داستان های سکسی | انجمن سکسی کیر تو کس

بیش از سی هزار داستان سکسی

عکس و کلیپ های سکسی ایرانی در KiR2KOS.NET

فیلم های سکسی خارجی در MAME85.COM

دانلود فیلترشکن پرسرعت و رایگان برای گوشی های اندروید

دو روی عشق (۱)

سلام؛این رمان سکسی و عاشقانه زیبا رو هر شب میزازم امیدوارم خوشتون بیاد…تمام تنم درد میکرد.با خستگیه مفرط از خواب بیدار شدم.به ساعت اطاق نگاه کردم ساعت 12:20 ظهر رو نشون میداد.تو عمرم یاد ندارم بیشتر از ساعت 8 صبح خوابیده باشم.با هر بدبختی که بود ازجام بلند شدم و رفتم سمت دستشویی.مزه خون هنوز تو دهنم بود.تو آینه نگاه کردم یه رگه خون از بغل شقیقه چپم اومده بود تا زیر چونم.خواستم صورتم رو بشورم منصرف شدم.دیدم برم حموم بهتره.آخه موهام پر از لخته های خونی بود که دیشب از سرم رفته بود.سرم هنوز یکم تیر میکشید.موهام بهم چسبیده بود و یه قیافه وحشتناک ازم ساخته بود.رفتم تو حموم و آب رو تنظیم کردم که به دمای مطلوبم برسه.رفتم زیردوش و یکم حالم بهتر شد.باوجود زخمهای رو سرم نمیتونستم شامپو بزنم.میترسیدم عفونت کنه.آروم با دستم سعی کردم خونهای روی سرم رو تمیز کنم.تازه متوجه شدم دیشب چه بلایی سر خودم آوردم.سرم آشو لاش بود. 5 یا 6 تا قاچ نسبتا عمیق از فرق سرم به جلو اومده بود.یه آن خودم هم ترسیدم وقتی لمسش کردم.تو همین حال داشتم به گذشته فکر میکردم.به گذشته ای که شاید خیلی دور بود اما واقعا بهم نزدیک بود.یاد دوران کودکی و…تقریبا 9 سالم بود مادرم فوت شد و وظیفه بزرگ کردن من و برادرم به گردن پدرم افتاد.بنده خدا از شانسش هر دومون تخس و کله شق بودیم.بعد ازتقریبا 1 سال که از اون قضیه گذشت پدرم خونمون رو عوض کرد. خونه قبلیو( خ باستان ) اجاره داد و یه خونه تو منطقه امیریه تهران خرید.میگفت تحمل دوریه مادرتون سخته و اونجا پر از خاطرات مادرتونه برامون.کلا تو فامیل مرکز توجه بودم به 3دلیل:1 – مادرم رو از دست داده بودم تو این سن کم 2 – اخلاقم 3 -چون یه بچه پرورشگاهی بودم(البته این قضیه رو تو 12 سالگی بهم گفتن).با همه خوب بودم.از تنها چیزی که بدم میومد ترحم بود.به همه هم میگفتم :منو بخاطر خودم دوست داشته باشید نه بخاطر اتفاقاتی که تو گذشته برام افتاده.بهترین دوستم تو کل فامیل دختر داییم بود.اسمش مریمه.خیلی به هم وابسته بودیم.اغلب مواقع هم یا من میرفتم خونه اونها یا اون خونه ما بود.روزها که از مدرسه بر میگشتم از تو یخچال غذامو بر میداشتمو گرم میکردمو میخوردم.بعدش میشستم سره درسم تا سریعتر تموم بشه و بعدش به قول بابام برم تو کوچه با هم سنو سالای خودم محلمون رو به آتیش بکشیم.من و مریم هم سن بودیم و اغلب مواقع با هم درس میخوندیم.یه روز تو دوران پنجم دبستان بودیم که منو مریم مثل همیشه تو خونه ما داشتیم درس میخوندیم که مریم گفت:
م :کامران دیروز یه فیلمی تو خونمون دیدم که خیلی باحال بود.
ک :خوش بحالت.میاوردی با هم ببینیم خوب.
م :آخه نمیشد.از کشوی بابام پیداش کردم.اگه میفهمید پدرم رو در میاورد.
ک :خوب داستانش چی بود؟
م : راستش از این فیلمها بود که بهش میگن : سوپر.منم یواشکی نگاه کردم.مادرم بفهمه دارم میزنه.
من که تا اون روز دورادور اسمه فیلم سوپر رو شنیده بودم و تا حالا ندیده بودم خیلی کنجکاو شدم که بفهمم چی به چی هست.فقط میدونستم چیزایه بدبد نشون میده( به قول بزرگترا )
گفتم :کاش منم میتونستم ببینم.با حال بود؟
م :آره.اولش ترسیدم.ولی بعدش یه حس خوبی بهم دست داد.
ک :میشه تعریف کنی چه شکلی بود؟
م :یه زن و مرد بودن لخته لخت.با هم یه کارایی میکردن.مثلا زنه اونجایه آقاهرو لیس میزد.مرده هم برای خانومرو.بعد مرده اونجاش رو میکرد تو اونجای زنه و عقب جلو میکرد.
ک :پس خیلی باحال بوده؟
م :آره.میخوای بهت نشون بدم چه جوری بود؟
منم از خدا خواسته قبول کردم.
هردومون با خجالت خیلی زیاد لخت شدیم و همدیگرو نگاه میکردیم.
من گفتم :چرا شرتت رو در نمیاری؟
م :چرا خودت در نیاوردی؟
ک :آخه خجالت میکشم.
م :بیا تا 3 بشماریم بعد هردومون در بیاریم.
ک :باشه قبوله.
1 – 2 – 3
باهم شرتامون رو کشیدیم پایین.من یدفعه زدم زیر خنده.اشک تو چشام جمع شده بود.
م :چرا میخندی مسخره( باحالت عصبانیت)
ک :آخه تو که چیزی نداری(فکر میکردم مال اونم باید مثل مال من باشه.برا همین میخندیدم.اونموقع نمیدونستم که بعضی دخترا با اینکه کیر ندارن ولی به وقتش چنان آدمو میکنن که دردش تا سالها تو کونت میمونه)
م :دیوونه مال زنا و دخترا با شما مردها فرق میکنه.
ک :جدی میگی؟(با تعجب)
ک :میشه ببینم؟
م :آخه خجالت میکشم.
ک :خوب یه کاری میکنیم.تو چشاتو ببند که خجالت نکشی.
م :باشه.ولی دست نزنیها؟
ک : باشه قبول.
من مثله این آدما که کشف جدیدی کردن بادقت داشتم نگاه میکردم. کنجکاویم به حدی زیاد بود که قولم یادم رفت و مثله این خنثی کننده های بمب با احتیاط دستم رو کشیدم روش.یه دفعه دیدم مریم یه لرزشی از ترس تو بدنش افتاد و چشاش رو باز کرد.از خجالت و ترس لالمونی گرفته بودم.سرم رو انداختم پایین. بعد از چند لحظه دست مریم رو روی دول(کیر کنونی)خودم حس کردم.نگاش کردم.از خجالت سرخ شده بود.ولی داشت باهاش بازی میکرد.بعد از لحظاتی بهش گفتم :
ک :قرار بود بگی اون زن و مرده چیکار میکردن.
م :آخه خجالت میکشم.
ک :باشه پس بیا لیاسامون رو بپوشیم.
یدفعه مریم نشست رو زمین و سر دولم رو با نوک زبونش لیس زد.منم که شکه شده بودم و مثل یه مجسمه داشتم به این کارش نگاه میکردم.بعد چند لحظه من خوابیدم روش و خودم رو میمالیدم بهش. اون برگشت گفت:
م :حالا نوبت منه.
کسخل فکر میکرد اونم پسره.با کسش میمالید به کون من.(الان که فکرش رو میکنم میبینم دنیای بچگی و سادگی چقدر بهتر از الانه).بعد از کمی وررفتن با هم لباسامون رو پوشیدیم و نشستیم سر درسمون.اونروز وقتی مریم میخواست بره خونشون همدیگرو بغل کردیم و از صورت و لپ همدیگه ماچ میکردیم.واز اونروز بود که مریم شد اولین شریک جنسی من و من اولین پله در زمینه سکس(این زیباترین موهبت الهی و در عین حال پر دردسرترینش را تجربه کردم)درضمن مریم اولین دختری بود که باهاش سکس داشتم و هنوز مزش زیره دندونم.بعداز اونروز رابطه من و مریم جور دیگه ای شده بود.ازهم خجالت میکشیدیم.زیاد هم دورو بر هم نمیپلکیدیم.اون سال هم من شاگرد دوم کلاسمون شدمو سال بعد وارد محیطی شدم به نام مدرسه راهنمایی.چون از همون بچگی استخوان درشت بودم.همیشه جام ته کلاس بود و همه شما هم میدونید که ته کلاس اغلب جایگاه بچه های شر و شیطون هستش.خوب منم که با این جمع حسابی جور شدم و یواش یواش به جای درس خوندن کارمون شده بود اذیت کردن معلمها و بچه های دیگه.روز نمیشد که تو مدرسه دعوا راه نندازیم و بعد از تعطیلی مدرسه تو کوچه ها پرسه نزنیم.اغلب مواقع هم با بچه ها سر مسایل جنسی صحبت میکردیم.البته مسایلی که تو عالم بچه گی داشتیم و نه به صورت حرفه ای.بغل دست من یه پسری بود به نام ساسان.از اون بچه تخسهای روزگار بود.یه روز صحبت فیلم سوپر شد.من گفتم تا حالا ندیدم.اون هم با بچه های دیگه شروع کردن دست انداختن من و مسخرم میکردن.منم ناراحت شدم از دستشون و گفتم:خوب مگه چیه؟ من دورو برم از این چیزا نبوده تا بتونم ببینم.بعد از مدرسه ساسان صدام کرد و گفت :کامران بیا بریم تا دم خونه ما کارت دارم.منم قبول کردم و رفتیم در خونشون.ساسان رفت تو خونشون بعداز 10 دقیقه اومد بیرون یه بسته داد دستم و گفت:برو نگاه کن حالشو ببر.
ک :این چی هست؟
س :کسخل فیلم سوپره.
ک : برا کیه؟ازکجا آوردی؟
س : برا داداشمه.آخه اون فیلم کرایه میده.فقط بابات اینا نگیرن ازت که داداشم دهنمو میگاد.
ک : نه خیالت راحت باشه.یواشکی نگاه میکنم.
س :باشه برو نگاه کن یاد بگیر که اگه روزی صحبت این چیزا شد کم نیاری (با یه چشمک)
ک :باشه مرسی.
خداحافظی کردمو دویدم سمت خونه.از شوقم که منم میخوام فیلم سوپر ببینم داشتم پرواز میکردم.رسیدم خونه.اونموقع ها ویدیو beta max 200 مد بود.ماهم داشتیم.سریع رفتم گذاشتم تو دستگاه و مثل این عقده ای ها زدم از اول اولش بیاد.بعدش Play کردم و شروع کردم به نگاه کردن.یه هیجانی تو وجودم بود.نمیتونم واقعا تعریف کاملی بکنم ازش.فقط یه حس خوبی بود.یادمه که هرکس تو این فیلمه بود یا داشت میکرد یا داشت میداد.خلاصه کل فیلمو بدون اینکه از جام تکون بخورم نگاه کردم.یجورایی شده بودم.یه حسی داشتم که برام ناآشنا بود.بعد از اینکه فیلم تموم شد.درش آوردمو راه افتادم سمت خونه ساسان اینا.میترسیدم اگه تو خونه یاشه گندش در بیاد.رسیدم در خونشون در زدم.مادر ساسان اومد در رو باز کرد.
ک :سلام خاله؟(به مادر دوستام میگفتم خاله.البته الان هم میگم)
م س :سلام پسرم.خوبی؟
ک : بله.ساسان خونس خاله؟
م س :آره پسرم.بیا تو.تو اتاقشونه.
ک :نه مزاحم نمیشم.درسام رو نخوندم.اگه میشه صداش کنین من 5 دقیقه کارش دارم.
م س :باشه.هرجور راحتی.بذار صداش کنم.
بعداز چند دقیقه ساسان اومد جلو در.
گفت :چی شده؟
ک :هیچی اومدم فیلمرو بهت برگردونم.
س :مگه نمیخواستی ببینی؟
ک :دیدم دیگه.
س :کلشو دیدی؟
ک :آره بابا.خیلی باحال بود آدم یه جورایی میشه.
س :آره.مخصوصا که چند نفر باشی باهم نگاه کنی.
ک :خوب بگیرش که دیرم شده باید برم.
س :باشه فردا باهم صحبت میکنیم راجع بهش.
ک :تا فردا خداحافظ
س :خداحافظ
رفتم خونه و به درسام رسیدم.از فرداش منو ساسان رابطمون نزدیکتر شد.تا جایی پیش رفتیم که تقریبا هر روز یکی از فیلم سوپرهای داداشش کار میگرفت میومد خونه ما باهم نگاه میکردیم.بعداز چند ماه که ازاین ماجرا میگذشت یه روز ساسان بهم گفت :کامران میشه امروز امید هم بیاد خونه شما؟
ک :امید؟ کدوم امید؟
س :بابا امید… و میگم.
ک :همون بچه مثبت رو میگی؟
س :آره.آخه اونم دوست داره بیاد فیلم نگاه کنه.
ک :باشه اگه تو بگی من حرفی ندارم بگو بیاد.
بعداز مدرسه من رفتم خونه و تا بچه ها بیان خودم رو با درس مشغول کردم.یه 2 ساعتی گذشته بود که زنگ خونمون رو زدن و من در رو باز کردم.دیدم امید ساسان اومدن تو حیاط.منم از پنجره دعوتشون کردم تو اطاق و با هم نشستیم جلوی تلوزیون.Play که کردیم با کنجکاوی نشستیم نگاه کردن.من یه لحظه برگشتم ببینم بچه ها چیکار میکنن دیدم امید کیر ساسان رو گرفته دستش داره از رو شلوار میماله براش.من همین جوری هاج و واج داشتم نگاشون میکردم که متوجه من شدن و خودشون رو جمع و جور کردن. گفتم :این کارا یعنی چی ساسان؟
امید که سرش پایین بود و فقط فرش رو نگاه میکرد.ساسان یکم مکث کرد بعد گفت :کامران بیا بریم تو اون اطاق یه چیزی بهت بگم؟
گفتم :خب همین جا بگو.
س :اینجا نمیشه بیا بریم برات توضیح بدم.
رفتیم تو اون یکی اطاق با دلخوری گفتم :خب بگو ببینم چی میگی؟
س :ببین کامران.من امید رو آوردم اینجا تا یکم حال کنیم.
ک :منظورت ازحال کردن چیه؟
س :بابا این امید کونیه.دوست داره کون بده.من هم آوردمش بکنیمش.(من چند بار از زبون بچه های همکلاسی شنیده بودم که ساسان با امید سرو سری داره.اما تازه اونروز فهمیدم که کاملا قضیه از چه قراره)
ک :گه خوردی.چرا نمیبریش خونه خودتون.
س :بابا میاد اونجا داداشم نمیزاره نوبت به من برسه.
ک :مگه داداشت هم امیدو کرده؟
س :آره بابا.اولین باری که امید اومد خونمون به من تو درسا کمک کنه. داداشم منو فرستاد دنبال یه کاری. وقتی برگشتم دیدم داره امید رو میکنه.از اون روز بود که من هم شروع کردم به این کار.(البته بعدا فهمیدم منظورش از کردن همون لاپایی بوده)
ک :آخه چرا تو خونه ما میخوای این کارو بکنی؟
س :دیوونه عمدا آوردمش اینجا تا تو هم یه حالی بکنی.
ک :من تا حالا از این کارا نکردم. میترسم.
س :ترس نداره.اتفاقا خیلی هم حال میده
ک :امید چی میگه؟
س :نترس اون با من.تو اینجا بمون. من میرم پیشش.بعد از لای در نگاه کن.وقتی دیدی اوضاع ردیفه تو هم بیا تو.بقیه اش با من.
ک :باشه.
ساسان رفت و من با یه دنیا فکرو خیال موندم تو اتاق.یعنی چی؟2 تا پسر باهم این کارا رو بکنن.یه نیرویی تو درونم منو به سمت این کار هل میداد.اما عقلم بهم میگفت که نکنم این کارو.زشته.بالاخره نیروی درونم به عقلمم غلبه کرد و منم رفتم تو اتاق.واقعا صحنه مسخره ای بود.ساسان خوابیده بود رو امید داشت دولشو لای پای امید فرو میکرد.منم رفتم سمتشون.امید تا منو دید میخواست بلندشه که ساسان نگهش داشت و تهدیدش کرد اگه به جفتمون حال نده فردا تو مدرسه به همه بچه ها میگه چه قضیه ای بینشون بوده.امید بدبخت هم از ترس آبروش قبول کرد.من رفتم جلوی امید نشستم رو زمین امید هم دستشو دراز کرد سمت دولم و شروع کرد
از رو شلوار باهاش بازی کردن. یواش یواش دستش رو کرد تو شرتم داشت باهاش بازی میکرد که یه دفعه من یه حسی بهم دست داد که خیلی غریب بود. کل بدنم سفت شد. فکر کردم که میخوام ادرار کنم. امید هم همینجوری داشت با هاش ور میرفت که من به اوج رسیدم. اولین باری بود که این حس بهم دست داده بود. خیلی خوشایند بود.ساسان هم کارش تموم شد و من دیدم یه آب سفید از دولش زد بیرون.
گفتم که : چرا مال من از این آبها نداره ؟
س :باید یه مدت از این کا را بکنی تا برای تو هم بیاد.
بعد از این حرفها ساسان و امید رفتن خونه هاشون. با وجود اینکه اون حس برام خوشایند بود اما ته دلم پشیمون شدم و هی به خودم لعنت میفرستادم. اونروز همونجا تصمیم گرفتم که رابطم با ساسان رو کم کنم و دیگه با هیچ کس مثل امید برخورد نکنم. ( که خدا رو شکر تا الان موفق شدم. )
شب که بابا اومد خونه بهش گفتم که : بابایی میشه اسمه منو باشگاه بنویسید ؟
بابا : آره پسرم. چه ورزشی دوست داری ؟
ک : کاراته.
بابا : باشه پسرم. اسمتو مینویسم. به شرط این که از درسات عقب نیوفتی.بابام هم از خداش بود من برم یه جایی انرژیم رو تخلیه کنم تا دیگه جونی نداشته باشم تو محل پدر همسایه هارو در بیارم.( اما بنده خدا نمیدونست که تازه اول مشکلاتشه. )فرداش با بابا رفتیم میدان منیریه.اون موقعها یه باشگاهی بود دور میدان به نام سعدیان.رفتیم کلاس کاراته(سبک کان ذن ریو)ثبت نام کردیم و بعدش هم از داخل میدان از یکی از مغازه ها یه دست لباس فرم کاراته خریدیم و رفتیم خونه.فقط میتونم بگم که از فرط خوشحالی شب با همون لباس خوابیدم.فرداش بعداز مدرسه سریع از بچه ها خداحافظی کردم و رفتم خونه یه چیزی خوردم و نشستم سر درسم.آخه به بابام قول داده بودم ورزش روی درسم تاثیر نذاره. برای همین به خودم قول داده بودم درسم رو بهتر از قبل بخونم تا مشکلی پیش نیاد.ساعت شروع کلاسم 4:30 بود. ولی من از 4 اونجا بودم. وقتی کلاسم داشت شروع میشد دست یه نفر رو روی شونم حس کردم. برگشتم دیدم یه آقای میانسال با موهای جو گندمی و قد متوسط وایساده پشتم.(اون مرد که میشه گفت تمام استواریم رو تو زندگی از اون دارم استادم بود)
ک : سلام.
ا : سلام آقا پسر گل. تازه ثبت نام کردی؟
ک : بعله.
ا : اسمت چیه ؟
ک : کامران.
ا : چرا کاراته رو انتخاب کردی ؟
ک : میخوام قوی باشم و هر کس بهم زور گفت و بزنم داغونش کنم.
ا : جدی میگی ؟ برای همین قضیه اومدی باشگاه. ؟
ک : بعله.
ا: پس کوچولو اشتباه اومدی. اینجا به کسی دعوا کردن یاد نمیدن.
ک : پس چی یاد میدن ؟
ا : اینجا مردونگی یاد میدن. سرفرازی یاد میدن. استوار بودن یاد میدن. طریقه بهتر زندگی کردن رو یاد میدن. اون کارایی که تو میخوای اینجا یاد بگیری رو تو دروازه غار یاد میدن نه اینجا.
اونهایی که اینجا ورزش میکنن یاد میگیرن باوجود این که زورشون زیاد میشه ولی سرشون به کار خودشون باشه و با کسی حتی ضعیفتر از خودشون حتی بلند هم صحبت نکنن چه برسه به اینکه بخوان دعوا کنن.حالا اگر میتونی این کار رو انجام بدی قدمت روی چشم. والا اینجا به درد تو نمیخوره.
ک : باشه سعی میکنم یاد بگیرم.
ا : بارک ا… پسر خوب. خوب حالا برو لباسات رو عوض کن الان تمرین شروع میشه.
ک : چشم.
رفتم تو رختکن. چند تا بچه هم سن و سال خودم و چند تا هم آدم بزرگ داشتن لباس عوض میکردن. من هم لباسام رو از توی ساک در آوردم و تنم کردم. رفتم تو سالن داشتم به اطراف نگاه میکردم که یدفعه یه صدای فریاد اومد : همه رو به استاد. و یه کلماتی به زبان غیر ایرانی گفت. همه یه حالت احترام به خودشون گرفتن و با هم گفتن : اوس
من هم که مثل این آدمای منگ وایساده بودم و داشتم این حرکات رو با تعجب نگاه میکردم که یدفعه دیدم همون مردی که باهام حرف میزد استادمونه.تو دلم گفتم : کامران دهنت سرویسه به اون حرفهایی که زدی جلوش الان اینقدر اذیتت میکنه که خودت بزنی به چاک.تو این فکرا بودم که یه نفر داد زد که همه تو یه صف. من هم که وارد نبودم رفتم پشت سرآقاهه وایسادم که چند نفری شروع کردن خندیدن.(آخه من رفته بودم با کمربند سفید که هنوزم بستنش رو بلد نبودم پشت سر شاگرد ارشد کلاس که دان 4 بود وایساده بودم).یه نفر بهم توضیح داد که باید برم آخر صف وایسم.خلاصه اونروز من با بقیه شروع کردم به تمرین کردن و بعدش استاد یکی از شاگردهای بلند پایه کلاس رو مامور کرد که به من قوانین کلاس رو یادم بده و یه کم هم با من تمرین کنه.بعد از کلاس وقتی رسیدم خونه با خودم عهد بستم که این ورزش رو ادامه بدم(البته با وجود دردی که کل بدنمو گرفته بود به خاطر حرکات کششی که اون روز تو کلاس انجام داده بودیم).اونشب بابا از کلاسم پرسید و من هم بهش گفتم که سخت بود ولی خوب بود.
بابا هم تشویقم کرد که ادامه بدم و از دعوا کردن و این جور چیزا اجتناب کنم.(میتونم بگم یکی از کارایی که بابام برام انجام داد و الان خود من دارم ثمرش رو میبینم همین کلاس ورزشی بود).روزها میگذشت و من هم درسم رو میخوندم هم ورزش میکردم.گه گداری البته خود ارضایی هم میکردم که از همکلاسیها م یاد گرفته بودم. تا این که دوران راهنمایی تموم شد و من وارد دبیرستان شدم. دبیرستان رهنما (میدان منیریه) با وجود ممارستی که تو تمرینام داشتم یکی از بهترین افراد کلاسمون شده بودم و حالا دیگه برا خودم تو باشگاهمون کسی بودم. گه گداری تو این مدت دعوا کرده بودم.(تقریبا هفته ای 2 بار البته).ولی دعواهای جدی نبود و اگر هم بود من سعی میکردم از فنونی که تو باشگاه یاد گرفته بودم استفاده نکنم.بیشتر موقع دعوا با کله میذاشتم تو صورت طرف یا مثلا پاهاش رو میگرفتم و زیر یه خم ازش میگرفتم(البته نه به صورت حرفه ای).وقتی وارد دبیرستان شدم دیگه تقریبا همه چیز رو تا حدی راجع بهش میفهمیدم. و سرو گوشم شروع کرد به جنبیدن از دبیرستان که میومدیم بیرون اگه دختری میدیدیم یه کس شری میگفتیم و هرهر بهش میخندیدیم. یادمه سال دوم بودم که به یه دختر یه چیزی گفتم : داشتیم میخندیدیم که یدفعه یه چیزی خرد تو مخم. یه لحظه برگشتم دیدم یکی از سال چهارمیهاست با کلاسورش زده بود تو سرم.نگاش کردم و گفتم برای چی میزنی ؟
% : بیخود میکنی به دوست من متلک میندازی ؟
ک : خوب زدن نداره که میتونی با حرف هم بگی.
% : چه بچه پررویی هستی. عوض اینکه معذرت خواهی کنی جواب منو هم میدی.
ک : تو مگه مثل آدم رفتار کردی که منم معذرت خواهی کنم ؟
یه دفعه اومد سمتم و یه چک زد تو گوشم. اومدم برم سمتش منصرف شدم ( راستش یه کم ازش میترسیدم )
روم کردم اونورو داشتم میرفتم که یدفعه گفت : این دفعه از این کارا بکنی. مادرتو…
یدفعه قاط زدم. نمیدونم چی شد ولی به کلی ریختم به هم. برگشتم به سمتش گفتم : چی گفتی ؟ اومد سمتم به حالت حمله و گفت : همون چیزی که شنیدی ؟
دیگه نفهمیدم چی دورو برم میگذره.همین جور که داشتیم سمت هم میرفتیم.یه ضربه بهش زدم.(ماواشی گری) قشنگ پام نشست بغل گوشش.جا خورده بود از این حرکتم. تا اومد به خودش بجنبه یه لغد هم حواله تخمش کردم و خوابید رو زمین.تو همین حین 2 تا از رفیقاش هم رسیدن و افتادن به جون من. با وجود اینکه زورم بهشون نمیرسید ولی دست از زدنشون بر نداشتم. اگه ده تا ضربه میخوردم بالاخره یدونه میزدم. بالاخره کسبه محل اومدن جدامون کردن و دعوا تموم شد. با سر وروی خاکی رفتم سمت خونه. یه آبی به سر و روم زدمو نشستم فکر کردم که به دیگران چی بگم.(صورتم کبود بود) بد جوری کتک خورده بودم.شب که بابام اومد. یدفعه گفت : بچه جان با خودت چیکار کردی.(میدونست زیاد دعوا میکنم. آخه اغلب مواقع اونایی که کتک میخوردن با بابا ننشون میومدن در خونمون. بدبخت بابا هم یه جورایی رازیشون میکرد که بچن و از این حرفها.اما این دفعه فرق میکرد).قضیه رو براش تعریف کردم.اون هم گفت:درسته بهت فحش رکیک دادن ام باید میرفتی به مسؤلین مدرسه میگفتی اون ها هم خودشون حلش میکردن.بعد ازم پرسید : دماغت درد نمیکنه ؟
ک : آره. چطور ؟
ب : مثل اینکه جلوی آیینه نرفتی. پاشو خودت نگاه کن.
رفتم جلوی آیینه خودم وحشت کردم.(واقعا ترکونده بودن سرو صورتم رو) دماغم رفته بود سمت چپ صورتم. تازه فهمیدم چرا دماغم درد میکنه. آخه شکسته بود دماغم.
با بابا رفتیم بیمارستان امیر اعلم.دکتره یه مقداری قرص داد بهم و وقت گذاشت برای جا انداختن دماغم.وقتی برگشتیم خونه داداشم هم اومده بود(تازه خدمتش تموم شده بود و سر کار میرفت. البته تا اون روز میونه خوبی با من نداشت. میگفت : تو از خون من نیستی. تو یه غریبه ای).تا منو دید شکه شد.از بابام پرسید چی شده ؟
بابام هم گفت : یه نفر به مادرتون فحش داده دعواشون شده.
داداشم پرسید : زدی یا خوردی ؟
ک : تنها که بود زدمش. ولی دوستاش ریختن سرم او نا رو هم زدم ولی بیشتر کتک خورم ازشون تا اینکه بزنمشون.
اشک تو چشای داداشم جمع شده بود.گفت : غصه نخور داداشی خودم فردا میام پدرشون رو در میارم.(خودش بعدا که بزرگتر شدیم بهم گفت : اونشب که فهمیدم به خاطر فحش مادر اینجوری دعوا کردی تازه فهمیدم که چه قدر ما هارو از خودت میدونی و تعصب داری روی ماها.از اون روز من یه حامی پیدا کردم که با وجودی که کنارم بود اما با من غریبی میکرد).
ک : نه داداش. فردا میرن میگن فلانی بچه ننه بود. حرف در میارتن برام.
داداشم گفت : باشه. اما اگه دفعه بعد همچین اتفاقی افتاد بهم بگو تا نشونشون بدم با کی طرفن ؟
ک : چشم.
فرداش که رفتم مدرسه همه یه جوری نگام میکردن. فکر میکردم به خاطره کجی دماغمه. اما یکی از بچه ها که اسمش احمد بود گفت : پسر دمت گرم. خوب روی این پسره ابراهیم رو کم کردی. همه دارن حال میکنن با این قضیه. تازه یکی از کاسبای محل هم قضیه رو به آقای ناظم گفته : احتمالا اونها رو تنبیه کنه.(بعد از چند روز اون سه نفر اومدن پیش من و ما با هم آشتی کردیم. البته آقای ناظم تهدیدشون کرده بود که اگه از من معذرت خواهی نکنن. مدرک بی مدرک).بعد از ظهرش که رفتم باشگاه داشتم لباسام رو عوض میکردم که استادم اومد تو رختکن. بهش سلام دادم و احترام گذاشتم.استاد جواب سلامم رو داد و گفت : نمیخواد لباس عوض کنی.
ک : چرا استاد.
ا : یعنی نمیدونی؟
ک :نه بخدا.
ا : قضیه دیروز چی بوده.مثل این لات و لوتا تو خیابان دعوامیکردی.
ک : استاد به خدا اونا مقصر بودن.به من فحش…دادن.
ا : درسته فحش دادن ولی این دلیل نمیشه که تو از ورزشی که میکنی برای ادب کردنشون استفاده کنی. من روز اول هم اگه یادت باشه بهت گفتم که این کارا از شاگردهای من سر نمیزنه. یادته؟
سرم پایین بود.
ا :چرا جواب نمیدی؟
ک :بعله استاد یادمه.
ا : پس دیگه نمیخواد سر کلاس من حاضر بشی.چون من دیگه چیزی به تو یاد نمیدم.اشکم دراومده بود. هرچی التماسش کردم به خرجش نرفت که نرفت.منم از همه جا مونده رونده راه افتادم سمت خونه
خیلی پکر بودم.نمیدونستم چیکار کنم.آخه عادت کرده بودم به ورزش.علی الخصوص که با جو باشگاه هم اخت شده بودم. شب وقتی بابا اومد خونه همه چیز رو واسش تعریف کردم.اونم یه کم فکر کرد وگفت:یه چند جلسه ای فقط برو باشگاه و بشین تماشا کن. آخر هفته هم که وقت دکتر داریم برای دماغت.بعد از اون برو پهلوی استادت ببین این دفعه چی بهت میگه؟از فکرش خوشم اومد. پیش خودم گفتم:نهایت یه چند روزی تو خونه تمرین میکنم تا ببینم چی میشه.5 شنبه بود که صبح زود با بابام رفتیم بیمارستان. چشمتون روز بد نبینه.بعد از اینکه 2 تا آمپول که سرنگش اندازه سرنگ دام پزشکها بود و مخصوص احشام استفاده میشه زدن تو دماغم(واقعا درد کشنده ای داشت) بینیم تقریبا بی حس شد که دکتر اومد سر وقتم. با یه سری میله فلزی که قطرشون فرق میکرد شروع کرد جا انداختن دماغم. از درد داشتم دسته صندلی که روش نشسته بودم رو میکندم.صدای جابجا شدن استخوانهام رو میشنیدم. بالاخره بعد از نیم ساعت مصیبت تموم شد و با یه استراحت پزشکی 3 روزه و مقدار زیادی داروی مسکن راهی خونه شدیم.همونجا بود که به خودم قول دادم دیگه دعوا نکنم (آره ارواح عمم.تا الان سه بار دماغم شکسته)جمعه که تو خونه جمع بودیم و خبری نبود. شنبه صبح بابا و داداشم رفتن پی کار خودشون. من موندم و تنهایی. نشستم یه کم کتاب خوندم ولی حوصلم سر رفت. خودم رو مشغول کردم تا اینکه ظهر شد میخواستم غذام رو بذارم داغ بشه که یه دفعه زنگ در رو زدن. با خودم گفتم : حتما همکلاسیام هستن اومدن حالم رو بپرسن. اف اف رو برداشتم و گفتم : بله.
% : سلام. مریمم. باز کن در رو.
ک : به به مریم خانوم از این طرفها راه گم کردین ؟
م : لوس نشو درو باز کن. خسته شدم.
در رو باز کردمو و رفتم یه دستی سریع تو اتاق کشیدم تا مرتب بشه.
م : صاحبخونه کجایی پس ؟
ک : خونه نیست بیا تو.
م : چی میگی تو ؟
ک : مگه با صاحبخونه کار نداشتی. بابام نیست دیگه.
م : هر هر هر خندیدم.
از در که اومد تو انگار برق بهم وصل کردن. داشتم همینجور نگاش میکردم که با صدای مریم به خودم اومدم.
م : هوی. چیه اینجوری نگاه میکنی ؟
ک : بابا تعجب کردم. تو همون مریم کوچولوی مایی ؟( خیلی وقت بود ندیده بودمش. دخترها رو هم که دیدین یه دفعه ای مثل درخت لوبیای سحر آمیز رشد میکنن. )
م : خوبه خوبه. همچین میگه مریم کوچولو. انگار بابابزرگمه. نیست خودت خیلی بزرگی.
ک : نه به خدا خیلی فرق کردی. باور کن.
م : تو هم فرق کردی. گوریلی شدی واسه خودت. ( با خنده )
ک : حیف که دوست دارم وگرنه میدونستم چیکارت کنم.
م : بذار دماغت خوب بشه بعد شاخ و شونه بکش برای من. راستی نمیخوای اینا رو از من بگیری. ؟ خسته شدم.
اصلا حواسم نبود بنده خدا یه سبد دستش بود که توش 2 تا قابلمه بود. از دستش گرفتم و گفتم : خرید بودی ؟
م : نخیرم. مادرم برای حضرت عالی غذا درست کردند. دادن من حمال بیارم خدمت شما تا شما تناول کنید.
ک : ای وای چرا زحمت کشیده زندایی. راضی به زحمت نبودم. از حمالی شما هم ممنونم.
م : واقعا که جای تشکرکردنته. نوش جان کنید من هم میرم دیگه.
برگشت طرف در که بره تازه فهمیدم چه غلطی کردم. ازپشت گرفتمش و گفتم : بابا شوخی هم حالیت نمیشه ؟
م : نه حالیم نمیشه. کسی به تو یاد نداده با یه دختر چه شکلی باید صحبت کنی ؟
ک : آخه من تا حالا به غیر از تو با دختر دیگه ای برخورد نداشتم که بخوام یاد بگیرم. تو هم که بهترین دوست منی. فکر نمیکردم اینقدر بهت بر بخوره. من معذرت میخوام.
مریم یه دفعه روش رو برگردوند طرف من و گفت : یعنی تو توی این چند وقته هنوز یه دوست دختر هم واسه خودت پیدا نکردی ؟
ک : نه بابا. کی میاد با منه به قول تو گوریل رفیق بشه؟
م : واقعا که بی عرضه ای.
ک : چون دوست دختر ندارم بی عرضه ام ؟
م : آره دیگه.
ک : بابا من که وقت ندارم از این کارا بکنم. تازه تو که منو میشناسی من آدم خجالتیم. یا درس میخونم یا اینکه ورزش میکنم.
م : واقعا خجالتی هستی. یه ساعته دستت رو بازوهای منه اونوقت میگی خجالتی هستی ؟
تازه متوجه دستام شده بودم. دستام رو ازش جدا کردمو گفتم : ببخشید حواسم نبود. راستی ناهار خوردی ؟
م : نه. ولی میرم خونه میخورم.
ک : نه دیگه نرو. منم حوصلم سر رفته.
م : خوب پاشو بیا خونه ما.
ک : نه بابا. روم نمیشه. تازه هوا هم سوز داره میخوره به دماغم از درد تیر میکشه. بیا از همین غذا با هم میخوریم.
م : باشه. چیکارت کنم. پسر عممی دیگه. ( با یه حالت خاصی این جمله رو گفت که واقعا تو اون لحظه به دلم نشست )
سبد رو برداشتم وبا هم رفتیم تو آشپزخونه.
م : تو بشین من خودم غذا رو میکشم.
ک : ایول دختر خوب. خوشم اومد.
م : عوضش تو باید ظرفهارو بشوری. باشه ؟
ک : تو هم که فقط ضد حال بزنا.
م : باشه بابا. حالا قر نزن بعد از غذا تصمیم میگیریم که کی بشوره.
وقتی در قابلمه رو باز کرد لذت وافری بردم.چون غذایی که زنداییم درست کرده بود قرمه سبزی بود.غذای دلخواهم.
ک : واقعا دست مادرت درد نکنه. خداییش خیلی باحاله که قرمه سبزی درست کرده.
م : آره والا. ما که بهش میگیم چی درست کنه میگه هر چیزی که من درست کنم باید بخورید. اما برای تو غذای مورد علاقت رو درست میکنه.
ک : چه کنیم ما اینیم دیگه.
مریم مشغول گرم کردن غذا بود که من تازه متوجه یه چیز خارق العاده شدم که تازه نظرم رو جلب کرده بود.و اون چیزی نبود به جز اندامه زیباش که بعد از به قول قدیمیها استخوان ترکوندنش زیبا تر هم شده بود. قد نسبتا بلند. سینه های لیمویی. کمر باریک. وپاهای نسبتا کشیده(اون موقع ها والیبال بازی میکرد).تو دلم گفتم : کاش میتونستم باهاش اولین سکسم رو تجربه کنم.( با توجه به پیش زمینه ای که از قبل داشتم و براتون گفتم).ولی بعدش گفتم : دیوونه از اون موقع خیلی گذشته. الان بزرگتر شده دیگه بچه نیست که مثل اونموقع خودش رو در اختیارت بذاره.تصمیم گرفتم بعد از ناهار یه حرکتی بزنم اما نه بصورت تابلو که ازم ناراحت بشه.تو این فکرا بودم که صدای بر خورد ظرفهای غذا منو به خودم آورد.
م : کامران ؟
ک : بله ؟
م : به چی فکر میکردی ؟
ک : چیز مهمی نبود.
م : دروغ نگو.
ک : حالا بعد از ناهار میگم بهت. ( میخواستم در حین غذا خوردن فکر کنم که از چه راهی موضوع اون سال رو پیش بکشم )
م : الان بگو دیگه.
ک : بذار ناهارم رو بخورم. بعدش بهت میگم. حیفه آخه 2 باره سرد بشه.(اون زمان یه کارگری میومد خونمون و غذا درست کردن هم با اون بود.البته هفته ای 2 بار اما هر دفعه که میومد برای چند روزمون غذا درست میکرد.دستپختش خوب بود.اما غذایی که تازه پخته شده باشه یه طعم دیگه ای داره اونم قرمه سبزی که زنداییم درست کرده باشه).با ولع تمام غذام رو خوردم و از مریم هم تشکر کردم بابت زحمتش و گفتم که از مادرش هم تشکر کنه.بعد از غذا رفتیم تو حال روی مبل جلوی تی وی نشستیم.
م : خوب. بگو ببینم به چی داشتی فکر میکردی ؟
ک : آخه چیز مهمی نبود. باور کن.
م : باور نمیکنم. چون چشات به من دروغ نمیگن
ک : باشه تسلیمم بهت میگم. ( رومو کردم سمتش و تو صورتش خیره شدم. نقشه خوبی کشیده بودم که اگه درست اجراش میکردم موفق به انجام تصمیمم میشدم. )
ک : راستش داشتم فکر میکردم که چرا تو تعجب کردی از این که من دوست دختر ندارم ؟
م : خوب آخه تعجب هم داره. تو الان دیگه نزدیک 18 سالته. دبیرستان میری. من هر کس رو تو این سن میبینم تا الان یه شیطنتی کرده. یه دوستی چیزی برای خودش دست و پا کرده.
ک : یعنی اگه کسی تو این سن این کارا رو نکرده باشه داخل آدم نیست دیگه ؟
م : نه بابا. منظور منو نفهمیدی. آخه تو خیلی آدم شیطونی هستی. و خیلی زود هم با دیگران رابطه بر قرار میکنی. برای همین تعجب کردم.
ک : نمیدونم. شاید موقعیتش پیش نیومده. یا اینکه من هنوز به فکرم نرسیده از این کارا بکنم.
م : نمیدونم چی بگم. شاید.
ک : خوب تو بگو ببینم. تو مگه دوست پسر داری الان ؟
م : من ؟ نه بابا. ( ولی قیافش داد میزد داره دروغ میگه. )
ک : دروغ نگو به من کوچولو. نترس بین خودمون میمونه.
م : قول میدی ؟ ( دستش رو دراز کرد سمتم. منم باهاش دست دادم و بهش قول دادم که محرم اسرارش باشم )
ک : آره. قول میدم.
م : راستش رو بخوای با پسر همسایه بغلیمون دوست بودم ولی بعد از چند ماه قهر کردیم با هم. الان هم کس دیگه ای با هام دوست نیست
ک : چرا قهر کردید.؟
م : پرور شده بود. منم دیدم باهاش قهر کنم بهتره.
ک : چیکار میکرد مثلا ؟
م : هیچی بابا ولش کن.
ک : نه دیگه نشد. قرار شد همشو بهم بگی.
م : آخه روم نمیشه.
ک : بگو از من خجالت نکش.
م : یه چند باری با هم یه کارایی کردیم. بعدش هر روز بهم میگفت برم پیشش. منم دیگه نمیخواستم از این کارا بکنم باهاش قهر کردم.
ک : چه کارایی مثلا ؟ ( نسبتا عصبانی بودم. نمیدونم چرا یه حس مالک بودن داشتم نسبت بهش. )
م : نپرس دیگه. خجالت میکشم بگم.
ک : نخیر باید بگی. وگرنه میام پدر پسر رو در میارم. خودت میدونی که من چه کله خریم.
م : بابا مثلا فکر کن با هم یه کم معاشقه کردیم.
ک : چشمم روشن. مریم من واقعا ازت توقع نداشتم.
م : نمیدونم چی شد که این اتفاقات بیفته. ولی یه حس کنجکاوی داشتم نسبت به این قضیه.
ک : معاشقتون چه شکلی بود. تا چه حدی بود ؟
م : چند بار اولش فقط یه کم ماچ و بوسه و لب و یه ذره هم دستمالی همدیگه. ولی 2 دفعه آخر یه سکس نیمه داشتیم.
ک : یعنی الان دختر نیستی ؟ ( با عصبانیت )
م : نه بابا دیوونه. از عقب منظورم بود.
ک : واقعا احمقی دختر. نگفتی بابات بفهمه کله ات رو میکنه ؟
م : دست خودم نبود آخه. خیلی لذت داشت برام. اغلب هم کلاسیام از این کارا با دوستاشون میکنن. تازه خود ارضایی هم میکنن.
ک : تو چی ؟ تو هم میکنی ؟
م : گهگداری آره.
ک : تو از کجا یاد گرفتی ؟
م : از همون دوستام.
ک : واقعا باید تو انتخاب دوستات تجدید نظر کنی.
م : کامران جان این قضیه ربطی به یه قشر خاص نداره. همه ما دخترها یه جورایی راجع به این قضیه کنجکاویم.
ک : نمیدونم چی بگم.
م : ببخشید که عصبانیت کردم. ( دستای منو گرفته بود تو دستاش )
ک : عیبی نداره. ولی از این به بعد مواظب خودت باش. میدونی که تو تنها کسی هستی که من بهش حساسم )
م : آره. به خدا تو هم مثل داداش میمونی برای من. بگو که از دستم ناراحت نیستی.
ک : از دستت ناراحتم. ولی سعی میکنم فراموش کنم.
م : مرسی. حالا من به عنوان جبران این قضیه میرم چایی بیارم که آشتی کنیم.
ک : آره فکر بدی هم نیست.تو فاصله زمانی که مریم رفت از آشپزخونه چای بیاره تصمیم خودم رو گرفتم.میخواستم باهاش سکس کنم.اما نه به هر قیمتی
تو همین فکرا بودم که روی پام یه چیزی رو حس کردم. نگاه کردم. دست مریم بود. داشت تو صورت من نگاه میکرد.
ک : چیه ؟باز چی شده ؟
م : کامران ؟
ک : جانم ؟
م : از دستم ناراحتی ؟
ک : گفتم که سعی میکنم فراموشش کنم.
م : مرسی.
ک : خواهش.
یه چند لحظه سکوت بینمون بود تا اینکه تمام انرژیم رو جمع کردم و رومو برگردوندم سمتش.
ک : مریم ؟
م : جانم ؟
ک : یه چیزی میخوام بپرسم. قول بده ناراحت نمیشی.
م : باید ببینم چی هست ؟
ک : نه. اول باید قول بدی.
م : باشه قول میدم ناراحت نشم.
ک : راستش. امروز یاد چند سال پیش افتادم. یادته اومده بودی خونمون.
م : خوب من که همیشه میومدم خونه شما. تو الان منو تحویل نمیگیری من هم کم تر میام.
ک : نه بابا. این حرفها چیه ؟ منظورم اون روز خاص بود.
م : کدوم روز ؟
ک : بابا همون روزی که فیلم دیده بودی اومده بودی برای من تعریف میکردی.
م : کدوم فیلمو میگی ؟ ( تابلو بود که میدونه چه قضیه ای رومیخوام پیش بکشم. ولی خودش رو زده بود به کوچه علی چپ )
ک : یعنی تو یادت نمیاد ؟
م : نه. خوب بیشتر توضیح بده.
ک : باشه ولش کن. بیخیال.
م : هر جور راحتی.
ک : فیلم میبینی ؟ ( این نقشه ای بود که تو مغزم کشیده بودم. )
م : چه فیلمی هست ؟
ک : از همون فیلمهاست که تو خوشت میاد.
م : باشه بیار ببینیم.
پاشدم رفتم از تو اتاقم یه فیلم سوپر توپ برداشتم و آوردم گذاشتم تو ویدیو.Play کردم و رفتم رو مبل کنار مریم نشستم.
اسمه فیلمش Hospital بود. از این سوپرهای داستانی بود.
وقتی فیلم شروع شد. جرات نداشتم برگردم سمت مریم و بهش نگاه کنم. همش منتظر یه عکس العمل خیلی بد بودم از طرفش.‎@‎یه چند دقیقه ای گذشت دیدم صداش در نمیاد. برگشتم سمتش. یه نگاه به من کردو گفت : این فیلمو دیدم. فیلم دیگه ای نداری ؟
ک : جدی. کجا دیدی ؟
م : از یکی از دوستام گرفتم.
ک : تنهایی دیدی ؟
م : اینو دیگه نپرس.
ک : پس با اون پسره دیدی.
م : کامران بیخیال. قرار بود بازجویی نکنی. اگر دوست داری دروغ بشنوی بازجویی کن منو.
ک : ببخشید. هواسم نبود.
پاشدم رفتم تو اتاقم و یه فیلم دیگه آوردم و شروع کردیم نگاه کردن. بعد از چند دقیقه دست مریم رو رو دستم که رو دسته مبل بود حس کردم. یه حس خیلی قوی بهم دست داد. حسی آمیخته با ترس و شهوت و استرس و…
خوشم میومد از این حس. یه چیزی بهم میگفت که کامران داری به اون لحظه موعود میرسی. لحظه ای که هر پسری آرزوش رو داره. اولین تجربه سکس با جنس مخالف. ته دلم مالش میرفت. خلاصه که خیلی حس قشنگی بود.
با صدای مریم به خودم اومدم. م : کامران اون چیه ؟
ک : چی چیه ؟
م : همون که اونجاست.
ک : کجا رو میگی ؟
مریم دستش رو دراز کرد سمت کیرم و گفت : بابا اینو میگم ؟
از خجالت داشت میمرد. اما با نهایت پررو بازی این کارو انجام داد.
ک : خودت که میدونی. چرا میپرسی. این همون چیزیه که شما دخترا از وجودش بی نصیبین. ( از شدت خجالت و شهوت سرخ شده بودم. )
م : میشه ببینمش ؟
ک : جدا. میخوای ببینیش. ؟
م : آره. عیبی داره ؟
ک : نه. به شرطی که منم برای تو رو ببینم.
م : حالا بعدا. اول من ببینم بعد تو ببین.
مثل این آدم کسخولا یه دفعه شرت وشلوارم رو با هم کشیدم پایین.
مریم با کمال تعجب و کنجکاوی داشت نگاه میکرد.
یواش یواش عزمش رو جزم کرد و دستش رو آورد سمت کیرم.
دستش که به کیرم خورد. از گرمای دستش یه لذت وافر به من انتقال پیدا کرد. خیلی خوشم اومد.
پاشدم وایسادم جلوش. دست انداختم زیر بغلش و اونو هم بلند کردم.
حالا به قول برو بکس یه جورایی Face To Face بودیم.
مریم همین جور که با کیرم ور میرفت پرسید تا حالا از این کارا کردی ؟
ک : نه. گفتم که تا حالا دوست دختر نداشتم.
م : میخوای امتحان کنیم ؟
ک : آره. اما من هیچی بلد نیستم.
م : خوب منم کم بلدم. اما هون یه ذره رو هم یاد بگیری فکر کنم بستت باشه.
ک : باشه.پس بریم تو اتاق من.
م : بریم.
فیلم ها رو برداشتم و با مریم رفتیم تو اتاقم. مریم نشست رو صندلی.
ک : خوب حالا باید چیکار کنیم ؟
م : کامران یادت باشه این قضیه فقط باید بین خودمون باشه ها ؟
ک : مگه من خرم برم به کسی حرفی بزنم. ؟
م : فقط محض یادآوری گفتم.
مریم بلند شد و رو بروی من وایساد. دستش رو انداخت دور گردن من و صورتش رو به صورتم نزدیک کرد.
تو همین حین بهش گفتم که : این یکی از آرزوهام بود که با تو باشم و با هم بتونیم یه همچین لحظه ای رو خلق کنیم.
م : منم همینطور.
دیگه نذاشت حرفی بزنم. لبش رو چسبوند به لبهای من. من هم که آخر آدم ناشی نمیدونستم چیکار باید بکنم. ( بعدها که فیلم American Pie رو دیدم یاد اون روز خودم افتادم و کلی خندیدم. )
مریم بهم یاد داد که چه جوری همراهیش کنم و هر کاری که اون انجام میده من هم انجام بدم. داشتم از انجام این بازی لذت میبردم. من که یه عمر سردسته بودم تو این کار داشتم از یه نفر دیگه پیروی میکردم.
یواش یواش همدیگرو لخت کردیم و بعد از اولین تماس بدنهامون بود که فهمیدم واقعا گرمای بدن جنس مخالف چقدر دلپذیره.
مریم من رو به سمت تختم هدایت کرد. من شده بودم غلام حلقه به گوش مریم هر کاری که میگفت رو بدون لحظه ای درنگ انجام میدادم. اندام مریم فوق العاده زیبا بود. قد بلند. سینه های خوش فرم کوچیک که مثل دو نا پرتغال رو بدنش خود نمایی میکرد و هر آدمی رو تشویق میکرد به بوییدن و خوردن ولیسیدن. باسن خوش فرم و رانهای کشیده. که فکر میکنم همش به خاطر والیبال بازی کردنش بود.
منم که دیگه گذشت زمان رو متوجه نمیشدم. یه لحظه یه گرمای مطلوب و فوق العاده جذاب و وهم انگیز رو روی کیرم حس کردم. یه نگاهی به مریم کردم. داشت برام ساک میزد. واقعا لبهای داغی داشت. هنوز که هنوزه کمتر دختری رو دیدم که لبها و زبونش اینقدر داغ و مطلوب باشه.
توی همین حین که داشت ساک میزد احساس کردم که دارم میام. به مریم گفتم : میخواد آبم بیاد.
با دستش شروع کرد مالیدن کیرم تا اینکه آبم با یه فشار خارق العاده زد بیرون. مریم رفت یه دستمال آورد و شروع کرد به تمیز کردن دستش و تنو بدن من.
تا اون لحظه که من فقط خود ارضایی کرده بودم. یه همچین حس نابی بهم دست نداده بود. واقعا حس قشنگی بود اینگونه ارضا شدن

دسته بندی:

بازگشت به صفحه اول وب سایت و لیست تصادفی داستان ها