داستان های سکسی | انجمن سکسی کیر تو کس

بیش از سی هزار داستان سکسی

فیلم های سکسی خارجی در MAME85.COM

عکس و کلیپ های سکسی ایرانی در KiR2KOS.NET

دانشگاه و آشنایی من و سالار (1)

سلام من نمیدونم چی جوری داستان بنویسم ! یا چه نگارشی و تو جملاتم بکار ببرم که خواننده لذت ببره!!!
ولی رو راست میخوام باهاتون باشم و یه درد و دلی باهاتون بکنم تا شاید بلکه راحت بشم …
اسمم سهیلاست
متولد : 67 هستم
ساکن یکی از شهرهای…! ( بماند )
از اول زندگیم تا الان با بدبختی و فلاکت خودم و جمع و جور کردم … هزار بار خواستم خودکشی کنم ولی نشد که نشد
پدر و مادرم سال 79 تو صانحه تصادف عمرشون و دادن به شما و من موندم و خواهر و برادرم
برادرم که از من و خواهرم بزرگ تره ازدواج کرده
خواهرمم تازگیا رفته سر خونه زندگیش
من موندم و خودم و خودم !
بیشتر وقتا هم میرم خونه خواهرم چون کلا از اون بچگی تا الان خیلی باهم خوب بودیم
من قیافه و تیپم معمولیه از اون دخترایی هم نیستم که بخوام کلاس بذارم و عشوه بیام که قیافم اینجوریه ؛ تیپم این شکلیه
من اصلا این جوری نیستم
دبیرستان و که پشت سر گذاشتم اولش نمیخواستم ادامه بدم و برم دانشگاه ولی خب به زور برادرم و خواهرم باهام صحبت کردن تا بالاخره راهی دانشگاه شدم… از درس زیاد خوشم نمیومد
تو دوران دبیرستان هم یا بعضی وقتا نمیرفتم مدرسه ، یا با بچه ها فرار میکردیم… چون واقعا هنوزم که هنوزه متنفرم از درس خوندن! چراشو نمیدونم.
وقتی راهی دانشگاه شدم زیاد حس خوبی نداشتم
آدم زیاد خجالتی نیستم ولی خب نمیدونم چرا از همون اول که خواستم برم دانشگاه زیاد احساس خوبی نداشتم
ولی خب چون به خواهرم و برادرم قول داده بودم مجبور شدم حرفشو زمین نندازم . اون روز مثل خیلیای دیگه آماده شدم و راهی دانشگاه شدم
حوصله نداشتم سوار اتوبوس بشم سریع از سر کوچمون یه تاکسی گرفتم و مستقیم رفتم جلو دانشگاه
اونجا انقدر پسر و دختر وایساده بودن که دیگه جا واسه من نبود
اون روز انقدر خوابم میومد که دلم میخواست برم تو یکی از کلاسا فقط نیم ساعت بخوابم
وقتی وارد حیاط دانشگاه شدم بازم مثل بیرون شلوغ بود و همه با ذوق و شوق اومده بودن و همه هم رو لباشون خنده بود و با دوستاشون میگفتن و میخندیدن
منم مثل این بچه های اول ، دوم ابتدایی یه گوشه وایساده بودمو نگاهشون میکردم
اون روز یه پسری تو مایه های سن 26.27 سال نشسته بود رو صندلی و با یه پسر دیگه صحبت میکرد . وقتی رفتیم وارد کلاس شدیم دیدم اونم اومد
بعد از چند دقیقه دیدم یه استاد اومد داخل کلاس وایساد خودشو معرفی کردن و ازاین جور حرفا …
من که اصلا چیزی از حرفاش حالیم نمیشد
استاد رفت رو صندلی نشست و یه دستی تو موهاش برد و گفت : خب بچه ها نمیخوایید خودتونو معرفی کنید!؟
بعد دیگه تک تک بچه ها وایسادن خودشونو معرفی کردن بعضی ها هم مسخره بازی در میاوردن
نوبت به اون پسره که رسید خیلی موعدبانه خودشو معرفی کرد
بقیه بچه ها لوس بازی در میاوردن که مثلا ما دخترا بخندیم
اسمش ” سالار بود … پسر با ادب و با شخصیتی بود
یه غرور خاصی تو چهره اش بود که من دوست داشتم
یه غروری که بهش نمی خورد بخواد رو به کسی بده
مخصوصا دخترا!
قدش فکر میکنم 180 اینا بود وزنشم نمی تونم دقیق بگم ولی خب بهش میخورد تو 65تا 70 باشه
پسر خوش تیپ و خوش قیافه ای بود
چشم وابروهاش دیوونم میکرد بینی قلمی
ابروهاش مشکیه مشکی ابروهای کمونی که اول فکر میکردم برشون میداره ولی بعدا فهمیدم نه کلا مدل ابروهاش این جوریه
بعد از یه هفته واقعا ازش خوشم اومده بود و به دلم نشسته بود
پسر خوبی بود … با یه دختری تو دانشگاه به اسم
نادیا آشنا شدم . آشناییمونم این جوری شد که یه روز کلاس تموم شد ساعت 6:30 7 غروب بود … اون موقع هم پاییز بود و روزا کوتاه
وایساده بودم کنار خیابون منتظر تاکسی بودم که یهو دیدم یه پراید اگه اشتباه نکنم نوک مدادی جلوپام نگه داشت و گفت عزیزم کجا میری؟ هنوز نگاش نکرده بودم ولی صداش برام خیلی آشنا بود
سرمو بردم طرف شیشه ماشینش . شیشه رو از اونی که بود داد پایین تر و گفت خانوم رضایی (مستعار) جایی تشریف میبرید برسونمتون؟
بهش گفتم نه عزیزم ممنون الان تاکسی میاد میرم
گفت من میرم به این آدرس دقیقا همون آدرسی بود که من میخواستم برم
دیگه سوار ماشینش شدم و تو راه هم کلی تعریف کردیم
به نظر دختر باحالی میومد
بهم گفت : خب سهیلا خانوم نمیخوایی از خودت برام تعریف کنی؟ منم دیگه مختصری از زندگی مو براش توضیح دادم و اونم در جواب گفت متاسفم و نمیخواستم ناراحتت کنم!
اون شب هوا یه کمی بارونی بود یه بارونی آروم و قشنگی داشت میبارید
دیگه منو جلو دم در خونه رسوند و پیاده شدم
بابت کاری هم که کرده بود ازش تشکر کردم و بهش گفتم فردا میبینمت دیگه از هم جدا شدیم
زنگ خونرو زدمو ؛ خواهرم آیفونو برداشت و درو باز کرد رفتم داخل و لباسامو که درآوردم یه خورده غذا خوردم و رفتم تو اتاقم و همش به قیافه سالار فکر میکردم!
اون روز تموم شد و رفت …
فرداش که نادیا رو دیدم تو دانشگاه خیلی خوشحال شدم و باهم کلی حرف زدیم از همه جا
ازش خوشم اومده بود … بالاخره تونسته بودم یه دوست خوب و مهربون پیدا کنم
نادیا سال دوم دانشگاش بود یه سالم از من بزرگ تر بود ( چند بارم پشت کنکور مونده بود )
اون روز انقدر صحبت کردیم تا نادیا گفت : خب سهیلا خانوم این حرفارو بیخیال با کسی دوست شدی تا حالا ؟
بهش گفتم نه بابا ؛ کی با من رفیق میشه
یادم رفت ظاهرمو براتون توصیف کنم…
موهای خرمایی … قد ” 160 وزنم ” 53 چشمای عسلی
نادیا گفت سهیلا اذییت نکن دیگه میدونم با کسی دوستی
پس مثل آدم برام تعریف کن… راستشو بخوایید من تا حالا با کسی دوست نبودم
تجربه سکس هم نداشتم … همیشه دوست داشتم تو زندگیم یه نفرو داشته باشم که تا آخر عمرم کنارم باشه ولی …!
بگذریم
راستشو به نادیا گفتم : بهش گفتم نادیا من خیلی از اون پسره خوشم اومده ! گفت از کدوم پسره ؟ از اون پسره که چشم و ابروهای مشکی و خوشگلی داره … یه خورده فکر کرد !!!
گفت آهان همونی که اسمش سالاره ؟ گفتم آره اون
بهش گفتم چه جور پسریه؟ گفت پسر خوبیه من که تا حالا چیزی ازش ندیدم ولی اینم بهت بگم خیلی مغروره هاااا حالا فکر میکنه چون تیپ و قیافه درست حسابی داره دیگه آره !!!
بهش گفتم اِ نادیا تورو خدا این جوری در موردش صحبت نکن پسر مودب و خوبیه …
از نادیا پرسیدم تا حالا با دختری دیدش که بخواد خیلی صمیمی باشن باهم ؟ گفت : نه بابا میگم که اصلا رو به دخترا نمیده
دوستای صمیمیش هم کیارشو . سامان و افشین
فقط با اینا میپره
نادیا گفت : سهیلا از سالار خوشت اومده؟ بهش گفتم خیلی همون روز اول که اومدم دانشگاه چشمم به سالار خورد یه جوری شدم! احساس میکنم همونی هست که من یه عمره دنبالش میگردم
یه مدتی گذشت تا این که دیدم واقعا عاشق سالار شدم و حتی بعضی وقتا که نمیومد دانشگاه ، دلم براش خیلی تنگ میشد
انقدر بهش وابسته شده بودم. ولی اون بی معرفت هیچ وقت غرورشو بخاطر من نشکست و بیاد جلو رو راست همه چی و بهم بگه … نمیدونم بخاطر چی بود که هیچ وقت غرورشو زیر پاش له نمیکرد! اونایی که میشناختنش میگفتن : بخاطر اینکه خوشگل و خوشتیپ داره ناز میکنه … بعضی ها هم میگفتن سالار کلا این جوریه اخلاقش
تقریبا 1.2 ماه گذشت تا این که دیدم واقعا برام سخته باید هرجوری شده خودم و به سالار نزدیکتر کنم…
نمیدوونم شاید باور نکنید ولی دل و زدم به دریا
یه روز که کلاس تموم شد خیلی راحت رفتم طرف سالارو ؛ بهش سلام دادم و ازش خواستم چند لحظه وقتشو بهم بده … اونم با کمی مکث صحبتشو با دوستاش تموم کرد و اومد طرف من
جانم ؟ امری داشتید ؟
نه ولی میخواستم یه …
میخواستید چی ؟؟؟
نمیدونستم چی بهش بگم وقتی تو چشمای خوشگلش نگاه میکردم از همه چیز برام شیرین تر بود
تو دل خودم گفتم خاک بر سرت کنن سهیلا خب بگو حرف دلتو دیگه چرا مِن مِن میکنی!
سالار گفت خانوم رضایی مشکلی پیش اومده؟
نه نه اصلا فقط یه چیزی و ازتون میخواستم که واقعا روم نمیشه بهتون بگم، ابروهای نازشو برام نازک کردو گفت : راحت باشید ! اینو که گفت دیگه حرفمو بهش زدم
آقا سالار ممکنه شماره تماس تونو داشته باشم؟!؟!؟
سالار همین جوری نگام میکرد
میشه بپرسم واسه چی میخوایید ؟
شما بدید من بعدا واستون توضیح میدم الان نمیتونم
گفت باشه یادداشت کنید …!
وای خدا اصلا باورم نمیشد اون آدم مغروری که همه میگفتن بیاد به من شماره بده خیلی راحت!!!
خودکارو کاغذ وسریع از داخل کولم درآوردم و یادداشت کردم
ازش تشکر کردم و سریع رفتم
خیس عرق شده بودم … نادیا که منو زیر نظر داشت اومد طرفم گفت : چی به سالار میگفتی ؟ چی داشتی یادداشت میکردی ؟!
بهش گفتم بالاخره به دستش آوردم !!!
گفت چی و کی و به دست آوردی ؟
گفتم همون آدم و مغرورو !!!
همین جوری زل زده بود تو چشمام، گفت چی میگی ؟ مثل آدم صحبت کن ببینم چی میگی سهیلا …
بابا شماره سالارو گرفتم دیگه…!
همین جوری مونده بود که من چی میگم، یه خرده اَخماشو کرد تو هم که تابلو بود از حسودیش این جوری شد … منم یه بوس از لپش گرفتم و گفتم می بینمت فردا
دیگه بد و بدو رفتم سمت خونه
تو این فکر بودم که وقتی بهش زنگ زدم چی بهش بگم ،
خیلی استرس داشتم! اونشب وقتی شام خوردم و رفتم تو اتاقم دستام میلرزید میخواستم شماره سالارو بگیرم… باخودم گفتم
الان از علاقه ای که بهش دارم بگم یا مسخرم میکنه یا گوشی و قطع میکنه ! آخه همه میگفتن سالار به هیچ دختری رو خوش نشون نمیده!
خلاصه شمارشو گرفتم و دقیقا یادمه چه حالی داشتم اون شب
استرس + خوشحالی!
4.5 تا بوق که خورد با صدای مردونش که اصلا به سنش نمیخورد ( بیشتر میخورد صداش ) گفت بله بفرمایید!
حدود 10 ثانیه گوشی و نگه داشته بودم همین جوری
که دوباره گفت الو ؟ جانم فرمایید …
الو سلام آقا سالار
سلام بفرمایید ؟ شما؟
من… من… رضایی هستم!
آهان سلام خانوم رضایی حالتون خوبه ؟
خیلی ممنون شما خوب هستید ؟
بله
خب بفرمایید مثل اینکه کارم داشتید …
راستش و بخوایید بله کارتون داشتم ولی واقعا آقا سالار نمیدونم چی جوری براتون توضیح بدم …!
چی و خانوم رضایی ؟
یه موضوعی هست که الان 2 ماه منو در گیر خودش کرده و دارم واقعا اذییت میشم
چه موضوعی ؟
آقا سالار خجالت میکشم بهتون بگم !
ای بابا خانوم رضایی من که واقعا گیج شدم؛ شما میگی یه موضوعی و میخوام بهتون بگم؛ ولی نمیتونم ؟ این چه موضوعی هست که 2 ماه ، شما درگیرش هستید و خجالتم میکشید ؟
میدونید چیه ؟
چیه ؟
من از شما خوشم اومده !!!
بـــله ؟
از من ؟ خوشتون اومده ؟؟؟
بله
( با خنده ) ببخشید چرا؟؟؟
نمیدونم ولی من از اون روزی که پامو گذاشتم تو اون دانشگاه
وقتی چشمم به شما افتاد دلمو لرزوندید!
ازت خوشم میاد سالار، همه میگفتن سالار مغرور ولی من این جوری فکر نمیکنم.!
من عاشقت شدم سالار … شاید مسخره باشه ولی واقعا دوست دارم … یه روز که نمیومدی دانشگاه میمردم و زنده میشدم
دوست داشتم حتی روزای تعطیل هم میشد اومد دانشگاه تا تورو ببینم!
این حرفارو با بغض واسش گفتم و اونم فقط گوش میکرد
.
.
.
گفت خـانوم رضایی ببینید من آدم مغروری نیستم
بله همه میگن که سالار تو آدم خودخواه و مغروری هستی خودتو واسه همه میگیری ولی اصلا اینجوری نیست بخدا…
من بعد از فوت پدر مادرم این جورری شدم !
وقتی اینو گفت انگار تموم دنیا رو سرم خراب شد
گفتم چی ؟ فوت پدر مادرتون؟
بله ؟ فوت پدر مادرم …!
واقعا متاسم آقا سالار نمیدونم چه جوری ازتون معذرت خواهی کنم ؛ نمیخواستم ناراحتتون کنم
نه خانوم رضایی عیبی نداره …
خانوم رضایی اگه اجازه بدید من دیگه برم…
بقیه حرفامون باشه واسه یه روز دیگه
فکر کردم از دستم ناراحت شده و همش خودمو فحش میدادم
با بی حوصلگی ازش خدا حافظی کردم و گوشی و قطع کردم
اونشب تا صبح اصلا خوابم نبرد همش به این فکر میکردم که سالار دیگه منو اصلا قبول نمیکنه و دیگه حتی محلم بهم نمیزاره
ولی از یه بابت به خودم گفتم : مگه من چه کار کردم که اون بخواد همچین کاری بکنه
اصلا قبول کرد؛ کرد نکرد به درک مگه پسر قحطی اومده
این داستان خیلی طولانی شد دوستان ! اگه مورد استقبال قرار گرفت ادامه شو براتو مینویسم …
اگرم پسند نشد که از همین جا از همتون خداحافظی میکنم
منتظر نظراتتون هستم …
سهیلا

دسته بندی:

بازگشت به صفحه اول وب سایت و لیست تصادفی داستان ها