داستان های سکسی | انجمن سکسی کیر تو کس

بیش از سی هزار داستان سکسی

عکس و کلیپ های سکسی ایرانی در KiR2KOS.NET

فیلم های سکسی خارجی در MAME85.COM

هیچ کی مثل تو نبود (۱)

دوستان عزیز!
این داستان واقعیت ندارد و زاده ی ذهن نویسنده است. داستان دو قسمت دارد و محتوای سکسی آن در قسمت دوم است. امید که دوست داشته و لذت ببرید.

قسمت اول:
شیرین:
کلید انداختم و وارد آپارتمان خاطره هام شدم‌‌. آخرین باری که اینجا بودم بیشتر از دو ماه پیش بود. آباژور گوشه ی سالن رو روشن کردم. نور کمش وسط اون دخمه ی تاریک حال بدم رو بهتر می کرد و بغضم رو خاموش. بعد از کمی چرخیدن بی هدف توی خونه، تصمیم گرفتم یه دوش بگیرم و از شر این لباس کذایی تنم راحت بشم. لباسی که پدرم به زور تنم کرده بود تا به چشم پسر دوست خرفت تر از خودش بیام. چه خوب که پدرم از وجود این آپارتمان خبر نداشت و نمی تونست پیدام کنه؛ حوصله نطق و نصیحت های خودخواهانه اش رو نداشتم. لباس هام رو از تنم جدا کردم و رفتم زیر دوش. ذهنم آزاد شد و ناخودآگاه پر کشید به گذشته ها. رفتم به زمانی که اون اینجا بود. وقتی با شیطونی بهم می خندید و به زور میومد تو حموم، وقتی زیر دوش قلقلکم می داد. وقتی با عشق بدنم رو لمس می کرد و منو خمار وجودش. چشمام رو رو هم گذاشتم و تصورش کردم. دستم رو به یادش لای موهام بردم و نوازش شون کردم. اومدم پایین تر و لبهام رو با شصتم لمس کردم؛ درست مثل اون. لبم رو گاز گرفتم و به یاد اون که اخم می کرد و با انگشتش لبم رو آزاد می کرد، لبم رو آزاد کردم. الان وقت یه بوسه بود. یه بوسه ی عاشقانه که لبهامون رو بهم پیوند بده و آتش عشق مون رو شعله ور تر کنه. دستاش نقاط حساس زنونه ام رو به بازی بگیره و زبونش به همراهی دستاش تمام بدنم رو به بازی بگیرن. اشکام رو صورتم روونه شدن. فکر نمی کردم دیگه اشکی برام مونده باشه؛ اما الان انگار با هم مسابقه گذاشته بودن و تمومی نداشتن. دوش آب رو بستم و سعی کردم دیگه گریه نکنم. دو ماه بیشتر میشد که این ماجرا تموم شده بود و من هنوز درگیر این عشق بودم. شاید به خاطر حال بدم تو این شب کذایی بود‌. شاید به خاطر نداشتن مادر تو این روز های پر غمی که پدر نامردم میخواست من رو به زور وادارم کنه زن کسی بشم که حالم حتی از اسمش بهم میخوره. به چه جرمی؟ کاش اون پیشم بود.
یاد آهنگ شادمهر افتادم:
اگه اون بود نمیذاشت حال من این جوری باشه…

به سمت پخش رفتم و آهنگ رو پلی کردم. یعنی الان کجا بود؟ اون هم مثل من بی قرار بود و داشت به من فکر میکرد؟ نه امکان نداره. اگه فکر من بود که پشت پا نمی زد به اون همه احساس و قول و قرار.
اهل مشروب نبودم اما امشب همه چیز فرق داشت. دنیام داشت رو سرم آوار میشد و دلم چیزی میخواست که من و از این حال و هوا دورم کنه. به سمت بار کوچیکی که با اون درست کرده بودم رفتم. لعنتی اینجا بدترین جا برای پناه آوردن بود. هر گوشه ی این خونه پر از خاطرات اون و بوی اونه. یادم اومد ازم قول گرفته بود بدون اون مشروب نخورم و مست نکنم. به درک؛ کجاست حال منو ببینه؟ یه کم ویسکی ریختم تو لیوان. یه قولوپ خوردم‌. طعم تند و تلخش بوی زهر مار میداد؛ اما باز هم بهتر از این زندگی کوفتی من بود؛ بازم خوردم؛ اینقدر خوردم که مستی رو حس می کردم. از خود بی خود نشدم اما مست بودم. روی یه راحتی لم دادم و چشمام رو بستم. سعی کردم به آهنگ گوش کنم و به چیزی فکر نکنم. نمیدونم چقدر گذشت و من چند تا آهنگ رو گوش دادم که با صدای زنگ در به خودم اومدم. یه لحظه ترس برم داشت. نکنه پدرم پیدام کرده؟ نه بابا هیچ کس از وجود این آپارتمان خبر نداره. حتما سرایداره. آره سرایداره چون هیچ غریبه ای هم حق نداره وارد بشه این وقت شب. ساعت یک ربع به دو شب بود. این وقت شب سرایدار چی میخواست؟ پخش رو خاموش کردم و از چشمی در نگاه کردم ببینم کیه، ولی دیده نمیشد. ناچار آروم پرسیدم کیه؟
-شیرین، منم.

باورم نمیشد. اون اینجا چی کار میکرد؟ سرم رو به دو طرف تکون دادم و خندیدم. زیر لب با خودم گفتم: ببین چقدر خوردی که توهم زدی صدای اونو می شنوی!
این بار دو تا ضربه زد به در:
-شیرین عزیزم باز کن درو. منم آرش.

آروم بدون اینکه زنجیر در رو باز کنم، درو باز کردم. چشامو ریز کردم تا تو نور کم راهرو ببینمش. مطمئن بشم که رویا نیست. که توهم نیست. خودشه. خود خودش.

بهش نگاه کردم. هاج و واج. قدرت تکلمم رو از دست دادم‌. اون، اینجا، این وقت شب… زیر لب آروم گفتم:
-آرش…
تنها چیزی بود که تونستم به زبون بیارم. بهم لبخند زد.
-نمی خوای درو باز کنی بذاری بیام تو؟

درو باز کردم، بدون هیچ حرفی. اومد تو. رو یه دستش کتش رو انداخته بود و اون یکی دستش تو جیب شلوارش بود. خوشتیپ تر از همیشه بود. کت و شلوار نوک مدادی با اون پیراهن سفید و کراوات مشکی… از خواستگاری میومد؟ یا عقدکنونش؟
یه نگاهی به اطراف انداخت و نگاهش چند ثانیه مکث کرد رو لیوان مشروبم. با اخم برگشت سمتم:
-مگه قرار نبود بدون من نخوری؟

بی حرف نگاهش کردم. هنوز تو شوک اینجا بودنش بودم. اینقدر از دیدنش شوکه شده بودم که مستی از سرم پرید. انگار هم هشیار بودم هم نه. حس غریبی بود. تو دوراهی بدی گیر کرده بودم. دوراهی بغل کردنش و خوابوندن زیر گوشش. باید چی کار می کردم؟ بازم لبخند زد. لبخند نزن لعنتی، من چطوری مقاومت کنم؟

آرش:
شیرین نگاهم می کرد. با اون چشمای درشتش که الان پر از سوال بود. توی چشماش برق اشک رو هم می دیدم. قلبم به درد اومد از ناراحتیش. خیلی دلم می خواست برم جلو و بغلش کنم، اما از عکس العملش می ترسیدم.
کتم رو گذاشتم رو یکی از راحتیا. لیوان شیرین رو برداشتم و برای خودم هم از همون بطری ویسکی که هنوز رو بار بود ریختم و کمی خوردم. سعی کردم لحنم رو شوخ کنم:
-حالا عیبی نداره. الان که اینجام.
-واسه چی اومدی اینجا؟

خیلی سرد و محکم این سوال و پرسید. یه لحظه ماتم برد. یعنی هنوز منو میخواست؟ بعید می دونستم.چی باید بهش می گفتم؟ حتی نمی دونستم باید چه جوری بهش بگم و از کجا شروع کنم. اصلا باید بهش بگم؟ چه جوری بهش بگم که پدرش چه آدم کثیف و نامردیه؟ حرفمو باور میکنه؟ هنوز هم بهم اعتماد داره؟ تنها حرفی که تو اون لحظه به زبونم اومد رو بهش گفتم:
-اومدم باهات حرف بزنم.

پوزخند زد. گندت بزنن آرش. جمله بهتر از این نبود؟ این دقیقا جمله ای بود که آخرین شبی که باهاش بهم زدم بهش گفتم. مطمئن بودم اون هم داشت به همون شب فکر می کرد. از پوزخند رو لبهاش مشخص بود. با همون پوزخند گفت:
-من حرفی با تو ندارم. می تونی بری.
صداش بغض داشت. دلم گرفت.
-شیرین خواهش میکنم. باید یه چیز مهم بهت بگم. به احترام اون همه خاطره بذار حرف بزنم باهات.
-من حرفی با توی نامرد ندارم. برو بیرون.
با ناراحتی گفتم:
-تلخ شدی شیرین…
یهو بغضش ترکید و شروع کرد گریه کردن. با عصبانیت و داد گفت:
-آره تلخ شدم. توی لعنتی تلخم کردی. هر غلطی خواستی کردی بعدش هم راه تو گرفتی و رفتی. بدون این که فکر کنی چی به سر شیرین میاد. یه لحظه با خودت فک کردی من چه حالی میشم؟ من کسی رو ندارم؟ الان اومدی که چی؟ حرف بزنیم؟ باشه بگو ببینم چی میخوای بگی؟ اصلا روت میشه تو چشام نگاه کنی و حرف بزنی؟

لال شدم. حرف حساب جواب نداشت. رفتم سمتش. با حرف که نمی شد شاید می تونستم با بغلم آرومش کنم. رفتم سمتش. جبهه گرفت:
-بخدا دستت بهم بخوره جیغ میکشم.
توجه نکردم رفتم سمتش. نفهمیدم چی شد ولی با سیلی شیرین به خودم اومدم. محکم خوابوند کنار گوشم. جوری که دست خودش هم درد گرفت. تمام کینه و نفرتش رو ریخت تو دستش و زد تو گوشم. حقم بود. بازم سعی کردم بغلش کنم. این بار مقاومت نکرد. سرش رو گذاشت رو سینه ام و هق هق گریه کرد:
-خیلی بی معرفتی آرش. خیلی نامردی. ازت متنفرم لعنتی. متنفر.
گذاشتم هر چقدر میخواد گریه کنه. هیچی نگفتم. آروم موهاشو نوازش کردم و سرشو بوسیدم. حق داشت. هر چی می گفت حق داشت. یه کم که گذشت آروم گرفت. از تو بغلم اومد بیرون. چشماش قرمز بود. کاش همون موقع بهش می گفتم واقعیت چیه و اینقدر هر دو تا مون رو عذاب نمی دادم.
آروم رفت سمت کاناپه و روش دراز کشید. رو بهم گفت:
-میشه چراغو خاموش کنی؟ میخوام بخوابم.
چراغو خاموش کردم رفتم رو راحتی رو به روش نشستم. هنوز هم تو خواب مثل بچه ها معصوم بود. موهای بلندش دورش ریخته بود. با اون تی شرت اوور سایز سفید و شلوارک کوتاه صورتی عین دختر بچه ها شده بود. اینقدر تماشاش کردم که نفهمیدم کی خوابم برد‌.

صبح با صدا هایی که از آشپزخونه میومد بیدار شدم. شیرین داشت صبحونه حاضر می کرد. بهش نگاه کردم. از صورتش هیچ چی نمی شد حدس زد. نمی دونستم داره به چی فکر میکنه. سنگینی نگاهم رو حس کرد و برگشت به سمتم نگاه کرد. با یه لحن عادی گفت:
-صبح بخیر. خوب خوابیدی؟
با گیجی گفتم:
-آره ممنون تو چی؟
بدون اینکه جوابمو بده گفت:
-بیا صبحونه بخوریم. امروز هم که جمعه ست و حدس میزنم بیکار باشی. بعد صبحونه حرف می زنیم. خوبه؟
لبخند زدم. یه لحظه عین شیرین همیشگی شد. آروم و مهربون. سری تکون دادم:
-آره عالیه. بهتر از این نمیشه.
موقع صبحونه خوردن نگاهش رو ازم می دزدید. حتی چند باری هم که سعی کردم سر صحبت رو باز کنم خیلی کوتاه جواب داد. اما آروم بود. خیلی آروم. مثل یه غریبه. ترسیدم آرامش قبل از طوفان باشه. اما نه، شیرین من اهل طوفان نبود. دلم گرفت. من باهاش چی کار کرده بودم؟
وقتی پا شد تا میزو جمع کنه، بهش اجازه ندادم. گفتم من جمع میکنم تو برو. تشکر کرد و رفت بیرون. وقتی کارم تموم شد دو تا چایی ریختم و رفتم بیرون. شیرین نشسته بود داشت یه فیلم می دید. منم کنارش رو مبل نشستم و یه چایی رو پیش اون گذاشتم و یکی پیش خودم و مشغول فیلم دیدن شدم. یه کم که گذشت، شیرین برگشت سمتم و گفت:
-نمی خوای حرف بزنی؟
بهش نگاه کردم. سعی کردم به خودم مسلط باشم.
-شیرین میخوام بهت بگم چرا رفتم.
-اونو که گفتی. همون شب گفتی که م…
-دروغ گفتم شیرین. دلیل جدایی مون بابات بود. بابات بهم گفت که من و تو خواهر و برادریم.

ادامه…

نوشته: دختر شیطون بلا

دسته بندی:

بازگشت به صفحه اول وب سایت و لیست تصادفی داستان ها