داستان های سکسی | انجمن سکسی کیر تو کس

بیش از سی هزار داستان سکسی

عکس و کلیپ های سکسی ایرانی در KiR2KOS.NET

فیلم های سکسی خارجی در MAME85.COM

زنی که تمام شده بود

بیدار شده بودم. خیره شده بودم به سقف. به سقف سفید و سرد اتاقی که حس می کردم دارم توش یخ می زنم. واقعا یخ زده بودم. توی 32 سالگی منجمد شده بودم. اول مچاله شدم یا اول یخ زدم؟ درد داشت دوباره بر می گشت. درد داشت کم کم باز تو تمام تنم پخش می شد. انگار از یه نقطه وسط سینم شروع می شد و به همه تنم چنگ مینداخت. نمی دونست دیگه از این مچاله تر نمی شم.
سفیدی سقف مثل سفیدی ملافه ها چشمامو زد. چشمامو بستم. یکی اومد توی اتاق. چشمامو باز نکردم. اونی که می خواستمش و نمی خواستمش نبود. اونی که می خواستمش و نمی خواستمش هنوز برنگشته بود. اون قدمای خسته قدمای اون نبود. اون دستا که تمام مدت، تو تمام کابوسام دستامو ول نکرده بود دستای اون نبود ولی بیشتر از اون نتونستم طاقت بیارم. چشمامو باز کردم و با صدایی که به زور شنیده می شد گفتم “مامان؟” همزمان بغضمم ترکید و تو آغوشش که حالا برای من امن ترین جای دنیا شده بود، زار زدم. سرمو تو پناه سینش فرو بردم و بچه شدم. من به هق هق افتاده بودم و مامان تو سکوت موهامو نوازش می کرد. می دونستم حرف نمی زنه که بغضش نترکه. که من خودمو بیشتر از اون نبازم. که بیشتر از اون فرو نریزم. نمی دونست فرو ریختم. نمی دونست تموم شدم. نمی دونست دیگه چیزی نمونده که با خودش برگردونه خونه. خالی که شدم، اشکام که تموم شد، شروع کرد به جمع کردن وسایلم. هر موقع تو سختی ها از صبر و تحملش تعجب می کردم می گفت “مادر که بشی صبور هم می شی” بهاره و بهزاد با برگه ترخیصم اومدن. بهزاد گفت “اگه آماده ای من برم ماشینو بیارم جلو در بیمارستان” با سر اشاره کردم که بره. بهزاد تو اون مدت از همیشه کم حرف تر شده بود و بهاره برعکس افتاده بود رو دور ور زدن. حوصله چپ چپ نگاه کردن و چشم غره رفتن نداشتم. برادرم به خاطر من اسلوموشن شده بود و خواهرم افتاده بود رو دور تند. مامان مثل سایه شده بود. سرد و ساکت. سایه ای که بیشتر از هر زمان دیگه ای به خاطر بودنش شکرگزار بودم. هیچ کدوم رفتارشون نرمال نبود. برای اولین بار فکر کردم همون بهتر که بابا نیست تا این روزا رو ببینه.
بابا که از دنیا رفت 27 سالم بود. تازه با شاهرخ ازدواج کرده بودم. یه ازدواج کاملا سنتی. وقتی بعد از چهار سال عشق و عاشقی، شاگرد اول ارشد مکانیک دانشکده، بورس خارج از کشورش رو به من ترجیح داد واسه همیشه عشق و عاشقی رو بوسیدم و گذاشتم کنار. دیگه چیزی تو قلبم برای مرد دیگه ای باقی نمونده بود. حس می کردم چهارده سال زمان نیاز دارم که بتونم کاری که پویا باهام کرد رو فراموش کنم. به در و دیوار زد که مثلا دل نشکنه و بره. جلوم زار زد و خواست که ببخشمش. زار می زد و می گفت “بهنوش غم چشمات داره منو می کشه ولی نمی تونم از این بورس دست بکشم” نه می تونست از موقعیت تحصیلیش چشم پوشی کنه و نه ازم می خواست که منتظرش بمونم. انگار هر دو می دونستیم بلیت این سفر یک طرفه است و راه برگشتی وجود نداره. روز آخر تو خونه مجردیش وقتی بلیتش رو روی میز دیدم آپارتمانش با چهار سال خاطره رو سرم آوار شد. به بوس و آغوش و کنار نرسید. تموم شده بود همه چیز. با خودم فکر کردم خداحافظی مسالمت آمیز مال تو قصه هاست. نمی تونستم بیشتر از اون به خاطر آرامش وجدانش خودمو عذاب بدم. دوسش داشتم ولی نه اونقدر که ببخشمش.
بهاره مثل یه خواهر دلسوز به درد دلم گوش می کرد و دلداریم می داد ولی اگه اون روزا بهزاد هوامو نداشت حتما می مردم. با حرفای بهزاد آروم شدم. کمکم کرد کم کم دوباره خودمو پیدا کنم و برگردم به زندگی آدمیزادی. همون موقع بود که به عشقم شک کردم. بهزاد معتقد بود که عشق یه جاده دو طرفه نیست. می گفت عشق اون نیست که هر چی دادی انتظار پس گرفتنش رو داشته باشی. می گفت عاشق بی توقعه. می گفت اگه واقعا دوسش داری باید بذاری بره. ولی من گوشم از این چرندیات پر بود. وقتی ابروهامو می دادم بالا و چشمامو در میاوردم و می گفتم “خفه شو بهزاد واسه من این خزعبلاتو سر هم نکن” احترام خواهر بزرگتر بودنم رو نگه می داشت و چیزی نمی گفت. واقعا هیچ وقت نفهمیدم بهزاد به حرفایی که می زد واقعا اعتقاد داشت یا واسه آروم کردن من آسمون و ریسمون رو به هم می بافت. هر چی بود باعث شد یادم بیاد که مدرک مکانیکمو قرار نیست بذارم در کوزه و آبشو بخورم. خودمو تو کار غرق کردم. شدم یه خانم مهندس مغرور شبیه آدم آهنی و چشمم رو به روی هر چی مرد بود، بستم.
ولی پای دنیا همیشه هم لنگ نمی زنه. دلت از سنگ هم که باشه یه روزی یه جایی بالاخره وا میدی. اولین بار وقتی اتفاقی تو خونه خاله، شاهرخ رو دیدم ناخودآگاه نگاهم افتاد به یقه بازش و زنجیر نازک طلایی رنگ گردنش. خوش تیپ و خوش هیکل بود. از اون مردای تیپیک بازاری. دوست و همکار سیامک پسرخالم بود. اون روز پیراهن آستین کوتاه چهارخونه سیاه و سفید و جین تنگ مشکی پوشیده بود. ساعت مچی پت و پهن بند فلزیش هم حسابی سکسیش کرده بود. سه سال از رفتن پویا گذشته بود. سه سال روی خوش به هیچ نکره ای نشون نداده بودم. سه سال تمام فکر می کردم دیگه هیچ مردی توی شهر وجود نداره. بهزاد و بابا تنها مردای دوست داشتنی زندگیم بودن. بعد از سه سال شاهرخ اولین مردی بود که نگاهمو به خودش خیره کرد. بی حواس خیره شده بودم بهش و حیثیت واسه خودم نذاشته بودم. بعدها سیامک کلی مسخرم کرد از این که اونقدر ضایع زل زده بودم به شاهرخ. ولی انگار همون دست و پا چلفتی گری کار خودشو کرد. گرچه بازاری بودن شاهرخ یه کم تو ذوقم زد ولی پویا که خیر سرش تحصیل کرده بود چه گلی به سرم زده بود؟! شاهرخم لامصب خیلی خوب رسم دلبری رو بلد بود. از همون برخورد اول هم بدون این که بخواد دل برده بود و آدم آهنی وجودمو ذوب کرده بود. من زیبا نبودم. زشت هم نبودم. قد بلند و کشیده بودم و یه چهره معمولی داشتم که همین معمولی بودن باعث می شد کسی نتونه چشم از چشمای سیاهم برداره. اولین بار وقتی بین بازوهای شاهرخ ارضا شدم، همونطور که کیر کلفتش رو تو کسم نگه داشته بود با یه لحن حشری گفت “ببند اون چشاتو بی شرف. سگ چشات آدمو می گیره بهنوش” تو دوران مجردی وقتی اخلاقم سگی می شد بهاره و بهزاد سعی می کردن سر به سرم نذارن. اونوقت بابا اخماشو می کشید تو هم و شوخی و جدی قاطی یه تشر به بهاره و بهزاد می زد که “باز چی کار کردین که این پدرسوخته سگاشو وا کرده؟”
ولی شاهرخ عاشق سگای چشمام بود. وقتی قرار بود مهمونی بریم و دیر می کرد، وقتی سر شام موبایلش زنگ می خورد و انقدر حرف می زد که غذا یخ می کرد و از دهن میفتاد، وقتی لباساشو هر جای خونه که دلش می خواست پخش و پلا می کرد، وقتی می نشست به فوتبال دیدن و با بساط آجیل و مشروبش میز جلوش رو به میدون جنگ تبدیل می کرد، نمی تونستم بهش چشم غره نرم. شاهرخ اما در کمال خونسردی با لبخند خیره می شد تو چشمام و پشتبند یه جووون کشدار حشری کننده یه بوس برام حواله می کرد و می گفت “من اگه امشب تو رو از کون نکنم که مرد نیستم. یا خودت میای مثل بچه آدم کون می دی یا دهنت سرویسه جرت می دم بهنوش” اون موقع بود که دیگه ترجیح می دادم مثل یک بچه گربه ملوس خونگی که البته پنجولای بلندی هم داره لم بدم تو بغلش تا فوتبالش تموم بشه و به قول خودش خدمت کس و کونم برسه. یه کم مونده به دقیقه نود لختم می کرد و همون جا رو مبل درازم می کرد و مینداخت زیر خودش. می دونستم گوشش پیش گزارشگره ولی چشمای حشری و نیمه بازش پیش من بود. همونجوری که لبامو محکم می کشید تو لباش نصف وزنشو مینداخت روم و دستش به کسم نرسیده، خیس می شدم. وقتی دستش به کس خیس و داغم می رسید می گفت “جووون تو که انقدر حشری هستی اون چشما رو واسه کی در میاری آخه پدرسوخته؟ نمی گی می زنم کس و کونتو یکی می کنم؟ نمی گی باید زیرم به غلط کردن بیفتی؟ حالا خودت بگو اول کدومو بکنم؟ هان؟ کونت یا کست؟” صدام از شدت تحریک به زور در میومد. وقتی می گفتم “اول کسم” می گفت “پس برگرد اول تو کونت بذارم” وقتی می گفتم “آخ شاهرخ می خوامت تو رو خدا اذیت نکن” محکم فرو می کرد توی کسم. فرقی نمی کرد که توی چند دقیقه باقی مونده کدوم تیم گل بزنه. تمام خوشحالی و ناراحتیش انگار تو کمرش جمع می شد و با ضربه های محکم و سریع فرو می رفت تو کس یا کون من. وقتی از پشت تو کسم می ذاشت حس می کردم کیرش می خوره به ته دلم. دردم می گرفت و با این که از تسلطش لذت می بردم سعی می کردم برای کم کردن درد از زیرش در برم ولی بی فایده بود. با یه دستش کمرمو می کشید بالا و با دست دیگش سینه هامو می چلوند و له می کرد و می گفت “در نرو. در بری محکم تر می کنمت” با حرفای تحریک کنندش و محکم کمر زدنش و با تشویق تماشاچیا و صدای گزارشگر مسابقه به اوج می رسیدم و همزمان با نبض زدن کسم شاهرخ هم صداش بالا می رفت و آبشو خالی می کرد و آروم می گرفت. بعد خیس عرق همونجا رو مبل به زور خودمونو جا می کردیم و گره می خوردیم به هم و شروع می کرد به عشقبازی و بوسیدن سر و صورتم. بعد از سکس به قدری ملایم و مهربون می شد که با قبل از سکسش قابل مقایسه نبود. قبل از سکس پدرسوخته و بی شرف می شدم و بعد از سکس خانومم و گلم و خوشگلم.
ماشین که تو دست انداز افتاد صدای آخم بلند شد و از فکر شاهرخ بیرون اومدم. بهزاد معذرت خواهی کرد. بدون این که نظرمو بپرسن رفتیم خونه مامان. به بهزاد گفتم بره یه سر به نامزدش بزنه و مثل کنه نچسبه به ما که دختره پس فردا چشم دیدن ما رو داشته باشه. بهاره خندید و با شوخی گفت “بهش بگو متاسفانه نشد یکی از خواهرشوهرات اوت بشه” مامان که تا اون موقع ساکت بود خواست به بهاره بتوپه که با دیدن لبخند من لبخند کم جونی زد. دستامو گرفت تو دستاش، صورتم رو بوسید و گفت “الهی شکر که به خیر گذشت” حرف مامان بدجوری به همم ریخت. دلم می خواست داد بزنم. دلم می خواست فریاد بزنم. حس می کردم هیچ کس حال منو نمی فهمه. هیچ کس نمی دونه من چه دردی دارم. حس کردم نمی تونم نفس بکشم. شیشه رو دادم پایین. داشتم خفه می شدم. باد خورد تو صورتم و اشکام از بین پلکای بسته هم راه خودشونو پیدا کردن.
سینه های منو بریده بودن و مامان می گفت “الهی شکر که به خیر گذشت” می مردم بهتر بود. دلم نمی خواست با شاهرخ روبرو بشم. شاهرخ و سیامک به خاطر یه سفر کاری برای سه ماه رفته بودن چین و روحش هم خبر نداشت درد و ترشح سینه من به چه خاک سیاهی نشونده منو. نمی دونست دیگه تو چشمام هیچ سگی ندارم. نمی دونست تموم شدم. از بس شاهرخ تو سکس سینه ها و کونمو می چلوند فکر می کردیم دردش طبیعیه. حالت سینه هام هم عوض نشده بود. به نظرم کاملا عادی می رسید. وقتی توده قابل لمس شد و ترشح ها هم شروع شد دو ماه از رفتن شاهرخ و سیامک گذشته بود. یه چیزی از ترس و نگرانی تو دلم ریخت پایین. شبی که قرار بود فرداش سینه هامو ببرن انقدر گریه کردم که آخرش با آرامبخش خوابم کردن. با شاهرخ حرف نمی زدم. مامان بهش گفت اخلاق سگیم باز زده بالا و یه مدت منو به حال خودم بذاره. اونم بد خلقیم رو گذاشته بود پای دلتنگیم. قبل از عمل باهاش حرف زدم و بهش گفتم دلتنگشم و خیلی دوسش دارم. سیامک همراهش بود و نمی تونست راحت حرف بزنه. با این حال آهسته و با لحن خاص خودش بی خبر از همه چی گفت “هاپو خانوم وقتی برگردم می شینیم یه فوتبال دبش با هم می زنیم ببینم بازم هاپ هاپ می کنی برام یا نه”
وقتی شاهرخ و سیامک برگشتن بهزاد رفت فرودگاه دنبالشون. سیامک رو که رسوندن تو راه بهزاد براش همه چی رو گفته بود. من جرات روبرو شدن با شاهرخ رو نداشتم. گوشه تخت دوران مجردیم کز کرده بودم. تو اون مدت هزار جور فکر احمقانه به سرم زده بود. این که شاهرخ با اون آتیشش عمرا با زنی که پستون نداره سر کنه. به خودم می گفتم احمق خودت پیشدستی کن تا قبل از این که اون بخواد طلاقت بده و خوردت کنه. آخه زن بدون پستون به چه دردی می خوره. خودم جرات نمی کردم به جای بخیه ها نگاه کنم از بس زشت و وحشتناک شده بود چه برسه به شاهرخ. از زن بودنم متنفر شده بودم.
شاهرخ تحصیل کرده نبود ولی از اون با مرام معرفتای روزگار بود. تو بازار آدم متعبری بود و تا جایی که می تونست به دیگران کمک می کرد. از یه طرف می دونستم خیلی حشری و داغه و اگه از سکسش راضی نباشه به قول خودش ریده می شه تو اعصابش و اخلاقش تخمی می شه و از طرف دیگه انقدر مرد بود که بتونم رو حمایتش حساب کنم. ولی احساسات ضد و نقیضم و غم و غصه بریده شدن سینه هام نمی ذاشت درست فکر کنم. حس می کردم زنی که سینه نداشته باشه دیگه زن نیست. انگار تمام زنانگی آدم توی سینه هاشه و زنی که سینه نداره یه زن تموم شده است.
وقتی از در اتاق اومد تو و چشمام افتاد به چشمای نگرانش تموم اون تلقین ها و تمرینایی که برای محکم بودن و گریه نکردن با خودم انجام داده بودم، دود شد رفت هوا. بغلم کرد و با من گریه کرد. سر و صورتمو می بوسید و قربون صدقم می رفت “عزیز دلم، گلم، خانوم خوشگلم، فدات بشم چرا بهم نگفتی تا بیام؟ چرا تنهایی تحمل کردی؟ بمیرم برات که این همه غصه خوردی” به خودش فشارم می داد جوری که انگار داره از دستم می ده. ازم قول گرفت که دیگه تو هیچ شرایطی چیزی که به هردومون مربوط می شه رو از ازش پنهان نکنم. چند ساعت همونجوری بغلم کرد و نوازشم کرد. بعد زل زد تو چشمام و گفت “دلم لک زده بود واسه چشمات پدرسوخته” بهزاد بهش گفته بود که باید چند بار هم شیمی درمانی کنم. پیشونیمو بوسید و با یه لحن خیلی جدی گفت “شیمی درمانیت که تموم بشه با دکترت صحبت می کنم یه فابریکشو برات نصب کنن. اونم نه از این چینیای فیک ها. خودم سفارش می دم از یو اس یه گرد و سربالاشو برامون بیارن. اصلا می گم اول ژورنالشونو بفرستن. ولی خودم انتخاب می کنما” هیچ کس مثل شاهرخ نمی تونست اخمامو از هم باز کنه و منو بخندونه. بعد لباشو گذاشت دم گوشم یه کم لاله گوشمو مکید، خودشو بیشتر بهم چسبوند و با همون لحن حشری خاص خودش گفت “جون بهنوش سه ماهه فوتبال ندیدم، همین امشب بریم خونه خودمون؟”
شاهرخ هم مثل من می دونست که در هر حال همیشه امکان بازگشت بیماری وجود داره و بازسازی سینه هم پروسه راحتی نیست و به خیلی چیزا بستگی داره ولی انقدر محکم و مطمئن پشتم وایساد که فکر کردم زن بودن با وجود چنین تکیه گاهی تو بدترین شرایط هم می تونه لذت بخش باشه.

نوشته:‌ پریچهر

دسته بندی:

بازگشت به صفحه اول وب سایت و لیست تصادفی داستان ها