داستان های سکسی | انجمن سکسی کیر تو کس

بیش از سی هزار داستان سکسی

عکس و کلیپ های سکسی ایرانی در KiR2KOS.NET

فیلم های سکسی خارجی در MAME85.COM

دانلود فیلترشکن پرسرعت و رایگان برای گوشی های اندروید

عشق دیر وقت زهره (۱)

سلام دوستان دومین داستانی که مینوسم داستان اولم یعنی خیانت میکنه؟؟ و حالا یه داستان کاملا متفاوت
توضیح:در بخش اول این داستان قسمت سکسی وجود ندارد.
دختر عموی مادرم ۴ سال پیش بود که دیدمش دلم‌واسش غش رفت ۱ سالی تو فکرش بودم اما کم کم داشت به فراموشی سپرده میشد
دوباره دیدمش تو دید و باز دید عید بازم همون حس لعنتی اومد سراغم
این دختر با دل من چی‌کار میکرد چشم های درشت مشکی پوست سفید بولورین و ۲ تا چال لپ رو صورتش که منو دیونه میکرد کل مهمونی داشتم نگاش میکردم کاملا محو صورت خوشگلش شده بودم” به سکس فکر نمیکردم فقط دوس داشتم دستشو بگیرم اما حتی بهم نگاه هم نمیکرد
صدای محیط رو نمیشنیدم انگار گوشام کر شده بود که یکی دست گذاشت رو شونم گفت داریم میریم پاشو دیگه کجایی
من آدم شوخ و پر حرفی بودم سکوت من توجه همه رو جلب کرده بود شاید !!
دوباره عاشقش شده بودم این ۴ سالی که تو شیراز داشت تنهایی زندگی میکرد و برای پزشکی میخوند ازش یه دختر جا افتاده ساخته بود
به هر بدبختی بود شمارش رو گیر آوردم (پسر داییم از گوشی برادرش برداشت)
اولش میترسیدم پیام بدم حدود ۲ هفته طول کشید شمارش رو سیو کرده بودم اما دریغ از حتی یه پیام
یه ترس لعنتی تو دلم بود.ترس پس زدن من ؛اختلاف طبقاتی بیداد میکرد پدر اون تاجر و منی که از ۴ سالگی بی پدر بزرگ شده بودم و سایه یه ناپدری معتاد بالای سرم بود البته خودم وضع بدی نداشتم کارمو داشتم و تازه ارشد قبول شده بودم .بگذریم
تو لاین داشتم چرخ میزدم که یهو قلبم تند زد عکسشو دیدم چون شمارش سیو بود اومده بود تو مخاطب هام با اون چشمای اهوییش زل زده بود به دوربین سرشو کج کرده بود به سمت چپ و چال لپش‌کامل‌ مشخص بود وای خدا عکسش از خودش قشنگ تر بود
دیگه نتونستم جلوی خودم رو بگیرم همون شب بهش پیام دادم خانوم نصرتی؟؟
یکم مزاحمش شدم زنگ میزدم صداشو میشنیدم قطع میکردم مثل بچه ها مزاحمت ایجاد میکردم بلاخره خودمو معرفی کردم
کلی خندید گفت تو که از من کوچیکتری
گفتم فقط ۴ ماه
گفت ۴ ماه مگه کمه اصلا هر چقدر برای من مهمه
گفتم مگه تقصیر منه،من دیرتر به دنیا اومدم
گفت من پزشکی دارم میگیرم دوس دارم همسرم پزشک باشه
از من اصرار و از‌اون انکار انقدر التماسش‌کرده بودم دیگه داشت از خودم بدم میومد دیگه ۲ ماه شده بود که هروز بهش پیام میدادم و اون منو پس میزد
ازش خواهش کردم فقط‌ مثل یه فامیل دور‌هر از‌گاهی بهش‌ پیام بدم دلش برام سوخت قبول کرد
حدودا یه ۵ ماهی به این روال گذشت تا این که بهم گفت قضیه منو به مادرش گفته و مادرش‌کاملا مخالفه به خاطر شرایط خانوادگی من
از تو داغون شدم شکستم دیگه بهش پیام ندادم
خودش یه روز زنگ زد گفت یه شماره ناشناس مزاحمشه میخواست بدونه از طرف منه!!!
همین شد شروع دوباره پیام های ما
بهم گفت کم کم فراموشم کن دوست نداشتم اونجوری ازم جدا شی و ازم همیشه یه خاطره ی بد بمونه یادگار
یه روز گفت دارم میرم شیراز انتقالی بگیرم به شهر خودمون دیگه از قربت خسته شده بود
هیچ وقت ۲ تایی جایی نبودیم بهش گفتم میشه منم بیام اونجا ببینمت؟
(تو شهر خودمون چون خیلی کوچیک بود نمیشد هم دیگه رو ببینیم )
بیام شیراز اون ۲ روزی که اونجایی با هم بریم بیرون؟
چی؟ یعنی به خاطر من تا شیراز میای؟
اره تا اون ور دنیا هم میام بگذار بیام
۳ روزی طول کشید راضیش کردم
ولی به این شرط‌ اگه تو اون ۲ روز از من خوشش نیومد من دیگه باید دست از سرش بردارم قبول کردم با کلی استرس
اخه اگه نمیشد همین چند کلمه در روز که واسم حکم اکسیژن داشت هم قطع میشد چقدر حیف میشد
رسیدیم شیراز اون تو خوابگاه میموند شبا من تو هتل روز اول فرا رسید
با هم بیرون قرار گذاشتیم دستمو دراز کردم باهام دست نداد
تو خیابون به بهونه های مختلف دستشو میگرفتم و اون پس میکشید خیلی جاها رفتیم صمیمیتمون بیشتر میشد کلی عشق کردم اون ۲ روز خیلی زود روز دوم هم تموم شد
شانس لعنتی هیچ وقت منو یاری نکرد
خیلی باهام راحت شده بود اما هنوزم بهم راه نمیداد
داشتیم خداحافظی میکردیم بغض کرده بودم بغضمو دید گفت انقدر دوسم داری؟
من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم میرود
واقعا درکش میکردم این شعر رو
یه قطره اشک که از چشم چپم اومد کل جوابی بود که دادم، دستمو اوردم جلو که باهاش دست بدم این بار دست داد گفت حال داری بریم دور بزنیم
سوار ماشینش شدیم رفتیم یه جایی که کلی دختر و پسر‌با ماشین اونجا بودن میگفتن و میخندیدن اسمش یادم نیست کجا بود
یکی پسره با گیتار میزد و میخوند
دل من دیگه خطا نکن با غریبه ها وفا نکن
زندگی رو باختی دل من مردم و شناختی دل من
اخ که این اهنگ و سوز صدای پسره چه چنگی به دلم میزد
رفتیم نشستیم یه گوشه اون سکوت کرده بود و من بی اختیار اشک از چشام میومد
برگشت سمت من داشت گریه میکرد
دلت به حالم سوخت؟
نه بابا دیونه ما امشب رو فراموش میکنیم باشه؟ قول مردونه میدی هرچی بگم راز بمونه تو دلت به کسی نگی؟
اره بگو
اما باز اشک ریخت
فک کردم مثل این قصه ی تکراری با کسی دوست شدم پردمو زدن شده
نمیتونست حرف بزنه
اومدم کمکش کنم گفتم با کسی دوست شدی بکارتتو از‌دست دادی؟ من مشکلی ندارم بخدا میخوامت بفهم اینو
یه خنده ی دیونه وار‌کرد با اشک میخندید
خلی تو به خدا
گفتم چیه؟ بگو دیگه کشتی منو
من ۴ ساله قبل این که بیام شیراز پسرخالت ساسان اومد خواستگاریم اونم چوم اون موقع ادم موفقی بود بابام هم قبولش داشت قرار شد با هم ازدواج کنیم ولی این قضیه قرار شد بین ما و اونا مسکوت بمونه و قرار نبود کسی بدونه حالا فهمیدی چرا نمیتونم؟
حالا فهمیدی لعنتی؟ چرا اومدی تو زندگیم.
چرا منو عاشقم کردی، من که داشتم زندگیمو میکردم ، چرا انقدر سماجت کردی
از وقتی تو اومدی معنی احساس رو فهمیدم معنی عشق رو فهمیدم اما دیر اومدی لعنتی دیر اومدی
سرشو گذاشت رو شونم و گریه کرد
اما من دیگه نمیشنیدم دنیا رو سرم خراب شده بود
داشت حرف میزد
صداش خیلی گنگ میومد توی سرم
هیچ وقت به خاطر من نیومد شیراز تو روزی پنجاه بار یادم میوفتادی و اون هر ۲ هفته یه بار بهم پیام نمیده
من به مادرم تو رو گفتم هم شرایط خانوادگی اون بهتره هم نمیشه از این پسر خاله جدا شد زن اون یکی شد میشه؟
با بغض گفتم چرا روز اول بهم نگفتی بی معرفت
چرا گذاشتی وابسته شم
چرا الان اخه
اولش سرگرمی‌بود فک کردم تو هم مثل بقیه ۲ روز میای و ادای عاشق ها رو در میاری و میری
اما بعدش
دوستت داشتم میخواستم واسه یه مدت کوتاه منم عشق رو تجربه کنم
منو ببخش نفهمیدم کی عاشقت شدم. بخدا نشد تمومش کنم کاش زودتر میومدی
این ۲ روز بهترین روزای عمرم بود
تو چشمای هم نگاه کردیم فاصلمون اندازه یه برگ درخت بود لبامون چسبید به هم اما جدا شدیم نبوسیدیم همو
من میدونستم ساسان تو این چند سال چقدر خیانت کرده اما من نمیخواستم این کارو بکنم باهاش
راه افتادیم سوار ماشین شد و من رفتم سمت دکه ای که اونجا بود یه بسته سیگار گرفتم و واسه اولین بار تو زندگم روشن کردم و لبی که باید از عشقم میگرفتم و از سیگارم گرفتم
پیاده راه رفتم نفهمیدم کی صبح شد
خودمو گم کردم توی مغزم خالی بود خالیه خالی “خالی از هر چیزی
از همه چیز بدم میومد از پسر خاله ای که ازم پیشی گرفته بود
از مادری که با یه معتاد،الدنگ ازدواج کرده بود
از عشق رویایی که چیزی‌ ازش نمونده بود
رفتم خونه وسایلمو جم کردم ،همه چی رو گذاشتم تو گذشته
یه خداحافظی با مادری‌ که حقش نبود تو بی خبری بمونه
جوری رفتم که ازم ردپایی‌نمونه
یه مقداری پس انداز داشتم در حدی که یه شرکت پخش خیلی کوچیک تو کرج زدم
زندگی گذشت دقیقا ۴ سال رفته بود
تو یه بی خبری محض بودم بی خبری محض از خانوادم از عشقی که داغش آروم شده بود
وضع مالیم بهتر شده بود خیلی بهتر
اما موهام سفید شده بود ریشام یکی در میون سفید بود با این که سنی نداشتم تازه ۲۹ سالم بود
رفتم به شهر‌کوچیکمون
دعا میکردم نبینمش دعا میکردم مادرم زنده باشه دلم براش تنگ شده بود
خدا رو شکر زنده بود یه جشن کوچیک به مناسبت برگشت من گرفته بودن که ساسان و نگین هم اومده بودن باز داغ دلم تازه شد اما سعی میکردم نگاش نکنم
تا این که گفت نکن سااااااااااماااااااان
اه خدایا قلبم ریخت اسم پسرش اسم من بود
لعنت به عشق دیر وقت
ادامه دارد…

نوشته: samerkhan

دسته بندی:

بازگشت به صفحه اول وب سایت و لیست تصادفی داستان ها