داستان های سکسی | انجمن سکسی کیر تو کس

بیش از سی هزار داستان سکسی

عکس و کلیپ های سکسی ایرانی در KiR2KOS.NET

فیلم های سکسی خارجی در MAME85.COM

ندای عشق 82


دانشگاه ندا سرمای هوا و یه خورده در هم ریخته بودن اوضاع مرغداری به خاطر این یکی دو سه هفته مشغله سبب شد که ماه عسل نریم و اونو بذاریمش واسه عید یا تابستون .. هردومون دوست داشتیم بریم پابوس امام رضا .. ندا رفت توخط درس و دانشگاه و من هم تومسیر کار و زندگی اقتصادی . این امر سبب نمی شد که نسبت به هم بی توجه باشیم . زندگی گرم و پر شوری داشتیم . مامان فاطمه و مامان خدیجه بهمون دلگرمی داده بودند که نگران بچه دار شدن نباشیم و روزا به خوبی ازش مراقبت می کنند و نمی ذارن که ندا از درساش عقب بیفته . چیزی که در همون روز های اول فکرمو مشغول کرده بود این بود که دوست داشتم واسه دوستم حسن یه قدمی بردارم و اونو از چنگ بلای خانمان سوز اعتیاد نجات بدم . اون پدرشو که بالا سرش بود از دست داده بود دوست دخترش ولش کرده بود و حالا مثلا مرد خواهر و مادرش بود . خواهرش حدیثه دوسالی از من و اون کوچیکتر بود ومادرشم کوکب خانوم زنی جا افتاده و با شخصیت بود . اون موقع ها که محصل بودیم حدیثه عاشقم شده بود . شایدم از اون عشقای بچگی بوده باشه . هر چند من یه زنی رو می شناسم که در سالگی عاشق یه پسر ساله شده وپس از ده سال ازدواج کردند البته ایرانی بودند ولی در کل خیلی زوده واسه عاشق شدن . خیلی سعی کرد خودشو بهم نزدیک کنه ولی من به خاطر دوستی با برادرش واحترامی که واسش قائل بودم دست رد به سینه اش زدم . دختر زیبا و مودبی بود . از اونایی نبود که بخواد با هر کی راه بیفته و بره تا اونجایی که می دونستم هنوزم سرش تو لاک خودش بود ونمی دونم چرا ازدواج هم نکرده بود . شاید به خاطر داداش معتادش بود . دلم می خواست یه کمکی بهشون کرده باشم . چون وضع مالی اونا افتضاح بود وپدرشم شغل آزاد داشت و پس اندازی رو هم که واسه زن و دخترش گذاشته بود داشت ته می کشید و وضع حسن هم که معلوم بود . خیلی دلم میخواست دست این خونواده رو بگیرم . با این که هیچ احساسی نسبت  به حدیثه نداشتم ولی دلم نمیومد که به خاطر گذران زندگی به بیراهه کشیده شه . دوست داشتم بقیه آدما هم شاد شن . به جای این که حسرت زندگی و بخت و اقبال منو بخورن از این که دارم به نوعی وسیله ای میشم که از طرف خداکمکشون کنم دیگه فکر نکنن که خدا فراموششون کرده . اون مغازه کنار رود خونه رو در اختیار خواهر و برادره گذاشتم که ای کاش برادره رو دخالت نمی دادم و شاید بیشتر به این خاطر گفتم که اونم باشه که نمی خواستم حدیثه تنها باشه . بار های مغازه رو حیف و میل می کرد . سر خواهرش کلاه میذاشت . با همه مشغله زیادی که داشتم بالا سرش وایستادم . مثل یه برادر کمکش کردم . چند بار اعتیادشو ترک کرد خودم واسش دست و پا کردم یه دختر خوب گیر آوردم . اولش نمی خواست باهاش کنار بیاد . داستان زندگی حسنو تعریف کردم . از خوبیها استعداد و نجابتش گفتم از شکست عشقیش گفتم . به اون دختر هم گفتم که فکراشو بکنه نمی خواد در جا باهاش ازدواج بکنه . هر کمک مالی که بخواد من هستم . فقط بهش روحیه بده عشق بده . حسن به کمک من و معصومه به زندگی برگشت . با این که برای تصمیم گیری خیلی زود بود ولی این ریسکو کرد و با حسن ازدواج کرد . مادر بیمار حسن شب و روز دعام می کرد . بابت مغازه هیچی از اونا نمی خواستم . حتی سرمایه اولیه شو هم حساب نکردم . فقط سندش به اسم من بود وگاهی واسه سرکشی می رفتم اونجا -حسن نکنه دوباره بری طرف اعتیاد .. معصومه و حدیثه هم بودند . حسن بهم جواب داد که خیلی ها میگن کسی که لذت اعتیادو چشیده باشه به این سادگیها ترکش نمی کنه ولی من لذت عشقو چشیدم که از هر لذتی بالاتره . یه زن خوب دارم که مثل اسمش پاکه و یه رفیق با مرام که واسم مثل یه برادریه که هرگز نداشتم و برام نوید زندگیه . اشک توچشاش جمع شده بود . از مغازه رفت بیرون و معصومه هم باهاش رفت تا شاید باهاش یه درددلی بکنه . چون حسن یاد پدرش افتاده بود که دق مرگ شده بود .. حدیثه هم به محض این که دید اون دو نفر رفتند رو کرد به من و گفت -آقا نوید بیشتر بهمون سر بزنین خوشحال میشیم . یه خورده حساب و کتاب .. حرفشو قطع کردم و گفتم حساب و کتاب واسه چی . خدا همه چی به من داده و این مغازه قسمت شما بوده . هر گلی گاشتی رو سر خودت کاشتی .-یعنی راستی راستی خدا همه چی بهتون داده ;/;  دیگه هیچی ازش نمی خواین ;/;.. منظورش فقط من بودم -چرا ازش می خوام که یه  نوری تو دلم بتابونه که هیچوقت از مسیرش دور نشم . اونقدر به من بده که به خلقش به امتش بی منت کمک کنم .-آقا نوید بعضی وقتا خدا به آدم نظر می کنه و به یه جاهایی اونو می رسونه ولی بعضی چیزاست که به این آسونیها نمیشه از کنارش گذشت .. نمیدونم این چی بود که میخواست بهم بگه ولی روش نمی شد . هوس یه آب میوه کرده بودم وقتی می خواستم اونو از دست حدیثه بردارم دستمو واسه چند ثانیه تو دستش مگه داشت . یه نگاهی بهش انداخته که جا رفت . ببخشید گیر کرده بود .. نفهمیدم منظورش چی بود . دستش گیر کرده بود یا آب میوه .. حسن به مغازه برگشت .معصومه رو هم به خونه اش رسوندم .اون با خانواده شوهرش تو همون خونه قدیم زندگی می کرد .قصد داشتم کمکشون کنم تا بتونن یه خونه بهتری واسه خودشون دست و پا کنن .بهتر و جا دارتر .دوازده ساعت می شد که ندا رو ندیده بودم .دلم واسش یه ذره شده بود . از اون زنایی نبود که وقتی بیاد خونه بگه من درس دارم و کارم نداشته باش . هنوزم واسه هم از عشق می گفتیم و از روزای غم و شادی . هنوز هم دیوونه وار همدیگه رو دوست داشتیم و از هم خسته نشده بودیم .. ادامه دارد .. نویسنده .. ایرانی 
language=javascript> function noRightClick() { if (event.button==) { alert(“! حق کپي کردن نداري “) } } document.onmousedown=noRightClick

بازگشت به صفحه اول وب سایت و لیست تصادفی داستان ها