داستان های سکسی | انجمن سکسی کیر تو کس

بیش از سی هزار داستان سکسی

فیلم های سکسی خارجی در MAME85.COM

عکس و کلیپ های سکسی ایرانی در KiR2KOS.NET

تصمیم آخر، بار اول (۱)

((این داستان صحنه های جنسی نداره و صرفا عاشقانه ست اگر دنبال سوژه برای خود ارضایی هستید این داستان مناسب شما نیست))
.
بالاخره رسیدم خونه
تمام تنُ بدنم و لباس هام همه خیس شده بودن،کل مسیرو پیاده اومدم و بارون شدید میبارید، وقتی از در وارد خونه شدم خشکم زده بود اصلا متوجه نشدم که همه به من خیره شدن حتی نتونستم جواب سلامِ کسیو بدم، سریع سرمو انداختم پایین و رفتم تو اتاقم.
تازه فهمیده بودم که چه بلایی سرم اومده… بلند بلند گریه میکردم نمیتونستم جلوی خودمو بگیرم به دیوار مشت میزدم دستم خونی شد، انگار تمام دنیا سرم آوار شده
بعد همون روز بود که «از هوای بارونی متنفر شدم»‌…
.
.
ماجرا برمیگرده به تقریبا ده یازده ماه قبل، با بچه های گروه موسیقی برای اجرای آبان ماه آماده میشیدیم فقط ۵۰ روز زمان داشتیم و برنامه تمام روز های هفته بچه ها شده بود فقط تمرینو تمرین…
منم تمام تمرکزمو گذاشته بودم روی کارم، با اینکه از یازده سالگی کلاس پیانو میرفتم اما با گذشت سیزده سال از کار کردنم بازم میخواستم همه سعمیمو بکنم تا بهترینِ خودمو به اجرا بذارم.
هر روز نیم ساعت زودتر از همه بچه ها میرفتم آموزشگاه پشت پیانوی اونجا میشستمو شروع میکردم به نواختن. بعدش اصلا تو حال دیگه ای بودم حس پرواز بهم دست میداد و روی زمین بند نبودم…
با صدای در زدن یک نفر به خود اومدم
.

سلام ببخشید حین نوازندگیتون مزاحم شدم
_خواهش میکنم بفرمایید
کلاس آواز استاد شاهی به من گفتن توی اتاق ۳ برگزار میشه، اینجام اتاق سه هست! کلاسشون تشکیل نشده؟
(با یه لبخند گوشه لبم با یه لحن مهربون جوابشو دادم: )
_درسته اینجا اتاق سه هست ولی نه اون اتاقی که شما دنبالشید، یک طبقه زودتر از آسانسور پیاده شدید اینجا بخش نوازندگیه
.
کلی روی گونه هاش سرخ شد، خجالت کشید و همش عذر خواهی میکرد که مزاحم تمرینم شده و رفت
رنگ صداش خاص بود و انگار نوازش خاصی داشت خیلی دوست داشتم این صدا رو موقع آواز خوندن هم بشنوم ولی همون موقع بقیه بچه ها سر رسیدن و تمرینمون شروع شد…
چند روز گذشت و نتونستم اون روز ها رو زودتر از ساعت تمرین بیام آموزشگاه اما بالاخره بعد یک هفته تونستم نیم ساعت زودتر خودمو برسونم، اما این بار به طبقه دیگه رفتم قدم زنان توی راهرو بودم که یهویی چشمام چهارتا شد
.
(( اینکه تورو از دست بدم کابوس من بود * آغوش آروم تو اقیانوس من بود…))
باورم نمیشد اون صدا قابلیت اینقدر خوب خوندن رو هم داره ⁦:-)⁩
استادش که صداش زد فهمیدم اسمش «مهسا» ست
تازه تونستم خوب نگاهش کنم، چشم و مو مشکی با مژه هایی بلند ترکیب اون پوست سفید و ابرو های سیاه انگار مرز بین دو تا دنیای مختلف رو ترسیم میکرد. شال سبز پوشیده بود و ناخن هاشم دقیقا همون رنگی لاک زده بود و خط چشمی کشیده بود که خیلی چشاشو خوشگلتر کرده بود…
این زیباترین چینش خداوندیی بود که تا بحال میدیدم
چطور یک آدم میتونه هم اینقدر خوشگل باشه،هم خوش صدا و عالی هم بتونه بخونه…
.
من همه دوستان و نزدیکانم میپرسیدن با این تیپ و قیافه خفنی که تو داری، هنرمندم هستیو دستت تو کار موسیقیه، وضع مالیتم که اوکیه پس چرا هنوز سینگلی؟و منم چون خودمم جواب این سوالو نمیدونستم برا همین میپیچوندمشون. از بس اینکارو کرده بودم حتی این اواخر دیگه مسخره ام میکردنو میگفتن «امیر» گیِ،
اما تازه دلیلشو میفهمیدم که چرا… چرا سینگلم، چون هیچ وقت کسی به چشمم نمیومد چه برسه که به دلم بشینه
اما حقیقتا منی که به عشق در یک نگاه اصلا اعتقاد نداشتم برای اولین بار بود که حس میکردم یه جای کار میلنگه، یعنی من دلم پیش مهسا گیر کرده؟ نه نههه دوست ندارم اینو قبول کنم… ولی بعد از دیدن دقیقش، هر روز کارِ من شده بود نیم ساعت زودتر اومدن به آموزشگاه ولی اینبار نه برای تمرین، فقط برای نگاه کردن و تماشای مهسا.
عجیب بود برام که چرا اونم داره هر روز میاد و خصوصی تمرین میکنه؟ با چند تا پرس و جو از بچه ها متوجه شدم که برای خوانندگی اوپرا توی یک دانشگاه هلندی درخواست داده و پذیرفته شده و دقیقا یک هفته قبل از اجرای من آزمون عملی داره برای همین داره میاد و هر روز تمرین میکنه.
خلاصه گذشت چند روزیو و دیدم دیگه نیومد، فهمیدم که حتما رفته برای آزمون عملیش توی دلم کلی براش آرزوی موفقیت کردم.
انتظارش رو میکشیدم دو سه روزی ولی دیگه به خودم فهموندم که بسه اون رفت توام دیگه نمیتونی ببینیش، اجرات مهم تره تمرکزت رو بذار روی اون، همین کارو کردم و دیگه کمتر بهش فکر میکردم و بالاخره روز موعود رسید…
.
استرس زیادی داشتم چون هم شروع اجرا و هم پایانش با تکنوازی من بود با استرس روی صحنه رفتم و شروع شد، از همون نُت های اول به پرواز در اومدم توی کهکشان ها در حال جست و جو بودم و گذشت تا اینکه رهبر ارکستر با سرش بهم فهموند قطعه پایانی من هست و باید تمومش کنم
انگشتام روی کلید های پیانو سُر خورد و هم دستام رو و هم تک تک سلول های مفزم رو به رقص در آوردُ شدید و شدیییید و شدددددییییید تر شد و در یک آن، پایان…
یهویی به زمین فرود اومدم و دیدم همه تو سالن برای من کف میزنن، بهترین حسی بود که تا بحال چشیدم تا اینکه سرم رو، رو به سمت در خروجی استیج برگردوندم… و قلبم دوباره شروع به لرزیدن کرد، چیشده خواب میبینم؟
«مهسا» بود که برام کف میزد، وقتی چشم تو چشم شدیم انگشتاشو حلقه کرد گذاشت دهنش و شروع کرد به سوت زدن، نا خودآگاه زدم زیر خنده و اونم خندید، همه این ها انگار توی یک هاله ای از خیال بود، ولی هر چی جلوتر میرفتم پر رنگ تر میشد تا اینکه به کنار مهسا رسیدم، دستشو زد رو شونم و گفت: +عالی بودی عااالی، از همه خفن تر🔥
تشکر کردم بابت این لطفش به من، و ازش راجب به آزمونش پرسیدم.
با یک لحن توام با شینطنت و انگار که میخواست جلوه بده ناراحت شده ولی کاملا مشخص بود تو دلش عروسیه بهم گفت:
مثل اینکه خیلی پیگیر من بودی این چند وقت…بچه ها بهم گفتن آمارمو میگرفتی
_بچه ها چرا نخود تو دهنشون خیس نمیخوره؟!
خندید منم خندیدم، توی دلم آشوب بود نمیدونستم کار درستیه که الان بهش بگم حرفمو یا نگم که یهویی دلمو زدم به دریا و گفتم:
مهسا خانوم من سه شنبه شبها رستوران باران بهاری اجرای زنده موسیقی دارم، خوشحال میشم اگه شما هم بیاید.
باز مشخص بود از لبخندی که داشت پنهون میکرد که انگار اونم منتظر بود همینو بشنوه ولی بازم با ناز و عشوه گفت: +نمیدونم وقت دارم یا نه ولی اگه بتونم حتما… و خداحافظی کرد و رفت…
.
.
سه شنبه شب شد، بهترین لباسمو پوشیدم، ادکلن تلخمو زدم موهامو مرتب کردم رفتم سمت رستوران.
شروع کردم چندین قطعه رو نواختن دستام دیگه خسته شد و رفتم استراحت کوتاهی کنم هر چقدر دور و بر نگاه کردم اونی که باید رو ندیدم… دیگه دیر وقت شده بود و امیدمو برای اومدنش از دست دادم، نمیدونم چیشد و چرا یهو اینقدر غمگین شدم و انگشتام خودشون شروع کردن به نواختن این آهنگِ مرتضی پاشایی: «یکی هست» شروع کردم مقدمشو نواختن و به موقع شروع کلامش که رسید یهویی صدای یه نفر از کنارم بلند شد:
«یکی هست تو قلبم که هر شب واسه اون مینویسمو اون خوابه * نمیخوام بدونه واسه اونه که قلب من اینقده بی تابه»
باورم نمیشد مهسا صندلی کنار پیانو نشسته و داره همراه با نوازندگی من میخونه، انگار تو بهشت بودم خدارو هزار مرتبه شکر کردم.
یجوری که ذوق مرگ بودنمو نشون ندم بعد از اتمام قطعه ام خودمو جمع و جور کردم و رفتم پیشش، خدای من چی میدیدم یک لباس مجلسی مشکی که چقدر بهش میومد ناخوناشو جگری لاک زد بود و یک رژ قرمز تیره، این دلم داشت از جا در میومد.
بعد سلام و احوال و پرسی باهم، خواستم فضای خشک و بشکنم اومدم بر اساس متن آهنگ باهاش شوخی کردم و بهش گفتم: _خب مهسا خانوم حالا کی هست که دلت اینقده واسش بی تابه؟ حالا چرا نمیخوای بدونه؟!
خودم زدم زیر خنده ولی جوابش خندمو رو لبم خشکوند:
یه کسیه که من شیش ماه هر روز دنبالش کردم، نگاهش کردم و تک تک رفتاراشو زیر نظر گرفتم ولی اونم یک ماهه که داره از دور تماشام میکنه.
چشمام از شدت تعجب از کاسه میخواست بیرون بیفته…
(ادامه در قسمت دوم…)
.
.
‌.
(چندتا نکته بگم، اول اینکه داستان واقعی نیست، ترکیبی از واقعیت و ذهن خودمه و مورد بعدی داستان اولمه و این تقریبا اینترو کار بود اگر قلمم براتون جالب باشه ادامه داستان و اتفاقات اصلی و توضیح اینکه چرا عنوان داستانم این هست رو تو قسمت بعدی میگم… ممنون، نظراتتون رو میخونم🙏🏽)

نوشته: خائوس

دسته بندی:

بازگشت به صفحه اول وب سایت و لیست تصادفی داستان ها