داستان های سکسی | انجمن سکسی کیر تو کس

بیش از سی هزار داستان سکسی

فیلم های سکسی خارجی در MAME85.COM

عکس و کلیپ های سکسی ایرانی در KiR2KOS.NET

خاطرات روزبه (٣)

…لینک قسمت (های) قبل در پایین صفحه

در ابعاد این عصر خاموش
من از طعم تصنیف در متن ادراک یک کوچه تنهاترم
بیا تا برایت بگویم چه اندازه تنهایی من بزرگ است
و تنهایی من شبیخون حجم تو را پیش بینی نمی کرد
و خاصیت عشق اینست

سلام
خاطره قبلی رو که مرور کردم باز دیدم که چند جا غلط املایی داشتم و یه جا هم ظاهرا حالت پیش فرض صفحه کلید، یه کلمه اضافه کرده بود و من متوجه نشده بودم. بابت اون اشتباهات ناخواسته ازتون معذرت میخوام.
یکی از دوستان، کامنت گذاشته بود که خرابکاری هام رو هم بگم. قبل از تعریف ادامه خاطراتم، دو مورد از موارد ناموفقم و تبعاتشون رو عرض میکنم خدمت اون دوست عزیز و البته بقیه دوستان.
من دوره راهنمایی و دبیرستان، باشگاه کاراته، سبک شیتوریو، میرفتم. باشگاهمون تو یه مجموعه ورزشی بود که سالن ورزشی برای خانمها هم داشت. تو کوچه مون یه خانمی بود که سه تا پسر داشت که پسر بزرگش همکلاس من بود. این خانمه هم تو همون مجموعه میومد باشگاه. این خاطره دقیقا مربوط به تابستون بین سال دوم و سوم دبیرستانم هستش. تو مسیر باشگاه به خونه، چند باری دیده بودم که این خانمه موقع برگشتن از باشگاه، با یه آقایی میره. کنجکاو شدم ببینم جریان چیه!؟!؟🤔 یه روز موقع برگشتن از باشگاه، بجای برگشتن به خونه، یواشکی تعقیبشون کردم. سرتون رو درد نیارم و خلاصه ش اینه که فهمیدم بله خانمه و آقاهه رفتن خونه خالی و …
اونقد منتظر موندم تا خانمه از خونه آقاهه دراومد و راهی خونه خودشون(کوچه خودمون) شد. منم دوباره تعقیبش کردم.
سه چهار باری همین تعقیب و گریزها رو انجام دادم تا اینکه بار آخری که خانمه، بعد از دادن، داشت برمیگشت خونه، خودم رو رسوندم بهش و باهاش سلام علیک کردم. اونم مثل همیشه باهام سلام و احوالپرسی کرد (همسایه چند ساله بودیم و خانوادگی با هم سلام علیک داشتیم. البته با بقیه همسایه ها هم همینطور بود) و خواست راهش رو ادامه بده. بهش گفتم: خانم فلانی! میشه چند دقیقه وقتتون رو بگیرم؟ گفت: در چه رابطه ای؟ گفتم: من ازتون خوشم اومده. میشه با هم دوست بشیم؟ جواب داد: خفه شو بابا. و خواست بره.
من پیش خودم گفتم اگه بره، حتما به مامانم میگه و شر میشه. درنتیجه تصمیم گرفتم که تیر آخر رو هم شلیک کنم و بهش گفتم: من میدونم که با فلانی (چون اون پسره تو باشگاهمون مربی بدنسازی اقایون بود، اسمش رو میدونستم) دوستی و باهاش می ری خونه خالی. یهو وایساد و برگشت سمتم و گفت: غلط کردی.
گفتم: حالا که به همه گفتم میفهمی کی غلط کرده!
گفت: خب! حالا که چی؟
گفتم: اگه باهام دوست بشی، به کسی نمیگم.
گفت: بذار فکرامو بکنم و پس فردا(یه روز در میون میرفت باشگاه) بهت خبر میدم.
گفتم: باشه
تو کونم عروسی بود که الان خانمه بخاطر آتویی که ازش دارم، باهام دوست میشه و …
پس فرداش موقع برگشتن از باشگاه، دو در هم رو دیدیم و بعد از سلام علیک، بهم گفت دنبالش برم. منم مثل خر، کیف کرده بودم. رفتیم و رفتیم تا به یهو رفت تو یه کوچه. منم سریع دنبالش رفتم تو کوچه. چشمتون روز بد نبینه؛ تا پیچیدم تو کوچه، یکی یقه م رو گرفت و چسبوندم به دیوار و تا خوردم، کتکم زد. تمام و سر و صورتم رو خونی کرد و بدنم کامل کوفته بود. بعد پرتم کرد زکین. نگاهش کردم و اوه اوه. همون دوست پسر خانمه بود. بعد دوتایی اومدن بالا سرم و بهم گفتن که دلشون بحالم سوخته وگرنه میکشتنم. منم هم حسابی کتک خورده بودم و هم ترسیده بودم. بعدشم بهم گفتن اگه به کسی حرفی بزنم، چه درباره رابطه شون و چه در مورد کتکایی که خوردم، دفعه بعد زنده نمی مونم.
خلاصه اینکه چی فکر میکردیم و چی شد. وقتی هم رفتم خونه، یه داستان تخلی از دعوا با چند نفر تعریف کردم و …
گند کاری بعدیم هم خیلی خیلی خلاصه بگم. با یه خانمی عقد بودم و مامانش که خیلی هم سر حال خوشگل بود، خیلی هوام رو داشت. منم خر؛ فکر میکردم داره بهم نخ میده. کلی ازم پذیرایی میکرد و هر وقت میرفتم خونه شون، باهام رویوسی می کرد و از این داستانا. آدما رو گیری نبودن کلا. یه روز که قرار بود مادر خانم سابق😉 رو ببرم جایی، توی ماشین بهش پیشنهاد دادم😭😭😭😭
چشمتون روز بد نبینه؛ همونجا بدون معطلی دو تا سیلی زد تو گوشم و پیاده شد. هرچی خواهش و التماس و تمنا کردم، فایده ای نداشت. نتیجه ش هم این شد که مهر طلاق رفت تو شناسنامه م.
تازه آدمای خوبی بودن که دهنم رو سرویس نکردن و راحت طلاق صورت پذیرفت وگرنه باید کلی مهریه (چون تو دوره عقد بود، نصفش) میدادم.

خاطره ای که براتون تعریف میکنم درباره مامانم هستش.
قبل از شروع خاطره، چند نکته رو بگم خدمتتون:
١- خیلی از خاطرات یا داستانها واقعی نیستن و زاییده تخیل آدما هستن ولی اون داستان یا خاطره بیانگر گرایش شخص به اون حس خاص هستش.
٢- رابطه جنسی یا سکس، کاملا سلیقه ایه و نمیشه بخاطر سلیقه جنسی، کسی رو مورد شماتت قرار داد مگر اینکه اون رابطه با رضایت طرفین نباشه.
٣- با توجه به اینکه اولین زنی که هر پسری تو عمر خودش میبینه و البته بیشترین ارتباط رو با اون داره، مادره، پس احتمال گرایش جنسی پسر به مادر وجود داره.
٤- کتاب روانشناسی mom-son incest نوشته pete hamill از کتابایی هست که میتونه این نوع رابطه رو توضیح بده.
٥- چند فیلم هالیوودی و اروپایی حرفه ای در این زمینه ساخته شده که با دیدنشون، متوجه میشید که این اتفاق هم می تونه بیوفته. از جمله savage, adore, و …
٦- با بررسی شکایت های مرتبط با سکس محارم تو دادگاه ها، متوجه میشید که این روابط وجود داره که یه تعدادی ازشون، به شکایت منتهی میشن و احتمالا خیلیاشون مخفی باقی می مونن.

و حالا خاطره من…

رابطه من و مامان، با توجه به اینکه بچه و پسر بزرگه هستم، از همون اول، خیلی خیلی خوب بود و هست و خواهد بود. مامانم دبیر ریاضی بود و الان بازنشسته ست. از وقتی یادمه(بجز طفولیت که مهم نیست)، هیچوقت مامان رو کامل لخت ندیده بودم. تا ده دوازده سالگی، بعضی وقتا که مامان میخواست برا مهمانی آماده بشه، صدام میزد برم تو اتاقش و سگک سوتینش رو ببندم. البته سوتین تنش بود و پشت به من و من فقط سگک رو می بستم و برمیگشتم بیرون. بعد از ده دوازده سالگی هم که دیگه این اتفاق، پیش نیومد. وقتی که لذت جنسی و جق زدن رو فهمیدم، بعضی وقتا قایمکی مامان رو دید میزد و بضی وقتا به یادش جق می زدم. مثلا وقتایی که می رفت حمام و کسی خونه نبود یا خواهر برادر، خواب بودن، از زیر در داخل خموم رو نگاه میکردم و با اینکه فقط تا مچ پای مامان رو میدیدم🤣🤣🤣 ولی تو همون حالت یه جق مشتی میزدم. یکی نبود بهم بگه خره، مچ پای مامانت رو که بیرون از حموم هم می تونی ببینی.☺️☺️☺️
این داستا ادامه داشت تا سکس من و خدیجه خانم شروع شد و من کم کم احساسم به مامان بیشتر و بیشتر میشد و دیگه جق زدن به یادش، برام کافی نبود. قبلش، من و مامان زیاد هم رو بغل میکردیم و میبوسیدیم اما از یه جایی به بعد دیگه بغل کردن هام بیش از حد بود و بعضی وقتا مامان منو هل میداد اونور و میگفت چته مثل بچه کوالا همه ش بهم آویزونی!؟!
یادمه پاییز بود و یه بخاری برقی سه شعله “گرمای جنوب” داشتیم. مامان جلو بخاری به پهلو دراز میکشید و منم کنارش به پهلو دراز میکشیدم و باسنم رو به باسنش میجسبوندم و کلی کیف می کردم. بعضی وقتا هم کف پام رو میچسبوندم به پاش و اونم پای منو فشار میداد. خلاصه لاس زدنای من با مامانم ادامه دار بود. یه روز که از مدرسه برگشتم خونه و مامانم هم شیفت صبح بود، با توجه به اینکه بابا کارمند بود و تا عصر خونه نمیومد و برادر خواهرم، شیفت عصر بودن، من و مامان تنهایی ناهار خوردیم و مطابق همیشه جلو بخاری دراز کشیدیم. همونطور که کونمون به هم چسبیده بود و کف پاهامون رو به هم فشار میدادیم، تو فکرم گفتم حالا که مامان داره همراهی می کنه، چرا علنی با هم سکس نکنیم؟ توهمین فکرا بودم که مامان پا شد و رفت دستشویی. منم عزمم رو جزم کردم که وقتی مامان برگشت، کار رو یه سره کنم. جلو بخاری نشستم. بعد از چند دقیقه، مامان برگشت و خواست دراز بکشه که بهش گفتم: مامان میشه با هم حرف بزنیم. گفت: چرا نشه؟
گفتم: مامان من به سن بلوغ رسیدم. مامان خیلی مهربون گفت: میدونم روزبه جون. طبیعیه. همه پسرا تو این سن و سال همینطورین.
گفتم: آخه من یه فکرایی تو سرم هست.
گفت: چه فکرایی؟
گفتم: کاش میشد پسر و مادر با هم عروسی کنن.
(برداشتش این بود که من از روی بچگی دارم این حرفا رو می زنم)
خندید و گفت: حالا که نمیشه. بگیر بخواب.
گفتم: چرا نمیشه!؟
گفت: اول اینکه من مامانتم. دوم اینکه تو دهنت هنوز بو شیر میده. سوم اینکه من شوهر دارم و شوهرم باباته. چهارم اینکه خیلی خسته م. بگیر بخواب.
گفتم: نمیشه قایمکی زن و شوهر باشیم؟
دیگه اون حالت مهربون تبدیل به خالت جدی شده بود و گفت: که چی بشه؟
گفتم: نمیدونم جطور براتون بگم.
بلند شد ایستاد و یقه منم کشید و بلندم کرد و گفت: تو روت خندیدم، پررو شدی بیشعور؟ گم شو برو تو اتاقت و دیگه هم اسمم رو نیار.
من که حسابی جا خورده بودم، خواستم معذرت خواهی کنم که اصلا بهم اجازه حرف زدن نداد و هلم داد تو اتاقم و در رو بست. از صدای بسته شدن در متوجه شدم خودش هم رفت تو اتاقش.
رو تخت دراز کشیدم ولی حسابی قاطی کرده بودم. یه حس عجیب و غریب وحشتناک. نه راه پیش داشتم و نه راه پس. یعنی مامان به بابا میگه؟ رفتار مامان باهام چطور خواهد بود و هزار سوال بی پاسخ دیگه.
تا عصر هی غلط خوردم و وقتی بابا و خواهر برادرم اومدن، منم با ترس و دلهره از اتاق اومدم بیرون. شام رو خوردیم و بعدشم خوابیدیم.
فرداش بابا من رو رسوند مدرسه و خودش رفت سر کار. ظهر که اومدم خونه، مامان خونه بود. بهش سلام کردم؛ جواب نداد. رفتم سمتش و باز بهش سلام کردم. برکشت سمتم و با عصبانیت گفت: از الان به بعد نه میشناسمت و نه بشناسم. جلو بقیه عادی رفتار می کنیم ولی وقتی تنها هستیم، حتی یه کلمه هم باهام حرف نزن. وقتی بقیه هم هستن، فقط موقعی که مجبور باشم، جوابت رو میدم. ازت بدم میاد و رفت تو اتاقش و در رو بست.
اوضاع همینطور پیش می رفت و پیش می رفت و مامان کلا دیگه من رو تحویل نمیگرفت. دیگه از بغل و بوس، خبری نبود. تو نگاهش می خوندم که چقد ازم بدش میاد.
دنیا برام جهنم بود. با اینکه بچه درسخون بودم ولی دیگه تمرکز درست و حسابی رو درسام نداشتم.
فقط وقتایی که با خدیجه خانم سکس میکردم، احساس خوشحالی داشتم.
همین روال ادامه داشت تا سر سال نو و سال تحویل، مامان به اجبار باهام روبوسی کرد و به هم عید رو تبریک گفتیم.
بعد از اون روبوسی کم کم و طی چند روز، دوباره رابطه من و مامان خوب شد اما دیگه از بغل و بوس و کون به کون شدن جلو بخاری خبری نبود که نبود که نبود…

ادامه دارد…

نوشته: روزبه ب

دسته بندی:

بازگشت به صفحه اول وب سایت و لیست تصادفی داستان ها