داستان های سکسی | انجمن سکسی کیر تو کس

بیش از سی هزار داستان سکسی

فیلم های سکسی خارجی در MAME85.COM

عکس و کلیپ های سکسی ایرانی در KiR2KOS.NET

عاشقانه های من و خواهرم (۱)

سلام دوستان. من پارسا هستم 24 سالمه .
این ماجرا مربوط به حس و حال و احوالاتی هست که من نسبت به خواهرم داشتم…
ماجرا سکسی و پورن نیست.پس منتظر صحنه های سکسی خواهر برادری نباشید. .ولی حس عاشقانه ی خوبی خودم تجربه داشتم باهاش. و خواستم این حس و باهاتون به اشتراک بزارم.
براتون تعریف میکنم و خدا کنه بتونم تصوراتتون رو با خودم ببرم به مکانها و صحنه ها و مواردی که برامون پیش اومده.
این اولین خاطره و واقعه و داستانمه که تعریف میکنم و مینویسم و اگر نتونم شما رو خوب وارد بطن ماجرا بکنم و نتونید خودتونو درون متن قضیه تصور بکنید پیشاپیش پوزش میخام و بزارید به حساب بی تجربگی در نگارش و توصیف.
همونطور که عرض کردم من پارسا 24 سالمه و ساکن یکی از شهرهای استان البرز هستم.البته به همراه پدر و مادر و یک دونه خواهرم.
خواهرم 21 سالشه و بعد از اتمام درسش به مادر تو کارای خونه کمک میکنه.
از بدنش بگم براتون که ورزشی و برجسته ی انچنانی نیست. ولی نرمال و جذاب هست و چهره ی معمولی ولی دلنشینی داره.
از خودم بگم براتون که منم مثل خواهرم اهل ورزش و باشگاه و تناسب اندام نیستم. ولی افراط و تفریط هم نمیکنم توی خورد و خوراک و اندام نسبتا نرمال و مردونه ای دارم. چهره مم به نسبت موجه و قابل قبول و در حد میانه هست…
ماجرا از اونجایی شروع شد که
یه روز من و دوستم میثم دو تایی توی پارک شهید چمران کرج در حال پیاده روی بودیم و طبق معمول در حال شوخی و مزاح و بذله گویی و تیکه پرونی به دخترای توی پارک همراه با مسخره بازیهای خاص خودمون بودیم. البته بی بندوبار نبودیم و فقط محض گذران وقت و تقویت روحیه یکم شیطنت جوانانه میکردیم.
و اما ادامه ی ماجرا:
یه پسر و دختر یه گوشه ی دنج پارک نشسته بودن و دستشون روی دوش همدیگه بود و میگفتن و میخندیدن و میزدن تو سر و کله ی هم و حرفای سکسی و کمر به پایین میزدن بهم.
ما هم از نزدیکیهاشون داشتیم رد میشدیم.
که یهو یه موتور سوار با لباس نیروی انتظامی اومد از بغل ما رد شد و رفت سمت اون دختر و پسر.
تا رسید با توپ و تشر گفت پاشید ببینم. چکار دارید میکنید؟چه نسبتی دارید باهم؟
من گفتم اخییی بیچاره ها رو گرفتن.زنگ میزنن به پدر و مادرشون و ابروشون میره .
با صحنه ی جالبی روبرو شدم. برام تعجب برانگیز بود.
پسر و دختره در نهایت خونسردی و اروم بلند شدن و به مامور گفتن ما خواهر و برادریم و ماموره یسری سؤال ازشون پرسید و ولشون کرد و رفت.
این قضیه برای من تازگی داشت و تا حالا ندیده بودم یه خواهر و برادر اینقدر باهم صمیمی و دوست باشن و حتی در مورد سکس حرف بزنن.
من و خواهرم سگ و گربه نبودیم باهم ولی رابطه ی خیلی نزدیکی هم نداشتیم. کلا همه چیزمون نرمال و معمولی بود.
خلاصه غروب از پارک برگشتیم و خداحافظی و هر کی رفت خونه خودش…
شب شد و من نمیتونستم بخوابم. یجورایی فکرم درگیر اون خواهر و برادر بود. منم جوان بودم و 22 سالم بود و به قولی تنها.
مقوله ی سکس اذیتم نمیکرد.چون زیاد تو بهرش نمیرفتم و بهش فکر نمیکردم. ولی احساسی بودم و نیاز به هم صحبت و دوستی با جنس مخالف.
فکر و ذهنمو متوجه اتفاق توی پارک کردم و نظرم و نگاهمو متمرکز روی خواهرم.
با خودم گفتم دیوونه شدی پسر؟؟ خواهرته ها. ناموسته.محرمته.
واسه اینکه یکم از اون حالت بیام بیرون گوشیمو برداشتم و سرچ کردم : «خواهر و برادر و رابطه ی احساسی.»
دنبال یه مطلب روانشناسی و تحقیقی در مورد مساله ی توی ذهنم میخواستم بگردم و بخونم…
حواسم نبود که بخاطر تلگرام فیلتر شکنم روشنه.
به محض اینکه مطالب اومد سایتهایی که مسائل جنسی و سکسی خواهر و برادرها رو داشت هم اورد بالا و ذهنمو حسابی درگیر خودش کرد…
چند تا سایت و باز کردم و خوندمو و عکس و فیلم پورن بین خواهر و برادرها و نهایتا داستان در مورد سکس محارم.
حسابی گوشام تیز شده بود و ذهنم و نمیتونستم بکشم بیرون از این موضوع.
خلاصه بعد از یکی دو ساعت خوابم برد.
صبح دیر بیدار شدم. حدود 11 و نیم و طبق معمول مادر رفته بود جلسات قرانی. بابا هم رفته بود سر کار طبق روال هر روز…
خواهرم سلام کرد و با خنده گفت پدر خواب و دراوردیاااا. شیطون چکار میکردی تا نصفه شب.
یکم دست و پامو گم کرده بودم. تعجب کردم. خواهرم از این شوخیا باهام نمیکرد. چیشده یهو؟؟؟؟
خودمو جمع و جور کردم و گفتم چیشده مهربون شدی امروز؟
متلک میندازی؟

گفت نه بابا. منم دیشب خوابم نمیبرد. چشمم افتاد به سمت اتاقت .دیدم اتاق روشنه از نور صفحه ی گوشیت.کنجکاو شدم.
خلاصه قضیه همینجا تموم شد.
رفت سفره رو بیاره پهن کنه تا صبحانه بخوریم.
وسایلا رو می چید رو سفره و دولا راست میشد .همه چیز معمولی و کار معمول همیشگی.
ولی نگاه من دیگه معمولی نبود.
انگار دلم داشت به قول معروف قیلی ویلی میرفت. مسیر نگاهم دیگه رو سفره نبود. روی چهره و صورت و اندام خواهرم بود…حس خوبی داشتم. یعنی چی میتونه باشه؟

عشق؟؟ شهوت؟؟ علاقه؟؟
نمیدونم.
گیچ شده بودم. محو تماشای صورت خواهرم بودم که دیدم صدام میکنه. گفت چیشده پارسا؟؟اتفاقی افتاده؟
جا خوردم. و خواستم جمع و جورش کنم که ناغافل از دهنم پرید و گفتم چیزی نیست عشقم…
یهو با خودم گفتم : بهش گفتی عشقم؟؟ اونم به خواهرت؟؟ مگه دیوانه ای؟ احمق.بدترش کردی که دیوانه.
الان حالتو میگیره صبر کن.
ولی چیزی نگفت و چایی شو خورد و پاشد. رفتنی گفت سفره رو جمع کن بیزحمت.

فکر کنم متوجه نشد چی گفتم. یه نفس راحت کشیدم و سفره رو جمع کردم و رفتم حمام دوش گرفتم و رفتم دراز کشیدم روی تخت و رفتم تو فکر و خیالات شب قبل و سایت و فیلم و…
نیم ساعتی گذشت که اومد تو اتاقم و با صدای ملایم صدام کرد و گفت پارسا جدیدا تغییر کردی. تا حالا بهم حرفای اونجوری نزده بودی. داستان چیه؟
درسته من و تو خیلی باهم حرف نمیزنیم ولی من خواهرتم .بهم اعتماد کن.پس چیزی هست بهم بگو…

رفتم تو فکر.
خدایا چکارکنم حالا؟ چی بگم بهش؟
یاد پسر و دختر توی پارک افتادم. یعنی اونا چجوری رابطه شونو شروع کرده بودن؟ اولین بار چجوری بهمدیگه گفتن که همو دوست دارن؟
وقتی پیشنهاد دادن نفر مقابل چجوری برخورد کرده؟ ناراحت شده؟ نشده؟ به پدر و مادر گفته؟ نترسیده آبرو ریزی بشه؟و از این فکرا.
تو فکر بودم که یهو گفت :عشقم؟؟ من عشق توأم؟ از کی تا حالا؟و زد زیر خنده.
ولو شده بود کف اتاق و بلند بلند میخندید.
ترس وجودمو گرفت.
پاشدم نشستم رو لبه ی تخت. تو دلم گفتم بگم؟ جیغ بزنه چی؟ به کسی بگه منو میکشن.
ولی دیدم داره میخنده یکم ترسم ریخت.
حتما میپرسید گفتی بهش یا نه؟

اره. گفتم بهش.
دلمو زدم به دریا و گفتم هر چه بادا باد. خواهرمه دیگه. نمیکشه منو که.
خنده ش تموم شد و نشست کنار تخت روی زمین و داشت نگام میکرد و منتظر بود حرف بزنم. سرمو انداختم پایین و با استرس …گفتم اره.عشقم. چون دوستت دارم . خیلی زیاد. بیشتر از رابطه ی خواهر برادری.

عین چوب خشک زل زده بود به من و چند ثانیه بعد گفت یعنی چی بیشتر از…؟؟
نگاهش کردم و گفتم یعنی میخام مال من باشی .مثل دو تا دوست. دو تا رفیق.
یهویی و با عصبانیت برگشت سمت در اتاق و با ناراحتی فحش و دری بری داد بهم و رفت بیرون…
با خودم گفتم خدایا این چه گوهی بود خوردم. چه غلطی کردم. چکار کنم حالا؟
ولی از یه طرف هم امید داشتم و با خودم میگفتم خواهرمه. نمیگه به کسی. اره. نمیگه.

اینا حرفا و دلداریها همش توی مخم بود. تا شب و تا فرداش. شبش که خوابم نبرد از ترس.

فرداییش جمعه بود و مادر و پدر هر دو خونه بودن. خوابیدم تا ظهر.وقتی بیدار شدم دیدم اوضاع آرومه و خبری از دعواهای احتمالی و متوجه شدن پدر و مادرم نیست.
خیالم راحت شد و رفتم دوش گرفتم و لباس پوشیدم و رفتم توی اشپزخونه صبحانه خوردم و رفتم تو پذیرایی و نشستم روی مبل و مشغول تماشای تلویزیون شدم.
.
.پایان قسمت اول
.
.
ادامه…

نظرات دوستان برام مهمه و قطعا در جهت بهتر شدن نوشته های بعدیم استفاده میکنم.

نوشته: پارسا

دسته بندی:

بازگشت به صفحه اول وب سایت و لیست تصادفی داستان ها