داستان های سکسی | انجمن سکسی کیر تو کس

بیش از سی هزار داستان سکسی

فیلم های سکسی خارجی در MAME85.COM

عکس و کلیپ های سکسی ایرانی در KiR2KOS.NET

آشنایی من با فرناز و اولین تریسام من (۱)

قبل از شروع بگم که من رضا هستم ۴۵ ساله و متاهل و اسامی هم مستعار هستند. داستان رو هم به شیوه خودم می نویسم و راست و دروغشم میزارم بر عهده خواننده هاش. و اما… اوایل دهه ۹۰ بود و تابستان و زمانی که بیتاک جزو برنامه های محبوب بود. تازه اسباب کشی کرده بودیم خونه جدید. شب حوالی ساعت ۱۰ بود و تو تراس دراز کشیده بودم و گوشی تو دست و تو بیتاک. طبق معمول هم بدنبال پیدا کردن یک خانم و آغاز یک صحبت. شاید خیلیا با من موافق باشند که هیجان آشنایی گاهی از خود آشنایی بیشتر آدمو به وجد میاره و من همیشه از هیجان شروع یک ارتباط خوشم میاد. همون شب با خانمی آشنا شدم بنام فرناز. یادم نیست من بهش پی ام دادم یا ایشون.‌ سلام و احوالپرسی کردیم. خیلی با احتیاط حرف میزدم و در انتخاب کلمات دقت بخرج میدادم که به اصطلاح نپره. همیشه هم عادت دارم به توضیح بیشتر. بر خلاف من؛ ایشون خیلی مختصر حرف میزد. شاید حدودای یک ربع حرف زدیم و فقط حرفای عمومی که یه جا دیگه گفت باید بره. شب بخیر گفتم و تموم. شبهای بعد هم درست همون ساعات و همونجا باهم صحبتامونو ادامه دادیم. شهرامون یکی نبود و نزدیک ۵ ساعت با ماشین فاصله داشتیم. گفت شاغل هست و متاهل و یه پسر داره که به همراه پسرشتو یه اتاق از خونه پدرش زندگی میکنه. همسرشم بخاطر موقعیت کاریش پیشش نیست و هر چند وقت یکبار میره پیش همسرش. و اتفاقا؛ شهری که همسرش اونجا کار میکنه هم درست ۵ ساعت باهاش فاصله داره. بتدریج سعی میکردم صحبت رو ببرم به این سمت که دوری همسرش از نظر نیازهای جنسیش اذیتش میکنه یا نه؟ ولی خیلی با احتیاط. تا اینکه وقتی این سوال رو ازش کردم یادمه در جواب فقط گفت چاره ای نیست و باید با دوری ساخت. آشنایی ما بیشتر و بیشتر شد و ارتباطمون از چارچوب چت خارج شد و خودم رو بیشتر معرفی کردم و شماره تلفن رد و بدل کردیم و ساعاتی که هر دومون میتونیم در اون ساعات راحت تر باهمدیگه در ارتباط باشیم رو به همدیگه گفتیم. یادمه تو یکی از چت هامون از سکس و اینا که حرف میزدیم یه جا گفت بدش میاد تو چت یا تو خود سکس از پارتنرش کلمه « کردن » رو بشنوه. یعنی طرف مقابلش بهش بگه میکنمت یا بده بکنیم و تو این مایه ها… میگفت خوشم نمیاد. منم حواسم بود به هر چیزی که خوشش یا بدش میومد. تا اون موقع فقط یکبار یه عکس از خودش برام فرستاده بود که هنوزم دارمش و در کل ازش خوشم اومده بود. ملیح بود و دوس داشتنی و خیلی مودب. و واقعا یک خانم محترم. الان که دیگه بعد نزدیک به ۱۰ سال واقعا عاشقشم. چند باری در حد چند دقیقه و تو چت سکسی حرف زدیم و یکبار هم تا حد ارضا شدن دوتامون. دوس داشتم این ارتباط رو صرف نظر از اینکه به کجاها میکشه ادامه بدم. تا اینکه بعد از مدتی تو یکی از صحبت های تلفنی گفت میخاد بره پیش همسرش و تا برگرده نمیتونه با من در ارتباط باشه‌. باید منتظر بمونم تا برگرده. بدون تصمیم قبلی گفتم دوس داری بیام دنبالت و خودم ببرمت پیش همسرت؟ ظاهرا چون انتظار نداشت کسی همچی کاری براش بکنه بلافاصله پرسید یعنی اینهمه راه رو بخاطر من میای؟ گفتم چرا نمیام؟ پرسید واقعا؟ گفتم آره بخدا. چرا که نه. معلوم بود که خیلی خوشحال شد. گفت خب اینجوری که خیلی زحمت میشه برات. گفتم در طول این مدت اینقدر ازت خوشم اومده که این فاصله اصلا برام چیزی نیست و بخاطر تو میام تا بدونی ادعاهایم فقط در حرف نیست و در عمل هم هست. گفتم فقط یه مشکل هست. اونم اینکه پسرت چی؟ پسرت بیاد که نمیشه. گفت اولا اون مدرسه داره. ثانیا اونقدر به مادر من وابسته است که از اون جدا نمیشه و میمونه پیش مادرم و نمیبرمش. گفتم پس حله. اونم گفت پس باهم هماهنگ میشیم. یادم نیست چند روز گذشت تا اینکه گفت من فردا بعد از ظهر حوالی ساعت ۷ عصر میخام راه بیوفتم. گفتم منم ۵ ساعت قبل راه میوفتم که بیام دنبالت. روز موعود ظهر ناهارمو خوردم و راه افتادم. قرارمون خروجی شهرشون شد. اونم به این دلیل که احتیاط کردم برم دم در خونشون. چون هم شناخت کامل نداشتم ازش و هم اینکه ممکن بود یه وقت کسی ببینه و مشکلی بوجود بیاد و بدتر اینکه مانع از شکل گیری این ارتباط بشه. نیم ساعت قبل از ساعت قرارمون رسیدم به محل و تو ماشین منتظر شدم. این اولین دیدارمون بود. نمیدونستم اون آدمی که تو این مدت باهاش در ارتباط بودم چه شکلی هست؟ همونی هست که تو عکس دیده بودم؟ قد و قواره اش چجوریه؟ خدایا تو مسیر چه حرفایی بزنم و چیارو نزنم؟ و هزاران فکر دیگه که تو اون نیم ساعت اومد به ذهنم. از طرفی هم همش از آینه داخل و آینه های بغل نگاه میکردم ببینم کی میرسه. تا اینکه دیدم یه ماشین نگه داشت و یه خانم پیاده شد با یه ساک تو دستش و اومد سمت ماشین که بعد فهمیدم آژانس بود. اینجا باید به یه اشتباهم اعتراف کنم که بخاطر احتیاط بیشتر و غیر ضروری پیاده نشدم تا ساکش رو ازش بگیرم و در ماشین رو براش باز کنم که مبادا یه وقت آشنایی ببینه و بد بشه که هنوزم که هنوزه سر این اشتباهم خودمو نبخشیدم. خلاصه اومد و ساکش رو گذاشت صندلی پشت و نشست صندلی جلو. سلام و احوالپرسی دوباره و دست دادن و تعارفات اولیه که در همین اثنا هم راه افتادم. در طول دو سه نگاهی که همون اول و در عرض چند ثانیه بهش انداختم؛ دیدم هزاران بار از آنچه در عکس دیده بودمش خوشگلتر و از آنچه از ادب و متانتش شناخت پیدا کرده بودم باوقارتر و از آنچه از زیبایی صداش میدونستم صدایی دلنوازتر داره. طوری که برای نگاههای بعدیم که توان فاصله انداختن نداشتم؛ همون اول ازش اجازه خواستم که بر من خرده نگیره و عیب ندونه که اونم با نیم نگاهی توام با عشوه گری ویرانگر و با گوشه چشمی موافقت کرد. دوس داشتم مسیرمون تموم نشه. اما خوشحال هم بودم که قسمتی از مسیر رو میخوریم به شب. و شب و تاریکیش مزایایی داره که میدونم میتونیم خوب ازش بهره مند بشیم… این داستان ادامه داره…

نوشته: رضا

دسته بندی:

بازگشت به صفحه اول وب سایت و لیست تصادفی داستان ها