دیروز از دانشگاه اومدی …حالا دوباره میخوای بری …نزدیک بود کار رو خراب کنم …گفتم مادر میخوام برم تو خوابگاه دانشگاه یه دو روزی هم تو اون شهر و روستاهای اطرافش حال و هوا عوض کنم تو که حال روز منو میبینی؟مادرم گفت :کاش میمردم و این حال و روزت رو نمیدیدم کاش به ما میگفتی چته ؟گفتم مادر تو رو خدا اینجور نگو خدا نکنه شما طوریت بشه والا من خودم رو میکشم…گفت باشه پسرم برو …خدا به همراهت امیدوارم وقتی برگشتی اینطور نبینمت…گفتم مطمئن باش نمی بینی به بابا هم خودت همه چیز رو بگو…گفت باشه …خدا حافظی کردمو راهی شدم …شهر پوریا همون شهری بود که باباش توش کار میکرد پس فاصله زیادی با شهر خودمون نداشت و نیاز نبود با اتوبوس برم …تاکسی گرفتم و رفتم سر میدونی که تاکسیای بیرون شهری وایمیسادن …و اسمش رو گذاشته بودن میدون تاکسی …خلاصه رفتم و یه تاکسی گرفتم تا راهی شهر پوریا بشم …تا اونجا 70 کیلومتر راه بود …و چون مسافر هم زیاد به اونجا میرفتن تاکسیه سریع پر شد و حرکت کرد…به سمت شهر پوریا …اوضاع درونیم آشفته بود …داغون داغون بودم …انگار دارم همه اینا رو خواب میبینم …یه رویای زیبا …تو افکار خودم غوطه ور بودم که متوجه شدم رسیدیم …تاکسیه همون میدون اول شهر ما رو پیاده کرد و هر کدوم از مسافرا به سمت مقصد خودشون رفتن،منم آدرس رو از تو جیبم در آوردم و به سمت خیابون رفتم و جلو یه تاکسی رو گرفتم و آدرس رو دادم دستش و گفتم منو ببر اینجا …اونم حرکت کرد و رفت به سمت آدرس …قلبم داشت به شدت تمام میزد به طوری که میخواست از تو سینه ام بزنه بیرون …یعنی بعد از 4 سال میتونم دوباره پوریا رو ببینم یعنی واقعا اونو دوباره میبینم …اشک توی چشمام حلقه زده بود و از گوشه چشمام لیز میخوردو میومد پایین…تمام سعی خودم رو میکردم که خودم رو کنترل کنم …به خودم میگفتم خجالت بکش پسر هم اینقدر احساسی واقعا زشته …اما باز هم نمیتونستم اونجور که باید خودم رو کنترل کنم …راننده تاکسیه گفت .پسر جان نکنه عاشق شدی اینقد وضعت خرابه …نمیدونم از کجا فهمید ولی خوب حس و حال منو درک میکرد …گفتم ن بابا عشق همش کشکه …گفت آره .معلومه …یه لبخندی زدو تا اونجا دیگه حرف نزد.تا اینکه بالاخره به مقصد رسیدیم …از تا کسی پیاده شدم و پولش رو دادم و کلی تشکر کردم …اونم رفت …به اطرافم نگاه کردم عجب محله با کلاس و دنجی بود خیلی ساختمانهای شیک و زیبایی دور تا دور ساخته بودن …از دیدنشون لذت میبردم واقعا معماریشون قشنگ بود …نگاهی به آخر آدرس انداختم …دیدم نوشته مجتمع پردیس …نگاهی به اطرافم انداختم و مجتمع پردیس رو دیدم یه ساختمون شش طبقه و بسیار شیک …رفتم دم در وایسادم و دوباره زنگ زدم به پوریا .با همون بوق اول پوریا گوشیو برداشت …گفت جانم سینا .با تعجب گفتم من اومدم الان هم پشت در مجتمعتون هستم …گفت بیا طبقه 3 واحد 10 گفتم باشه …وارد مجتمع که شدم نگهبان گفت کجا با کی کار داری؟گفتم سلام من از دوستان آقای … هستم اومدم دیدنشون …نگهبان هم گفت آهان بفرمایید …منم با تعجب گفتم ممنون …با اجازه .یعنی از قبل از اومدن من تطلاع داشت که گفت آهان …بیخیال به س
مت آسانسور رفتم و کلیدش رو زدم و منتظر اومدنش شدم …وقتی اومد سوار شدم و رفتم طبقه سوم …خدایا قلبم داره از جاش کنده میشه …چرا من اینطوری شدم …کمکم کن بتونم خودم رو کنترل کنم …رفتم دم در واحد 10…با کلی کنجار رفتن با خودم بالاخره تصمیم گرفتم زنگ خونه رو بزنم …زنگ رو زدم و چشمام رو گذاشتم رو هم …الان پوریا با صورتی عبوس و چشمایی سرشار از عصبانیت میاد دم در …فقط خداکنه تو گوشم سیلی نزنه که طاقتش رو ندارم …تو این فکرا بودم که یه دفعه در باز شد …اما چشمای من هنوز بسته بود …از ترس و دلهره شدید جرات باز کردن چشمام رو نداشتم…پوریا دوتا دستام رو گرفت با بغض گفت سلام سینا خوش اومدی …دستام رو توی دستاش میفشرد اما من نه میتونستم چشمام رو باز کنم و نه میتونستم حرف بزنم …پوریا دستای منو باشدت بیشتری فشدو گفت …واای سینا چقد هوض شدی چقد شکسته شدی …بغض تو گلوش شکست و زد زیر گریه …و دستامو ول کرد و خودش رو انداخت تو بغل من …از حرکاتش مات و مبهوت مونده بودم اما باز هم جرات باز کردن چشمام رو نداشتم و حرفی هم نمیزدم …فقط و فقط از حرکات پوریا شوکه شده بودم …این همون پوریاییه که به من گفت دست از سرم بردار …من دیگه بزرگ شدم …دیگه با من تماس نگیر …همونطور که پوریا توی آغوش من بود و گریه میکرد .ودر حالی که چشمام بسته بود گفتم …ببخشید شما واقعا پوریا هستی یا من استباهی اومدم …گریه پوریا قطع شد و خودش رو از تو آغوشم کشید پس و گفت منظورت چیه سینا …چرا چشمات رو باز نمیکنی؟ گفتم آخه من فکر کردم تو …تو…گفت من چی؟…تو از اومدن من به اینجا عصبانی میشی…گفت سینا تو رو خدا عذابم نده…چشمات رو باز کن و من و ببین من پوریام …همون که یه روز بهت وابسته بود …چشمام رو با دلی سرشار از اضطراب و دلهره باز کردم و کم کم چهره پوریا رو دیدم …وای خدای من آره این خود پوریاست …چقدر چهره اش زیبا تر و جذابتر شده …چقدر بزرگ و قد بلند شده …وااای خدایا این خود پوریاست …با ذوق شدید …دوتا دستام رو گذاشتم روی شونه های پوریا و محکم شونه هاش رو فشار دادم و گفتم …وااای پوووریا دلم برات یه ذره شده بود …بدون درنک پوریا رو در آغوش کشیدم و دستام رو دور کمرش حلقه کردم …و سرم رو گذاشتم روی شو نه اش های های گریه کردم پوریا هم منو گرفت تو آغوشش و شروع کرد گریه کردن یه ده دقیقه ای توی آغوش هم بودیم که هر دو کمی آروم گرفتیم …از هم جدا شدیم و من با تمام وجود به چهره زیباتر از همیشه پوریا نگاه میکروم …پوریا گفت سینا بیا تو گفتم ن زشته روم نمیشه از بابا مامانت خجالت میکشم …با یه ناراحتی پر از اندوه گفت …بیا تو کسی نیست …گفتم بازم مثل همیشه تنهاییی …گفت آره تنها تر از همیشه …بیا تو منم رفتم تو در رو بستم …پوریا خیلی گرفته و داغون بود حتی داغونتر ازمن …اینقدر داغون بود که با خودم گفته بودم بادیدنش کلی ازش گلایه میکنم …اما نتونستم چون واقعا حال روحی مناسبی نداشت حتی از منم بدتر بود …منو به سمت اتاقش راهنمایی کرد …منم همراهش به سمت اتاقش رفتم …اتاقش خیلی بزرگ و شیک بود حتی از اتاق قبلیش هم قشنگتر و شیکتر …برای اینکه یه کم فضا عوض بشه با لبخند گفتم واای پوریا خوش بحالت چه اتاق دنجی داری …لبخند تصنعی زد و گفت …قابل شما رو نداره…گفتم ن مطمئن باش داره …ما لیاقت همچین جاهایی رو نداریم …پوریا با ناراحتی گفت دیگه از این حرفا نزن …گفتم چشم…و نشستم روی تخت خوابش اونم نشست روی صندلی رو بروم …چند دقیقه ای سکوت تمام فضا رو پر کرده بود پوریا سرش رو انداخته بود پایین و چیزی نمیگفت …منم فقط نگاهش میکردم چون میدونستم این آخرین باریه که میبینمش …برای اینکه سکوت رو بشکنم گفتم …پوریا چرا منو مث یه زباله راحت پرتم کردی بیرون …بخدا تو این 4 سال از دوریت داغون شدم …بخدا نمیدونم چرا ولی من عاشقت شدم …و نتونستم ازت دست بکشم …تمام این 4 سال بفکرت بودم …حتی لحظه ای بدون خاطرات تو زندگی نکردم …کاش هیچ وقت ندیده بودمت پوریا …کاش هیچ وقت …هنوز حرفم تموم نشده بود که پوریا گفت سینا تو رو خدا در موردش حرف نزن تو رو خدا بزار از اون موقع ها بیایم بیرون .گفتم خیلی بی وجدانی پوریا ببین چقد شکسته شدم …همش بخاطر توه .من واقعا بهت وابسته شده بودم …اما تو راحت از من گذشتی و حتی برای اینکه دلم رو نشکونی تو آخرین نماس با ملایمت باهام حرف نزدی آخه چرا پوریا؟…اون همه حرفی که در مورد دلبستگیت به من میزدی کشک بود…که حتی تو آخرین تماس اونطوری میباست باهام حرف بزنی …گفت سینا …نمیدونم باور میکنی یا ن نمیدونم باورم داری یا ن …اما بدون من اون کار رو بخاطر خودت کردم …وگرنه من هرگز تو رو فراموش نکردم و نخواهم کر…گفتم …چی بخاطر من ؟؟زدی داغونم کردی بعد حالا میگی بخاطر من …گفتی بزرگ شدم و میخوام همه چیز رو فراموش کنم …حالا میگی فراموشت نکردم…اصلا این حرفات با عقل جور در نمیاد …با گلویی سرشار از بغض گفت میونم سینا حرفام رو باور نداری …اما اگه میدونستی من تو این سالها چه کشیدم و چقدر به وجود تو نیاز داشتم قطعا اینطور سرزنشم نمی کردی …خواستم ازت دوری کنم تا دوباره نخوای با مشکلات من روبرو بشی و دوباره اسیر من بشی …سینا نزار اتفاقاتی که تو این چند سال برام افتاده رو برات تعریف کنم …بزار تو دل خودم بمونه …من تو این چند سال فقط یه شونه میخواستم که سرم رو بزارم روش و های های گریه کنم …اما تنها تر از اون بودم که بخوام کسی رو پیدا کنم بار ها و بارها خواستم بهات تماس بگیرم اما گفتم ن نباید سینا رو درگیر مشکلات خودم کنم …نباید …شروع کرد های های گریه کردن …اشک مث مروارید از چشماش میومد بیرون …18 سال بیشتر سنش نبود اما از یه جوون 30 ساله بیشتر فهمیده تر بود و حایش مید …من سرتا پام پر از ابهام و گیجی بود …یعنی پوریا بخاطر من دست از دوستیش کشیده ؟یعنی برای اینکه من آسوده باشم باهام قطع رابطه کرده؟ وای خدای من یعنی این همه سال پوریا مشکلاتش رو به تنهایی به دوش میکشیده ؟؟؟ غیر ممکنه …از خودم متنفرم .چطور درمورد این پسر پاک و صاف و ساده فکرهای عجیب و غریب کردم …چطور اونو یه آدم بی معرفت و نامرد خطاب کردم …من خودم نامردم که اونو درک نکردم …
از جام بلند شدم رفتم روی زانوهام روبروی پوریا که روی صندلی نشسته بود نشستم …دست پوریا رو گرفتم و گفتم پوریا تو رو خدا یه سیلی محکم بزن تو گوشم …تو رو خدا بزن بزار وجدانم راحت بشه …پوریا گفت سینا تو رو خدا این حرفها رو نزن …من درحقت ظلم کردم …فک کردم با این کارم تو دیگه منو فراموش میکنیو راحت زندگی میکنی …اما اشتباه کروم …4 سال تو رو عذاب دادم …منو ببخش سینا …گفتم ن اونی که باید ببخشه تویی چون تو منو درک کردی ولی من تو رو درک نکردم …پوریا من خیلی احمقم …دستم رو محکم تو صورت خودم میزدم و به خودم فحش میدادم …پوریا به زور وستم رو گرفت و گفت سینا تو رو خدا بس کن من الان به دلداری ها و شونه های تو برای خالی کردن خودم تو این چند سال نیاز دارم .خواهش میکنم بیشتر از این ناراحتم نکن …یه کم آروم شدم و گفتم پوریا جان مگه چی بهت گذشته که اینقدر داغون و براشفته ای …گفت سینا نمیتونم بگم …چون فقط تو رو عذاب میدم همین …گفتم من باید عذاب بکشم تو رو خدا بهم بگو تا منم تو غمت شریک باشم …با کلی اصرار و التماس بالاخره با گریه گفت …سینا من تنها شدم تنها تر از همیشه …گفتم منظورت چیه …گفت سینا ما مادرم …گفتم مادرت چی …مادرم فوت شده .خیلی تنهام خیییییلی …انگار که پتکی توی سرم زده باشن گفتم چیییی گفتی مادرت فوت شده …آخه چطوری …مگه میشه …با گریه گفت :تصادف کرد و از دنیا رفت …سینا خییلی تنهام خیییلی …از وقتی مادرم فوت شده …پدرم کمتر به خونه سر میزنه …اصلا انگار پسری به اسم من نداره …اصلا منو به کلی فراموش کرده …بعضی شبا اصلا نمیاد …وقتایی هم که میاد اصلا انگار کسی مثل من وجود نداره …تو هم که فرسنگها ازم فاصله گرفتی …هیچ کس رو ندارم که کنارش باشم و از تنهاییم در بیام …گفتم پوریا الهی برات بمیرم داداش کوچولوی من چه دردهایی رو تحمل کرده و اونوقت من …گفت حالا غم فوت مادرم یه طرف آزار و اذیت بچه های مدرسه و شبطنت بازیاشون به طرف دیگه …چندین بار میخواستن بهم تجاوز کنن و به زور منو به… وادار کنن …سینا کاش هیچ وقت متولد نمیشدم …کاش میمردم …کاش نبودم .جلوی دهانش رو گرفتم و گفتم …پوریا تو رو خدا اینطور نگو من از این به بعد همیشه کنارتم …کاش به شهر قبلیمون بر میگشتی و باهم زندگی میکردبم …و مشکلات همدیگر رو رفع میکردیم …پوریا گفت سینا من هرگز نمیخوام تو رو درگیر مشکلات و تنهایی های خودم بکنم …تو نباید دیگه به من فکر کنی فقط و فقط باید بری و به زندگی و آیندت فکر کنی …منم با دردهای خودم میسوزم و میسازم …گفتم ن پوریا من نمیتونم تو رو تنها بزارم باید کنارت باشم هر چند نمیتونم از غم هات کم کنم اما میتونی روی من به عنوان یه هم درد حساب کنی
پوریا بلند شدو منو توی آغوشش گرفت گفت سینا کاش زودتر باهام تماس میگرفتی کاش همیشه کنارم بودی …حداقل اینطور میتونستم باهات در و دل کنم و خالی بشم …باور کن الان خیلی سبک شدم …سینا بیا من تو آغوشت بگیر …منم پوریا رو تو آغوشم گرفتم و اونو محکم به سینم چسبوندم و اامیتونستم اونو تو آغوشم فشردم …پوریا برگشت و بالبخند زیبای همیشگیش به من نگاهی کرد و لبهای داغ و نرمش رو که مث قبل بود رو لبام گذاشت و شروع کرد بوسیدن و بوسیدن …منم بهش اجازه دادم تا هرکار دوست داره بکنه …پوریا با اینکه 18 سالش شده بود اما هنوز صورتی بدون مو و چهره ای زیبا و چشمانی قشنگ داشت که با دیدنش هر آدمی عاشقش می شد پوریا منو به سمت عقب هل داد و روی تختش انداخت و خودش رو هم انداخت روی من …و دوباره شروع کرد خوردن لباهای من و شروع کرد بوسه زدن …گفتم چه کار میکنی پوریا …گفت سینا بهت نیاز دارم …گفتم یعنی چی …گفت خودت که میدونی منظورم چیه!گفتم ن پوریا امکان نداره که من دوباره بخوام باهات اون کار رو انجام بدم …گفت سینا میدونم اما من خودم بهش نیاز دارم ت باید نیازم برطرف کنی …گفتم نه پوریا امکان نداره…میترسم این کار رو انجام بدم و دوباره باعث جدایی من تو از هم میشه …گفت باشه اصرار نمیکنم هرطور راحتی فقط خواهش میکنم چند روزی پیشم بمون …گفتم پس بابات چی …گفت اونو ول کن فک کنم دوباره رفته ازدواج کرده و همه زندگی رو با اون میگذرونه…من و هم برای اینکه ببینه زنده ام یا ن …من و یه خونه و کلی تنهایی و آه …گفتم الهی سینا فدات شه که غمت رو نبینه گفت خدا نکنه …سینا ازت ممنونم که اومدی …وگرنه داشتم به سیم آخرو میخواستم خودم رو بکشم …گفتم ن پوریا اسم از خود کشی نزن …که من داغون میشم …چند روزی رو پیش پوریا موندم و هر رو با درد دلی تازه از او آشنا میشدم و دونفری کلی اشک میریختیم …من و پوریا با دیدن همدیگه دوباره جون گرفتیم …حال و هوامون عوض شد …دوباره لبخند به لبامون اومد و کلی تغیر کردیم …به طوری که وقتی من به خونه برگشتم مادرم از دیدنم از خوشحالی بال در آورد …از اون موقع تا الان هر هفته پنج شنبه و جمعه ها من به شهر پوریا میرم و با هم کلی خوش میگذرونیم …پوریا از اینکه من دوباره سراغش رفتم و از تنهایی درش آوردم یه دنیا ازم ممنونه …ولی نمیدنه که من بخاطر علاقه شدیدم بهش یه دنیا ممنونشم که جوابم رو داد و دوباره منو پذیرفتم …درمورد داستانی که اینجا نوشتم هم براش گفتم اونم کلی خندید و گفت واقعا این کار رو کردی …گفتم آره میخوای آدرسش رو میدم برو تو هم بخونش …اونم گفت رفتم و خوندمش چقدر قشنگ نوشته بودی …گفتم نه قشنگ ننوشته بودم …آخرش همش از تو بد گفتم …نمیدونستم که تو دل قشنگ تو چی میگذره …ببخش که در موردت اینطوری قضاوت کردم …پوریا هم گفت سینا اگه منم جای تو بودم اینطور فکر میکردم …
هفته پیش هم که رفتم شهرشون پوریا بهم گفت سینا من خیلی دلم میخواد یه بار دیگه …گفتم ن پوریا تو مگه از این کار بدت نمیاد …مگه بقیه که ازت اینو میخوان تو با خشونت با اونا برخورد نمیکنی پس چرا به من که میرسی اینو میخوای …گفت سینا تو فرق داری تو با تمام آدمایی که میشناسم فرق داری …دلم میخواد تمام وجودم رو در اختیارت بزارم …همونطور که تو تنام وجودت رو سرشار از عشق به من کردی و از من حمایت کردی …هرگز اون داستان راننده سرویس و یادم نمیره که چطور منو از دستش نجات دادی …سینا من عاششششششقتم …روز به روز دلم بیشتر تو رو میخواد …انگار من از تو دیوانه تر شدم …سینا تو بهترین یار منی …همیشه تو تنهایی هام تو بدادم رسیدی …خیلی مدیونتم سینا …خیییییلی …گفتم خیل خوب بابا حالا اینقدر دیگه تعریف نکن داره کمکم باورم میشه …گفت دیووونه ای بخدا سینا …کلی باهم خندیدیم و میخره بازی در آوردیم…پوریا گفت سینا یه چیز بگم ن نگو …گففتم بگو عزیزم …گفت دلم میخواد دوباره بیای تو حموم و کیسه کشم کنی …گفتم واای پوریا …گفت باید بیای …من رفتم تو بیا …رفت توی حموم …منم با خودم گفتم وای یهنی برم تو حموم …میترسم دوباره با دیدن بدن لخت پوریا وسوسه بشم …پس نمیرم …ولی اگه نرم دل عشقم رو شکوندم پس باید برم …رفتم سمت حموم و در زدم …گفت بیا تو
رفتم تو …با دیدن پوریا برق از چشام پرید …بدن سفید و بی مو هنوز مثل قبل بدنش یه دونه موهم نداشت …واقعا محشر بود این پسر …گفتم وااای پوریا تو مگه 18 سالت نیست …گفت چطور مگه گفتم آخه یه دونه مو هم رو بدنت نیست مگه همچین چیزی ممکنه …گفت خودمم نمیدونم چرا اینطوریه ولی راحترم اینطور …گفتم پوریا بزار من برم بیرون نمیتونم تحمل کنم دوباره وسوسه میشم …پوریا با شیطنت خند های کرد و گفت چه بهتر …گفتم خبلی پرویی …گفت تو هم لباسات رو دربیار تا منم تو رو بشورم …گفتم ن امکان نداره …گفت بزور در میارم …خلاصه منو مجبور کرد به زور لباسام رو دربیارم پوریا با اون بدن سکسی که داشت یه شرت قرمز تنگ پوشیده بود که چند برابر انجمن کیر تو کس ترش کرده بود …وقتی چرخید و پشتش رو به طرف من کرد بادیدن باسناش شهوت تمام وجودم رو گرفت …خیییلی بزرگتر و روفرمتر از قبل بودن …اصلا انگار این پسر هرجی بزرگتر میشه خوشکلتر میشه …آلتم کم کم داشت راست میشد اما من خودم رو کنترل کردم …گفت بیا دیگه …رفتم پیشش و گفتم بشین رو زمین تا کیسه کشت کنم …اونم نشست و منم با کیسه افتادم به جونش کلی کف مالش کردم و گفتم حالا بلند شو خودت رو بشور اونم بلند شد و دستی به آلت من زد و خند های کرد و خودش رو انداخت زیر دوش …با نگاهش ازم خواهش میکرد که باهاش ارتباط برقرار کنم …اما من دلم نمیوند این فرشته رو دوباره آلوده کنم …اون موقع که به سن تکلیف نرسیده بود و فقط خودم آلوده شدم اما اگه الان این کار رو بکنم هر دومون به این گناه آلوده میشیم .هرگز دلم نمیخواست این مسر نا پاک بشه …اما شیطان همیشه همجا هست و انسانی مث من هم همیشه درحال گول خوردن حرفاش …پوریا گفت سینا تو هم بیا زیر دوش منم رفتم زیر دوش و دو نفری زیر دوش همدیگه رو تو آغوش گرفتیم و کلی از هم لب گرفتیم …پوریا چرخید و باسنش رو چسبوند به آلت من …منم از نرمی و لطافت کون پوریا وسوسه گرفتتم و دیگه کنترلم از دستم خارج شد …محکم پوریا رو به خودم چسبوندم و آلتم رو بین رونهاش بالا و پایین میکروم و گردن پوریا رو میبوسیدم …نمیخواستم اینطوری بشه اما شهوت وقتی پاش رو وسط بزاره …دیگه انسان مست مست میشه …پوریا هم تمام وجودش رو شهوت گرفته بود …رو کرد به منو گفت سینا تو رو …دستم رو گذاشتم جلو دهانش و گفتم هیس قسم نخور باشه …اینبار هم به عشق تو اینکار رو میکنم …فقط بدون که خودت خواستی والا من هرگز بخاطر ارضای شهوتم به تو دل نبستم …اونم گفت سینا جون هرکی تو رو نشناسه من خودم خوب میشناسمت …شرتش رو از پاش در آورد و گفت بیا من کامل در اختیار تو …وااای چقد این باسنها بزرگ و سفید و بی مو بود …فقط دور آلتش مقداری مو بود دیگه همه جای بدنش صاف و صیقل …محشری بود برا خودش …منم نا خودآگاه شرتم رو در آوردم وآلت سیخ شدم از تو شرتم پرید بیرون آلتم رو موازی قاچ کون پوریا قرار دادم و اونو لای لمبرهاش میکشوندم …چقدر لذت بخش بود پوریا هم داشت لذت میبرد …پوریا خم شد و به حالت سگی در اومد و منم دو زانو نشستم پشتش با زبونم سوراخ کونش رو لیس زدم و خیس خیس کردم …بعد با انگشت سوراخش رو باز کردم …درد چندانی رو احساس نمیکرد آلتم رو موازی سوراخش قرار دادم و اونو فشار دادم تا داخل سوراخش بشه …با چنتا فشار آلتم وارد سوراخش شد ولی پوریا دردی رو احساس نکرد …شروع کردم تلمبه زدن و عقب و جلو شدن …پوریا گفت صبر کن صبر کردم و آلتم رو در آوردم پوریا بلند شد وبه حالت 69 خوابید و منم خوابیدم روش …آلتم رو وارد سوراخش کردم و با دستم آلتش رو می مالیدم …هم تلمبه میزدم و هم آلت پوریا رو میمالیدم کم کم داشت آبم میومد از حالت پوریا هم معلوم بود که داشت آبش میومد …با چنتا تلمبه دیگه تمام آبم رو خالی کردم تو سوراخ پوریا …و با مالیدن آلت پوریا هم آبش اومد وپ اشیده شد رو شکمش چند دقیقه ای روی هم خوابیدیم و بعد بلند شدیم و خودمون رو شستیم و به همدیگه قول دادیم که این آخرین رابطه جنسیمون باشه و از این به بعد دیگه فقط با هم باشیم و مشکلات همدیگه رو حل کنیم …
از پوریا اجازه گرفتم که ادامه داستان رو بنویسم و اونم اجازه داد …امیدوارم خشتون اومده باشه …من دوباره به عزیزترین کسم رسیدم …امیدوارم شما هم اگه عزیزی دارید بهش برسید …
بدرود …
نوشته: سینا

دسته بندی:

بازگشت به صفحه اول وب سایت و لیست تصادفی داستان ها