داستان های سکسی | انجمن سکسی کیر تو کس

بیش از سی هزار داستان سکسی

فیلم های سکسی خارجی در MAME85.COM

عکس و کلیپ های سکسی ایرانی در KiR2KOS.NET

حس ناب سکس در چمدان پسرخاله

این یه داستان گی هست. طولانی هم هست. ماجرا بین دو پسرخاله اتفاق می افته و تقریبا تم تجاوز داره. همه مشخصات اصلی داستان رو همین اول گفتم که اون جقیای زودارضایی که میان فقط میخوان سریع یکی دو تا صحنه سکسی آبدوغ خیاری بخونن و آبشون بیاد و برن، بدونن اینجا قضیه از چه قراره. پس اگه حوصله خوندن ماجراهای مفصل با همه جزئیاتش رو ندارید، فحش مُحشاتونو همین اول بدید و بزنید به چاک. ولی اگه از دار و دسته جقیای زود انزال نیستید، از داستان و ادبیات و اصول نگارش و فضاسازی و تخیل داستانی و … سرتون میشه، پیشنهاد میکنم تا اخر بخونید و از اونجایی که خدا با صابرانه، قول میدم لحظات شیرینی هم براتون داشته باشه. ضمنا قبل از این دو تا داستان دیگه هم از من در این سایت منتشر شده: بغض یک مرد و گوشمالی اساسی برای شوهرخواهر شیطون. خوشبختانه هر دو بازدیدها و کامنت های بالایی گرفته. اگر دوست داشتید اونا رو هم بخونید.

یک هفته مونده به عروسی خواهرم مرتضی پسرخاله ام از شهرستان اومد تهران و قرار بود تا بعد از عروسی بمونه. تازه کنکور داده بود و نیاز به تفریح عوض شدن حال و هوای سرش داشت. تقریبا سه سالی بود که ندیده بودمش. چون توی این مدت فقط یک بار اومده بود تهران که باز من خودم اون موقع در سفر ترکیه بودم.
وقتی که رسید و رفته بودم از ترمینال دنبالش دیدم ماشاالله خوش تیپ شده و بر و رویی درست کرده واسه خودش. هم قیافش خوشگل بود هم تیپ و اندامش. خصوصا که منو یاد خواهرش فرشته مینداخت. فرشته 4 سال تهران دانشجو بود و با اینکه خوابگاه داشت، اما گاهی میومد خونه ما و با خواهرم لیلا دوست صمیمی بودن. توی این رفت و آمدها من کم کم سر ارتباطو با فرشته باز کردم و دوست شدیم و چند دفعه که خونه خالی بود، بهش خبر دادم اونم اومد و سکس های خوبی داشتیم با هم. البته فقط از عقب، چون از جلو نمی داد. خیلی دختر باحالی بود. هرزه و لاشی نبود.

حالا یک سالی میشد فرشته درسش تموم شده و برگشته بود شهرستانشون. وقتی مرتضی رو دیدم که مثل یک نهالی که تازه پا گرفته و کم کم داره جون میگیره، قد کشیده بود و خوشگلی و تازگی خاصی داشت، همه خاطرات روابطم با خواهرش فرشته برام زنده شد. انگار مرتضی توی چمدونش برام یه عالمه حس ناب سکس رو سوغاتی آورده بود. توی دلم گفتم خوبه اگر مرتضی پایه باشه توی این چند روزی که اومده و خونه ماست یه حالی می کنم باهاش. «چون که گل رفت و گلستان شد خراب، بوی گل را از که جوییم از گلاب» و مرتضی برام مثل گلابی بود که حالا که دستم به گل وجود فرشته نمی رسید، می تونستم بوشو از سوراخ نرم و صورتی داداشش حس کنم. البته هنوز که سوراخ مرتضی رو ندیده بودم ولی چون پوست صورت و دستاش سفید و کم مو بود و لب های صورتی رنگی داشت، حدس میزدم سوراخشم باید خوب باشه. خصوصا الان که یک مدتی بود با دوست دختر قبلیم کات کرده بودم و به خاطر مشغله هایی که دم عروسی خواهرم لیلا سر خودم و خونواده ام ریخته بود نتونسته بودم دنبال کس و کون هم برم مرتضی به عنوان یک کیس دم دستی خیلی خوب بود. من همیشه اولویتم سکس با زن ها و دخترها بوده و هست ولی از جوونی گاهی که پسر خوشگلی پا میداد بدم نمی یومد به کون پسرا هم بذارم وتا حالا چهارتا پسر هم کرده بودم. ولی ادم نامردی نبودم. هیچکدوم رو زوری نکردم و فریب ندادم. همه با تفاهم و با علاقه دو طرفه بود. هیچکدومشونم بار اولشون نبود هم دخترایی که کردم هم پسرایی که کرده بودم قبل از من به کسان دیگه ای داده بودن. حتی خواهر مرتضی که قبل از سکس با من فقط یک بار دیگه توی شهرستان به یکی که با هم قصد ازدواج داشتن از عقب داده بود که آخرشم ازدواج نکردن.

ولی مرتضی رو نمیدونستم چه جوریه؟ نمی دونستم اصلا پایه هست؟ این چیزا رو باید میفهمیدم. از اونجایی که خیلی عجله داشتم کارمو از همون روز اول شروع کردم. اخه خیلی تشنه سکس بودم. من که همیشه دور و برم پر بود، دو سه ماهی بود با هیچکس سکس نکرده بودم. حسابی کمرم پر بود و اگر میفهمدم مرتضی پایه است، حسابی کونشو دروازه میکردم توی این چند روز. از زوایای مختلف بررسیش میکردم بدن خوش فرمی داشت. تقریبا هم قد بودیم، شاید دو سه سانتی اون کوتاه تر از من بود و بدنشم لاغز و ترکه ای بود اما تناسب داشت.

توی همون اولین لحظاتی که فکر سکس با مرتضی به ذهنم خطور کرد، به نظرم رسید کون نقلی و گوشتیش یه جوریه که هر لپش راحت توی یک کف دستم جا میشه و انشاالله وقتی زیرخوابم شد، می تونم پنجه بندازم توی هر لوپ کونش و مثل خمیر ورزشون بدم به به چه حالی میده چنین کونی اگر آکبند هم باشه و تو بخوای اولین بار با یک کیر گنده صفرشو باز کنی. هی میرفتم توی اینطور تصورات خاک برسری و کیرم شق میشد و با هزار سختی میخوابوندمش. خوبیش اینجا بود که اون روزا خیلی کار داشتیم وهی حواسم به کارهای دیگه پرت میشد وگرنه از شق درد می مردم.

دیگه همون روز اول برای اینکه مرتضی رو بسنجم و ببینم میشه روش سرمایه گذاری کرد یا نه توی چند موقعیت باهاش شوخی هایی کردم که دیدم ماشاالله خیلی حاضر جواب و دریده بود. مثلا یک جا که داشت حوله و لباساشو از توی ساکش که توی اتاق من گذاشته بود، بر میداشت که بره یه دوش بگیره و خستگی چند ساعت راه با اتوبوس رو از تنش در بیاره، رفتم پیشش با خنده و شوخی بهش گفتم، اگه پشت و پهلوت، این ورت اون ورت، کلیه سوراخ موراخات نیاز به کیسه و لیف و سایش و مالش و خارش داشت، خبر کن خودم در خدمتتم. اونم نه تر کرد و نه خشک کرد با خنده و شیطنت خاصی به سمت کیرش یه نگاهی کرد و گفت قربون دستت اگه بتونی یه دست نوازش سر همین مرتضی کوچیکه بکشی ممنونت میشم. اصلا خواب و قرار نداره. من از این حاضر جوابیش خوشم اومد و فهمیدم جنبه شو داره و می تونیم پیشروی کنم.

یه کم جرأتم بیشتر شد و همونجا سر ساکش نشستم و نگاهی انداختم. خودش یه شرت زردرنگ با حوله و رکابی و یه شلوارک مشکی دستش گرفته بود و چشمم افتاد به یک شرط نارنجی داخل ساک. درش آوردم و گفتم خوش به حال مرتضی کوچیکه باباش چه لباسای خوشگلی براش میخره. معلومه نانازیه واسه خودش و بعد دستمو آروم بردم سمت کیرش میخواستم لمسش کنم. ولی اون زود خودشو عقب کشید و بلند شد سرپا و با همون حاضرجوابی خودش از روی همون شلواری که پاش بود کیرشو که معلوم میشد راست کرده، دستش گرفت و یه تکونی داد، گفت: گول لباسای رنگارنگشو نخور، گرگیه توی پوست بره. می تونه به آنی پارت کنه.

من خشکم زد از این رفتارش فقط با خنده گفتم جوووون اون دیگه چیزی نگفت فقط زل زد توی چشمام و زبونشو توی دهنش به شکل تحریک امیزی مثل وقتی که میخوان کس و کون لیسی کنن، تکون داد و رفت سمت حموم. حسابی جا خوردم از این رفتاراش. من 28 سالم بود و 10 سال از اون بزرگتر بودم. فکر میکردم بعضی جاها حداقل به خاطر تفاوت سنی مون حیا کنه و خیلی جواب نده به من ولی کم نمیاورد. حتی دو سه بار که باهاش توی موقعیت های مناسب شوخی دستی کردم، اونم مقابله به مثل کرد و اصلا شرم و حیا حالیش نبود.

خلاصه روز اول که سپری شد و شب موقع خواب رسید، مرتضی به خاطر خستگی دیشبش که توی راه بوده، زودتر خوابش گرفت. و مامانم که دستش بند بود، بهش گفت بره توی اتاق من که ساکشم اونجا گذاشته بود یا روی تخت من بخوابه یا از کمد دیواری پتو و تشک برداره و روی زمین بخوابه.

یکی دو ساعت بعدش وقتی منم رفتم بخوابم دیدم روی تخت خوابیده.منم از خدا خواسته گفتم، به به نه چک زدیم نه چونه، شکار خودش اومد تو خونه.

در اتاقو بستم و رفتم سمت تخت. چون تابستون بود و هوا گرم بود فقط یک ملافه روی تختم داشتم که باد کولر مستقیم به بدنم نخوره. که اونم مرتضی کشیده بود روی خودش. ولی انگار همه این اتفاقات دست به دست هم داده بود تا من بهانه کافی رو برای همخواب شدن با این پسر زیبا و خوش کون به دست بیارم.

فقط یک بالش دیگه از کمد دیواری برداشتم و رفتم سمت تختم. خلاصه برق رو خاموش کردم و گوشه ملافه رو بالا زدم و آروم سعی کردم خودمو توی تخت جا کنم. مرتضی از تکون ها بیدار شد و خواست با یک معذرتخواهی تخت رو خالی کنه و بره پایین بخوابه که نگهش داشتم گفتم:

کجا میخوای بری بگیر همینجا بخواب.
• گفت نه ببخشید نمیخواستم رو تختت بخوابم فقط اون موقع واقعا خوابم میومد گفتم تا تو بیای یه چرت میزنم و بعد بلند میشم میرم روی زمین.
نه بابا عزیزم، تعارف نداریم که قشنگ هر دو روی تخت جا میشیم.
• نه خوب اینطوری راحت نیستیم.
تعارف نکن بگیر بخواب. (و با دستام کشیدمش تا دوباره درازبکشه.)

دیگه اونم در حالیکه یک مقدار رفت کنار تا منم جا بشم، به پشت دراز کشید.
کم کم به نظرم وقتش بود که وارد عمل شم، بلکه همین امشب می تونستم کون پسرخاله قند عسلمو رو فتح کنم. هنوز که دوباره نخوابیده بود، بهش گفتم:

خوب از صبح نشد درست و حسابی حال واحوال کنیم پسرخاله، بگو ببینم حال دلت چه طوره؟
• گفت خوبم داداش. شکر.
مرتضی کوچیکه چی؟ خوابیده؟
• با خنده گفت نه بابا اون وقتی من می خوابم بیدار بیداره.
ای بابا چی میخواد؟ خوابش کن امشب با اون هیچ کاری نداریم.
• دیگه عادتشه. همیشه آماده به جنگه.
مرتضی جون از جلو که همیشه اماده به جنگی، از پشت چی؟
• من همیشه از جلو به جنگ پشت دیگران میرم.
نه بابا!
• به جون تو

برای اینکه گاردشو بشکنم، به سمتش رفتم و توی گوشش گفتم، بابا دیگه پیش ما اینقدر ادای تنگا رو در نیار و در همون حال دستمو گذاشتم روی سینش و یه بوس از گونه اش کردم. پوست صاف و کم موش فرق زیادی با خواهرش فرشته نداشت. فقط یه ذره پشت لبش سبز بود و تکاتوکی موهای سیاه در قسمت ریش ها و اطراف گلوش بود که واسه سن و سالش کم بود. بوسی که از صورتش کردم خیلی چسبید و دوباره کله مو بردم سمتش رفتم که یه بوس دیگه هم بکنم.

انگار از اینکارم خوشش نیومد، ولی نخواست بی جنبه بازی در بیاره گفت: داداش تو مثل اینکه خیلی می خاری ها! بعد پا شد از روی تخت و بالشتشم برداشت که بره.
بهش گفتم کجا میری؟ گفت من میرم روی زمین میخوابم. تا حالا مرتضی کوچیکه واسه فامیل راست نشده، ولی می ترسم تو امشب کار دست خودت بدی.

از این حرفش خوشم نیومد. برای من تحقیرآمیز بود. بچه پر رو علناً داشت منو توی خونه خودمون تهدید به گاییدن میکرد. با این رفتاراش حس کردم اونقدرا هم که فکر میکردم، به طعمه نزدیک نیستم.

در حالیکه اون فقط با یک بالشت روی فرش اتاق دراز کشیده بود، پا شدم رفتم از توی کمد دیواری بهش یه پتو و تشک دادم و وقتی دوباره برگشتم روی تخت، واسه جبران اون حرفش، بهش گفتم:

ولی خیلی ترسویی ها.
• برای چی؟
از ترس کونت، زود جیم فنگ شدی.
• به خاطر خودت بود داداش وگرنه کونت بدجور گرا میده بهم.

دیگه حرصم در اومد. حس کردم امشب دیگه مخ زنی جواب نمیده، انگار مرتضی سر لج افتاده بود. خواستم بحثو جمع کنم و با حالت خنده و شوخی گفتم: باشه بگیر بخواب اقا. کمتر کس بگو. حالا خوبه به ادعا مالیات نمی بندن، که هر جوجه تازه از تخم دراومده ای واسه ما بکن میشه.

با گفتن این حرف، یه دفعه مرتضی با یک حرکت سریع خودشو به تخت رسوند دستاشو گذاشت روی دو طرف شونه ام و صورتشو بهم نزدیک کرد و گفت: حرف حسابت چیه؟ تو از صبح یک چیزیت میشه. میخوای همین امشب هر چی رو گفتم بهت ثابت کنم؟ دیگه از شوخی و خنده توی حرفاش خبری نبود. حتی کمی خشم توی لحن حرف زدن و طرز نگاهش بود. نفس هاشم تند و عصبی وار بود. برای اولین بار توی اون تاریکی با نور کمی که از بیرون به اتاق میومد، خوی وحشی گری رو توی چشاش دیدم. یه لحظه کپ کردم موندم چی بگم.

خجالت بکش بی جنبه برو . من از تو ده سال بزرگترم. خواستم یه شوخی باهات بکنم.
• منم احترام بزرگتریتو نگه داشتم که تا حالا پارت نکردم.

دیگه منم عصبی شدم و در حالیکه داشت برمیگشت بره سرجاش، سریع کونشو یه انگشت کردم، گفتم: بیشین بینیم تو واسه هرکی لاتی واسه ما شکلاتی.

این حرف و اون کارم همانا و پریدن مرتضی روی تخت و دست به یقه شدنمون همانا. دو تا پسرخاله نصف شب توی اتاق خواب روی تخت به جون هم پیچیده بودیم و تازه اونجا بود که متوجه شدم مرتضی علی رغم ظاهر باریک و لاغرش، نیروی بدنی زیادی داره . طوری که توی بیشتر لحظات جدال در تخت خواب زور اون به من غالب بود و راحت منو می چلوند. با اینکه منم آدم ضعیفی نیستم. باشگاه میرم و جثه قوی ای دارم، اما زور این پسر چیز دیگه ای بود. انگار یک نیرو و یک اراده قوی درونی توی بدنش داشت.

مرتضی توی اون جدال شبانه به تلافی انگشتی که از کونش کردم منو به زور برگردوند و چند برابر بیشتر کون منو مالید و حتی شلوارکمو به زور درآورد. دست های قوی ای داشت پدر سگ. اما دیگه شرت رو نذاشتم در بیاره. وقتی با دستهاش به جون شرتم افتاده بود که اونم دربیاره و من مقاومت میکردم، چیزی نمونده بود که شرتم پاره بشه. دیگه داشت گریم میگرفت. دیدم کار داره به جاهای باریک میکشه گفتم، مرتضی غلط کردم بس کن. سر و صدا میشه زشته. شوخی کردم باهات بی جنبه نباش. دیگه نمیدونم چه طور شد از درآوردن شرتم منصرف شد و شروع کرد به مالین لپ های کونم از روی شرت. محکم کونمو توی مشتاش می گرفت و چند بارم سیلی زد به کونم. عصبانیتش مثل یک حیوون درنده بود. برق آسا و مرگبار. ناگفته نماند که منم از ترس آبرو و چون میخواستم جنجال بخوابه وقتی دیدم اون خیلی عصبانی است و هیچی حالیش نمیشه، یه مقدار کوتاه اومدم. گذاشتم دلشو خالی کنه. از مالیدن کونم دست کشید و روم دراز شد و نزدیک گوشم گفت، هر چی سرت اومد، حقته، مگه من با تو شوخی داشتم عوضی.

وقتی روم دراز کشید، برجستگی کیرشو حس کردم که به کپل هام فشار میداد و می مالید. از روی شلوار خودش و شورت من بازم معلوم بود کیر بزرگی داره. یک دستشو از زیر بغلم و بند رکابیم رد کرد و به سینم رسوند و یکم برجستگی سینمو فشار داد ولی زود ول کرد و با یک دست دیگش گلومو گرفت و سرمو به سمت خودش برگردوند، لاله گوشمو یه گاز کوچیک گرفت و گفت دیگه غلط اضافه نمی کنی بچه خوشگل، وگرنه به کونت میذارم خب؟

منم سریع گفتم خوب باشه ببخشید حاجی منظوری نداشتم.

بعد سه چهارتا بوس از گردن و گلو و زیرگوشم کرد و بدون هیچ حرفی آروم پا شد. چند ثانیه بی حرکت بالای تختم ایستاد و منم که نمیدونستم حرکت بعدیش چیه فقط همونطور که هنوز پشت به آسمون زیر چشمی می پاییدمش، بی حرکت دراز کشیده بودم. انگار یک بره بودم که توی دست گرگ اسیر شده بود. از دو ساعت قبل که توی رویای گاییدن مرتضی بودم تا الان که فقط همه تلاشم این بود که کونمو حفظ کنم، خیلی زود همه چیز وارونه شده بود. بعد از چهارپنج ثانیه که مرتضی بی حرکت ایستاده بود، با دستش یک دو تا ضربه از روی شورت به کونم زد که انگار با همین حرکتش اعلام کرد: «تموم شد، می تونی خودتو جمع کنی.» اون رفت سر جاش دراز کشید و منم اروم برگشتم و شلوارکمو کشیدم بالا و بندشو یک گره محکم زدم.

دیگه هیچکدوم هیچ حرفی نزدیم. سکوت عمیقی توی اتاق بود. انگار هر دو خوابیده بودیم اما معلوم بود که هر دو بیداریم. من شدیدا از خودم بدم اومده بود. از یک نوجوون 10 سال کوچیکتر از خودم، کم آورده بودم. علاوه بر اون خجالتم میکشیدم. حسابی خیط شده بودم هم پیش خودم هم پیش مرتضی. ابهت بزرگتریم شکسته بود. هی به کارهای اون روزم فکر میکردم. کاش اصلا چنین چیزهایی به ذهنم خطور نمی کرد. نفهمیدم کی خوابم برد. فردا صبح با صدای مامانم با کسلی از خواب بیدار شدم.

مامانم اومده بود پشت در اتاق و صدام میکرد امروز کلی کار داریم، قراره جهاز ببریم خونه عروس. چرا تا لنگ ظهر خوابیدی؟

از صدای مامانم هم من هم مرتضی با هم بیدار شدیم. روم نمیشد به چشمای مرتضی نگاه کنم و چیزی بهش بگم. اما یه لحظه با خودم فکر کردم بهتره همه چیزو خیلی عادی برگزار کنم و به اصطلاح طبیعیش کنم. چون مرتضی چند روز دیگه مهمون خونمون بود و تا موقع عروسی مامان و باباشم میومدن و نمیشد در این موقعیت بین ما کدورت باشه. در همین لحظه متوجه شدم مرتضی بدون هیچ حرفی داره بهم نگاه میکنه. نگاهش روم سنگینی میکرد. حتی زیرچشمی حس کردم یه پوزخند هم روی لبش هست. خیلی گستاخ بود من ولی با اینکه خیلی برام سخت بود، همه توانمو جمع کردم و انگار هیچ اتفاقی نیافتاده با خنده و شوخی گفتم: سلامت کو حاجی؟ بزرگتری گفتن، کوچیکتری گفتن!

اونم با یک لحنی که انگار داره با کارمند زیردستش حرف میزنه، پوزخند زد و گفت: بزرگتری مالیده شد دیگه. پاشو خودتو جمع کن خاله خودشو کشت از بس صدات کرد. منم باز با خنده گفتم کم کُس بگو بچه. اونم گفت: کس نمیگم، کُس میکنم. کُس هم نباشه، کون میکنم.

منظورشو کاملا فهمیدم. میخواست کنایه برسونه به جریانات دیشب. به هرحال لشکر پیروز بود دیگه. هرچه قدر من میخواستم جریانات دیشب زودتر فراموش بشه، اون برعکس مثل یک سردار فاتح از اونچه گذشته بود، خوشش اومده بود و هی میخواست قدرتش و پیروزیشو به رخ بکشه. منم برای بازسازی غرور شکسته ام، باز یه حرفی گفتم که کاش نمی گفتم. بسوزه پدر ادعا. همونطور که داشتم از جلوش رد میشدم، گفتم: توهم برت نداره، چون مهمون بودی مراعاتت کردم دیشب وگرنه الان کونت دروازه غار بود.
اونم انگار دنبال همچین بهانه ای بود. پاشو دراز کرد و منو لنگ انداخت و همزمان با دهنش صدای گوزیدن دراورد و گفت: بچه تهرونی پر رو . همون دیشب باید کار رو تموم میکردم، باز رحمم اومد بهت. ولی امشب دارم برات.

قشنگ معلوم بود دنبال بهانه میگشت و متاسفانه منم باز بهانه دادم دستش. رفتیم بیرون سر صبحانه اون خیلی شاد و بذله گو بود. کلا چنین شخصیتی داره، ولی اون روز بیشتر و من با اینکه سعی میکردم عادی باشم، ولی فکر کنم خانواده خصوصا آبجی لیلام فهمید کمی دپرسم.

در حین صبحانه عمو رمضون یکی از اقوام دور مادرم اون روز از شهرستان با یک وانت اومد و دو لنگ فرش دستبافت و یک سری خرت و پرت های دیگه که عمدتا خوراکی های محلی بود، آورد. مادرم دو لنگ فرش و چند قالیچه رو سفارش داده بود واسه جهاز خواهرم بافته و فرستاده بودن. با اومدن عمو رمضون و دو سه تا کارگر دیگه، رسما عملیات جهاز برون شروع شد. مرتضی هم خیلی کمک کرد انصافا. ولی لابه لای کمک ها در طول اون روز هر جا میتونست یه قلمبه ای، سیخی، انگشتی چیزی به من می رسوند. منم دیگه فهمیده بودم جنبه شوخی نداره، فقط تحمل میکردم و سعی می کردم تا حد امکان ازش فاصله بگیرم و برخوردی نکنم که جری بشه. به هرحال مراعات میکردم و میگفتم شاید بادش بخوابه خود به خود.

توی جریان جهازبرون دیدم که مرتضی علاوه بر قدرت بدنی بالا، شخصیت رهبری و فرماندهی هم داره. چند جا واسه جابه جایی اسون تر وسایل ایده های جالبی داد و خودشو حسابی مثل یک مرد بزرگ بین بقیه مردها وارد کرده بود. بابامم معلوم میشد خیلی ازش خوشش اومده. تا دو سه سال قبل آخرین باری که دیده بودیمش هنوز خیلی بچه بود. اصلا به رشد قدی و رفتاری امروزش نرسیده بود. انگار یه دفعه بالغ شده بود. شبم بعد از اون همه خستگی توی خونه، مشغول انجام چندتا کار فنی شد که مامانم مدت ها از من و بابام خواسته بود و با اینکه از دستمون میومد اما تنبلی کرده بودیم. مامانم چند بار گفت: خوب شد اومدی خاله جان. هم تو بهتر از پسرای بی خیر خودمی که انگار باید کارت دعوت ببریم براشون بگیم بیاید فلان شب فلان جا عروسی خواهرتونه تشریف بیارید. البته منظور مامانم دو تا داداش بزرگم سجاد و رضا بود که هر دو ازدواج کرده بودن و اسیر زناشون بودن.

اخر شب وقتی همه دونه دونه میرفتیم حموم تا عرق و خستگی یک روز اسباب کشی رو از تنمون در بیاریم، وقتی من حموم بودم، مرتضی نمیدونم کی خودشو رسونده بود پشت در حموم. حموم ما توی راهرو ورودی خونه است و دو تا اتاقک تو در توست. اتاقک اولی رو ما بهش میگیم سر حموم و برای رخت و لباس عوض کردنه و داخل اون باز یک دری هست که به خود حموم و محل دوش باز میشه. مرتضی اومده بود اونجا توی سرحموم هی به در میزد که باز کنم تا منو ببینه. حتی سایه اش منو می ترسوند. انگار داشتم از پشت شیشه مات در حموم چشمای وحشیشو میدیدم که زل زده به تن لختم. داشتم آب میشدم از نگاه خیره اش. ناخودآگاه متوجه شدم دستمو به حالت پوشش گذاشتم روی کیر و خایه ام تا یه حائلی باشه. در حالی که شیشه مات بود و هر دو از هر دو طرف فقط سایه تن همو می دیدم. با هر خواهش و التماسی بود، ردش کردم بره و برای اینکه شرشو فعلا از سرم کم کنم یه قول سرسری دادم که شب موقع خواب در خدمتش باشم.

اون شب یکی از دوستان خواهرم که قرار بود با شوهرش ساقدوش عروس و داماد باشن از شمال اومدن خونه ما و به مهمونامون اضافه شدن. عمو رمضون هم با اصرار مامان و بابا شب رو موندنی شد تا صبح برگرده شهرستان.

من دنبال راهی بودم که دیگه شب رو تنها با مرتضی توی یک جا نباشم. به همین خاطر پیشنهاد دادم مردها با هم بریم پشت بوم بخوابیم. خونه ما از معدود خونه های یک طبقه در اون محله است. ما اصلا عادت نداشتیم هیچ وقت بیایم پشت بوم. اما اون شب به عنوان تنها راه فرار از مرتضی که معلوم بود واسه شب و خلوت دوتاییمون توی اتاق خواب نقشه ها کشیده همین به ذهنم رسید.

یه روفرشی بردیم پشت بوم و به جز بابام، بقیه مردها یعنی من و عمو رمضان و مرتضی و آقا بهروز شوهردوست خواهرم رفتیم پشت بوم و میثم شوهر خواهرم که در کل دوران عقدشون بیشتر خونه ما بود و توی اتاق لیلا می خوابید، اون شب به افتخار ورود آقا بهروز که مهمون های خاص عروسی اونا بودن خواست که بیاد و در پشت بوم با ماها باشه و اونجا بخوابه. موقع خوابیدن مرتضی کنار خوابیده بود، بعد من، بعد میثم دامادمون، بعد بهروز و بعد عمو رمضون. همه کم کم خوابیدیم منم داشتم به خواب میرفتم که مرتضی آروم صدام کرد گفت بیا روی تشک من.

فکرشو نمیکردم اینقدر پر رو باشه. توی اون جای کم فاصله همه به هم خیلی نزدیک بود و ممکن بود با اندک خش خش و سر و صدایی کسی از خواب بیدار بشه و رسوایی بار بیاد.

اخم کردم و بهش گفتم :

امشب از اون خبرا نیست دیگه. زشته اینجا بفهم.

اخم اون ولی از من تیزتر بود.گفت:
• حرف نباشه. یا تو بیا روی تشک من یا جمع تر بخواب من بیام.

خجالت بکش. ماجراهای دیشب همونجا تموم شد. دیگه گندشو در نیار. یه غلطی کردم باهات شوخی کردم. تا قیامت میخوای تلافی کنی؟
• تو سر شوخی رو باز کردی، تموم کردنش با تو نیست.

قبل از اینکه بخوام چیز دیگه ای بگم یا فکر چاره ای بکنم، پتومو کنار زد، دستشو رسوند به لای پام و از روی شلوار به رونم چنگ زد و به آنی دیدم اومده توی تشک من و زیر پتوی من قرار گرفت. سرعت عملش و فرزی و چالاکیش مثل پلنگی بود که میره شکار طعمه. فاصله من تا دامادمون میثم شاید به زور سی سانتی متر میشد. با این حرکت مرتضی خیلی شوکه شدم. یک عالمه استرس به جونم ریخت طوری که انگار بدنم فلج شده بودم. فقط میخواستم سر و صدا نشه. مرتضی هم از همین نقطه ضعف من نهایت استفاده رو می برد. من می خواستم با نقشه خواب روی پشت بوم و در کنار بقیه، دست و پای مرتضی رو ببندم ولی در واقع خودمو در موقعیت آچمزی قرار دادم.

مرتضی به محض اینکه اومد زیر پتو، در ادامه سلسله حرکات پلنگ وارش اینبار به تن من پیچید و لباشو گذاشت روی گلوم. شروع کرد به بوسیدن و لیس زدن.
نیروی خیلی بالایی داشت. با دستان قدرتمندش تمام تنمو می مالید خصوصا باسنمو و فشار میداد سمت خودش. کیرش دوباره بلند شده بود. ولی کیر من از شدت استرس همونطور خواب بود. فقط آروم و بی حرکت بودم تا مرتضی هم آروم باشه. مرتضی دستشو برد سمت شلوارم خواست در بیاره. قلب من از استرس روی هزار میزد. این لحظه دیگه زبونم باز شد و بهش گفتم، جان مادرت ابروریزی نکن. فاصله مون تا میثم دو وجبم نیست. با اندک سر و صدایی بیدار میشه.
گفت نترس. بیا بریم روی تشک من تا فاصله بیشتر شه.
وقتی دیدم ول کن نیست گفتم پس بیا بریم پایین، توی اتاق خوابم.
قبول نکرد گفت:اتفاقا اینجا حالش بیشتره.
دیدم چاره ای نیست. قبول کردم که حداقل بریم روی تشک اون تا یک متر فاصله باشه بینمون با میثم.
ولی اگریک کدومشون به هر دلیلی بیدار میشد و نگاهی مینداخت به سمت ما قشنگ می دید که ما دو نفر توی یک تشک و پتو همو بغل کردیم. چون آلودگی نوری تهران اینقدر زیاده که حتی نصف شبا هم از هر زاویه ای نورهای کم و زیاد همه جا هست و اصلا تاریکی مطلق نیست توی این شهر.

بعد از اینکه رفتیم روی تشک مرتضی به شونه چپ و راست روبه روی هم خوابیدیم و پتورو تا روی سرمون کشیدیم و اونم سریع رفت سراغ شلوارم. اون شب یک شلوار اسلش پوشیده بودم. چون مهمون غریبه اومده بود با شلوارک راحت نبودم. بند شلوارمو باز کرد و تا زانو کشید پایین. یه کم دستشو برد لای پاهام رونمو مالید و بعدم از روی شورت رسوند به کونم و چنگ انداخت. رو در رو بودیم و صورتمو و گلومو می بوسید و می لیسید. بدن هر دو مون داغ شده بود. اون از شهوت و من از استرس.

من یک تیشرت نخی نازک تنم بود. دستشو از زیر تیشرت تا سینه هامم برد و مالید. منم همچنان بی مقاومت و تسلیم محض بودم. وقتی متوجه شد که هیچ مقاومتی نمی کنم، رفت سراغ کاری که دیشب نتونسته بود انجامش بده. دستشو گذاشت روی کش شورتم و کشید پایین. بدنم از درون شروع کرد به لرزیدن و بغض راه گلومو گرفته بود. به سختی مقاومت کردم که اشکم درنیاد. نمیخواستم بیشتر از این ضعف نشون بدم. اما دیگه همون وضعیتم نهایت ضعف بود. مثل یک بره رام و مطیع گرگی بودم که شکارم کرده بود. شورتمو که تا بالای زانو کشید پایین، دستشو به کیر و خایم رسوند. کیرم از شدت استرس کاملا خواب و شل بود. یه دفعه درگوشم گفت کیرت همینه اینهمه قُپی میومدی؟

توی دلم گفتم اون روزا که من با همین کیر خواهر خودتو میکردم، نبودی که اندازه واقعیشو ببینی. ولی به اون هیچی نگفتم. جای کل انداختن نبود اونجا. بعد شلوار و شورت خودشو کشید پایین و دست منو گرفت و گذاشت روی کیرش. دیدم یا خداااا واقعا بزرگ و سفت بود. بعد با کیر سفتش زد به کیر من و گفت: امیرحسین کوچیکه با یک کیر واقعی آشنا شو. بازم با کیر سفتش محکم به کیرم و حتی خایه ام میزد. دردم گرفت و خودمو مچاله کردم. بعد از اون همه تجربه کُس و کونی که کرده بودم، حالا پیش مرتضی مثل یک پسر شونزده هیفده ساله ای بودم که زیر سلطه مردی چهل ساله و با تجربه گرفتار شده. وقتی خودمو مچاله کردم، انگار باسنم از زیر پتو زده بود بیرون. یه باد سردی بهم خود ولی مرتضی زود با پنجه قدرتمندش به باسنم چنگ انداخت و دوباره بدنمو به خودش نزدیک کرد و باز با کیرش مثل تازینه به کیر و خایه ام زد. اینبار بهش گفتم نکن دردم میاد.

خنده شیطنت امیزی کرد،گفت ای بابا هنوز که تو نکردم. اونموقع چی میگی؟
بعد گفت: برگرد.
اصلا نمی خواستم سوراخمو در اختیارش بذارم. گفتم:

بیخیال. در همین حد بسه.
• نترس آروم میکنم.

با جدیت گفتم:

حرفشم نزن.

دوباره دستمو گذاشت روی کیرش، گفت:
• دارم از شق درد میمیرم. این تا ابم نیاد، نمی خوابه. نترس من کارمو بلدم. خیلیا رو کردم خوششون اومده. امتحان کن.

جان مادرت این یک قلمو بیخیال شو
• پس ساک بزن
نمیشه اینجا ول کن.
• ای بابا پس برگرد لاپایی بزنم
خب از جلو بزن.

تنها سپر دفاعیم در اون لحظات پر استرس و بیچارگی فقط همین بود که حداقل برنگردم تا سوراخم کامل در اختیارش قرار نگیره.

اونم تف کرد توی دستش و کشید به لای پام. بعد یه تف دیگه کرد و اینبار کشید به کیرش. اینقدر محو کاراش شده بودم که دیگه بیشتر لحظات حواسم از بقیه پرت میشد. بهم گفت پاهاتو روی هم بذار. منم انجام دادم و بعد مرتضی کیرشو فرستاد لای پام و یه کم عقب جلو کرد. کیر و خایه ام مزاحمش بود. مثل یک تیکه آشغال بی ارزش زدشون کنار و بهم گفت با دستم نگهشون دارم. گفتم خوب برو یه ذره پایین تر گفت میخوام فیس تو فیس باشیم.

ولی همون موقع هم فیس تو فیس نبودیم. بیشتر صورتش روی گلوم بود. البته فهمیده بودم انگار روی گلو و گردن کراش داره. هی می بوسید. شاید چون صورتم ریش داشت. اما چند روز قبل که آرایشگاه بودم، یه خط ریش تمیز انداختته بود و حسابی یک تیکه از گلو و گردنم با تیغ شیو شده بود، صاف و تمیز بود.
درحالیکه لاپایی میزد و گلومو می بوسید، نفس های گرمش بهم میخورد و دل منم حالی به حالی میشد.

بعد از چند دقیقه دوباره بهم گفت برگردم. اگرچه هنوز عقلم بهم میگفت، برنگردم و کون بی دفاعمو درمعرض خطر مستقیم این آدم حشری خر زور قرار ندم، ولی دیگه توان مقاومتم نسبت به اول کم شده بود و هر لحظه که میگذشت بیشتر میل به تسلیم شدن کامل داشتم. خصوصا که توی نگاهش جذبه و تحکم خاصی موج میزد. برای همین فقط با گفتن این جمله که تو نمی کنی هاااا. فقط لاپایی میزنی، برگشتم و پشتمو بهش کردم.

وقتی برگشتم زاویه دیدم طبیعتا عوض شد. دیگه در این حالت می تونستم راحت هر سه نفر دیگه رو زیر نظر داشته باشم. هر چند اینقدر همه شون خسته بودن که ظاهرا هر سه تا خواب بودن. البته فقط خواب عمو رمضون پر سر و صدا بود و علاوه بر خر و پف یکی دوبار از پایینش هم شیپور زد.

وقتی برگشتم، مرتضی اولین کاری که کرد این بود که دستشو تفی کرد و کشید به سوراخم. زود واکنش نشون دادم و دستشو از روی سوراخم کشیدم و گفتم:

قرار بود فقط لاپایی باشه، به سوراخ کاری نداشته باش.
• بابا چرا اینقدر میترسی مثل دخترای دبیرستانی. کاری نمیشه که. من بلدم. زیاد دردت نمیاد.
گفتم اصلا فکرشم نکن.
• باورکن من بزرگتر از تو رو هم کردم خیلی هم خوششون اومده. تو هم یک بار امتحان کن.
گفتم نه. فقط لاپایی . تا همینجاشم دیگه خیلی زیاده

راضی شد لاپایی بزنه. میثم دامادمون زیاد وول میخورد. با هر تکونش قلبم هُری می ریخت پایین. بدترین حالتش این بود که توی یکی از وول خوردناش کاملا برگشت و رو به سمت ما خوابید.

حتی مرتضی که خیلی نترس بود هم انگار برای چند دقیقه کپ کرد، آروم سرشو گذاشت روی بالشت و دراز کشید و هیچ تکونی نمی خورد و کیرش لای پام، یواش یواش کوچیک شد. بعد از حدود یکی دو دقیقه که فهمید میثم واقعا خوابه، دوباره آهسته کارشو شروع کرد.
تا اراده کرد کیرش دوباره مثل سنگ سفت شد. یه لحظه بهش حسودیم شد. چون من خودم به این سرعت کیرم راست نمیشه.

بخت یار بود و میثم دامادمون بیدار نشد و بعد از شاید یک ربع دوباره همونطوری که خواب بود، روشو به سمت آسمون برگردوند.

مرتضی بی وقفه لاپایی میزد و هر وقت رطوبت لای پام خشک میشد، دوباره تف مالی میکرد و با قدرت ادامه میداد. یکی دو دفعه هم رفت سراغ سوراخم و تف زد. اما اوایلش گاردم سخت بود و نمیذاشتم زیاد پیشروی کنه. ولی از اونجایی که کارشو خوب بلد بود، کم کم خودمم دلم میخواست بهش اجازه ورود بدم. ولی روم نمیشد علنی بگم، بکنه.

ولی یه بار که سرشو آورد نزدیک گوش و گردنم که ببوسه، منم ناخودآگاه سرمو برگردوندم سمتش و نزدیک کردم به صورت و لب هاش. و یک لب درست و حسابی رفتیم با هم. اونم زرنگ بود و فهمید این لب دادن داوطلبانه یعنی مجوزی برای تموم کردن کار. بلافاصله بعد از لب، یه تف گنده کرد توی دستشو و کشید به سوراخم. بعدم شروع کرد به انگشت کردنم. فقط انگشت اشاره شو فرو میکرد توی مقعدمو و می چرخوند. کمی درد داشت اما لذتش بیشتر بود. بعد پنجه شو انداخت توی رونم و پای راستمو انداخت بالا روی پای خودش و خودشو یه کم پایین تر کشید و کیرش قشنگ تنظیم شد روی سوراخم. یه کمی دلهره داشتم اما هیجانش بیشتر بود. یه کم که در مالی کرد با یه فشار شدید خواست کیرشو وارد کونم کنه. اما نمی رفت. لامصب خیلی بزرگ بود کیرش. هر چی تلاش کرد نمی رفت. با فشارهایی که میاورد سوراخم درد میگرفت. اما تحمل می کردم. وقتی مطمئن شد نمیره شروع کرد دو انگشته، سوراخمو باز کردن. بعد از چند دقیقه که انگشت کرد دوباره کیرشو تفی کرد و گذاشت در کونم و فشار داد. بازم نمیرفت. ولی بعد از چند بار فشار دادن و تغییر دادن جاش، بالاخره با یکی از فشارهایی که آورد، فکر کنم سر کیرش بالاخره رفت توم. انگار که برق پرید از سرم. یه لحظه اصلا نفهمیدم چی کار کردم. بعدا که به خودم اومدم فهمیدم با یک آی نسبتاً بلند، خودمو با شدت از بغلش کشیدم بیرون و تا نصف بدنم از زیر پتو خارج شد و افتادم روی تشک خودم.

برای چند دقیقه هیچکدوم هیچ حرکتی نکردیم. انگار هر دو از صدای فریادم ترسیده بودیم. بعد از دو سه دقیقه وقتی خوشبختانه هیچکدوم از اون سه نفر بیدار نشدن یا حداقل تظاهر کردن که بیدار نشدن مرتضی دوباره منو کشوند کامل روی تشکش و پتو رو کشید رومون و خواست کار رو شروع کنه.اما من دیگه جدی تر از اول مقاومت کردم. گفتم نه درد داره. فقط لاپایی بزن.
اونم زیاد اصرار نکرد و آروم در گوشم گفت: باشه امشبو بیخیال ولی بعدا سر فرصت بازت می کنم و تا دسته جا میکنم توت.
دوباره تف مالی کرد و لاپایی زد.

بعد از چند دقیقه آبش اومد و لای پاهام ریخت. منم کم کم همه استرس هام خوابیده بود. اون سه نفر هم اینقدر اون روز خسته شده بودن که غرق خواب بودن. بعد از اومدن آبش من انگار میخکوب شده بودم. برای چند دقیقه همینطور بی حرکت با شلوار و شرتی که تا زانوم پایین بود زیرپتو و روی تشک مرتضی افتاده بودم. حتی سعی نکردم آب خودمو بیارم.
بعد از چند دقیقه مرتضی اومد. سریع شلوار و شورتمو بالا کشیدم و پا شدم که برم پایین توی توالت خودمو تمیز کنم. توی توالت دیگه حس شهوتم خوابیده بود و به فکر جق زدن نبودم. فقط سعی کردم تا حد امکان آب مرتضی رو از لای پام بشورم و با دستمال توالت کامل همه جامو خشک کنم. حسابی بهم گند زده بود پدر سگ. شلوار و شورتمم کثیف شده بود. اما اون ساعت بامداد که فکرکنم 3:30 بود نمی تونستم برم حموم یا لباس عوض کنم.

دوباره برگشتم بالا.بدون هیچ حرفی با مرتضی خوابیدم. دیگه داشت صبح میشد و حتی یک ساعت هم نخوابیده بودیم. فردا هم کلی کار داشتیم.

صبح نزدیک ساعت 10 بودم مادرم اومده بود بالای سرم و با غرغر داشت بیدارم کرد. گفت این روزا کلی کار داریم تو تا کله ظهر میخوابی؟ مرتضی هم هنوز خواب بود. مامانم به اون کاری نداشت. اون مهمون بود.

در طول اون روز دائما یک گوشه ذهنم به مرتضی و اتفاقات این دو شب اخیر مشغول بود. مغزم هنوز نمی تونست اتفاقات رو درست هضم کنه چون خیلی سریع پیش اومده بود.اونم کاملا برخلاف تصورات قبلیم. فقط سعی میکردم از سر ترس یا خجالت از مرتضی هرچه بیشتر فاصله بگیرم. اما اون خودشو دائم بهم نزدیک میکرد. با جنم و اقتدار خاصی که داشت عصای دست مامانم شده بود و حتی انگار پشت بابامم بهش گرم بود.

تا شب چند تا مهمون دیگه به خونمون اضافه شدن و من بالاخره یه جا تصمیم خودمو گرفتم. این ماجرا رو همینجا تموم می کنم. دیگه به مرتضی اجازه نمیدم پاشو از گلیمش درازتر کنه. وسط کارا یه بار به یه بهانه ای سوار موتورم کردمش و بردمش مغازه بابام که این روزا به خاطر عروسی خواهرم تعطیل کرده بودیم، داخل مغازه خواستم جدی باهاش حرف بزنم و زهرچشم بهش نشون بدم، اما بحثمون بالا گرفت و وسط بحث چند تا قپی هم براش اومدم اما اون پر رو تر بود. اصلا کم نمیاورد.هر چی بیشتر میگذشت بیشتر ازش می ترسیدم. ظاهرش اول اصلا نشون نمیداد که دارم با یکی از لات بچه های تخس شهرستانی در میافتم که با کلی انرژی و اراده هر مانعی که سر راهش باشه رو ، میگاد. دست بر قضا انگار روی تهرانیام کراش داشت. توی تیکه متلک هایی که مینداخت قشنگ معلوم بود. جوجه تهرونی، تهرونی چون لاش، بکن ترین پسرای تهرانم بچه چونن همشون. همش میگفت تهرانی جماعتو باید خشکه گایید. شما تهرانیا فقط به درد گاییده شدن میخورید. خوب گوشتایید همتون از دختر و پسر

آخر جر و بحث اون روزمونم دوباره یه حرفی رو تکرار کرد،گفت: خودت سر شوخی رو باز کردی ولی بستنش با تو نیست.

در نهایت من خیط و خنک و مرعوب تر از اول مغازه رو بستم و هر دو دوباره سوار موتور شدیم. وقتی پشتم نشست به شکل معنی داری خودشو بهم چسبوند و دستای کشیده شو اول روی دو تا رون پام گذاشت و بعد دور شکمم حلقه زد. اون حالتی خیلی ضایع بود. مثل دو تا عاشق و معشوق ولی خوش نداشتم باهاش حرف بزنم. چند بارم به بهانه حرف زدن لبشو میاورد نزدیک گوش و صورتم. واقعا دلهره داشتم که یه آشنا توی اون حالت ببینتمون.

دیگه همش فکرم این شده بود که چه طوری از دستش در برم. حالا روزا که اینقدر گرفتاری داشتیم که کاری نمی تونست بکنه ولی از شبا می ترسیدم.

اون روز رو بیشتر خونه خواهرم (تازه عروس و داماد) بودیم و داشتیم یه سری تعمیرات جزئی انجام می دادیم تا قبل عروسی همه چیشون اوکی باشه. سعی کردم یه جوری تنظیم کنم که شب رو مجبور شیم واسه خوابم اونجا بمونیم. و من موقع خواب بپیچونم و ناغافلی برم سوار موتور شم و برم خونه خودمون. همین کارم کردم وقتی ساعت 11 شب شام خوردیم، همه خسته و هلاک بودیم، خوابمون گرفت. 4 نفر بودیم من و مرتضی و دامادمون و داداشش. من گفتم نا ندارم تا خونه خودمون برم همینجا بخوابیم فردا هم که باز همینجا کار داریم. همه قبول کردن.

مرتضی طوری تنظیم کرد که کنار من بیافته. منم تا همه دراز کشیدن به بهانه یه تلفن ضروری از خونه زدم بیرون و رفتم پایین سمت پارکینگ سوار موتور شدم و گازشو گرفتم و اومدم خونه خودمون. توی دلم میخندیدم به اینکه خوب مرتضی رو قال گذاشتم امشب.

توی خونه کلی مهمون داشتیم. خالم و شوهرخالم و دخترشون فرشته هم از شهرستان رسیده بودن. وقتی فرشته رو دیدم اون خیلی گرم و صمیمی برخورد کرد ولی من خیلی دپرس و پکر شدم. یه حال غریبی پیدا کردم اصلا. آخه یه زمانی من اینو میکردم ولی حالا در حال فرار از دست داداش کوچیکش بودم که اون میخواست منو بکنه. عجب روزگار وارونه ایه.

مامان و بابام مشغول برنامه ریزی برای جای خواب مهمونا بودن. من که خیلی خسته بودم یه سلام و احوالپرسی گذرا کردم و سریع رفتم یه دوش گرفتم و زدم به اتاقم واسه خواب. فقط وقتی خیالم راحت شد امشب دیگه مرتضی رو پیچوندم، به دامادمون یه پیامک دادم که من اومدم خونه خودمون نگران نباشید.

روی تخت دراز کشیدم و آماده خواب که شدم. ساعت از یک شب گذشته بود. خونه کمی آروم گرفته بود. مهمونا کم کم مهیای خواب میشدن. یه دفعه دیدم صدای زنگ خونه اومد. یعنی کی بود این موقع شب؟

یکی در رو باز کرد. اتاق من یه پنجره به حیاط خونه داشت. از صدای سلام و احوالپرسی مامان و بابام با کسی که وارد شده بود، فهمیدم مرتضی است!

یا خداااا این دیگه چه سریش بد پیله ایه. این موقع شب چه طوری خودشو رسونده اینجا؟ حتما آژانس گرفته. همه بدنم یخ کرد. اضطراب بدی اومد سراغم و روی تخت خشکم زد.

صدای مرتضی اومد که از مادرم پرسید، امیرحسین تو اتاقشه؟
مامانم گفت آره تازه رفته فکر کنم هنوز بیدار باشه. شام خوردی خاله جان؟
آره خاله ممنون. برم بخوابم فقط که خیلی خستم.
خاله دورت بگرده. برو بخواب قربونت برم. الهی خیر ببینی این روزا خیلی به زحمت افتادی.
صدای بابامم از جایی دور تر اومد که میگفت: خدا قوت پهلوون . ایشاالله دومادی خودت جبران کنیم. (بابام کمتر از کسی تعریف میکرد.الانم بیچاره نمیدونست این پهلوونی که داره تعریفشو میکنه چه نقشه هایی شومی واسه پسرش کشیده)

نزدیک شدن مرتضی به در اتاقمو حس می کردم. بدنم یارای این رو نداشت که بلند شم و برم در رو قفل کنم. تنها کاری که تونستم بکنم این بود که روی یک شونه و به سمت رو به در اتاق چرخیدم و کمی بدنم رو مچاله کردم و ملحفه نازکی رو که فقط برای جلوگیری از برخورد مستقیم باد کولر تا ناحیه سینه روم کشیده بودم کامل تا روی سرم بالا کشیدم. هیچ وقت عادت نداشتم ملحفه رو روی سرم بکشم چون حس خفگی بهم میداد نمیدونم چرا اینبار ناخودآگاه این کار رو کردم.

در باز شد، من فقط صدای قدم های اروم مرتضی رو میشنیدم که مستقیم اومد سمت تختم. چشمامو زیر ملحفه کاملا بستم و به هم فشار میدادم. دلم مثل سیر و سرکه داشت میجوشید. مرتضی قطعا این موقع شب فقط واسه

دسته بندی:

بازگشت به صفحه اول وب سایت و لیست تصادفی داستان ها