داستان های سکسی | انجمن سکسی کیر تو کس

بیش از سی هزار داستان سکسی

فیلم های سکسی خارجی در MAME85.COM

عکس و کلیپ های سکسی ایرانی در KiR2KOS.NET

خاطرات دوران دانشجويی

ماجرا مربوط ميشه به دوران دانشجوئي . من دوران دانشجوئي توي يکي از شهرهاي مازندران درس ميخوندم … بعد از کلي فراز و نشيب بالاخره يه تونسته بودم 3 نفر آدم مثل خودم پيدا کنم و باهم همخونه بشيم … وقتي ميگم سه نفر خندم ميگيره چون هرچي فکر ميکنم يادم نمياد که تعداد افراد توي خونه ما چهارنفر بوده باشه … ما چهار نفر خيلي باهم جور بوديم و دروغ نگفته باشم حسابي معروف بوديم توي دانشگاه چون هم درسمون بد نبود و هم سر و وضعمون بد نبود … واسه همين هروقتکه دور هم جمع بوديم ، هميشه حداقل دو سه نفر ديگه هم از بچه هاي دانشگاه به بهونه جزوه گرفتن هم که شده ،خونه ما بودن … وقتائي هم که بچه ها بيکار بودن ، حداقل يه نفرمون کم بود و رفته بود خونه دوست دخترش … خلاصه بعضي وقتا که واقعا 4 نفري دور هم جمع ميشديم از سر شوخي و مسخره بازي جشن ميگرفتيم و اونو لحظه مقدسي ميدونستيم …

يه خونه ويلائي مستقل توي يکي از محله هاي بالاي شهر اجاره کرده بوديم و خيلي راحت بوديم … چون صاحب خونه بالاي سرمون نبود و همسايه ها هم خدائيش بهمون حال ميدادن … توي اين خونه هرکي يه تخصصي داشت … آرش و مهرداد تو همه كاري پايه بودن ولي آرش بيشتر با دود حال ميكرد و مهرداد هم بيشتر با مشروب … مزدك متخصص اكس و اسيد و قارچ و كوك و هر كوفتي از اين قبل كه بگي … رضا هم كه بهش لقب ابا عطس رو داده بوديم ( نميدونم اين عطس – atas ديکتش چجوريه و يا معني ديگه اي هم داره … چون اصطلاحي بود که بين ما رايج بود و منظورمون همون گرس بود )

رضا يكم وضعش نگران كننده بود و اون اواخر كارش شده بود از صبح تا شب گرس كشيدن . و بالاخره من هم كه استاد مشروبات و انواع كاكتيل ها بودم و كليد صندوق چه پر از مشروبم كه هميشه به گردنم بود ، توي دانشگاه معروف بود .

( اوايل شيشه ها و قوطيهاي مشروب رو توي كمد و يخچال ميذاشتم . ولي از بس كه بچه ها ناخونك ميزدن و در نبود من ترتيبشونو ميدادن مجبور شدم برم يه صندوق چوبي قديمي بخرم و مشروبها رو انجا نگه دارم … يه قفل خيلي قديمي هم پيدا كرده بودم … از اينهائي كه كليدش مثل پيچ ميمونه و قديما به در خونه ها ميزدن … خلاصه تركيب قفل و صندوقچه قديمي خيلي چير آنتيكي از آب در اومده بود و كليد صندوقچه هميشه به گردنم بود و حتي موقع حموم رفتن هم درش نمي آوردم … )

روزهاي آخر ترم مهر بود و نزديكاي چهارشنبه سوري … اون وقتا ما افتاده بوديم روي دور كارهاي فرهنگي … با كمك بقيه برو بچه هاي اكيپ، كاراي جالب ميكرديم … اردو ميذاشتيم … كنسرت گيتار برگذار ميكرديم و سمينارهاي جالب ترتيب ميداديم … خلاصه هم به خودمون خوش ميگذشت و هم حسابي معروف شده بوديم و دختراي دانشگاه برامون جون ميدادن …

اين بار نوبت من بود … منم كه از بچگي به روانشناسي علاقه داشتم و بچه ها هم دوسه چشمه از كارا و حرفام رو ديده بودن اصرار كردن كه يه سمينار در مورد انرژي مثبت و فوايد اون و خلاصه از اين بحثها تشكيل بدم … منم ديدم ضرري نداره … هم به معرفيتم اضافه ميشه( اين قضيه ارتباط مستقيم معروفيت با محبوبيت تو چشم دخترا رو ما تازه كشف كرده بوديم و خلاصه كسب معروفيت و محبوبيت برامون مثل يه مسابقه شده بود ) و هم حسابي ميتونم توش مسخره بازي در بيارم و همه رو بذارم سر كار … براي همين با كمال ميل قبول كرده بودم … چند روزي بود كه اينور و اونور ميرفتم و مشغول گرفتن مجوز و كاراي ديگه بودم … رئيس دانشگاه حسابي از ما بدش ميومد و سايمونو باتير ميزد…دليلش هم مسخره بازيامون توي دانشگاه و سوابق درخشان و بي پايان انضباطيمون بود … با هزار بدبختي راضيش كردم و آخرش بهم گفت … فقط به خاطر اينكه داري كار فرهنگي ميكني امضا ميكنم … ولي اگه بفهمم مثل كنسرت آخري كه برگذار كردين اينم به مسخره بازي كشيده بشه همتونو اخراج ميكنم ! ( توي اون كنسرت بچه ها از برنامه خارج شده بودن و واسه خودشون يه سري آهنگ ديگه كه تائيد نشده بود رو خونده بودن و خلاصه افتضاح بدي به بار اومده بود ) منم بهش گفتم كه نه اين يكي فرق داره و خودم مجري هستم و از اين حرفا …

امضا رو گرفته بودم و رسيده بودم به طبقه دوم كه حسام ( يكي از بچه هاي دانشگاه ) رو ديدم …
حسام : به به چطوري علي ؟ بچه ها خوبن … اينا چيه دستت ؟ بازم كنسرته ؟
– سلام خوبم تو چطوري ؟ نه قراره كه پنجشنبه يه سمينار تشكيل بديم …
حسام : چرا پنجشنبه ؟ اونروز كه همه ميرن تهران …
با خنده گفتم …
– فكر كردي … دخترا كه همشون گفتن ميمونن … پسرا هم كه هرجا دخترا باشن ، اونا هم همونجان…
حسام : اا دخترا ؟ كيا ميان ؟
– دختراي اكيپ ما كه همه با همخونه اي هاشون ميمونن …
( اينم يادم رفت بگم … دانشگاه ما خوابگاه نداشت و دختر و پسر ، همه توي شهر خونه گرفته بودن )
حسام : بس اگه اينجوره منم مي مونم …
نگاهم افتاد به سيگارتي كه تو دستش بود … ولي خيلي بزرگ ( انداره يه ماژيك وايت برد ) بود …
– اين چيه ؟ سيگارته ؟
حسام :آره … حال ميكني چه چيزه رديفيه ؟ ميخواستم سر كلاس روشنش كنم ولي جرات نكردم …
تو همين حرفا بوديم كه گلاره از راه رسيد …
گلاره : سلام عليرضا … چطوري ؟
– سلام مرسي … تو خوبي گلاره ؟
گلاره : آره خوبم … پس اين زبان تخصصي چي شد ؟ ترم داره تموم ميشه … قرار بود كمكم كني …
اين گلاره هميشه به من آويزون بود . دختر بدي نبود ولي من که برنامه هاي ديگه اي داشتم ، زياد محلش نميذاشتم … حالا هم که گير داده بود که بيا و با من زبان کار کن … منم که تو کف سيگارت بودم و همش با حسام حرف ميزدم … فکر کنم خواست نظر منو جلب کنه و خود شيريني کنه … خلاصه نميدونم چرا يهو سيگارت رو از دست حسام گرفت …
گلاره : واي … اين چيه ؟ ترقست ؟
حسام : آره ولي از نوع مخصوصش …
گلاره : چجوري روشن ميشه ؟
حسام : سرشو بايد مثل کبريت بکشي اينجا …
گلاره هم مثل احمقها در حالي که ميگفت … يعني اينجوري ؟؟؟… سيگارت رو کشيد به جعبه کبريت و روشن شد ! باترس گفت ااا اي که روشن شد !
– خاک تو اون سرت ! روشنش کردي !
حسام : علي بدو فرار کنيم …
گلاره هم که ترسيده بود سيگارت رو انداخت جلوي پاي من روي زمين … اونروز روز خلوتي بود و اکثر کلاسها خالي بودن … منم فکري به ذهنم رسيد و سيکارت رو شوت کردم که از زير در بره تو يکي از کلاسها … ولي رفت زير در بغلي … سرمو بالا کردم و ديدم دفتر حراست دانشگاهه … ديگه هيچي نفهميدم و شروع کردم به دويدن به سمت طبقه پائين … حسام هم دنبالم ميومد ولي از گلاره خبري نبود …
حسام : علي کيرم تو کونت ! چرا شوتش کردي تو حراست !
– خب چيکار کنم داشت زير تخمام ميترکيد ! پس چرا نميترکه ؟
هنوز حرفم تموم نشده بود که صداي بلند ترکيدن ترقه اومد ! چند لحظه گذشت و بعدش هم صداي حراست …

کدوم بي شرفي بود ؟ پدر همتونو در ميارم … اخراجتون ميکنم … ميفرستمتون کميته انضباطي …
حسام : اوه اوه خيلي حالش خرابه !
– بره گم شه بابا مرتيکه مادر قحبه هي به ما گير ميده و مارو ميبره تو اطاقش از خاطرات جنگ و جبهه برامون تعريف ميکنه … اونوقت از صداي يه ترقه شاشيده به خودش …
حسام : گلاره چي شد ؟
– اا نکنه گير افتاده ؟ دختره به کل از مخ تعطيله بابا !
حسام : آره بيا بريم بالا ببينيم چه خبره ؟
– اا نکنه گير افتاده ؟ دختره به کل از مخ تعطيله بابا !
حسام : آره بيا بريم بالا ببينيم چه خبره ؟
– چي ؟ مگه خل شدي ؟ اون مرتيكه به خون من تشنست … الان در به در دنبال يكي از بچه هاي ما ميگرده كه تقصيرو بندازه گردن اون !
حسام : نه بابا خودمونو ميزنيم به اون راه … من واسه گلاره نگرانم …
– كيرم تو كون جفتتون كه هر چي ميكشم از دست شماهاست !
دنبال حسام راه افتادم و مثل بچه هاي مودب و معصوم رفتيم طبقه بالا … مرتيكه نسشته بود رو زمين و يكي از مستخدماي دانشگاه واسش آبقد آورده بود … چند نفري هم دورش جمع شده بودن … تا منو ديد … داد زد خودشه بگيرينش !! … منم كه استاد نقش بازي كردن بودم … با قيافه اي كه انگار داشت از تعجب شاخ در مياورد رفتم جلو …
– چي شده آقاي ### خدا بد نده … كمكي از دست ما بر مياد ؟
خودشه … من ميدونم كار شماهاست … اخراجتون ميكنم …
– با من هستين ؟ اتفاقي افتاده ؟
خودتو به اون راه نزن … اون ترقه رو تو انداختي تو اتاق … خودم صداتو شنيدم …
يه لبخندي زدم و گفتم …
– آهان پس اون صدا از اينجا بود … اين كارا ديگه از سن و سال ما گذشته آقاي ### كار ترم اوليهاست … وقتي كه داشتم ميومدم بالا ، دوتا پسر داشتن ميدويدن به سمت پائين …
حسام هم مثل بز هي سرش رو تكون ميداد و ميگفت آره منم ديدم …
نه آقا من شماها رو ميشناسم … هرچي آتيش تو اين دانشگاه هست از گور شماها بلند ميشه … فكر كردي من خبر ندارم … فكر كردي نميدونم اون كليدي كه به گردنت آويزون کردي برا چيه ؟ … حتي ميدونم ديشب شام چي خوردي … خجالت بکش آقا …
تودلم داشتم به حسام فحش ميدادم … با قيافه اي آروم و مملو از مهرباني بهش گفتم …
– آقاي ### من اومده بودم واسه سمينار پنجشنبه با آقاي *** صحبت کنم … شما الان حالت خوب نيست … اينقدر به خودت فشار نيار برات ضرر داره …
بلندش کردم و بردمش تو اتاقش …
– بشين يکم حالت بهتر بشه … منم ميرم با آقاي *** صحبت ميکنم … فردا ميام با هم اون بي پدر مادر و پيداش ميکنيم … اين کليدم يادگار مادر بزرگمه … ميدوني که تو اين دانشگاه حرف زياد در ميارن …
ولي من ميدونم کار خودته … حواست باشه … دست از پا خطا کني ، کاري ميکنم که از زندگيت سير بشي …
درحالي که داشتم ميرفتم بيرون گفتم …
– اي بابا آقاي ### ميبيني که … اين برگه ها رو آورده بودم تا آقاي *** امضا کنه … تازه اگه کار من بود که الان تو راه خونه بودم … استراحت کن … فردا پيداش ميکنيم …
اومدم بيرون و هرچي فحش که بلد بودم به حسام و اون دختره احمق حواله کردم …
حسام : خب بابا … حالا که به خير گذشت … پس گلاره کجاس ؟
– اسم اونو نيار که همينجا سرمو ميکوبم تو ديوار … آدم به اين احمقي نوبره والا
داشتم به گلاره فحش ميدادم که ديدم خوشحال و خندان از توي دستشوئي خانوما اومد بيرون … مثل اينکه خيلي با کارش حال کرده بود … از دور با دستم براش خط و نشون کشيدم و رفتم پائين …
برگشتم خونه و طبق معموله هميشه مهرداد خونه دوست دخترش بود و آرش هم رو تخت من خوابيده بود … اونروز اتفاق خاصي نيافتاد و فردا هم با بچه ها رفتيم و سالن کنفرانس رو آماده کرديم و با مسئولين دانشگاه هماهنگ کرديم …
روز بعدش هم از صبح مشغول آماده کردن متن صحبتهام بودم و داشتم به بچه ها ميگفتم که کار هرکسي چيه …
ساعت يک بعد از ظهر بود و ما مشغول آماده شدن براي ساعت پنج بوديم …
– مهرداد تو مسوول انتظامات پسرا باش … به ترانه هم بگو با چند تا از دوستاش دخترا رو ساکت کنه …
مهرداد : باشه … ولي با اين کارائي که ميخواي بکني … کسي ساکت نميمونه …
– نه من درستش ميکنم … بايد يکاري کنيم که جو سنگين باشه … بعدش هم آخرش بايد همه دستاشونو ببرن بالا و بلند بگن … من ميتونم و …
– اي بابا رضا پاشو بيا اينجا ! حالا يه دقيقه اون يونجه رو دود نکن …
آرش : يونجه چيه ؟ اين ديگه خود عطصه ! با قبليا فرق داره …
رضا : اره بابا خيلي چيزه مخوفيه …
– نه بابا اين از بس کشيده مخش پوک شده … خرش ميکنن به جاي گرس بهش يونجه ميدن … پس چطور دفعه قبل هيچيم نشد ؟ ( يکي دوبار منم يه پکي زده بودم و هيچ اتفاقي برام نيفتاده بود )
رضا : برو بابا تو که چيزي نکشيدي … تازه اون قبليا با اين فرق داشت … اين پر از تخمه !
مزدک : هي راستي … بازم دور هم جمع شديما … علي برو در صندوقو باز کن يه جشني بگيريم …
– گوساله ! دارم بهت ميگم ساعت پنج من بايد برم اون بالا ! تازه تو مگه قرار نيست هواي اون مرتيکه ### ( حراست ) رو داشته باشي ؟ نکنه ميخواي با بوي گند مشروب بري کنارش واستي ؟
مزدک : نه بابا چيزي نميشه … آدامس ميخورم بوش ميره …
همه داشتن حرف مزدک رو تائيد ميکردن … خودمم بدم نمي اومد چون خيلي مضطرب بودم … ولي ميدونستم که اون مرتيکه بعد از ماجراي اونروز بدجوري رو ما کليد کرده …
– نه نميشه !
مهرداد : اااه علي خودتو گه نکن … برو يه چيزي بيار بخوريم …
رضا : نه بابا راست ميگه … مشروب بو داره … ولي عطص که بو نداره … بيائيد اينجا … ايندفعه با عطص جشن ميگيريم …
– اي خدا !!! بابا ايندفعه اگه گند بزنيم کارمون تمومه ها …
آرش : علي خفه شو بابا ديگه داري حالمونو بهم ميزني …
من هم به اتفاق بچه ها رفتم پيش رضا …
مزدک : خوب رو کن ببينم چي داري بابا …
آرش : نه … مثل اينکه بد هم نيست …
مهرداد : علي بيا تو هم بشين … بايد جشن بگيريم …
رضا داشت توي جيباش دنبال سيگار ميگشت تا يونجه ها رو بريزه توش … يهو داد زد اي تف به اين شانس يادم رفت سيگار بگيرم … همه شروع کردن به گشتن جيباشون … آخرش مهرداد يه نخ پيدا کرد … من تو صندوقم يه پاکت واسه کشيدن با مشروب داشتم … ولي صداشو در نياوردم …
– اي خاک بر سر همتون … خونه دانشجوئي … کمترين خلافتون هم عرق خوريه … اونوقت همين يه نخ سيگار ؟! … پاشين بريم بابا …
مزدك : اين كه غصه نداره … رضا پاشو بريم بساط چليمو آماده كنيم …
رضا هم چشماش برقي زد و پريدن تو آشپزخونه … رومو برگردوندم طرف مهرداد و گفتم …
– ميبيني ترو خدا ؟ يكي از يكي گوساله تر ! اين مزدك اومده خودشو تلپ كرده خونه ما … حالا هم خودشو عضو خونوداه ميدونه و جشن هم بايد بگيريم … ( چند ماهي بود كه مزدك خان رسما وسايلشو جمع كرده بود و اومده بود خونه ما و صبح تا شب اونجا بود … )
مهرداد : نه مزدك ديگه الان عضو خونواده شده …
– توهم خري !
مزدك و رضا خوشحال و خندان با يه شيشه نوشابه خانواده برگشتن توي هال …
پنج دقيقه اي در حال درست كردن سيلندر بودن … حوصله توضيح دادنشو ندارم … ته شيشه نوشابه رو بريده بودن و يه كيسه هم بسته بودن تهش كه وقتي كيسه رو ميكشيدن بيرون ، هوا رو از سر شيشه ميكشيد تو …
مزدك : ايول عجب موشكي شد ! حالا كه اينجوره واستيد منم واستون سوخت ويژه بيارم …
– جون مادرت از اون آتا آشغالا قاطيش نكن ! بابا پاشيد بريم اونجا كارا رو رديف كنيم .
همه با هم و يك صدا گفتن: علي خفه شو !
– باشه به جهنم ! كيرم تو كون همتون !
مزدك از توي اتاق برگشت و يه چيز كوچولو مثل پيازه گل دستش بود …
با خنده گفتم …
– به به يونجمو كه جور بود … پيازش هم رسيد … مهرداد پاشو از تو يخچال يه خيار و يه گوجه هم بيار بزنيم تنگش !
مزدك : به به ببين چه كرده … ايني كه ميبيني پيوته اصل مكزيكيه !
آرش : بابا دمت گرم … عجب چيزيه !
– بابا يه پياز خشكيدس ديگه ! اينقدر به به و چه چه نداره !
يه كوچولو ازش جدا كرد و بادستش خرد كرد و ريخت روي فويل سر بطري ، قاطي گرس ها …
خلاصه يكمي بهش ور رفتن و آخر ، رضا فندك رو گرفت روي سر بطري و رضا كيسه رو از پائين كشيد بيرون … دود سفيد و غليظي توي بطري پرشد …
بيا علي … اول تو بزن … هرچي باشه ما به خاطر سمينار تو دور هم جمع شديم …
تودلم داشتم بهش فهش ميدادم و ميگفتم … ببين مرتيكه خودشو چسبونده به ما … بطري رو گرفتم دستم … پيش خود گفتم حالا اينو چيكارش كنم ؟ … همش مال منه ؟ … قبلا چندباري بچه ها رو در حين اين كار ديده بودم ولي يادم نبود كه همش رو ميكشيدن يا يكمي … آخرش گفتم اينم از دودش معلومه كه علفه ! اين رضا رو جو گرفته … همش رو هم بكشم هيچي نميشه … سر بطري رو گرفتم دم دهنم و يه نفس عميق كشيدم … يهو وسط كار مزدك بطري رو از دستم كشيد … مزدك و رضا يه نيگا به هم كردن ، يه نيگا هم به بطري كه تقريبا دو سومش خالي شده بود … چشاشون داشت ميزد بيرون … مزدك داد زد FUCK … من هم كه نفسم رو تو سينه حبس كرده بودم با كمال تعجب داشتم نگاهشون ميكردم … يهو رضا پريد و يقمو گرفت و در حالي كه محكم تكونم ميداد ، داد ميزد بده بيرون … بهت ميگم نفستو بده بيرون ! … ازبس كه تكونم داد سرفم گرفت و نفسمو دادم بيرون … از اون دود غليظ ، يه هاله كمرنگ اومد بيرون …

رضا : SHHHHIIIITTT!.. همش جذب شد !

– مگه خل شدي رضا ؟ چرا اينجوري ميكني ؟ خب جذب شد كه شد ! يكي ديگه پر كن !

مزدك هم كه فكش همينجور باز مونده بود و داشت به هاله اي كه از دهنم اومد بيرون نگاه ميكرد …

رضا : احمق چيكار كردي ! باچي يكي ديگه پر كنم ! اون همش بود !

مهرداد و آرش هم از فرصت استفاده كرده بودن و تو اين فاصه بقيش رو شريكي كشيده بودن …

با خنده گفتم …

– خب حالا مگه چي شد ؟ اين چرا خشك شده ؟ پاشو مزدك ادا در نيار … ديدي گفتم يونجست … هيچيم نشد …

يهو مزدك پريد طرف من و با يه قيافه دست پاچه گفت …

مزدك : علي كليد ماشينت كجاس ؟

– خب تو جيبمه ديگه ! بقشو كه اون دوتا كشيدن … تو چرا نكشيدي ؟!!

مزدك : خفه شو علي ! الان موشك ميشي ميري هوا ! پاشو بريم درمونگاه !

آرش در حالي كه سرفه ميكرد گفت : واي پدر ريه ام دراومد اين كه خيلي تنده ووو

مهرداد : آره … اشكم در اومد …

– شماها همتنو مختون تعطيل شده بابا ! درمونگاه چيه ؟ من كه تكونم نخوردم …

پيش خودم گفتم پس چرا من سينم نسوخت ؟ يكي دوتا نفس عميق كشيدم … نفس آخري رو كه كشيدم ، يهو احساس كردم حجم سينم شده اندازه اطاق !.. انگار كه هرچي نفسمو ميدادم تو ، پر نميشد …

– ااا … من چرا همچين شدم ؟ نه مثل اينكه پيازه داره اثر ميكنه ؟ حالا پيارش تند بود يا شيرين ؟

مزدك محكم زد تو سرش و گفت : علي از دست رفتي …

در حالي كه بادستم ميزدم رو كتفش باخنده گفتم : برو بابا اگه آدم اينجوري از دست بره كه خوبه

مزدك يهو دادش رفت هوا كه لامصب كتفمو شيكوندي !

– من عطس زدم اونوقت تو كسخل شدي ؟ من كه محكم نزدم !

يه نيگاه به كتفش كردم … ديدم جاي انگشتام مونده روش !

آرش و مهرداد هم از خنده ولو شده بودن رو زمين … منم همينجور بيخودي از خنده اونا ميخنديدم …

– راست ميگي مثل اينكه محكم زدم … ولي من كه مثل هميشه زدم ؟! انرژي مثبت رو حال ميكني ؟ همه خوشحال و خندان شديم !

رضا : بابا اين طبيب، لازمه ! داره وضعش خراب ميشه …

در حالي كه ميگفتم بابا من كه چيزيم نيست ، از سر جام بلند شدم … واي انگار قدم شده بود سه متر و سرم داشت ميخورد به سقف !

– نه خوشم اومد ! مثل اينكه يونجه هم داره اثر ميكنه ! عجب توهمي !!!

حالا ديگه همه اهل خونه داشتيم ميخنديديم ، جز مزدك …

مزدك پريد تو آشپز خونه و داد زد … بايد چائي بخوري !.. زبونم خشك شده بود و چسبيده بود به سقم … همنطور كه سرپا واستاده بودم از اون بالا پائين رو نگاه كردم … چه ارتفاعي بود ! … انگار كه دارم از تو هواپيما به پائين نگاه ميكنم … گلهاي قالي زير پام طبيعي به نظر ميرسيدن …

– بابا عجب چيز رديفيه ! كم مونده ديگه در و ديوارهم باهام حرف بزنن !

ديگه از بس خنديده بودم دل و رودم داشت ميزد بيرون … از توهم ارتفاع يهو تعادلم رو ازدست دادم و افتادم رو زمين … انگار كه يه ربعي طول كشيد تا بخورم به زمين و وقتي خوردم زمين انگار كه خونه لرزيد !

ما سه تا از خنده سياه شده بوديم و مزدك هم مثل فرفره داشت تو آشپرزخونه چائي درست ميكرد …

– لامصب خود ماتريسه ! الان آقاي اسميت هم مياد !

بقيه كه از خنده نفسشون بند اومده بود و نميتونستن حرف بزنن … منم به زور نفس ميكشيدم و خنده امونم نميداد …

– رضا من كونتو پاره ميكنم ! دو ساعت ديگه بايد برم سمينار برگزر كنم !

يواش يواش داشتم ميترسيدم … سمينار رو چيكار كنم ؟ … هرچي زور ميزدم نميتونستم فكرمو متمركز كنم … انگار مخم پخش شده بود كف اتاق … همينطور كه ميگذشت … سيل جديدي از توهمات ميومد سراغم … صداهاي عجب از زبوناي مختلف ميشنيدم … يهو فكر ميكردم كه تو دريا دارم شنا ميكنم و خلاصه وضعم داشت خراب ميشد … چائي آماده شده بود و مزدك همه رو بسته بود به چائي … من خودم به تنهائي شايد يه سماور چائي و مايعات خورده بودم … بچه ها حالشون بهتر شده بود … ولي من همچنان سير صعودي رو داشتم طي ميكردم … آخرين چيزي كه يادم مونده اين بود كه يهو ديدم دستام و پاهام كه روي فرش بودم مثل آفتاب پرست شروع كردن به رنگ عوض كردن و كاملا با فرش يكي شدن … ديگه بعدش يادم نمياد … داشتم خواب و رويا ميديدم … چرت و پرتهائي كه تو عمرم نديده بودم … يهو حس كردم سردم شد و از جا پريدم … ديدم روي كاناپه خوابيدم و رضا هم سطل آشغال رو پر آب كرده و پاشيده رو سرم …

– خاركسده چرا با سطل آشغال ؟!

خواستم بلند بشم كه ديدم سرم داره بدجوري گيج ميره … همه چيز يادم اومد … بچه ها حالشون تقريبا خوب بود و خوشحال از اين كه من بيدار شده بودم …

– من چرا ايجوري شدم ؟ ساعت چنده ؟

رضا : بابا تو كه با اين حماقتت هممونو نصف جون كردي ! نيم ساعته كه مثل مرده ها افتادي … اين كه اوليش نبود … 5 تا سطل ديگه هم قبل از اين خالي كردم رو سرت !

ياد اتفاقي كه براي دوست رضا افتاده بود و درست مثل همين بود، افتادم و اينكه برده بوديمش درمونگاه و دكتر اونجا گفته بود كه اگه نيم ساعت ديرتر اومده بود كارش تموم بود … ترس همه وجودمو گرفت … دستو پاهام داشت ميلرزيد …

– عوضيا پس چرا نشسته بودين ؟ خب ميبردينم درمونگاه …

آرش با خنده گفت : نه بابا من همش نبضتو ميگرفتم هنوز طبيب لازم نشده بودي

– تف تو روحتون ! اگه ميمردم چي ؟

اصلا درست نميتونستم حرف بزنم … مزدك از آشپز خونه با يه سيني خوراكي اومد و همشو به زور بهم داد كه بخورم …

– بابا خفه شدم ! ولم كن …

مزدك : بخور حرف نزن ! فكر كنم يه كيلوئي وزن كم كردي ! نصف سلولهاي مختم بايد پكيده باشه …

– خفه شو حوصله شوخي ندارم … بگو ببينم مخم سالمه يا نه !

همه زدن زير خنده و فهميدم كه دستم انداخته …

– پدر همتونو در ميارم … اينجوري برم سمينار بدم ؟

ديدم با داد و بيداد كاري درست نميشه … پاشدم و رفتم دوش گرفتم و يه سماور ديگه هم چاي خوردم … يه حال رديفي پيدا كرده بودم و هنوزم از هر چيز مسخره اي خندم ميگرفت و همون مشكل ارتفاعو داشتم ( هنوزم فكر ميكردم قدم سه متره) … ولي بهتر ميتونستم حواسمو جمع كنم … با هزار بد بختي رفتيم دانشگاه و به سمت سالن سمينار راه افتاديم … آرش و مهرداد دو طرف من راه ميرفتن و مواظب بودن كه من نخورم زمين …

– بچه ها ظاهرو حفظ كنيد … مهرداد دستتو بنداز … خودم ميتونم راه برم …

مهرداد : خفه شو بابا تو كه ميخواي از روي جدول رد شي همچين پاتو مياري بالا كه انگار داري از رو يه ساختمونه سه طبقه رد ميشي …

– من ميدونم الان ميرم اون بالا يه گند اساسي ميزنم … يه پدري از اين مزدك و رضا در بيارم !

آرش : نترس بابا همونطوري كه قرار گذاشتيم … من ميرم و اون كس شعرائي كه ميخواستي تحويل ملت بدي رو ميگم … تو هم از وسطش بيا و ادامه بده …

– خوب ياد گرفتي يانه ؟

آرش : آره بابا من مخم مثل كامپيوتره …

– آره مخت پر از كامپيوتره … ولي فقط “تر” اش !

تو همين بحثا بوديم كه رسيديم دم سالن … از در پشتي رفتيم تو …

سامان كه مسئول هماهنگي كارهاي پشت صحنه بود با قيافه ناراحت پريد جلو …

سامان : معلوم هست شماها كدوم گوري هستيد ؟؟؟ الان وقت اومدنه ؟

آرش : به به سامان جون … چطوري ؟ … آخه نميدوني كه اين علي …

آرش همينجور داشت حرف ميزد و كنار من ميومد … ديدم داره زيادتر از دهنش حرف ميزنه … يه تنه بهش زدم و اونم با سر رفت توي ستوني كه جلوش بود …

آرش : آي علي خارتو …

– خفه شو !..

با خنده گفتم : بيا سامان جون اين كارم واسه تو كردم كه روحيت باز بشه …

اونم زد زير خنده و گفت : خب حالا برنامه چيه ؟

– هيچي آرش ميره بالا و برنامه رو شروع ميكنه … قراره كه يكم به بچه ها روحيه بديم تا غم و غصه هاشوننو بذارن كنار و از اين چيزا … منم از وسط برنامه ميرم بالا …

سامان : حالا چرا اينجوري راه ميري ؟

مهرداد زد زير خنده … ولي بلائي كه سر آرش آورده بودم براش درس شده بود و زود خودشو جمع كرد …

– هيچي يكم مشروب خوردم … تو نگران نباش …

سامان : باشه پس من و آرش ميريم روي سن

– منم ميام … ميخوام ببينم كيا اومدن …

رفتيم بالا … پرده ها كشيده شده بودن … از لاي پرده يه نگاهي به سالن انداختم … همه صندليها پر بود و حتي يه سري هم واستاده بودن … توي رديف جلو هم مسئولين دانشگاه از جمله آقاي مدير و اون مرتيكه حراست نشسته بودن … بدجوري ترسيده بودم و همش مي گفتم الانه كه گند بزنيم … نصف سالن پسرا بودن و نصف ديگه دخترا … گلاره هم با همخونه اي هاش اومده بود … بين دخترا چشمم افتاد به بهار … پيش خودم گفتم نه بابا اينم اومده ؟ … بهار دختري بود ، خوش هيكل و خوش قيافه با قد بلند و خلاصه پسراي دانشگاه براش داستانها ميگفتن … اگه به من هم ميگفتن تو اين دانشگاه كيو دوست داري ميگفتم بهار … ولي يه بدي بزرگ داشت اونم اين بود كه اخلاقش مثل سگ بود و به قول بچه ها پاچه ميگرفت … به هيچ احدي براي دوستي راه نميداد و همين كاراش منو براي دوستي با اون حريص كرده بود … همه زندگيشو ميدونستم حتي محل كار پدرشو واين كه توي تهران با يه پسر مايه دار عقد كرده بوده ولي ميونشون بهم خورده و طلاق گرفته … ولي بازم فايده نداشت و براي نفوذ به اين سد محكم، راهي پيدا نكرده بودم … كلي از دختر ها و پسرهاي كه يجوري باهاشون آشنا بودم رو ميون جمعيت ديدم و اين باعث شد يكم از سنگيني جو كاسته بشه و احساس آرامش بيشتري بكنم …

پرده ها با صداي دست بچه ها كنار رفت و آرش رفت پشت تريبون … كارش بد نبود و با اينكه تمرين نكرده بود … از پسش خوب بر اومد … نوبت من شد و من هم كه حالا حالم بهتر شده بود رفتم بالا و شروع كردم به صحبت كردن … در حين صحبت كردن ، بين جمعيت دوستام رو ميديدم و يه سري براشون تكون ميدادم … وسط دخترا چشمم به بهار افتاد كه حسابي داشت به حرفام گوش ميداد … يجوري كه تابلو نشه براي اونم سري تكون دادم و اونم در كمال نا باوري لبخندي تحويلم داد … اين لبخندش اونقدر برام عجيب بود كه رشته كلام از دستم در رفت و با هزار بدبختي جعمش كردم … از اون به بعد بيشتر بهش نگاه ميكردم و اونم همينطور داشت گوش ميداد … بنظرم ميومد كه از حرفام خوشش مياد و همين بهم روحيه ميداد … بحث رسيد به جايي من گفتم با خنده هم ميشه آدم غصه هاشو فراموش كنه و روحيش رو بالا ببره … من كه بازم دوست داشتم لبخند بهار رو ببينم ، زدم تو خاكي و بر خلاف برنامه گفتم حالا كه اينجوره من همتونو امشب ميخندونم ! … تو دلم به خودم گفتم معلوم هست چه غلطي ميكني ؟؟؟… نگاهم به سامان افتاد كه داشت دو دستي ميزد تو سرش … ولي ديدن خنده بهار به همه اينا ميارزيد … شروع كردم به كس شعر گفتن و همه هم از كاراي من خندشون گرفته بود … پيش خودم گفتم اگه به خاطر گرس نبود هيچوقت نميتونستم اين چرت و پرتا رو سر هم كنم … ديگه آخراش خودم هم خندم گرفته بود و حتي رئيس دانشگاه هم داشت ميخنديد و اون مرتيكه حراست هم كه از شدت خنده ، شيكم گندش هي بالا و پائين ميرفت … بالاخره بهار هم خنديد و من پاداش كارم رو گرفتم … سمينار خيلي عالي تموم شد و خودم هم فكرشو نميكردم … همه خوشحال و خندان و با روحيه بالا سالن رو ترك كردن … يكمي با بچه هاي دانشگاه واستاديم و صحبت كرديم و بهمون تبريك گفتن … سالن خلوت شد و ما به سمت پاركينگ راه افتاديم … مشغول صحب و مسخره بازي بوديم كه از دور بهار رو ديدم …

– هي بچه ها اون بهار نيست ؟

مزدك : چرا خودشه … چي شده بود كه اون اومده بود ؟

مهرداد : آره اون كه تو اين برنامه ها نبود …

– من ميخوام برم باهاش صحبت كنم …

آرش : بابا اون كه يه سري همه دانشگاهو قهوه اي كرده ميخواي تورم قهوه اي كنه ؟

رضا : آره بابا اسم اكيپمون لكه دار ميشه …

آرش : آره تو اكيپ ما سابقه نداره از كسي جواب نه شنيده باشيم … نكنه قوانين اكيپو يادت رفته ؟

– همتون خفه شيد … خودم ميدونم چيكار كنم … نميخوام بهش پيشنهاد دوستي بدم …

مهرداد : بابا اين علي هنوز حالش خوب نيست … نذاريد بره … فردا گندش در مياد و آبرو هممون ميره …

مزدك : آره به نظر منم اون منتظره كه مارو هم مثل بقيه ضايع كنه …

ولي خنده اونشب بهار به من چيز ديگه اي ميگفت …

– كير تو كون همتون … من رفتم …

سرعتمو زياد كردمو بهش رسيدم … توي تاريكي هوا داشت ميرفت به سمت خونه … بهش نزديك شدم و سلام كردم …

بهار : سلام آقاي —- …
اصلا انتظار نداشتم كه منو با فاميليم صدا كنه … بنظرم رسيد كه قراره بزنه تو حالم ولي تو اين يه زمينه خوب كارمو بلد بودم … به خودم گفتم تو اين دانشگاه كسي بهتر از خودم بلد نيست سر صحبت رو با دخترا باز كنه … بهار خانوم منو نميتوني ضايع كني … سريع حرفائي كه تو ذهنم بود رو عوض كردم و بهش گفتم …

– خواستم ازت تشكر كنم

بهار : بابته ؟

– خوب ميدوني … امروز پنجشنبه بود و همه بچه هائي كه تو سمينار شركت كرده بودن … يجوري از تهران رفتنشون زده بودن …

بهار : آهان … نه من اين هفته تهران نميرم …

– به نظرت چجوري بود ؟ موفق شدم يانه ؟

بهار : حالا چي شده كه اومدي از من تشكر كني ؟

تو دلم گفتم تف تو روحت واقعا كه نميشه باهات حرف زد ! … ولي اين رفتارش و اون لبخندش باهم جور نميشن …

باخنده گفتم : حالا بده كه اومدم ازت تشكر ميكنم ؟ راستش رو بخواي اين اولين سميناري بود كه تو هم اومده بودي … تو بقيه شركت نميكردي … واسه همين خاستم ازت تشكر كنم كه تهران نرفتي و اين افتخار رو به بچه ها دادي …

بهار : به يكم خنده و روحيه احتياج داشتم …

تودلم گفتم بالاخره راه نفوذ رو پيدا كردم !

– چرا ؟ از چيزي ناراحتي ؟ … راستش رو بخواي من احساس ميكنم يه چيزي داره ناراحتت ميكنه …

بهار : نه چيز مهمي نيست … به هر حال ممنون…

– هورجور كه خودت راحتي … ولي اگه از من ميشنوي بايد راز دلت رو براي يكي بگي … وگرنه از درون داغون ميشي … به الان نيگا نكن كه يكي دوساعتي دور هم بوديم و خنديدم … توي تنهائي دوباره مياد سراغت … بشين و با يكي از دوستات راجع بهش صحبت كن …

بهار : فكر ميكنم كه بايد همينكارو بكنم …

رسيده بوديم به پاركينگ …

– كسي قراره بياد دنبالت ؟

بهار : نه آژانس ميگيرم …

– الان كه هوا تاريكه … من به اين تاكسي سرويسها اعتماد ندارم … خبرهاشو تو دانشگاه ميشنوي كه ؟ بهتره تنها نري … اگه برات اشكالي نداره بيا باهم بريم …

بهار : نه ممنون …

با خنده گفتم : بذار اين سمينار تا آخرش به خوشي تموم بشه … اگه يه وقتي خداي نكرده امشب اتفاقي برات بيافته من خودمو نمي بخشم …

خلاصه اونقدر از اين حرفا زدم تا ترسيد داشت و قبول كرد …

بهار : پس دوستات چي ؟ اونا منتظر بقيه بچه ها هستن … قراره امشب دور هم جمع بشيم و يه جشن كوچولو بگيريم …

بچه ها اونطرف پاركينگ واستاده بودن و منتظر … واقعيتش اين بود كه قرار بود با هم برگرديم ولي نميتونستم اين كارو بكنم و بايد حتما با بهار تنها ميبودم وگرنه كارا خراب ميشد … واسه همين صبر كردم كه بهار بشنه تو ماشين و منم از فرصت استفاده كردم و با دستم يه OK واسشون فرستادم و سوار شدم … صداي دادشون داشت بلند ميشد كه سريع ماشين رو روشن كردم و مثل برق راه افتادم …

– كمر بندتو بستي ؟

بهار : بله

– خب كدوم طرف برم ؟

بهار : من تو شهر پياده ميشم … از اونجا خودم ميرم …

– اي بابا اين شهر كه سر و تهش يه ربع راه … تعارف نكن … البته اگه نميخواي كسي خونتو ياد بگيره اون بحثش جداست …

چيزي گفتم كه نميتونست جواب رد بده و به زور آدرس خونشو ازش گرفتم … هرچند كه خودم ميدونستم كجاس … ولي نميتونستم همينجوري ببرمش اونجا …

تو اين فاصله همينجور مسيج بود كه برام ميومد … مسيج ها از طرف بچه ها بود و حسابي از اينكه پيچونده بودمشون شاكي بودن … گوشيمو خاموش كردم …

– چرا تو دانشگاه با بچه ها قاطي نميشي ؟

بهار : از پسرا بدم مياد …

تو يه چشم بهم زدن ياد طلاقي كه بعد از عقد گرفته بود افتادم و تا ته ماجرا رو خوندم …

– آره راست ميگي … البته همه رو هم نميشه به يه چشم نگاه كرد … اصلا همه اينا رو بذاري كنار همين صحبت كردن و رابطه داشت با جنس مخالف خيلي براي سلامت روحي آدم لازمه … حتما يه چيزي باعث شده كه از پسرا بدت بياد و راستشو بگو اون ته ته دلت هم همين احساسو داري ؟

جوابي بهم نداد ولي اين سكوتش هم علامت رضا بود … رسيديم سر كوچشون …

بهار : مرسي من هميجا پياده ميشم …

– خواهش ميكنم … به هر حال ببخش اگه پر حرفي كردم … راستش من از اينكه ميبينم يكي از دختراي خوب دانشگاهمون غصه ميخوره خيلي ناراحتم … خلاصه اگه كسي توي دانشگاه اذيتت ميكنه … يا مزاحمت شده … بهم بگو … ميدوني كه ما ترم بالائي ها يجوري اينجا حق آب و گل داريم …

بهار : ممنون علي جان … سمينار هم خيلي خوب بود … خداحافظ …

– خداحافظ …

پس حالا شدم علي جان ؟! خيلي با خودم حال كردم … پيش خودم گفتم اگه بچه ها بفهمن … كه يهو ياد بلائي كه سرشون آورده بودم افتادم … سريع گوشيمو روشن كردم و شماره مهردادو گرفتم …

– سلام چطوري ؟

مهرداد : خفه شو علي … الحق كه خاركسده اي …

از اونطرف صداي بقيه بچه ها هم ميومد كه داشتن فحش ميدادن …

با خنده گفتم : ببخشيد … حالا كجائين …

مهرداد : شاشيدم تو اون مرامت … ما رو به اون دختره فروختي ؟

– اي بابا خوب موقعيت اضطراري بود … حالا كدوم گوري هستين …

مهرداد : لب جاده … منتظر ماشين …

– واستيد اومدم …

مهرداد : نميخواد زحمت بكشي … ما خودمون ميايم …

– خفه شو … تا 2 دقيقه ديگه اونجام …

مهرداد : باشه بابا آروم بيا … خودتو به كشتن ندي …

تلفنو قطع كردم و راه افتادم … حسابي شهر رو ريختم به هم و هرچي چراغ قرمز و چهار راه بود رد كردم …

هنوز دو دقيقه نشده بود كه رسيدم …

رضا : علي كيرم تو اون مرامت …

مزدك : آخه اون دختره ارزششو داشت ؟ ميبينم كه كير خوردي و دست از پا درازتر برگشتي !

آرش : حالا يه كيرم از ما ميخوري … ما ديگه همخونه اي نميخوايم …

تو دلم گفتم مرتيكه گوساله رو ببين … پول پيش رو من دادم اونوقت اين داره واسه من ناز ميكنه … ولي وقت كل كل نبود …

– باشه بابا تمومتش كنيد ديگه … حالا يه كاري كردم … من رسما از همتون معذرت ميخوام … اصلا واسه اينكه فراموش كنيد … امشب شام و بيليارد همه مهمون من تو هتل نارنجستان …

يكم اوضاع بهتر شد …

مهرداد : ولي علي خيلي خاركسده اي …

– باشه بابا اون خواهر نداشته ام مال تو !

مزدك : چجوري اينقدر زود رسيدي ؟ وسط راه پياده شد ؟

– نه رسوندمش خونشون … بعدش هم 3 تا چراغ قرمزو رد كردم و با سرعت 140 تا تو خيابون اصلي اومدم …

رضا : بابا اين بشر كسخله … دفعه پيش هم داشت هممونو به كشتن ميداد …

مهرداد : رسونديش خونش ؟؟ يعني مخو زدي ؟

– نه حالا واستون ميگم …

آرش : ولي من هنوز از دستت شاكيم !

– ديگه بيا كير منو بخور ! بسه ديگه ! كون بهت بدم راضي ميشي ؟

بالاخره اوضاع مرتب شد و ماجرا رو براي بچه ها تعريف كردم … اونا هم مثل من به همين نتيجه رسيدن كه مشكل اصلي ازدواج ناموفقشه …

اونشب به نارنجستان نرفتيم چون بچه هاي دانشگاه كه اون هفته به خاطر سمينار نرفته بودن تهران همينطور شوخي شوخي خراب شدن سر ما و خونه پر از آدم شده بود … منم در صندوقچه رو باز كردم و خلاصه شبي شده بود واسه خودش … ولي خودم كه از سر جريان بعد ازظهر ترسيده بودم ، نه مشروب خوردم و نه سيگار كشيدم … ميترسيدم دوباره حالم خراب بشه … به رضا اينا سپرده بودم كه حرفي راجع به بهار با كسي نزنن … جمعه رو هم مشغول شمال گردي شديم و شب قرار شد با چندتا از پسرا و دخترا بريم به ويلاي ما توي خزر شهر … مزدك هم چندتا رفيق مثل خودش پيدا كرده بود كه اونا رو هم دعوت كرده بود جمعا يه 10-15 نفري ميشديم …

شماره بهار رو داشتم ولي خودم بهش زنگ نزدم و به يكي از دخترا گفتم كه زنگ بزنه و اونو هم دعوت كنه … جوابش منفي بود … خودم بهش زنگ زدم …

– سلام

بهار : سلام آقاي —- شماره منو از كجا آوردي ؟

– من شماره اونجا رو خيلي وقته كه دارم … اونجا قبلا خونه يكي از دوستام بود … حالا از اين حرفا بگذريم … اميدوارم كه مزاحمت نشده باشم … با چندتا از پسرا و دختراي دانشگاه داريم ميرم شهرك … گفتم كه تو هم بياي …

بهار : نه مرسي … به شبنم هم گفتم … اينجوري راحت ترم …

– آخه از صبح تا حالا تنها نشستي توي خونه … اينجوري كه افسردگي ميگيري … نگران نباشه … من قول ميديم كه بهت بد نگذره …

خلاصه خيلي بهش اصرار كردم و اونم كه گويا از صبح حسابي حوصلش سر رفته بود ، بعد از يكمي من و مون كردن گفت باشه ! پيش خودم گفتم لامصب زبون نيست كه … مارو از تو لونش ميكشه بيرون … ديگه اعتماد به نفسم فوله فول شده بود …خلاصه قرار شد من برم دنبالش … رفتم پيش بچه ها كه داشتن آماده ميشدن…

– همه خفه شيد يه خبر مهم دارم …

رضا از توي حموم داد زد واستيد منم بيام … رضا هم اومد و همه منتظر شنيدن خبر بودن …

خيلي جدي و خونسرد گفتم …

– بچه ها ميخواستم كه ورود بهار رو به اكيپمون به همه تبريك بگم !

همه كف كرده بودن و هركي يه چيزي ميگفت …

مهرداد : خفه شو علي … يعني مخو زدي ؟

رضا : بابا چرت و پرت ميگه …

مزدك : پس امشب ديگه ميتركونيم !

آرش : يعني اونم مياد ؟

– آره … ولي اول بايد شماها رو برسونم … بعد برميگردم و ميارمش …

رضا : بابا چرت نگو … يه شبه باهاش دوست شدي ؟

مهرداد : اگه اينجوره كه من همين الان رسما اعلام ميكنم كم اوردم …

– نه بابا همچين دوستي هم در كار نيست … ولي اميدوار باشيد …

رفتيم دم شهرك و منتظر دوستاي مزدك شديم تا بتونن با ما بيان تو … باهم رفتيم دم ويلا …

وقتي دوستاي مزدك رسيدن ديدم كه صندوق ماشينشون پر از فلش و بلك لايت و آب معدني و اينجور چيزاست …

– امشب خبريه ؟

مزدك : يه سوپرايز واسه همتون دارم …

– خر كه نيستم دارم ميبينم !.. اينا تاحالا از اين آشغالا نخوردن … سر همه رو به باد ميديا !

ولي تو دلم زيادم بدم نمي اومد … خيلي وقت بود كه از اين كسخل بازيا در نياورده بودم …

مزدك : نه يك چهارم به هر نفر ميدم …

– ببينم چي هست حالا ؟

در كيفشو باز كرد و يه كيسه آورد بيرون كه تو حدود 15-20 تا قرص اكس بود …

مزدك : نظرت چيه ؟

– عوضي اينا رو ميخواي يك چهارم بدي ؟ اينا كه از همون دلفين آبياست ! مگه يادت نيست دفعه پيش حال همه رو خراب كرده بود ؟

مزدك : نه بابا اون سري جو خراب شد … واسه همين بچه ها فاز منفي گرفتن …

– خفه شو ! بابا فاز منفي گرفتن !.. يك چهارم زياده … من خودم ميام قسمت ميكنم …

واسه همشون خط و نشون كشيدم كه ويلا رو بهم نريزن و خودم برگشتم به سمت شهر …
– خفه شو بابا ! فاز منفي گرفتن !.. يك چهارم زياده … من خودم ميام قسمت ميكنم …

واسه همشون خط و نشون كشيدم كه ويلا رو بهم نريزن و خودم برگشتم به سمت شهر …

طبق معمول، بيشتر توي جاده پرواز كردم تا رانندگي … اون زمانها سرگرميمون شده بود همين … هر راه و مسيري رو كه بگي، تايم ميگرفتيم و ركورد ميزديم … آخرين ركوردم هم از تهران تا آمل يك ساعت و چهل و پنج دقيقه بود … البته بعد از اون ديگه ركورد زدن رو گذاشتم كنار …

نزديك خونه بهار كه بودم براش مسيج فرستادم ( توجه : براش مسيج فرستادم يعني زنگ نزدم توي اين داستان و داستانهاي بعد، با متد ها و روشهاي من براي ديونه كردن دخترها بيشتر آشنا ميشيد ) كه بياد سر كوچه …

هرچي داش بورد رو زير و رو كردم كه يه سي دي خوب پيدا كنم فايده نداشت … ياد آهنگ Best Friend Money Can Buy از Tiamat افتادم ( تو اون دوران من عاشق آلبومهاي Tiamat و HiM و Obituary و خلاصه اين جور سبكها بودم )

گذاشتمش توي ضبط و از يه ترك قبل از اون آهنگ شروع كردم … بهار بعد از چند لحظه اومد دم ماشين و سوار شد …

– سلام … چطوري ؟

بهار : سلام … مرسي … بچه ها كجان ؟

– اونا تو شهرك هستن … همه باهم جا نميشديم ، اونا رو رسوندم و دوباره برگشتم …

بهار : من نميخواستم مزاحم بشم …

حرفشو قطع كردمو گفتم : نه بابا اين حرفا چيه ؟ بچه ها اين هفته، بخاطر سمينار نرفته بودن تهران … واسه همين گفتيم دور هم باشيم … تو هم كه همخونه اي هات رفتن تهران واسه همين از تو هم خواهش كردم كه بياي …

يك

دسته بندی:

بازگشت به صفحه اول وب سایت و لیست تصادفی داستان ها