داستان های سکسی | انجمن سکسی کیر تو کس

بیش از سی هزار داستان سکسی

عکس و کلیپ های سکسی ایرانی در KiR2KOS.NET

فیلم های سکسی خارجی در MAME85.COM

زندگی تازه (۱)

داستان فوق به تاریخ 99/8/17 میباشد و دارای تم همجنسگرایی و درد و دل و شرح حال من است و ممکنه عده ای هم تجربه ش کرده باشن و خبری از سکس های کون کونک بازی و ازین قبیل نیست.
پس لطفا اگر خوصله ی خواندن ندارید وقت خود را با این داستان هدر ندهید و بگذارید اونی که نیاز داره بخونه.

بعد از فوت اتفاقی بی افم تا مدت ها تو سکوت بودم و افسردگی حاد گرفته بودم و امید به زندگیم در حد سامدارای بورسی شده بود و حدود دوماه از این وضعیتم گذشته بود و تمام روزام شده بود غصه خوردن و اشک ریختن و تنهایی پرسه زدن تو پارکا و خیابونا.
دیگه غذا بزور میخوردم حموم بزور میرفتم خواب و آرامشم بهم ریخته بود و خونوادمم ازین وضعیتم تعجب میکردند و مدام به فکر خوب کردن حالم بودند ولی من هر روز بدتر میشدم و به فکر خودکشی بودم.

اشکان هستم و شرح حالم گفته شد تا زمان آشنایی جدید و امیدوارم اذیت نشده باشین ازین ۴ سطر.

روز جمعه تصمیم گرفتم طبق معمول برم پارک و کمی با هنذفریم آهنگ گوش کنم و قدم بزنم بلکه یه هوایی خورده باشم و روحیم عوض شه.
ساعت ۳ بعد از ظهر بود پاشدم کم کم حاظر شدم و یه اسلش با تیشرت بلند پوشیدم و یه سویشرت هم برداشتم تا اگه هوا سرد شد بپوشم و اومدم از خونه برم بیرون که بابام باز بهم گیر داد و منم بدون اعتنا بهش کتونی هام رو پوشیدم و اسلش رو یکم کشیدم بالا و مچ پاهام افتاد بیرون و شدم کیس بچه بازا و زدم بیرون از خونه.

اونروز یه حس عجیبی داشتم و همش استرس بود تو قلبم و دلیلشم نمیدونستم و فقط فکرم مشغول بود و کم کم رسیدم به پارک و یه آهنگ کرت کویین گذاشته بودم و آروم آروم زمزمه میکردم و قدم میزدم و وسطای راه گفتم بشینم و از پارک لذت ببرم و همینکارو کردم و بعضی اوقات چشمامو میبستم و خاطره هامو مرور میکردم با بی افم که دست همو میگرفتیم و تو همین پارک با هم قدم میزدیم و هرجا فرصتش پیش میومد یواشکی همو بوس میکردیم و لاو میترکوندیم واسه هم و …

وسط این فکر و خیالا بودم که احساس کردم از گوشه ی چشم راستم اشکم داره سرازیر میشه و نمیتونم کنترلش کنم و کمی گریه کردم و آروم شدم .

کمی که آروم شدم و بخودم اومدم نشستم اینترنت رو روشن کردم و بازی among us رو پلی کردم و 10 دقیقه ای بازی کردم و دوباره دلم گرفت و اشک ریختم و همینطور که سرم پایین بود احساس کردم یکی کنارمه و چند لحظه ای مکث کردم و سرمو بلند کردم دیدم یه آقای ۳۰ سال به بالا با قد متوسط و لباس مجلسی و ته ریش ایستاده کنارم و داره بصورت خیلی جدی نگاهم میکنه و ازونجا که اون پارک هم از پارکای معروف تو تبریز بود و بچه بازی شهرت داشت شدید ترسیدم و گفتم حتما مامور هستش و با دیدن تیپ و قیافم و انگشتر تو دستم اومده پیگیرم بشه و اصلا حواسم به اشکای صورتم نبود و مدام به اینا فکر میکردم و ترسیده بودم و که دستش رو کرد تو کتش و وقتی بیرون آورد دیم یه بسته دستمال کاغذی هست و یکیشو درآورد داد بهم و گفت اشکات رو پاک کن و منم مات و مبهوت موندم و بعد از مکثی دستمال رو ازش گرفتم و اشکامو پاک کردم و ازش تشکر کردم و اونم لبخندی بهم زد و ازم اجازه گرفت و گفت میتونم بشینم و بدون اینکه حرفش تموم بشه کنار کشیدم و نشست کنارم و چند دقیقه ای سکوت بود بینمون که کم کم شروع کرد حرف زدن و اسم و کار و درس و سن و سالم رو ازم پرسید و منم که ترس داشتم مامور باشه اطلاعات دقیق میدادم.
بعد از شناخت من خودش رو معرفی کرد و گفت اسمم شایانه و گفت مربی پارکور هستم و … هر از گاهی هم میام پارک و قدم میزنم مثل شما!
من تعجب کردم و بعدش خنده ای کرد و گفت همیشه اینجا میبینم که قدم میزنی و بیشتر مردم هم نگاهشون بهت هست با این تیپ جذابت.
بعدش گفت نیم ساعتی هست دارم نگات میکنم و دفعه ی اول که گریه کردی خواستم بیام پیشت ولی نتونستم اما اینبار گفتم برم ببینم چرا اینطوری اشک میریزی.
خلاصه س صحبت رو باز کرده بود و میگفت چرا گریه میکنی کسی اینجا اذیتت کرده یا مشکلی داری بهم بگو تا کمکت کنم.منم خیلی دلم هم صحبت میخواست ولی چون نمیشناختمش و اعتماد نداشتم بدروغ گفتم دلم گذفته همینطوری گریه میکنم و البته باور نکرد!
بعد کمی در مورد جو پارک حرف زد و از هرچیزی که به ذهن میسید حرف میزد و هوا هم کم کم داشت تاریک میشد که من پاشدم خدافظی کنم برم که گفت اگه مایل باشی من برسونمت ولی من قبول نکردم و خواستم برم گفت میتونم شمارتو داشته باشم تا پارک اومدنی باهم قدم بزنیم و تنها نباشیم؟ منم که ذره ای بهش اعتماد کرده بودم شمارمو بهش دادم و خدافظی کردم و تو راه یه حس عجیبی داشتم و انگار بار سنگینی از دوشم برداشته شده بود و راحت نفس میکشدیم و بعد از مدتی رسیدم به خونه و رفتم پشت سیستم و کمی بازی پلی کردم و منتظر شام بودم که سهم غذام همین شام بود هر روز.
شام رو که خوردم طبق معمول رفتم تو اتاقم و نشستم روی تخت و بیاد بی افم افتاده بودم و باز دلم گرفته بود و نزدیک به سرریز شدن اشکام بود و صدای آلارم گوشیم اومد و با بی میلی صفحشو باز کردم و دیدم شماره ناشناس هست و سلام داده و جوابشو با شما گفتن دادم که در جواب نوشت چه زود فراموش کردی شایان هستم گل پسر!
با یه ایموجی خجالت جوابشو دادم و کمی حال و احوالم رو پرسید و خدافظی کردیم.
شب موقع خواب گوشی رو باز کردم و دیدم از همون شماره ۴۰ دقیقه قبلتر پیامی برام رسیده بود با متن میدونم گی هستی و خوشحال میشم با هم آشنا بشیم.
ادامه دارد…

نوشته: اشکان

دسته بندی:

بازگشت به صفحه اول وب سایت و لیست تصادفی داستان ها