داستان های سکسی | انجمن سکسی کیر تو کس

بیش از سی هزار داستان سکسی

فیلم های سکسی خارجی در MAME85.COM

عکس و کلیپ های سکسی ایرانی در KiR2KOS.NET

همسرم الهام و اشتباه من

دوستان عزیز بازم سلام.
این هم یک ارسال جدید و یادآوری میکنم اصل این داستان هم از انجمن انجمن سکسی کیر تو کس هستش.
امیدوارم بپسندید.

سلام
مدتها پیش با این سایت آشنا شدم و داستانهای سایت رو خوندم. از آنجایی که متاهل هستم دنبال داستانهای ضبدری میرفتم. اولش برام سخت بود که باور کنم و خودمو جای شخصیتهای داستان بذارم. ولی نمی دونم چه حسی بود که در من بوجود اومد. حسی که خیلی ها تو داستانهاشون بیان کرده بودن. قضیه ضبدری خیلی منو به خودش جذب کرده بود. به خاطر همین من اشتباهی کردم که زندگیمو دگرگون کرد. امروز تصمیم گرفتم ماجرای قبل و بعد از اشتباهمو تعریف کنم. در ضمن من خوب نمینویسم بابت همین ازتون عذرخواهی میکنم…
من مهران هستم 32 ساله اهل … استان فارس.
من توی یه شرکت…تو … بعنوان مسئول شیفت بخش تولید مشغول بکار هستم.
الان حدود 5 ساله که اینجا کار میکنم و تقریبا همه منو میشناسن و با همه دوست هستم ، از کارگرای شیفتهای دیگه تا قسمت اداری. با مدیر عامل زیاد آشنا نیستم چون زیاد باهاش سروکار ندارم. با قسمت مالی شرکت که زیاد با آنجا سر میزنم آشنا هستم. آقا آرش (فامیلش رو نمیگم) ، آقای محمدی ، آقای مرادی ، خانم ها صدری و لطیفی. اینکه گفتم آرش و اسم کوچکش رو گفتم چون خیلی باهاش دوست هستم البته بعد از اون ماجرا که بزودی میگم. قسمت های بعدی شرکت هم با خیلیا آشنا هستم ولی با یک نفر تو قسمت روابط عمومی بنام آقا سعید (فامیلی رو بازم نمیگم) بیشتر دوست هستم که اینم بر میگرده به اون ماجرا.
از خودم بیشتر میگم :
من کارمند شیفتی هستم ، 2روز صبح میرم سرکار ، 2روز ظهر و 2روز شب ، ساعت کارم هم طبق قانون کاره. شاید خیلی ها بدونن منظورمو. مهم نیست
وضع مالیم هم بعد نیست با توجه به پولی که میگیرم خوبه.
یه خونه 160 متری داریم و حدود 4 ساله اونجا ساکنیم.
یه ماشین هم دارم که نمیشه بگم چیه (به لحاظ امنیتی!)
از اونجایی که علاقه زیادی به کامپیوتر یا رایانه داشتم و فنی و حرفه ای دوره دیدم خیلی وقته سیستم خونه دارم. چند ماه پیش هم ارتقاء دادم و از اون روز اینترنت هم فعال کردم و وقتای بیکاریم میومدم اینترنت و وبگردی. از آنجایی که یه کم شهوتی هستم و تو شرکت بساط بلوتوث پهنه و کلیپ های اونجوری پره ، اهل حال و عیش و سکس هم هستم. عکس و کلیپ تو سیستم فراوون ، تو گوشیم هم چی بگم!..
سایت های زیادی هم سر میزنم عکس و کلیپ میگیرم و با خودم خوشم. تا اینکه همون اوایل یکی از دوستام بنام محسن آدرس سایتی رو داد و گفت ایرانیه اومدم و دیدم بله!! از دنیا عقب بودم و خبر نداشتم.
عضو شدم (به هزار بدبختی) و با زور فیلترشکن صفحات سایت رو میگشتم و عکس و کلیپ ایرانی و داستانها رو میدیدم و باز با خودم حال میکردم. منظورم اینه که دنیایی داشتم با خودم…
یه روز که الهام خونه نبود… ای وای یادم رفتم زن و بچم رو معرفی کنم (ببخشید):
همسرم الهام 27 ساله است. یه خانم خوش هیکل و قدم متوسط با مانتوی مناسب و حجاب خوب که خونه داره یه بچه هم داریم بنام هادی 4/5 سالشه
یه روز که الهام خونه نبود و مثل همیشه تو این سایته میچرخیدم به داستان ضربدری برخوردم که توش داستان زن و شوهری بود که زنه رو جلوی مردش میگائیدن و مرده تعریف میکرد. اولش علاقه ای نداشتم و میگفتم همش کس و شعره و دروغ محض. آخه کی میاد زنشو بده بقیه بکنن یا ضبدری بکنن اونم تو ایران…
یه مدتی که گذشت و الهام دوره قاعدگی (پریودش) طولانی شد من با توجه به گشت و گذار در وب سکسی و دیدن کلیپ و عکسها خیلی حشری شده بودم رفتم دوش سرد بگیرم که از کلم بپره ، تو حمام یاد اون داستانه افتادم و احساس کردم درون وجودم یه زلزله ای شد و یه جوری شدم دیدم کیرم دارم سفت میشه احساس خوبی نبود نمی دونم چی بود کیرم تو دستم گرفتم و مالیدم احساس خوبی بهم دست داد چشامو بستمو و داستان رو تو ذهنم مرور کردم رسیدم به قسمتی که یارو آبشو ریخت تو کس زنش یهو یه حسی بهم دست داد چشامو باز کردم دیدم آب شهوتم اومده یه کم دیگه که مالیدم آبم اومد و انگار تا حالا ارضاء نشده بودم تمام وجود لرزید و صدام دراومد و آهی کشیدم که الهام در حمام رو زد و گفت : منو صدا کردی گفت : نه نه … عزیزم نه داشتم آواز میخوندم. الهام خندید و گفت : خوش میگذره؟ گفتم : نه همینجوری آوازم گرفت… خیلی تعجب کردم با اینکه اصلا دوست نداشتم حتی تصورش رو بکنم که یه مرد دیگه الهام رو بکنه و من زن یکی دیگه رو ولی اون روز تو حمام یه حس غریبی بهم دست داد.
از اون روز به بعد موقع بیکاری بیشتر دنبال سکس ضبدری و داستان ضبدری میگشتم و بیشتر میخوندم.
فقط در حد خوندن بود و بس. بعد از یه مدتی تصمیم گرفتم تصورش رو بکنم و ببینم چی میشه! یه داستانی رو پیدا کردم و خوندم حالا راست یا دروغشو نمی دونم ولی در کل خوندم و شروع کردم به خیال بافی و تصور اون داستان. شب پنج شنبه بود و فرداش روز بیکاری و استراحتم بود و طبق معمول زیاد عجله ای برای خواب نداشتم چون فرداش تا ظهر میخوابیدم. شب بعد از شام با توجه به نبودن الهام که رفته بود پیش مادر مریضش دوباره اون داستان رو خوندم چندتا عکس و فیلم سکسی و ضبدری و اینا… رفتن تو تختخواب و چشامو بستمو شروع کردم به فکر کردن. خودمو جای او مرده گذاشتم که قرار بود زنشو بده دست دوستش و زن دوستشو بگیره. طبق داستان پیش میرفتم و تو ذهنم میدیدم زنم لخت تو بغل یه مرد دیگست و زن اون مرده داره برام ساک میزنه. توی ذهنم میدیم زنم داره لب میده به اون مرده و انم داره سینه های الهامو میخوره… یه کم که گذشت احساس کردم دارم حال میکنم با این قضیه ولی باز فقط توی ذهنم و بود و تخیلاتم و حتی اون مرد رو یه آدم ناشناس که چهرش پیدا نبود میدم.
بعد تصور کردم من دارم با زنه اون یارو ور میرم و اونم داره روی تخت زنمو از پشت میکنه… کیرم سفت شد… تصور کردم من خوابیدم رو زن اون یارو و اونم پاهای الهام رو باز کرده و روش خوابیدم و داره میکنه… کیرم سفتر شد و دستم بردم روی کیرم… تصور کردم زن اون مرده خم شده و من دارم میکنمش و اون مرده هم خوابیده و الهام رو کیرش بالا و پایین میره… کیرم سفت سفت بود و داشتم میمالیدم… تصور کردم زن اون مرده رو خوابوندم رو تخت و دارم از روبروی میکنم و مرده الهام رو بغل کرده و دارم میکنه تو کونش… من شدت مالیدنم رو بیشتر کردم و داشتم حال میکردم… تصور کردم زن اون یارو خوابیده روم و دارم ازش لب میگیرم و اون مرده داره آبشو میریزه تو کون الهام… که یهو احساس کردم داره آبم میاد… از این فکرم دست کشیدم و کیرمو ول کردم ولی باز ذهنم مشغول بود و نمی دونم کی خوابیدم.
صبح که نه! ظهر با صدای الهام از خواب پاشدم و صبحهانه خوردم و توی این فکرا بودم که تلفنم زنگ خورد جواب دادم. محمد آقا بود (همسایه دیوار به دیوار) که مارو برا شام دعوت کرد بریم خونشون با کلی اصرار و خواهش قبول کردم و به الهام خبر دادم. محمد آقا و خانمشون ندا خانم 2تا بچه داشتن و هم سن و سال خودمون بودن و تقریبا باهاشون راحت بودیم. محمد آقا و خانمش توی یکی از صندوق های اعتباری کارمند هستند و وضعشون نسبت به ما توپه. شب رفتیم خونشون محمد آقا اومد استقبال و احوال پرسی گرم رفتیم تو که ندا خانم رو دیدم که بلوز صورتی و دامن گل دار و طرح دار قرمز و صورتی تنش بود. دامنش بلند بود ولی با توجه به هیکلش کونش یه کم معلوم بود ولی سینه هاش کوچیک بود و زیاد مشخص نبود. یه شال هم انداخته رو سرش که مواقعی که میومد چایی ، میوه ای شیرینی تعارف میکرد زیر گلو و یه کم از بالای سینه هاش پیدا بود و موقعی که به الهام که روبروی من تعارف میکرد کونش مشخص بود و خط شرتش هم پیدا بود.
البته ما زیاد خونه محمد آقا نیومده بودیم و اینجور تیپی برام جدید بود که از ندا خانوم میدم. محمد آقا هم که سرش به کارش گرم بود زیاد تو باغ نبود و صحبت های الکی باهم میکردیم. اون شب گذشت و بعد از خداحافظی اومدیم خونه. الهام بهم گفت ندا خانم یه دوست داره بنام ساناز که تالار عروس داره و گفته اگه دوست داشته باشی میتونی بری اونجا واسه کار منم گفتم اگه راهش دور نیست و بچه اذیتت نمی کنه برو. گفت نه راهش که با خط میرم و هادی رو میذارم خونه مامان. خونه مادر زنم تو مسیری بود که الهام میخواست بره تالار که از 2 روز بعد اونجا مشغول بکار شد. بعد از چند روز تو روز استراحتم تصمیم گرفتم بره یه سری به تالار بزنم و ببینم اوضاع در چه حاله با الهام هماهنگ کردم که گفت آره بیا اتفاقا ساناز خانم و آقا کامران خیلی احوالتو می پرسند. کامران شوهر ساناز بود. آدرس گرفتم و رفتم مزون. یه جای شیک و باکلاس رفتم تو که الهام رو دیدم سلام کردم و اونم سریع منو معرفی کرد که ساناز خانم اومد جلو و احوال پرسی و از اتاق بقلی کامران اومد و سلام و روبوسی. ساناز یه خانم بلوند و خوش تیپ بود و آقا کامران از این تریپ مهندسیا با هیکلی زیبا و خوش قامت. نشستیم و شروع به صحبت و پذیرایی. بعد از چند ساعتی به اتفاق الهام ازشون خداحافظی کردیم و برگشتیم خونه…
از فرداش الهام صبح زود از خونه میزد بیرون و به اتفاق ندا خانم میرفتن تالار… ظهرام ساعت 2-3 میومد خونه… شباهم 6-7 میرفت تا 10-11 شب دیگه کمتر الهام تو خونه بود و منم که وقتی سرکار نبودم همش یا خواب بودم یا پشت سیستم بودم و حال اینکه باهم حالی کنیم نداشتیم… هفته شاید یک شب اونم شبهای جمعه که منم فرداش تعطیل بودیم یه حالی میکردیم وگرنه خبری از حال و کردن الهام جونم نبود… وقتایی که روز خونه بودم هادی پیشم میموند و ازش مراقبت میکردم.
طبق معمول دوباره میومدم وب و وبگردی و دوباره اون داستانای ضبدری و سکس پارتی و زن و… یه داستان سکس پارتی بود خیلی وقتا پیش که خدابیامرز آویزون بود دقیقا یادم نیست چی بود ولی یه چیزی بنام محمود تو عنوان بود ، نمی دونم سکس پارتی محمود ، ویلای محمود… یه همیچین موضوعی داشت که اونو تا تهش رفتم که بازم میگم یادم نیست چی بود در کل یه مرده تعریف کرده بود که زنی به نام مهشید داشت و مرده اسمش یادم نیست زن دوستشو جلو دوستش کرده بود بعد مهشید رو گم کرده بود تو اون خونه رفت دنبال زنش که توی یکی از طبقات متوجه شد مهشید یا همون زنش با 4-5 مرد دیگه توی یه اتاقن و اینم از سوراخ در نظاره گر ماجرا بود و گائیده شدن زنش و دیده بود و تعریف کرده بود… یه داستان دیگه در مورد خیانت یه زنه به شوهرش بود از این داستانا که هر روز بروز میشد و منم بروز بودم تا داستانی میومد رو وب میگرفتمو می خوندم و بعضی وقتا هم خودمو جای مرده جامیزدم و حال میکردم… ولی فکر نکنم دوست داشتم این به واقعیت بپیونده.
یه مدتی گذشت که الهام گفت میخواد با ندا خانوم و ساناز خانم میخواد بره خرید و لباس بخره. گفتم خوب برو گفت پول میخوام بشوخی گفتم خوب برو بده و پول جمع کن گفت چی بدم؟ گفتم هر چی دوست داری گفت ناراحت نمیشی؟ گفتم پرو نشو دیگه بی جنبه… برو از جیبم بردار رفت و من به اون لحظه فکر کردم که اون حرفو بهش زدم و عکس العمل خاصی ازش ندیدم و ناراحت نشد… جواب هم میداد راستش اون حرفی که زد « ناراحت نمیشی؟ » توی دلمو بهم ریخت یه احساسی بهم دست داد و شاید هم برمیگشت همون داستانهایی که خونده بودم…
بعد 2-3 ساعت الهام برگشت خونه و گفت شام بریم بیرون میخوام لباسای جدیدمو بپوشم. گفتم میخوای شیرینی بدی؟ گفت آره گفتم با پول من؟ خندید و گفت میرم لباسامو عوض کنم. منم لباس پوشیدمو منتظر موندم یه کم طولش داد. گفتم نمیای بریم؟ من خسته ام میخوام بخوابم دیدم از اتاقش اومد بیرون… وووووووووووووی چی میدیدم؟! این الهامه؟!!! گفتم الهام این تویی؟ گفت مگه کوری منم دیگه… یه مانتوی سفید تنگ و کوتاه که اون رونا و کون گوشتیشو قشنگ نمایان کرده بود و تو چشم بود سینه هاشم زیاد بزرگ نبود ولی تنگی مانتو اونارو نشون میداد نازکی مانتوشم هم باعث شده بود تاپ قرمزی که زیر مانتو پوشیده بود معلوم باشه. یه شال صورتی با خطوط تیره و یه شلوار مشکی کوتاه هم پوشیده بود. گفتم داریم میریم عروسی مامانت؟ گفت نخیر بی ادب واسه عروسی هم لباس خریدم بوقتش میپوشم. گفتم با این تیپ میخوای بریم بیرون گفت آره پس چی تازه میخوام با همین تیپ برم تالار تا جلو ساناز و ندا خانم کم نیارم گفتم پس چشم و هم چشمیه گفت نخیر… دست هادی رو گرفت بره لباسشو بپوشه منم یه لحظه رفتم تو فکر دوباره از اون فکرا و اون حس که داشتم درونم رو میسوزوند. گفتم الان که بریم همه میفتن دنبالمون… چشای ملت رومون زوم میشه… همه ما رو با انگشت نشون هم میدن و از این حرفا…
الهام اومدو گفت بریم منم قبول کردم که الهام با این تیپ باشه و در واقع الهام عوض بشه… بدمم نمیومد ببینم چی میشه… رفتم پاساژ محلمون که طبق معمول شلوغ بود از در پاساژ که رفتیم تو دیدم همه دارن ما رو نگاه میکنن البته ما تنها نبودیم که تیپ خفن داشتیم خیلی های دیگه از ما بدتر هم بودن شاید من حواسم بود و دقت میکردم که ملت داره چیکار میکنن و متوجه نگاهاشون میشدم.
الهام خیلی عادی رفتار میکرد و قدم میزدیم… در هر مغازه ای که میرسیدیم وایمیستاد و الکی هی نگاه میکرد و قیمت میگرفت منم کنارش بودم و حواسم اینور و اونور بود و متوجه ملت بودم مخصوصا اونایی که از بغل ما رد میشدن و به بهانه ی شلوغی و اینکه حواسشون نیست روشونو اونطرف میکردن و بدن الهام و لمس میکردن و منم مجبور بودم بخودم نیارو آخه الهام هم به خودش نمیورد ، اصلا انگار ما دو تا تنهایی تو این پاساژ بودیم…
اومدیم بیرون یه جایی کنار پاساژ بساط پهن کرده بودن و دست فروشا مشغول بودن و تا دلتون بخواد آدم اونجا بودن. همه دنبال چیز مفت و ارزون میگشتن. ما هم بدستور الهام خانم رفتیم وسطشون و جنسای آشغال اینا رو دید میزدیم که باز همون داستان لمس و برخورد با الهام بود… یه جا کنار هم بودیم داشتیم لباس بچگونه ها رو میدیدیم که اونطرف الهام یه مردی بود که من فهمیدم الکی اونجا وایستاده و دست چپش که طرف الهامه ثابته که معلوم بود سعی داره بچسبونه به الهام. به روی خودم نیوردم و گفتم اگه دست بندازه حتما الهام عکس العمل نشون میده و دادی میزنه ، حرفی میزنه منم یارو میترکونم. دیدم نه خبری نیست و شاید من دارم اشتباه میکنم. هادی بازیگوش بود و یه لحظه دست الهام رو ول کرد و رفت اونطرف پشت سرمون منم سریع برگشتم و گرفتمش و تا برگشتم متوجه شدم پشت دست یارو چسبیده به رون الهامه… برگشتم کنار الهام نمی دونستم چیکار کنم گفتم بریم این جنساش قشنگ نیست و میخواستم راه بیوفتم که الهام گفت نه صبر کن… این خوبه؟ خم شد که اون لباس رو برداره که بازم متوجه تماس پشت دست یارو با رون و کون الهام که خم شده بود ، شدم… ای بابا چیکار کنم! گفتم برم و دعوا رو شروع کنم که الهام گفت این خوبه؟ و لباسو داد دست من. منم گفتم نه بریم دستشو گرفتم بردمش… دوباره اون حس شعله ور شد. نمی دونم چرا! چی شد که گفتم برگردیم دوباره ببینم… الهام هم برگشت دوباره کنار همون یارو و شروع کرد به دیدن لباسا. تو اون شلوغی کسی متوجه نبود یعنی نمیشد که پشت سرمون خالی باشه، که اگه کسی از کنارمو رد بشه متوجه ما بشه… حالا من هادی رو عمدا ول میکردم و به بهونه اون میرفتم عقب و خم میشدم هادی رو بغل کنم و نگاه میکردم ببینم چه خبره که میدیدم دوباره اون تماس پشت دست برقراره و انگار نه انگار… یارو مرده خیلی پرو بود… منم نمی دونم چرا! حساسیت نشون نمی دادم و عادی برخورد میکردم…
یه بار که هادی رو ول کردم به طرف راستمون رفت یعنی طرفی که مرده بود تو اون شلوغی رفتم دنبال هادی و بغلش کردم و برگشتم دیدم الهام نیست! تعجب کردم و برگشتم نزدیک که شدم دیدم خم شده داره لباس برمیداره و اینار دیگه از پشت دست یارو خبری نبود قشنگ کون الهام رو تو دستش گرفته بود سریع اومدم کنار الهام که یارو دستشو برداشت و الهام صاف شد و گفت بیا عزیزم اینم لباس بچمون… گفتم بازم ببین قشنگ تر پیدا کن… گفت چشم عزیزم و لباس و انداخت و شروع کرد به لباس دیدن کیرم سیخ شده بود داشت آب دهنم خشک میشد اون لحظه تو ذهنم تصور کردم. یعنی الهام متوجه نشده بود که کونش تو دست اون یاروست اگه متوجه شده بود چرا هیچی نمیگفت!؟؟!
دوباره الهام خم شد و لباسی رو برداشت و منم اونجا بودم دیگه یارو جرات نکرد دوباره دست بندازه احتمالا همون پشت دستش فقط بود. گفتم دیگه بسشه الهام گفت این چی؟ گفتم خوبه و خریدیم و راه افتادیم. باز تو شلوغی برخورد و تماس های بعضی ها رو با الهام رو میفهمیدم و باز اون صحنه ای که چند لحظه پیش دیدم و مرور میکردم که دوباره اون حس عجیب رو داشتم… چجوری شدم! دیوونه شدم… مست شدم… عقلم از کار افتاده بود… الهام رو عمدا میفرستادم به غرفه ای که شلوغتر بود و خودم هم وایمیستادم و تماس اونو با مردای دیگه تماشا میکردم… الهام هم خیلی عادی میرفت وسط مردا و نگاهی به اجناس میکرد و میومد. هادی رو ول میکردم و الهام رو میفرستادمش دنبالش. نگاه میکردم و حس میکردم وقتی خم میشه تا هادی رو بغل کنه دست ملت با کونش تماس پیدا میکنه. چون یه بار این اتفاق افتاد و تا الهام خم شد یه پسره پشت سرش بود و خورد بهش و سریع عذر خواهی کرد و الهام چیزی نگفت و پسره رفت… اون آخرای غرفه بساط لباس بود من الهام رو فرستادم میون جمعیت و خودم پشت سرش رفتم. طوری که الهام متوجه من نباشه و منو تو شلوغی نبینه… الهام هم رفت وسط دو تا مرد و لباسارو نگاه میکرد. یکیشون رفت و یه زنه جاشو گرفت حالا فقط یه طرف الهام مرد بود و اونم حواسش به لباسا بود. یه کم که گذشت دیدم خبری نیست گفتم الهام رو صدا کنم تا بریم که یهو یه مرده اومد پشت سر الهام و به بهانه لباسا اونجا وایستاد…
خیلی شلوغ شده بود و من تقریبا بیشتر بالا تنه اونا رو میدیدم و البته میشد فهمید بین اون مرده که پشت سر الهام بود یه فاصله ای هست… خودمو بردم نزدیکتر و با فاصله 4-5 متری کنارشون قرار گرفتمو منم الکی لباسارو نگاه میکردم. الهام نگاش به لباسا بود و اینور و اونورشو نگاه نمی کرد و متوجه من نمیشد… زنه که کنار الهام بود رفت با خودم گفتم الان یارو میره جای اون و شاید خبری نشه پس برگردم که دیدم یارو اینکارو نکرد و با اینکه کنار الهام خالی بود نرفت کنارش تا یه زن دیگه اومد و اونجا رو پر کرد و مرده همون جا پشت سر الهام موند… یه کم بیشتر دقت کردم و بازم فاصله اون مرده و الهام رو دیدم و با خودم گفتم این مرده قصدی نداشته که اونجاست و خبری نیست که نمی دونم چی شد یه لحظه الهام اومد عقبتر و خورد به مرده و برگشت یه نگاهی کرد به مرده مثل اینکه عذرخواهی کرد که مرده لبخندی زد و یه چیزی گفت! شاید گفت خواهش میکنم… احتمالا کفششو لگد کرده بود… دوباره به حالت قبلیش برگشت… اما طولی نکشید احساس کردم مرده داره سعی میکنه خودشه به الهام بچسبونه و خودشو به الهام نزدیک تر میکرد… بتو اون وضعیت نمی شد فهمید به هم نزدیک هستند یا نه! برا همین مجبور بودم به بهانه هادی گه گاهی بشینم و دید بزنم… چند لحظه بعد دیدم الهام خم شد و لباسی رو برداشت با خودم گفتم با اون فاصله کم حتما موقع خم شدن با یارو تماس داشته… هادی رو گذاشتم و نشستم الکی با هادی حرف زدن و نگاه میکردم یه فاصله کمی بود که یهو الهام دوباره خم شد و دیدم کونش چسبید به کیرم مرد و دوباره الهام صاف شد. دوباره اون حس اومد… دوباره آب دهنم خشک شد… فکر کنم عمدی بود… نمی دونستم چیکار کنم! برم الهام بردارم و بریم خونه یا بذارم تا اون مرده باهاش حال کنه… می ترسیدم… بلند شدم وایستادم دیدم دوباره الهام خم شد لباس دیگه ای گرفت دستش… دوباره نشستم و نگاه کردم… متوجه شدم یارو دستشو اورده جلوش و داره کون الهام را لمس میکنه… داشت خیلی آروم با کون الهام بازی میکرد بلند شدم دیدم الهام خیلی عادی داره لباس رو نگاه میکنه و اینکارش باعث میشد کسی شک نکنه… لباس رو گذاشت و رفت یارو هم پشت سرش راه افتاد سریع خودم رسوندم جلوی الهام و الهام تا منو دید گفت کجایی دنبالت میگردم؟ گفتم هیچی هادی آب میخواست بردمش آبش بدم تو چیکار کردی؟ گفت هیچی لباس خوب ندیدم، بریم؟ گفتم بریم که متوجه شدم یارو داره نگاه میکنه و وقتی که متوجه شد شوهرشم سریع گم و گور شد و ما هم برگشتیم خونه.
تو راه خیلی دوست داشتم از زیر زبون الهام بکشم که چه اتفاقی افتاده و یه جوری بهش بفهمونم که متوجه پا دادنش به اون 2تا مرد شدم و فکر نکنه خنگم و چیزی حالیم نیست… ولی گفتم بذار باشه شاید بعدا بگه…
رسیدیم خونه. تو فکر اتفاقاتی که افتاده بود بودم… تماس های ملت با الهام… برخوردش با اون پسره… دست انداختن اون دو تا مرد جلوی غرفه لباس… خم شدن الهام و چسبوندن کونش به کیر اون یارو… خیلی برام عجیب بود… الهام که اونقدر ترسو و پاک بود و حساس بود که تو شلوغی با کسی برخورد نکنه و خودشو میگرفت حالا اینقدر شل باشه و عین خیالش نباشه و این تیپ هارو بزنه تا جلب توجه کنه ، الهامی که حالا جرات پیدا کرده تنها بره میون مردم و دستمالی بشه و آب تو دلش تکون نخوره…
اون شب نمی دونم چطوری صبح کردم و رفتم سرکار. تو شرکت همش فکرم مشغول اتفاقات دیشب بود که متوجه یه موضوعی شدم ، اینکه الهام بعد از رفتن به اون تالار عروس و کار در اونجا عوض شده بود. یه زنگ بهش زدم واسه احوال پرسی که سر و صدا میومد و گفت یه عروس و داماد با خانوادهاشون اومدن دارن لباسو ، کارت ، و سفره و اینا انتخاب میکنن و سرش شلوغه منم خداحافظی کردم. شیفتم ظهر تموم شد و اومدم خونه رفتم دوش گرفتم و الهام هم نهار و اماده کرد و بعدش یه چرتی زدم. غروب که بیدار شدم دیدم الهام نیست بهش زنگ زدم گفت پیش ندا خانومم میام حالا. شب رفتم بیرون کار داشتم تو کوچه و خیابون به زن و شوهرای دیگه نگاه میکردم… به رفتارشون… به ظاهرشون… بعضیا خشک و سنگین بودن بعضی ها راحت… تصمیم گرفتم برم همون پاساژ اون شب… بازم شلوغ بود… شروع کردم به چرخیدم و سعی کردم اینبار من نقش مرد غریبه رو بازی کنم و دنبال زن و شوهرایی بگردم که مثل خودمون بودن و حال کنم و عکس العمل زن و شوهرای دیگه رو ببینم… خودمو شل میگرفتم و تو شلوغی سعی میکردم از کنار هر زن و شوهری که رد میشه یه تماسی با زنه داشته باشم… 2-3 تایی بودن که دستم به پاهاشون برخورد کرد و خیلی عادی بودن… یکی بود شونه به شونه زدم و مثل اینکه مرده بهش برخورد و من سریع عذرخواهی کردم… رفتم بغل یه زن و شوهر خوش تیپ که روبروی یه اسباب فروشی بودن. رفتم کنار زنه مرده اول یه نگاه بهم کرد منم خیلی عادی خودمو نشون دادم و انگار که حواسم نیست کجام و دارم وسایلا رو نگاه میکنم… ولی مرده با زنش رفت گفتم یه چند لحظه ای بگذره بعد برم که یه زن و شوهر که 2تا بچه هم داشتن اومدن… بچه ها از سر و کول مرده بالا میرفتن و اسباب بازی میخواستن… مرده هم بچه ها رو برد تو مغازه و زنه موند… منم کم کم خودمو نزدیک زنه کردم و مثل اون یارو اون شب منم پشت دستمو به پای زنه رسوندم که زنه جابجا شد و خودشو جمع و جور کرد. دوباره به یه بهونه ای خودمو نزدیک کردمو دوباره تماسی با پاش پیدا کردم که زنه رفت تو مغازه که یهو ترسیدم بره بگه که در رفتم…
تو ماشین که میرفتم خونه این اتفاق امشب رو با اتفاق دیشب مقایسه کردم… این زنه رو با الهام مقایسه کردم و دیدم چقدر اینا باهم فرق دارن… هر کسی جایه من بود چه فکری میکرد!
رفتم خونه و الهام رو صدا زدم و گفتم فکر کنم اذیت میشی واسه رفت و آمدت به تالار. مادرت هم اذیت میشه بخواد هادی رو نگه داره بنظر من دیگه نمی خواد بری تالار… سریع پرید وسط حرفم و گفت : نه نه … اصلا اذیت نمیشم با ندا خانم میرم و میام… مامانم از تنهایی در میاد… گفتم به هر حال ما نیازی به این پولی که قراره از اونجا بگیری نداریم بهتره نری… گفت : چرا؟ چیزی شده؟ نکنه فکر میکنی اونجا خوشگذارنی میکنم! گفتم نه این چه حرفیه من برا خودت میگم گفت : نه من خیلی هم راضیم که میرن اونجا… آدماش خوبن… کارش تمیزه… و از این حرفا. با خودم گفتم تا دعوامون نشده بیخیال بشم.
شب جمعه اومد و منم فرداش شیفت استراحتم بود… به الهام گفتم واسه امشب آماده بشه… رفت دوشی گرفت و هادی رو زود خوابوند… نشستیم جلوی ماهواره و تو این کانالا چرخی زدیم و یه شو خارجی داشتیم میدیدم… از این موزیک ویدئوهایی که یه کم سکسی هستند. الهام گفت بزن یه کانال دیگه خوب اینارو ببینی… منم گفتم مگه تا حالا ندیدم؟ کنترل رو گرفت و زد یه چرخی زد و مسابقه شنایی بود اورد و خودتون میدونید که مردا با شورت مایو هستند و هم چیشون پیداست… گفتم این چی اشکالی نداره؟ گفت مگه تا حالا ندیدم؟ گفتم باشه تو بردی خاموش کن بریم به کارمو برسیم… گفت بی مقدمه؟ منم دستمو انداختم دور گردنش و شروع کردم به بوسیدن و لب گرفتن ازش… بعد گلوشو لیس میزدمو و نوازش میکردم… آخه این کارو خیلی دوست داره منم دوست دارم… ماهواره که همون شنا رو نشون میداد منم به کارم ادامه میدام و میدیدم که گه گاهی که بازیکنان رو از نزدیک نشون میدم اونایی که کیرشون کلفت بود معلوم بود مخصوصا سیاه پوستای آمریکایی…
حواسم بود که الهام داره نگاه میکنه و الکی نفس نفس میزنه و آهی میکشه… منم بکار ادامه میدادم… رسیدم به سینه هاش تاپشو دادم بالا… سوتینشو زدن بالا و شروع کردم به لیس زدن و خوردن سینه هاش… الهام هم آهی میکرد و چشاشو میبست و باز میکرد و تلویزیون میدید… شروع کردم به نوازش پاهاش و دستمو بردم لای پاش… داغ بود… دستمو بردم طرف کوسش که یه کم خیس بود… شروع کردم به مالیدن و همونطور سینه هاشو میخوردم… چند دقیقه ای که گذشت الهام سرمو گرفت و به سینه هاش فشار میداد و کمتر حواسش به تلویزیون بود… منم بکارم ادامه میدادم… دستمو بردم زیر شرتش و کوسش که دیگه کاملا خیس بود میمالیدم و با چوچولش بازی میکردم… انگشتمو توی شیار کوسش مکشیدم که آهش بلندتر میشد و میگفت جووووووووون محکم تر مهران…
ماهواره رو خاموش کردم و بردمش اتاق خواب… خوابوندمش روی تخت و شروع کردم به لیس زدن کوسش… الهام هم چشاشو بسته بود و سرمو محکم گرفته بود… چند دقیقه ای رو همینطور بودیم… بلند شدمو تاپ و سوتینشو در آوردم و شروع کردم دوباره سینه های کوچیکشو خوردن و مک زدن… کم کم اومدم پایین و دامن و شورتش و از کون گندش کندم… شروع کردم دوباره به لیس زدن چوچولش و انگشتمو کردم تو کسش که دیگه حالا خیس خیس بود و داغ!..
باهاش بازی کردم و عقب و جلو میکردم… انگشتمو در آوردم و خوابیدم کنارش و گفتم برام میخوری؟ اونم بلند شد و شلوارمو دراورد و کیرمو گرفت تو دستش… کیرم نه زیاد بزرگه نه کوچیک اندازاست… شروع کرد به لیس زدن و زبون زدن نوک کیرم… که برای اولین بار بود که میدیدم… قبلا میکرد دهنشو و عقب و جلو میکرد و اینقدر باهاش ور نمیرفت… با دستش تخمامو میمالید و بعد سر کیرمو کرد تو دهنش… احساس کردم داره با زبونم دور کیرم میچرخونه و باهاش ور میره… گفتم : مهربون شدی! تا حالا اینجوری ساک نمی زدی برام؟!! گفت ناراحتی نکنم گفتم نه نه … ولی اگه همیجوری ادامه بدی آبم میاد… بلند شد و از تو کشو کاندوم تاخیری رو با طعم توت فرنگی بود کشید رو کیرمو نشست که بخوره… گفتم چیکاری میکنی؟ گفت میخوام بهت حال بدم دیگه… گفتم مگه از روی کاندوم هم میخوری؟ گفت آره گفتم مطمئنی؟ هیچی نگفت و کیرمو که کاندوم روش بود کرد دهنشو شروع که خوردن و ور رفتن با کیرم… داشتم شاخ در می آوردم… این الهامه؟!!!
چند لحظه بعد بلند شد و اومد روم و کیرمو در کسش تنظیم کرد و نشست روش و شروع کرد بالا و پایین شدن منم دستم و بردم زیر کونش و کمکش میکردم… چند لحظه بعد بلندش کردمو و خوابندمش رو تخت و پاهاشو باز کردمو شروع کردم به تلمبه زدن تو کوسش… آه و نالشو بلند نمیکرد چون هادی خواب بود خیلی آهسته ناله میکرد و میگفت : مهراااااااااان بکن بکنننننننننن جووووووووون منم که داشتم کارمو میکردم بعضی وقتا و صداش اونقدر آروم بود که نمی فهمیدم چی میگه… دستمو گذاشتم رو سینه شو تندترش کردم… گفت تندتر تندتر… منم دوستمو بردم طرف کسش و چوچولشو میمالیدم و مرتب تلمبه میزدم که یهو لرزید و آهی کشید… فهمیدم ارضاء شده… خیلی ارضاء شد!.. برام عجیب بود… چند دقیقه بعد محکم گرفتمشو تندتر میکردمش داشت آبم میومد محکمتر میکردمشو آبم اومد و همشو تو کاندوم خالی کردم… یه بوسه از لباش گرفتم و رفتم دستشویی… الهام هم مثل اینکه خیلی حال کرده بود خوابش برده بود… من با فکر اینکه سکسش فرق کرده بود و ارضای به این زودیش و تعجب همیشگیم خوابم برد…
فرداش دیر وقت بیدار شدیم رفتم دوش گرفتم. الهام هم صدا زدمو صبحانه رو آماده کردم. معمولا روزهای تعطیل خودم صبحونه رو آماده میکنم. بعد از صبحونه الهام گفت بریم بیرون گفتم خوب حاضر شو… اومدم تو حیاط عجب هوایی بود… رو پشت بوم خونه روبرویی ایم همسایمون داشت دیش ماهوارشو تنظیم میکرد… برگشتم تو خونه و آماده شدم و رفتم که ماشین رو ببرم بیرون هادی رو هم با خودم بردم و الهام رو صدا زدم : زود باش… گفت دارم میام… این زنا هم هر جا بخوان برن یک ساعت قبل باید بهشون بگی… ماشین رو بردم تو کوچه و همسایه از او بالا سلامی گفت و منم جواب دادم و تعارف الکی زدم و رفتم که درو ببندم دیدم الهام با تاپ و شلوار و مانتو به دست اومد تو حیاط و خیلی طبیعی در حال راه رفتن مانتوشو پوشید… اومدم تو ماشین و مطمئن بودم همسایه روبرویی ایم نگاه کرده… راستش کمی خجالت کشیدم… راه افتادیم به الهام گفتم عزیزم بدون مانتو اومدی تو حیاط همسایه پیش بوم بود. گفت : محمد آقا؟ گفتم نه همسایه روبرو گفت : من اصلا ندیدمش نفهمیدم چرا بهم نگفتی؟ گفتم اشکالی نداره از این به بعد حواست باشه تو که ملت رو میشناسی عقلشون به چشمشونه یه وقت فکر بد میکنن زشته… گفت ببخشید منم دستمو گذاشتم رو پاش و گفتم اشکالی نداره… کجا بریم؟ گفت نمی دونم بریم باغ ارم… گفتم باشه چشم هر چی شما بگین… رفتم اونجا جاتون خالی نمیدونم اومدین یا نه خیلی قشنگه اون استخر زیباش خیلی دوست دارم اونجا رو…
1-2 ساعت بعد برگشتیم بریم خونه الهام گفت نمی خوای دعوتی محمد آقا را تلافی کنیم گفتم نمی دونم گفت زنگ بزن بگو واسه شب بیان خونمون… منم زنگ زدم به محمد اقا که ندا خانوم جواب دادم بعد از احوال پرسی و چرت و پرت گفتم شب منتظرتونیم که گفت مزاحمتون نمیشیم باشه یه وقت دیگه… تعارف تیکه و پاره میکرد که قبول کرد و منم خداحافظی کردم و برگشتیم خونه… الهام گفت یه لیست بهت میدم زحمتشو بکشن… هیچی بدتر از گرفتن لیست خرید از زن خونه نیست… لیست رو گرفتمو یه سریشو خریدم و به ظهر خوردم گفتم بعد از ظهر میرم میگیرم… بعد از خرید بقیه وسایل غروب کم کم داشتیم آماده میشدیم الهام گفت حواست به غذا باشه میرم آماده شم… بعد از نیم ساعت اومد با یه بلوز و دامن که یقه بلوز یه کم باز بود دامنشم تنگ و اندازش یه وجب از زیر زانوش بلندتر بود با یه شال سبز… گفتم میخوای تیپ ندا خانوم اون شب رو تلافی کنی؟ گفت نه چرا؟ گفتم هیچی! همینجوری خندید و رفت تو آشپزخونه… نشستم رو مبل… با صدای زنگ اف اف بلند شدمو درو باز کردم گفتم اومدن… رفتم تو حیاط محمد آقا و ندا خانوم به اتفاق ناهید و امیرعلی کوچولو اومدن تو حیاط و سلام علیک و احوال پرسی محمد آقا که مثل همیشه بود ولی ندا خانوم با دامن و مانتو اومده بود و آرایشی تابلو با لبای سرخ… اوفففففف… مانتو تنگ… دامن نازک… شال شل و ول… دیگه سکسی تر از این نمیشد بیاد شب نشینی… رفتم تو خونه الهام اومد و احوالپرسی با محمد آقا و روبروسی با ندا خانوم و بچه ها… نشستیم رو مبل… من و محمد آقا کنار هم روبروی تلویزیون ندا خانوم مبل کناریمون و بچه ها هم اینور… خوب محمد آقا چه خبر… اینو که گفتم کس و شعرای محمد آقا شروع شد و لبخند همیشگی ندا خانوم که گه گاهی منو جلب میکرد تا اینکه الهام چایی اورد که کاش نمی آورد…
وقتی چایی رو آورد و خم شد که تعارف محمد آقا کنه دیدم اوه اوه تا بالای خط سینش پیداست… تازه من از کنار میدیدم… محمد آقا که از روبروی میدید معلوم نیست چطوری میدید که قرمز شده بود… گفتم الان که بیاد برا من تعارف کنه ببینم اوضاع چجوری بوده که محمد آقا عکس العمل اینجوری داشته!.. ولی وقتی نوبت من شد الهام تا تونست سعی کرد زیاد خم نشه برا همین من چیز خاصی ندیدم و نفهمیدم…
از کنار من رد شد و رفت تعارف ندا خانم کنه… سفیدی پشت پاهای گوشتی الهام نظرمو جلب کرد… صورتمو برگردوندم و متوجه شدم محمد آقا هم داره دید میزنه… بروی خودم نیاوردم… پیدا شدن پای الهام به دلیل خم شدنش بود چون اون دقیقا پشت به ما خم شده بود و تقریبا کنار ندا خانم خم شده نه روبروش…! برام عجیب بود ولی باز اون حسه اومد سراغم و از اینکه محمد آقا داشت پای الهام رو دید میزد لذت بردم…
بعدش الهام زیاد از جلوی من و محمد آقا رد میشد و معلوم بود عمدا اینکارو میکنه تا خودش جلوی محمد آقا نمایش بده… با توجه به اون دامن تنگش و کون گندش خوب طبیعی بود که از نیروخ کونش بیشتر مشخص بود آدمو وسوسه میکرد… من که شوهرش بودم داشتم راست میکردم البته شایدم بخاطر اون حسه بود که نگاه محمد آقا رو میدم که ول کن کون گنده الهام نیست… بعضا تعارف های الکی و زیادی… آخه 5-6 بار چایی آورد و محمدآقا برا اینکه دید زدنهای الهام ادامه داشته باشه هی چایی ها رو برداشت و بزور خورد… منم 2تا بیشتر نتونستم بخورم… بعد از نیم ساعتی محمد آقا با عجله بلند شد و گفت : ببخشید گلاب بروتون دستشویی کجاست؟ تا اومدم راهنماییش کنم الهام از آشپزخونه پرید بیرون گفت دنبالم بیان بهتون نشون بدم… دوتایی رفتم تو راهرویی که ورودی دستشویی و حمام اونجا بود… منم سری برگردوندم دیدم ندا خانم داره با هادی بازی میکنه و نگاهی بهم کرد و لبخندی زد… منم ازش پرسیدم : چه خبر؟ انگار منتظر همین بود… شروع کرد به کس وشعر گفتن… نزدیک بود بگم من غلط کردم که الهام از راهرو برگشت و بسمت آشپزخونه رفت… یهو یه چیزی نظرمو بخودش جلب کرد… دامن الهام پشتش یه کم بالا بود و خراب شده بود… یعنی چی؟ انگار کسی دامنشو داده بود بالا… شایدم خم شده بوده چیزی رو از روی زمین برداره! آخه دامنش جوری بود که اگه خم میشد تا دستش به زمین برسه بالای کون گندش گیر میکرد و باید درستش میکرد… یعنی ممکنه محمد آقا به کون الهام دست انداخته یا دامنشو داده بالا و بعد خوب درستش نکرده یا الهام خم شده!!! چرا باید خم شده باشه! چیزی که دستش نبود که بگم چیزی رو برداشته… یعنی جلوی محمد آقا خم شده!؟ چرا؟!!
اینا سوالایی بود که تو ذهنم موند و جوابشو نفهمیدم… محمد آقا اومد… ندا خانم رفت آشپزخونه کمک الهام و شام رو آوردن… سر سفره شام من روبروی ندا خانم نشستم یعنی در واقع کنار هادی و فکر کردم ندا خانم جاشو عوض میکنه… ولی اینکارو نکرد و الهام هم بناچار یا شاید از خدا خواسته روبروی محمد آقا نشست… موقع غذا خوردن هم باید یه ذره خم بشم و غذا بخوره ولی الهام یه کم بیشتر از استاندارد خم میشد شاید هم من اشتباه میکردم و الکی حساس شده بودم… به هر حال محمد اون شب حسابی سینه های الهام رو دید زد و شاید اون موقع تو راهرو یه فیضی از کون الهام برده بود… اون شب تموم شد و فکرای من شروع شد… خیال بافی های همیشگی و تصور اینکه محمد آقا تو راهرو کون الهام رو مالیده داشت دیوونم میکرد اما باز اون حسه میومد و کیرم سیخ میشد… چند روزی گذشت…
یه روز تو شرکت با خودم دو دوتا چارتا کردم و متوجه شدم که الهام تا حالا از این تیپارو نمیزد ، مخصوصا جلوی غریبه ها… حالا برعکس شده بود… جلوی فامیل خوب بود و جلوی غریبه و محمد آقا راحت بود… عجیبه… باید یه سری به این تالار بزنم ببینم چه خبره که اینقدر رو الهام تاثیر گذاشته… شبش بی خبر هادی رو برداشتم و رفتم بطرف تالار… ماشینو اونطرف خیابون روبروی تالار پارک کردم و هادی رو بغل کردم پیاده رفتم به طرف تالار… تو شب زیبا بود…
رفتم تو سالن که آقا کامران رو که دم در اتاقش بود دیدم… دوربین بدست بود و میخواست از یه عروس و داماد تو آتلیه عکس بگیره… هادی هم با دیدن دوربین بهونه گرفت که دوربین میخوام… آقا کامران هم گفت اشکالی نداره بیا باهام بریم عکس بگیرم… ازش عذرخواهی کردم و سراغ الهام رو گرفتم… گفت : احتمالا با بقیه رفتن پایین… بعد به اتفاق عروس و داماد رفتن بسمت آتلیه… عجیب بود عروس و داماد تنها بودن… شایدم همجا اینجوریه ولی من که تا حالا ندیدم و نمیدونم کی عکس میگیرن و کسی باهاشون میاد آتلیه یا نه!!
تشکر کردمو رفتم به سمت پله های مزون در واقع طبقه پایین… پله ها بصورت دورانی است و باید تا 3-4 پله آخر بری تا مزون رو ببینی… رفتم پایین… صدایی نمیومد… کسی پشت ویترین نبود… مثل اینکه تو اتاقی کنجی بودن چون یه صداهای مبهمی میومد… رفتم نزدیکتر… طوری که دیده نشم… صداهارو با دقت گوش کردم… صدای ساناز خانم میومد که انگار یه چیزی رو به بقیه نشون میداد چون میگفت : اینو ببین اوه اوه… اینجا اینجا رو میبینی… بقیه هم میگفتن آره وای… اوه… یعنی چی! دارن چیکار میکنن… ندا خانم پرسید : لب تاپت شارژ داره؟ فهمیدم لب تاپ دارن میبینن… ولی چی میبینن؟ الهام گفت : چقدر نازه… با خودم گفتن لابد دارن شو میبینن یا مدل لباسی چیزی ولی وقتی ساناز خانم گفت : کیرشو ببین… الان زنه جر میخوره… فهمیدم فیلم سکسی میبینند… آره درسته الهام بخاطر دیدن این فیلما اینقدر تغییر کرده و روش تاثیر گذاشته… ساناز و ندا خانم معلوم بود بار اولشون نیست ولی الهام براش تازگی داشت و تاثیر بیشتری روش داشت…
بدون سر و صدا برگشتم بالا… رفتم طبقه بالا تو راهروی آتلیه نشستم… گفتم چیکار کنم چیکار نکنم… برگشتم دم پله مزون و صداشون کردم ، کسی اینجا نیست… سر و صدایی بلند شد و ساناز خانم رو دیدم که با عجله اومد بالا و احوال پرسی و پرسید : کی اومدین؟ گفتم تازه رسیدم. گفت خوش اومدین… کامران کو؟ گفتم : مشتری داشت رفته آتلیه ، هادی هم با خودش برده. میشه برین بیارینش؟ گفت : آره بیاین باهم بریم اگه در بزنید کامران جواب میده… پرسیدم : الهام خانم کجان؟ گفت پایین پیش ندا خانم هستند دارن پایین رو مرتب میکنن… آره جون عمت…
باهم رفتیم بالا… تو راهرو که رسیدیم گفتم نمیخواد مزاحمشون نشیم… گفت : باشه هر چی صلاح میدونید… بهم اشاره کرد بشینم… نشستم و اونم کنارم نشست و شروع کرد به چرت و پرت گفتن ، چه خبر؟ چیکار میکنین؟ چرا بهمون سر نمیزنن؟ و… منم با دقت بهش نگاه میکردم… چشاش خمار بود… یه جوری حرف میزد… با ناز حرف میزد و چشاش آلبالو گیلاس میچید… با خودم گفتم اینکه دفعه اولش نبوده که فیلم سکسی میبینه اینقدر حشری شده چه برسه به الهام… تا حالا زنی که تازه فیلم سکسی دیده رو ندیده بودم… واقعا تحت تاثیر قرار میگیرند… یهو صدای هم همه ای اومد… ساناز خانم بلند شد و گفت : مثل اینکه مشتری اومده من برم جواب بدم… و رفت پایین… منم نشسته بودم… 10 دقیقه ای شد که هادی از آتلیه اومد بیرون… بلند شدم… آقا کامران پشت سرش اومد بیرون… عروس و داماد هم اومدن و از آقا کامران تشکر کردن و رفتن… آقا کامران گفت چرا اینجا وایستادید؟ گفت : مشتری اومده منم گفتم مزاحم نشم… آقا کامران گفت اینا چه حرفیه و منم راهنمای کرد بریم پایین. هادی رو بغل کردم و باهم رفتیم پایین… خیلی شلوغ شده بود… فکر کنم تمام فامیلای عروس و داماد اومده بودن… ساناز خانم و ندا خانم پشت ویترین بودن و داشتن با مشتری ها صحبت میکردن… آق کامران هم عذرخواهی کرد و رفت پشت ویترین واسه کمک به ساناز و ندا خانم… منم خواستم برم پایین پیش الهام که با رفتن عروس و داماد به پایین بیخیال شدم و واسه خودم قدم میزدم… دوتا مرد که معلوم بود پدرای عروس و داماد هستن هم رفتن پایین… دبدم هادی داره اذیت میکنه یه بچه ی کوچیکی مثل خودش بود و داشت اذیتش میکرد… رفتمو دستشو گرفتم و گفت آقا هادی خوب نیست اینکارو نکن… که مادر اون دختر کوچولو اومد و عذر خواهی کرد و منم گفتم نه شما باید بب

دسته بندی:

بازگشت به صفحه اول وب سایت و لیست تصادفی داستان ها