داستان های سکسی | انجمن سکسی کیر تو کس

بیش از سی هزار داستان سکسی

عکس و کلیپ های سکسی ایرانی در KiR2KOS.NET

فیلم های سکسی خارجی در MAME85.COM

شبنم و سکس با عشق ابدی

سلام من شبنم هستم 31 سالمه و متاهلم
داستانی که میخوام براتون تعریف کنم بر می گرده به دوران مجـــــــردی من اون موقع 22 سالم بود و دانشجوی رشته ی حسابداری دانشگاه آزاد بودم شاید داستانم زیاد سکسی نباشه ولی ارزش خوندن داره
سال 83 من با یکی از آشناهامون که با هم رابطه ی دور فامیلی داشتم دوست شدم
به گفته ی خودش خیلی وقت بود که منو دوست داشت و همیشه چشمش دنبال من بود
بعد از اینکه تو یکی از مراسم ها همدیگرو دیدیم به من شماره داد و دوستیمون شروع شد روزای خوبی رو با هم سپـــــری کردیم
من دانشجوی شهرستان بودم و اون هم تو یکی از شهر های شمالی کشور درس میخوند هر وقت میرفتم تهــــران پیش خانوادم با هم قرار میذاشتم و همدیگرو میدیدم یه دوستی خیلی سالم و پر احساسی داشتیم
چند وقت از دوستیمون گذشت و حس کردم که کاملا بهش وابسته شدم و نمیتونم بدون اون زندگی کنم
روزا با هم تلفنی صحبت می کردیم و شبا تا وقتی که اس ام اس شب بخیر بهم نمیدادیم خوابمون نمیبرد
بعد از یک سال من در مورد رابطه ای که با احسان داشتم با مادرم صحبت کردم و گفتم واقعا از صمیم قلب دوستش دارم و اونم منو دوست داره و این بزرگترین اشتباه من بود
بعد از این که مادرم از رابطه ی ما با خبر شد کم کم رفتارش با من عوض شد رفتار های مادرم برای من تازگی داشت تا حالا مادرمو اینجوری ندیده بودم
من و احسان روزای سختی رو پشت سر گذاشتیم و خیلی سخت میگذشت برامون
تا اینکه یک روز احسان به من زنگ زد و گفت میخوام با خانوادم بیام خواستگاری وقتی که این خبرو بهم گفت واقعا خوشحال شدم و سر از پا نمیشناختــــــم و فکر می کردم خوشبخت ترین دختر روی زمینم
چند روزی از ماجرا گذشت و احسان بهم زنگ زد و دیدم حالش اصلا خوب نیست با هم قرار گذاشتیم و ظهر رفتم پیشش تا ببینم چی شده
ساعت 3 بود تو یکی از سفره خونه های فرحزاد که پاتوق همیشگیمون بود منتظر احسان بودم دیدم داره از دور میاد
تا حالا اینجوری ندیده بودمش اومد نزدیک تا منو دید گریه کرد معلوم بود که حالش خیــــــلی بده
منم طاقت نیاوردم و گریه کردم یه کم که آروم شدیم با صدای گرفته و بغض آلود بهش گفتم چی شده عشقم چرا انقدر بهم ریخته و پکری هیچ حرفی نزد و گفت فقط میخوام نگاهت کنـــــــــم
تو شرایط سختی بودم نمیدونستم چی شده و احسان هم هیچ حـــــــرفی بهم نمیزد
زل زده بود تو چشام و چشاش پر از اشک شده بود چون قسمش داده بودم نمیتونست گریه کنه
یه ذره که گذشت احسان شروع کرد به حرف زدن و گفت ما هیـــــچ وقت به هم نمیرسیم شبنمم
بغض کرده بودم و گفتم چـــــــــــرا؟!
هزاران سوال توی ذهنم نقش بسته بود نمیدونستم چـــــــــرا بهم نمیرسیم
احسان گفت خانواده های ما از قدیم الایام با هــــــم مشکل داشتن و این مشکل باعث شده که ما به هم نرسیم
بهش گفتم چه مشکلی پیش اومده که خانواده هامون تا حالا هیچ حرفی در مورد این قضیه نزدن بهمون
گفت وقتی که ما خیلی کوچیک بودیم ، برادر بزرگ من عاشق خواهر تو بود ولی خانواده ی تو قبول نکردن و نذاشتن که این دوتا بهم برسن حالا من و تو باید چــــــــوب این لجبازی و غرور خانواده هامون بخوریم
الان اومدم پیشت تا آخــــــرین دیدارو با هم داشته باشیم و خداحافظی کنیم از هــــــم ، وقتی حرفای احسانو شنیدم
زبونم بند اومده بود و دنیا روی سرم خــــــــراب شده بود و کاخ آرزوهام داشت از بین میرفت
تمـــــــام نقشه ها و آرزوهایی رو که برای زندگیم کشیده بودم داشت نقش بر آب میشد بدون هیچ حرف و عکس العملی داشتم به حرفاش گوش میدادم
همیشه وقتی برام صحبت می کرد آرووم میشدم اون روز هم با حرفاش کلی آرومم کرد با هم به این نتیجه رسیدم که دوستی ما هیچ آینده ای نخواهد داشت
وقتی حرفاش تمــــــــوم شد برگشتم با لحن طلبکارانه و عصبی گفتم : ببین عشقم اگه یه روز هم از عمـــــــرم مونده باشه باهات سکس میکنم
نمیخوام آرزو به دل از دنیا برم احســـــــان هم بغض توی گلوش گیر کرده بود برگشت گفت من از خدامه که یه روز تورو تو بغلم بگیرم و باهات عشق بازی کنــــــــــم
چند وقتی از این ماجراها گذشت و احسان با دختر خالش ازدواج کرد و دو سال بعد از ازدواج احسان من هم ازدواج کردم و رفتم سر خونه زندگیم ، همیشه سعی می کردم گذشت ها رو فراموش کنم و به فکر آینده باشم
همسرمو خیلی دوست داشتم ولی هیچ وقت نمیتونستم احسانو فراموش کنم
دورا دور از هم خبر داشتیم تا اینکه یه روز احسان بهم زنگ زد و گفت شبنم میخوام ببینمت
خیلی خوشحال شده بودم ولی نمیتونستم به شوهرم خیانت کنم و از اعتمادی که بهم داشت سوء استفاده کنم
بعد از چند روز کلنجار رفتن تصمیم گرفتم برم پیش احسان تا همدیگرو ببینیم
قرار گذاشتیم تو پاتوق همیشگیمون تو فرحــــــــزاد
وقتی از ماشینم پیاده شدم دیدم یکی از پشت ســــــــر بهم سلام داد
تا صداشو شنیدم فهمیدم احسانه ، با یه شوق خاص برگشتم دیدم یه مــــــــرد خوش هیکل و خوشتیپ رو به روم ایستاده نتونستم جلوی خودمو بگیرم بی اراده بغلش کردم و گریه کردم جماعت داشتن مارو نگاه می کردن احسان بهم گفت عشقم آروم باش بیا بریم تو که کلی حـــــــــرف ناگفته داریم
رفتیم تو سفره خونه نشستیم و کلی با هم حرف زدیم و از زندگیمون برای هم تعریف کردیم احسان زندگی خوبی برای خودش درست کرده بود ولی اونم مثل من نتونسته بود گذشته رو فراموش کنه
بهم گفت یه دختر 6 ماه داره و اسمشو گذاشته شبنم
این حرفش خیلی آروم ترم کرد همون لحظه بهش گفتم منم تصمیم گرفته بودم که هر وقت بچه دار شدم اسم پسرمو بذارم احسان تا وجــــــــودتو هر لحظه در کنارم حس کنم
روز قشنگی بود و کلی تو روحیه جفتمون تاثیز گذاشته بود آخر سر وقتی که می خواستیم خداحافظی کنیم بهش گفتم من هنوز پــــــای حرفم هستم و دوست دارم یه روز با هــــــــم سکس کنیم
تا این حرفو زدم احسان یه لبخند ملیح زد و گفت هـــــــــــــر وقت دوست داشتی بهم بگو تا باهم عشق بازی کنیم
تصمیم گرفتیم که چند روز بعد تو دفتر احسان همدیگرو ببینیم
روز موعود فرا رسید و من صبح ساعت 10 رفتم سمت میدان ونک که برم دفتر احسان
وقتی رسیدم پایین برج باهاش تماس گرفتم و اومد پایین تا با هم بریم ، دستمو گرفت و خیلی محترمانه سوار آسانسورم کرد نمیتونستم خودمو کنترل کنم دوست داشتم تو همون آسانسور لباشو از جا بکنم
وارد دفتر شدیم و نشستم احسان برام آبمیوه آورد ، وقتی آبمیوه رو داد بهم بهش گفتم دوست دارم مثل قدیما دوتایی با هم بخوریمش اونم گفت باشه
یه کم از آبمیو خوردم و رژ لبم روی لیوان موند و احسان با لباش رژمو پاک کرد ، آبمیو که تموم شد احسان دستشو انداخت دوره گردنم و گفت تو عشــــــــق ابدی هستی و خواهی بود وقتی اینجوری حرف میزد بعض کردم و میخواستم گریه کنم تا دید من بغض کردم لباشو گذاشت رو لبام و شروع کرد به مکیدن لبام ، خیلی آروم و پر احساس از ذره ذره وجودم می مکید و این بوسه های پر احساس و عاشقانش داشت منو از خود بی خود می کرد
اختیارم دست خودم نبود کاملا تسلیم عشقم شده بودم و اونم داشت همینجوری لبامو می خورد بعد از اینکه لبامو خورد آروووم اومد به سمت گردنم و شروع کرد به لیس زدن و میک زدن منم مثل کسایی که بار اولشونه دارن سکس میکنن آروم آروم ناله می کردم احساس مانتومو از تنم در آورد و از روی تی شرت شروع کرد به مالیدن سینه هام و با یه خنده ی شیطنت آمیز گفت چقــــد بزرگ شدن نمیدونستم چی باید بگم حالم خیلی بد بود آروم بهش گفتم ماله خودته خیلی وقت منتظر چنین روزی بودن ، انقد بخورشون تا سیر بشن
تی شرتمو از تنم در آورد و سوتینمو از پشت باز کرد و شروع کرد به خوردن سینه هام ، داشتم از هووش می رفتم
در حین خوردن سینه هام دستشو گذاشت لای پـــــام و دید شلوارم نم دار شده گفت بـــــــرای کی خودتو اینجوری خیس کردی منم بدون معطلی گفتم برای عشقم ، احسان طاقت نیاورد و شلوارمو در آورد و آروم آروم با دستش کس خیسمو میمالید واقعا حس خووبی بود تا حالا اینجوری تحریک نشده بودم احسان که دید خیلی ناله میکنم شروع کرد به خوردن لبام و من دستمو کردم تو شلوارش دیدم کیرش مث سنگ سفت شده تقریبا هم سایز کیر همسرم بود به نظر سرش یه کم بزرگ تر بود بهش گفتم احسان میخوام بخورمش اونم بهم گفت بخور عزیزم همش ماله خودته ، شروع کردم به مکیدن کیری که سالها آرزو داشتم ماله من باشه
با تمام وجود میخوردم و لیسش میزدم و بعضی وقتا آروم با دندونم می کشیدم روش هر وقت این حرکتو انجام میدادم احساس آروم زیر لب ناله می کرد ، یه کم که خوردم احسان بهم گفت می خوام لیست بزنم و شروع کرد به لیس زدن بدنم و از بالا تا پایین و آخــــــــر سر رفت سراغ کسم اوول آروم با زبون کشید روش و با لبه هاشو بازی کرد چوچولمو با زبونش می گرفت و میک میزد و میگفت تو باید مــــــــال من میشدی اینجوری که میگفت تنم می لرزید و بغض می کردم
آروم زبونشو می کرد تو کسم و قربون صدقه میرفت می گفت تو بهترینی عشقم
وقتی که لیس زدنش تموم شد اومد بغلم کرد و سرمو گذاشتم رو سینه ش شروع کردم به اشک ریختن وقتی احسان دید دارم گریه می کنم اونم شروع کرد به گریه کردم و با دستاش اشکامو پاک می کرد
بهش گفتم احسان میخوام کیرتو تو وجـــــــــودم حس کنم اونم بی درنگ شروع کرد به قربون صدقه رفتن و می گفت من تمام وجودم در اختیار توئه و نمیخوام این فرصتو از دست بدم
کیرشو آروم می مالید به کسم هر دفعه که می مالید من دیونه تر می شدم و شهوتی که تو وجودم بود فوران می کرد
یواش یواش داشت کیرشو می کرد توووووو کسم و من هم داشتم از حال می رفتم
چند لحظه بعد با یه فشار سرشو کرد تو و منو دیونه تر کرد کسم خیس خیس شده بود و دمای بدنم رفته بود بالا
نمیدونستم دارم لذت می برم یا درد می کشم ،احسان لباشو گذاشت رو لبام و آروم کیرشو کرد توووو تا که رفت تو من شروع کردم به ناله کردن ناله هام احسانو شهوتی تر می کرد و از خود بی خود میشد پشت سر هم تلمبه میزد و لبامو می مکید
چند لحظه بعد احسان بهم گفت عشقم آبم داره میاد کجا بریزم وقتی بهم گفت میخواد بیاد من هم احساس کردم که میخوام ارضا شم و گفتم می خوام تمام آبتو بخورم تا اینو شنید در آورد و کیرشو نزدیک دهنم کرد و تمام آبشو ریخت تو دهنم آبی که از صد تا عسل شیرین تر بود
وقتی داشتم آب احسانو میخوردم و با کیر قشنگش بازی می کردم احسان دستشو نزدیک کسم کرد و تا دستش بهم خورد منم ارضا شدم
لحظه های قشنگی بود و هیچ وقت فراموش نمیکنم بعد از سکس قرار گذاشتیم که دیگه با هم سکس نکنیم و تمام فکرمونو معطوف زندگیمون کنیم و هیچ وقت از سکسی که با هم کردیم عذاب وجدان نداشتیم
امیدوارم که خوشتون اومده باشه

زندگی یک بازی دردآور است
زندگی یک اول بی آخر است
زندگی کردیم و اما باختیم
کاخ خود را روی دریا ساختیم
زندگی را با همین غمها خوش است
با همین بیش و همین کم ها خوش است
باختیم و هیچ شاکی نیستیم
بر زمین خوردیم و خاکی نیستیم …

نوشته: شبنم

دسته بندی:

بازگشت به صفحه اول وب سایت و لیست تصادفی داستان ها