داستان های سکسی | انجمن سکسی کیر تو کس

بیش از سی هزار داستان سکسی

فیلم های سکسی خارجی در MAME85.COM

عکس و کلیپ های سکسی ایرانی در KiR2KOS.NET

آشنایی من و فرناز و تریسام (۲)

…لینک قسمت (های) قبل در پایین صفحه

در قسمت اول گفتم که من در اوایل دهه ۹۰ از طریق برنامه بیتاک با فرناز که متاهل و شاغل بود و دور از همسرش زندگی میکرد آشنا شدم و وقتی گفت که چند روزی رو میخواد بره پیش همسرش و من باید منتظرش باشم تا برگرده؛ گفتم حاضرم برم دنبالش و ببرمش پیش همسرش که قبول کرد و اولین دیدار من با فرناز همون موقع بود که خروجی شهرشون دیدمش. حال؛ ادامه ماجرا…‌ وقتی راه افتادیم؛ صحبت از همه جا شد. از معرفی بیشتر خودمون. از شغل و کار و زندگی و مشکلات زندگی و خیلی چیزای دیگه. چون فرناز کم حرف میزد؛ بخاطر اینکه فضا بی روح نباشه من بیشتر حرف میزدم. با سوال کردن از فرناز و حتی درخواست اینکه فرناز هم هر سوالی داره از من بپرسه میخواستم فضای سنگین دیدار اول و سکوت حاکم بر آن بشکنه. یه جا که دیدم انگار صحبتی نیست و ظاهرا هر دوتامون از هم خجالت می کشیم و هنوز باهم راحت نیستیم من ازش خواستم اگه مایله و دوس داره؛ نحوه آشنایی اش با همسرش که اسمشو فرزاد گفته بود تعریف کنه. قبول کرد و شروع کرد به تعریف کردن. گفت مغازه فرزاد که تو کار کامپیوتر و اینا بود؛ روبروی مغازه بابای فرناز بوده و زمانی که فرناز به مغازه باباش رفت و آمد میکرد؛ فرزاد دیده بوددش و ازش خوشش اومده بود و اتفاقا فرزاد مستقیما از بابای فرناز خواستگاری کرده بود و گفته بود من از دخترتون خوشم اومده و دوس دارم همسرم بشه و بابای فرناز هم همون اول قبول کرده بود. پرسیدم بابات چرا همون بار اول قبول کرد؟ گفت فرزاد انگار مهره مار داره و اتفاقا هر کی ببیندش ازش خوشش میاد. واسه همین بعدها فهمیدم که بابام تو همون رفت و آمدها از فرزاد خوشش اومده بود و اتفاقا الانم از بقیه داماداش بیشتر دوسش داره. طوری که حتی من هم با فهمیدن قضیه خواستگاری و با یک بار دیدن فرزاد؛ عاشقش شدم و به این شکل ازدواجشون شکل میگیره. وقتی حرف عشق شد؛ بخاطر اینکه بدونم خانوما چجوری عشق میورزن و تعریفشون از عشق چی هست و مصادیق عشق ذو در چی میدونن؛ چند تا سوال ازش پرسیدم و فرناز هم جواب میداد. مهمترین پاسخش به یکی از سوالام این بود که گفت یک بار تو دوران نامزدی؛ فرزاد براش یه شاخه گل رز میاره و فرناز شب رو با همون شاخه گل رز که تو دستش بود میخوابه و صبح که بیدار میشه می بینه دستش همچنان بسته هست و شاخه رز هم تو دستشه و دستش از بس بسته مونده بود کاملا بی حس شده بود. وقتی اینو تعریف کرد پرسیدم  الانم اون عشق رو نسبت به فرزاد داری؟ گفت آره و هنوزم با گذشت ۱۰ سال از زندگیمون خیلی دوسش دارم. این حرفش کمی حالمو گرفت و حس کردم اگه بخوام فرناز رو دوسش داشته باشم مانع بزرگی پیش رو دارم. اونم اینکه بعیده فرناز هم منو دوس داشته باشه. چون خانمها دلشون رو جز به یک نفر به کس دیگه نمیدن ممکنه جهت فانتزی سکس با کسی رو هم داشته باشن؛ اما قلبشون فقط مال اونیه که دوسش دارن. به هرحال؛ اینو ازش شنیدم گفتم « آخی… » و ناخودآگاه دستمو بردم سمتش و دستشو گرفتم تو دستم و یه ملایم فشار دادم و دستمو که دستشو گرفته بود گذاشتم روی ران پاش. واقعیت اینه هر چقدر از زیبایی این لحظات بگم کم گفته ام. گرمی و لطافت دستش در یک لحظه ضربان قلبمو بیشتر کرد. دوس داشتم بیشتر فشار بدم ولی چون همیشه آدم محتاطی هستم که کارام سنجیده باشه؛ احتیاط کردم و دستشو بیشتر نوازش دادم تا حالت مالش. اینم بگم لباسی که فرناز پوشیده بود ساق شلواری مشکی بود با مانتوی لیمویی و بلوز سفید زیرش که ترکیب رنگ محشری رو بوجود آورده بود. وقتی دست فرناز تو دستم بود و همزمان دست منم رو پاش؛ گرمای بدنش انگار بسرعت داشت تا عمق وجودم نفوذ میکرد. با اینکه دیدم دستشو از دستم جدا نکرد ولی به رسم ادب ازش اجازه خواستم اگر ایرادی نداره همچنان دستش تو دستم باشه و نوازش کنم و فرناز هم همچنان ادامه ازدواجش با فرزاد رو بگه. مخالفتی نکرد و تعریف کرد تا اینکه من یه وقت دیدم نصف بیشتر راه رو اومدیم. داستان آشنایی اش با فرزاد تموم شد و کمی سکوت حاکم شد. گفتم اگه خوابش میاد پشتی صندلی رو بخوابونه و کمی بخوابه ولی قبول نکرد. تاریکی بود و سکوت و اتوبان که من انگار فقط صدای ضربان قلب خودم رو میشنیدم که گرما و لطافت دستش داره هی بیشترش میکنه. حس میکردم قلبم میخاد وایسته. تنها کاری که به ذهنم رسید این بود که دستمو روی پاش کمی حرکت بدم. ممانعتی نکرد. دستشو جدا کردم و گذاشتمش رو پای خودش و بعد دست خودمو گذاشتم رو دستش و شروع کردم به نوازش دادن و مالیدن. نوازش میکردم و گاهی دستمو میبردم تا پاشم نوازش کنم. بار اول و دوم مانع شد ولی انگار میدونستم این من هستم که باید سماجت کنم و ادامه دادم. شاید نیم ساعتی طول کشید که دیگه راضی شده بود و من فقط رانندگی میکردم و دست و پایی که سمت من بود رو نوازش میکردم. دل به دریا زدم و آروم دستمو آوردم سمت شکمش. میخواستم آروم آروم برم سراغ سینه هاش. بازهم ممانعتی نکرد. ولی وقتی دستم رسید رو سینه اش دستمو گرفت و آورد پایین. واکنشش طبیعی بود و احتمال اینو میدادم. انتظاری جز این هم از فرنازی که من تو اون مدت ازش شناخت پیدا کرده بودم نداشتم. یواش پرسیدم کار اشتباهی کردم؟ دیدم جوابی نداد و حدس زدم میخواد دیوونم کنه. و میدونستمم که دیوونه کردن رو خوب بلده. دوباره همون مسیر قبلی رو طی کردم و دستم که رسید به سینه اش؛ باز دستمو گرفت و آورد پایین. شاید ۵ بار این اتفاق افتاد ولی بار آخر انگار مقاومتش شکست و وقتی دستمو برنگردوند؛ دیدم سوتین نرمی هم پوشیده. طوری که میشه شکل و نرمی سینه هاشو کامل حس کرد. به خودم جرات دادم و دستمو بردم زیر مانتو و رو سینه اش که بلافاصه ولی با لحن خیلی آرومی گفت رضا نه . نکن. اما در گفتن همین سه تا کلمه؛ کلی صداش میلرزید. من که نفسم داشت بند میومد و آب دهنم خشک شده بود و هی سعی میکردم دهن خودم رو با آب دهن خودم از خشکی در بیارمش؛ فقط تونستم بگم فرناز جان اگه اجازه بدی میخوام فقط نوازش کنم و بس. گفت نه رضا. جز اینم هیچی نمیگفت. دیگه تصمیم خودمو گرفتم که کوتاه نیام. دستمو باز از رو پاش بردم رو سینه و زیر مانتو و روی بلوز و اون ممه رو که سمت من نبود و گرفتنش برام راحت تر بود گرفتم دستم. کمی کوچولو فشارش دادم. خواست باز دستمو بیاره پایین مقاومت کردم و نزاشتم. دو سه بار که تلاش کرد دید نمیشه کوتاه اومد و تکیه داد به صندلی و کمی روشو برگردوند سمت پنجره که صورتش دیده نشه.  میخواستم قدم به قدم جلو برم و در قدم بعدی ببرم زیر بلوز و از رو سوتین بگیرم دستم. ولی انگار تمام صبرم اون لحظه تموم شد. دل به دریا زدم و در یک آن دستمو بردم زیر سوتین و وااااااااای خدای من…الان چی رو گرفتم دستم؟ ممه فرناز رو؟ همون ممه ای ای که وقتی تو چت ازش پرسیدم سایزش چنده؟ بعد از فرستادن چند تا ایموجی خجالتی نوشت ۷۵ و بعدش گفت دیگه ادامه نده. ممه همون فرنازی که با ادب و وقار و زیبایی که ازش سراغ داشتم دل منو ربوده بود؛ اما حالا کنارم بود و ممه اش تو دستم؟ باور نمیشد و دوس داشتم زمان رو تو همین لحظات متوقف کنم و فقط لذتشو ببرم. آخخ که حالا یکی از اون ممه های ناز و خوشگل و خوش فرم و خوش ترکیب و گرم و لطیف و تو دستم بود و فقط داشتم آروم تو دستم میمالیدم. و میدیدم که هر لحظه گرماش داره  بیشتر میشه. تواین افکار بودم که در کمتر از دو ثانیه نشده بود بهشون فکر میکردم؛ یهو بازومو گرفت و تمام زورشو زد که بتونه اون ممه رو از مشتم در بیاره و دستمو بیاره پایین. اما کوتاه نیومدم‌ و یادمه به مرز التماس رسیدم که فرناز فقط یک دقیقه زمان بگیر. فقط یک دقیقه… بعد قول میدم خودم دستمو بکشم. با صدای لرزانش گفت رضا داری رانندگی میکنی. تصادف میکنی. کار درستی نیست. گفتم فرناز اگه خیالت رو جمع کنم که اتفاقی نمیوفته اجازشو میدی؟ گفت چجوری میخوای مطمئنم کنی؟ جاده شوخی بردار نیست. شب هست. خطر داره. مگه میشه آخه؟ تو جاده هستی؟ گفتم فرناز جان؛ اون با من. اینو گفتم و  بدنبال اولین پارکینگ کنار اتوبان شدم. نمیدونم چند دقیقه طول کشید که رسیدم پارکینگ کنار اتوبان و تا میتونستم رفتم کنار که دور از جاده باشیم. تاریکی مطلق بود و فقط یه کامیون بود که پارک بود با چراغ های خاموش. به فاصله حدودا ۵۰ متر پشت کامیون نگه داشتم و پارک کردم و موتور و چراغ ها رو هم کلا خاموش کردم. گفتم فرناز حالا چی؟ شبیه کسی شده بود که حرفی برای گفتن نداشته باشه.حرفی نزد و فقط روشو برگردوند سمت بیرون. گفت اینجا که بدتر. کسی می بینه. گفتم اینجا هر کی باشه باید حتما ماشین هم داشته باشه و الان جز ما دوتا ماشین هیشکی اینجا نیست. از اون کامیون هم دوریم و بخاد بیاد میفهمیم. دیگه ساکت شد. فهمیدم اوکی رو گرفته ام. گفتم فقط یک دقیقه فرناز. بازم گفت رضا نه. میدونستم بیشتر میخواد نازه کنه تا مخالفت. گفتم فرناز از وقتی باهات آشنا شدم در حسرت همچی لحظاتی بودم. گفتم قبلا هم بهت گفته بودم که من عاشق ممه ام. با ممه جون میگیرم. مخصوصا الان که دیگه لمسشم کردم عمرا بتونم کوتاه بیام. اینو از من دریغ نکن. باز تکیه داد به صندلی و چشاشو بست و من دوباره همون سینه رو گرفتم دستم. وای چه نوکی داشت؟ چقدر نرم و لطیف و گرم بود. نمیدونم چقدر طول کشید؛ ولی شک ندارم کمتر از ۵ دقیقه نشد که داشتم ممه فرناز رو نوازش میدادم و میمالیدم. وقتی آروم میمالیدمش دو سه باری که نگاش کردم دیدم چشاشو بسته  و کم کم داره لباشو گاز میگیره. اینبار اومدم سراغ اون یکی ممه که گفت رضا توروخدا نه. گفتم ببین فرناز… این یکی گناه داره من دستم بهش نخوره و نوازشش نکنم. برگشت نگام کرد دیدم چشاش مست و خماره. گفت رضا بخدا من از سینه ضعف دارم. مقاومتم میشکنه. بسه تو رو خدا. دیر میرسیم فرزاد شک میکنه. گفتم فرناز فقط اینم کمی نوازش کنم راه بیوفتیم. قول میدم به موقع برسونمت. حرفی نزد و من با این یکی ممه هم مانوس شدم. معمولا بیشتر خانوما سایز سینه هاشون یکی با یکی فرق داره. یکی کوچیکتر از اون یکی میشه. ولی وقتی دو تا سینه بلورین فرناز رو تو دستم حس کردم دیدم دوتاشم عین هم هستن و سایزشونم یکیه. داشتم میمردم. شلوارم از جلو پف کرده بود و داشت دگمه های شلوار لی که تنم بود رو پاره میکرد. با خودم گفتم همه جا تاریکه. یواش دگمه های شلوارمو باز کنم و درش بیارم بیرون و لااقل با این یکی دستم فشارش بدم بلکه بیشتر از این درد نکشم و حتی اگر شد خودمو خالی کنم و بیشتر ادامه ندم که ممکنه همه چی خراب بشه. واسه همین درآوردمش بیرون. حالا تو دست راستم ممه فرناز بود و تو دست چپم کیر خودم. کار به جایی رسید که دیدم ناله های فرناز بلند شد. لباشو گاز میگرفت و خیلی ریز ناله میکرد و همزمان داشت دست منو که رو ممه اش بود نوازش میکرد. بسختی و آروم خم شدم سمتش و تا لبام رسید به لباش چشامو بستم و لبامو گذاشتم رو لباش. لباش خشک خشک شده بود. یه بوسه خیلی کوچولو از لباش برداشتم که گفت رضاجان نه.  وای که فرناز داشت منو صدا میکرد. اسممو به زبون میاورد. پسوند جان میزاشت بعد اسمم. یعنی من بیدارم خدایا یا خواب می بینم؟ گفتم فرناز جان…میدونم باید به حرفات گوش بدم. اما معلوم نیست همچی فرصتی دوباره بدست بیاد یا نه. پس بهم اجازه بده. خودتو بسپار به من و بهم اعتماد کن. چشاشو بست و دستمو دوباره محکم نوازش داد. دوباره بوسیدمش و دستمو از رو ممه برداشتم  و خواستم در بیارم که گفت نه. خدایا این نه یعنی چی؟ آره کار خودمو کرده بودم و انگار حالا فرناز بود که مقاومتش شکسته بود و به مرز درخواست رسیده بود. چشاشو باز کرد و  گفت رضا نه. گفتم خب میگی نه منم دستمو میکشم. گفت میگم نه؛ نه اینکه دستتو بکش. یعنی دستتو نکش… کمی هم بمالش. آخخخ که چه لحظه ای بود و چه حرف شیرینی.‌ حالا دیگه هیچ استرسی هم نداشتم. با یه چشمم بیرونو می پاییدم و با  چشم دیگه ام خماری فرناز رو میدیدم. تو یه دستم ممه بود و تو دست دیگه ام کیرم که آب رقیقشم راه افتاده بود. بهترین فرصت برای برای بوسیدن دوباره لبهاش. سرمو بردم سمتش و لبامو گذاشتم رو لباش و بوسیدم و بوسیدم. ناله دوتامونم در اومده بود. دیگه پرده خجالت رو هم کنار زده بودیم. ناله های فرناز ریز بود و ناله های من مثل شیری که هم التماس میکنه و هم از سر قدرت ابراز توان میکنه. از اینکه مقاومت فرناز رو شکسته بودم لذت بردنم هر لحظه بیشتر میشد. با نوک زبونم بهش حالی کردم که فرناز اگه بدت نمیاد و میشه زبون بده. اونایی که تجربه ارتباط عاشقانه با یک زن جا افتاده و دوس داشتنی و هات رو دارند میدونن چی میگم. دهنشو باز کرد و ناله هاش بیشتر و بلندتر و عمیق تر شد و زبونشو درآورد و انداخت دهنم. خیلی از خانوما حداکثر سر زبون یا نصف زبونشونو میندازن دهن پارتنرشون. اما فرناز تو همون لحظه اول همه زبونشو انداخت دهنم. واااای خدااااا… چه لذتی…؟ حالا دیگه مقامت کیر من داشت میشکست. احساس کردم که میخاد آبم بپاشه. با دستم از بیخ کیر و بالای تخمام تا میتونستم محکم فشارش دادم و نگهش داشتم که نیاد. کسی که آرزو میکرد زمان متوقف بشه؛ مگه میتونست خریت کنه و با نفهمی همه چی رو یهو تموم کنه؟ نه نه… امکان نداشت. من باید تا میتونستم اون زبون داغ و شیرین رو میخوردم و تا میتونستم با سینه هاش بازی میکردم. اونایی که سکس رو تنها در دخول و ارضا شدن معنی نمیکنن و به مقدمه و موخره هاش ارزش و بها میدن حتما تایید خواهند کرد که معاشقه های اینچنینی قبل و بعد از سکس؛ هزاران برابر لذت بیشتری داره تا خود سکس. فضای ماشین پر شده بود از گرما و داغی و صدای نفسها و ناله ها. پر شده بود از لذت. دیگه ما دو تا همدیگه رو سپرده بودیم به هم. داشتیم خواسته همدیگه رو اجابت میکردیم. زبون فرناز داغ و شیرین. و من میفهمیدم اگر اون پایین برسم و بتونم لای پاهاشو لیس بزنم و بخورم اونجا چقدر داغه و چه محشری هست اونجا. دوسه بار خواست زبونشو دربیاره که مانع شدم. یعنی زبونشو قفل کرده بودم. با هر بار حرکت زبانش که میخواست به عقب بکشه؛ محکم میگرفتم که نه. که همچنان میخوام و فرناز اینو از من نگیر. فدای معرفتش که تا من نخواستم اون لذت رو ازم نگرفت و به اندازه دهها برابر سکس از اون عشقبازی لذت بردم. اینجا دیگه خودشو یه تکونی داد و حس کردم بدنش از قرار گرفتن در یک حالت خسته شده و میخواد جابجا بشه که بلند شدم و اومدم رو صندلی خودم. لباساشو جمع و جور و یه نگاه به اطرف کرد و چشاشو چرخوند سمت من. بهترین کار اینو دونستم که با صدای آرومی ازش تشکر کنم. دستشو آروم بوسیدم و گفتم فرناز جان بینهایت ممنونم. هیچوقت این لحظات فراموشم نمیشه و حالا که حدودا ۱۰ سال از اون روز سپری شده؛ تمام لحظاتشو بیاد دارم.

ادامه…

نوشته: رضا

دسته بندی:

بازگشت به صفحه اول وب سایت و لیست تصادفی داستان ها