داستان های سکسی | انجمن سکسی کیر تو کس

بیش از سی هزار داستان سکسی

عکس و کلیپ های سکسی ایرانی در KiR2KOS.NET

فیلم های سکسی خارجی در MAME85.COM

بیسکوییت تلخ

سلام به دوستان و دشمنان محترم
این داستان کپی نیست و توسط اینجانب جادوگر سفید نوشته شده است.
ضمن تشکراز ادمین بابت تایید داستان هام
و تشکر بابت نظرها و حمایتتون داخل داستان قبلی “شب پر هیاهو”
و تقدیر ویژه از دوستان مودبی که با ادبشون داستان مارو خرسند کردند
این داستان از این مدل داستان هایی نیست که داخلش از جملات حشری و سکسی استفاده شده و متاسفانه بدرد خودارضایی شما نمیخوره … اجتماعی هست
بذارید داستان رو با یک شعر از فایز دشتی شروع کنم :
شیخی به زنی فاحشه گفتا مستی
هرلحظه به دام دگری پا بستی
زن گفت شیخ هر آنچه گویی هستم
آیا تو چنان که مینمایی هستی؟

چشماش خیس بود … روی یه نیمکت داخل یه پارک تنها نشسته بود … هر چند دقیقه یه بار یه نفس عمیق میکشید و به موزاییک های کف پارک خیره میشد … حجاب خاصی نداشت موهاش بیرون بود ، یه مانتوی قرمز و شال سفید … ساعت 10 شب بود … یک چراغ چندمتری نیمکت دخترک بود که از شانس اون دخترک اون چراغ هم خراب بود و گاهی چشمک میزد … شب قشنگی بود اما حال دخترک خوب نبود …
خب تا اشکتون در نیومده بگم من از کجا داشتم اونو میدیدم
خونه ی من روبروی اون کوچه ای بود که روبروی اون پارک قرار داشت … نه از تو خونه که نمیدیدمش ، من شب هایی که تنها بودم میرفتم داخل اون پارک روی یک نیمکت که چند متری نیمکت اون دختر بود مینشستم و کتاب میخوندم و گاهی هم با هنزفری آهنگ گوش میدادم … اون شب قبل از اینکه اون دختر بیاد داشتم کتاب “شازده کوچولو-نویسنده:آنتوان دو سنت اگزوپری” رو میخوندم … داستان کتاب اینطوری بود که یه روز یه خلبان هواپیماش دچار نقص فنی میشه و داخل صحرای افریقا مجبور به فرود اضطراری میشه و یک پسر بچه ی موطلایی میبینه و ازش میخواد براش یه بره نقاشی کنه … این پسرک موطلایی همون شازده کوچولو هست…
بگذریم از داستان شازده کوچولو
از وقتی اون دختر اومد ، حس کتاب خوندن رفت
نیم ساعت گذشته بود و همچنان محو تماشای اون بودم
تصمیم گرفتم به جای تماشا کردن حالش برم و حالشو بپرسم … تصمیم کبری بود آخه دخترهای این زمونه همه زبانشون از قدشون دراز تره … یک نفس عمیق …کتاب رو بستم و گذاشتم داخل کیفم … یه ژست باکلاس گرفتم و رفتم جلو … تقریبا دیگه رسیده بودم کنارش … متوجه شد دارم میرم سمتش ، اشکاشو پاک کرد ، خودش رو جمع و جور کرد و موبایلشو آورد بیرون به موبایلش نگاه کرد … گفتم سلام زیرچشمی یه نگاه کرد جواب نداد …
خانم سلام کردم…
-آقا برو من امشب حالم خوب نیست کار نمیکنم
جان؟کار نمیکنید؟
-چیه مگه مشتری نیستی؟
مشتری چیه خانم … راستش من نیمکت کناری شما بودم دیدم مثل اینکه حال روحی خوبی نداری گفتم اگر فوضولی نباشه …
-بروبابا حوصلتو ندارم
باشه ببخشید پس میرم … خداحافظ
چندقدمی دور نشده بودم که یهو گفت
-آقا ببخشید یه لحظه؟
برگشتم گفتم بله بفرمایین؟
-ببخشید فکر کردم از این پسرایی هستید که دنبال دخترا میان واس حال ، اگر بد حرف زدم ببخشید
نه خواهش میکنم
-شما کاملا من رو دیدی؟ینی همه چیو؟
ببخشید دیگه جلوم بودید دیدم
-تاحالا شده از زندگیت خسته باشی؟
-تاحالا شده دلت بگیره؟
خب هرکسی یه وقتی دلش میگیره و مثل شما میشه … میتونم بپرسم چیشده؟
-چرا باید بهت اعتماد کنم و زندگی شخصیمو بگم؟
نمیدونم ( با چهره مظلوم )
فکر کنم چهره مظلوم من مثل نگاه یه بچه گربه که توی چشمات زل زده ، اثر داشت… گفت بیا بشین اگر پسرخوبی هستی … انقدر روی نیمکت نشسته بودم که دچار فلج باسن شده بودم واس همین گفتم اگر میشه بنشینیم روی چمن ها؟…قبول کرد
یه دخترخوشکل بود و خوش اندام … اون شب چشماش سبز بود نمیدونم لنز بودنش رو اما قشنگ بود … همچین واسم راحت نبود نشستن باهاش و صحبت کردن اخه از مشتری و این چیزا گفت معلوم بود شیشه خورده داره …
-نمیدونم چرا بهت اعتماد کردم و الان اینجا نشستیم اما امشب خیلی دلم گرفته
از چی گرفته؟

شانزده سالم بود ، یه دختر دبیرستانی خوشکل و پرانرژی ، یه دختر تنها که یکی رو میخواست نازش کنه ، بخندونتش ، یکی که بهش تکیه کنه…
-یه روز که داشتم از مدرسه بر میگشتم یه پسرخوشکل رو دیدم … توی پارک نشسته بودم و داشتمم بیسکوییت میخوردم … اومد کنارم نشست گفت به منم بیسکوییت بده
عجب پرروای بوده ها
-تازه کجاشو دیدی (باخنده)
پس شکست عشقی خوردی
-حرفم تموم نشده بودا؟(بالبخند)
ببخشید.خب؟
-اون روز مخمو زد … یک مدت گذشت همه چی خوب بود … جمله های قشنگ و عاشقونه … لیلا عاشقتم … لیلا بنظرت عروسیمون لباس چی بپوشم …
-لیلا خر شده بود … دوستش داشتم ، حس میکردم همونی هست که تنهاییمو پر کرده
وقتی لیلا حرف میزد ، روحش اونجا نبود …
-یک روز گفت لیلا خانواده ام رفتن مسافرت تنهام … گشنمه …عشقم بیا ببینم دست پخت خانمم چطوره؟
-دوستش داشتم ، قرار بود شوهرم بشه … رفتم … کاش قلم پام خورد میشد هیچوقت …
اشک توی چشمای لیلا حلقه میزد … دیگه بقیه ی داستانشو میتونستم حدس بزنم…
-اون عوضی به بهونه ی گرسنگی منو تبدیل کرد به این دختری که میبینی … به یه دختری که شبا باید توی پارک منتظر یه عوضی باشه تا یکم پول گیرش بیاد و زندگیشو ادامه بده
-اون محمد نامرد از عشقش یه فاحشه ساخت ( با گریه )
من رفتم حالشو بپرسم تا بهتر بشه اما مثل اینکه حالشو بدتر کردم … خجالت کشیدم و نمیدونستم چی بگم ، داشت اروم گریه میکرد
از توی جیبم یه دستمال درآوردم و بهش دادم
امشب جایی رو داری بخوابی؟
-چیه مکان داری و الان هم سوژه ات مشخص شد؟
نه لیلا خانم این چه حرفیه من فقط…
-نه جایی رو ندارم ، یک هفته ای میشه جایی رو ندارم و حتی حس حال کردن هم ندارم … دنبال یک کار هستم
واقعا؟آفرین … خب من کار رو که نمیتونم الان پیدا کنم اما خونه ی من توی اون کوچه هست میتونی امشب رو اونجا بمونی … قول من مثل اون آقا نباشم (اشاره به کوچه روبروی پارک)
-یعنی میتونم اعتمادکنم؟(بالبخند)
آره حتما چرا که نه
-حالا تو اینوقت شب داخل پارک چیکارمیکردی؟
هیچی گاهی میام اینجا کتاب میخونم
-چه کتابی؟
شازده کوچولو
_اره شبیه خودت هم هست (باخنده)
ساعت حدود12شده بود … نوشتن این متن شاید آسون باشه ، خوندنش شاید قشنگ باشه ، اما دخترک اون شب این2ساعت 2 سال گذشت …
خلاصه بلندشدیم از روی چمن ها و به سمت خونه حرکت کردیم ، بنظرم میومد گرسنه هست و خونه ام چیزی برای خوردن نداشتم … ازسوپرمارکت سرکوچه یکم سوخت شکم خریدم (سوخت شکم:کیک ، بیسکوییت و هله هوله و غیره)
خونه ام زیاد دور نبود اما توی همین راه کوتاه مدام به حال دخترک فکرمیکردم …
به این فکرمیکردم چقدر شنیدن داستان دخترک آسون بود اما به دخترک چی گذشته این همه سال … به این فکر میکردم که چقدر یک نفر میتونه ظالم باشه که حشریت رو به بشریت و عشق ترجیح بده … به این فکر میکردم که اون لحظه واقعا اون پسر گرسنگیش برطرف شد یا بازم گرسنه بود …
رسیدیم خونه …
خونه به نظر من جایی هست که آدم داخلش آرامش داشته باشه … بهتره بگیم رسیدیم خونه ی من
-راستی شما اسمت چی هست؟
من…علی
-(لبخند)
لباسی نداشت که بخواد عوض کنه ، لباس های منم که مردونس بدرد اون نمیخورد … بعداز مصرف سوخت شکم دیروقت شده بود … زیاد حرف نزدیم ، حرفی واس گفتن نبود
-خب حالا من کجا باید بخوابم؟
شما هرجا دوست داشتید … اتاق من اون کنار هست (سمت راست انتهای راهروی کنار آشپزخانه)
تشکر کرد و رفت داخل اتاق … نمیدونم توی اتاق چیشد ، تا صبح ندیدمش … تا صبح بیدار بودم …دنیای قشنگی بود ولی بعضی آدماش قشنگ نبودن … آخه یه دختر 16 ساله چه گناهی داشت … چی میخواست جز یکم عشق …
صبح شده بود ، روی صندلی کنار میز نشسته بودم و داشتم چایی میخوردم … دیدم صدای لیلا از توی اتاق میاد
اومد از اتاق بیرون ، لباسش رو پوشیده بود
-سلام صبح بخیر … خواستم تشکر کنم …
بیخیال بیا صبحونه بخور ( حرفشو قطع کردم )
-یکی از دوستام زنگ زد
-خانم بودا (باخنده)
خب؟(بالبخند)
-واسم یه کار پیدا شده … حقوقش زیاد نیست اما هرچی باشه بهتراز …
پس مبارکه ، خوشحال شدم از این خبر لیلاخانم
صبحونه اش رو نیمه خورد ، کلی تشکر کرد و هندونه زیربغلم گذاشت
اون روز تموم شد … لیلاخانم هم رفت و به زندگیش برسه
شب عجیبی بود با یک دختر، با حالی عجیب ، امیدوارم کسانی که این داستان رو خواندن و اگر اصل مطلب رو گرفتن ، کمی به خودشون بیان و بخاطر حشریت و فقط حال ، با آبروی دیگران بازی نکنن … عشق حرمت داره نه لذت…
موفق باشید

نوشته: جادوگرسفید

دسته بندی:

بازگشت به صفحه اول وب سایت و لیست تصادفی داستان ها