داستان های سکسی | انجمن سکسی کیر تو کس

بیش از سی هزار داستان سکسی

عکس و کلیپ های سکسی ایرانی در KiR2KOS.NET

فیلم های سکسی خارجی در MAME85.COM

نکوهش (۲ و پایانی)

لینک قسمت (های) قبل در پایین صفحه…

بعداز این حرف فاطمه ، هر لحظه به لیوان آب نگاه میکردم خنده ام میگرفت ، فاطمه بهترین دوست من بود … شاید تنها دختری که میتونستم بهش اعتماد کنم … اتوبوس حرکت کرد و چند دقیقه ای بود به خیابان ها خیره شده بودم ، به مردم نگاه میکردم … گاهی به فکر فرو میرفتم ، گاهی هم بر میگشتم و داخل اتوبوس رو نگاه میکردم ، دیدم یکی داره از صندلی عقبی صدام میزنه ، برگشتم و نگاه کردم ، دیدم “استاد صادقی” هست ، استاد یکی از درس های تخصصیمون که خیلی هم خانم مهربونی بود.

خانم جمشیدی ، بعداز امتحان دنبالت میگشتم میخواستم یه موضوعی رو بهت بگم
++ درخدمتم ، چه موضوعی؟
راستش ما یک شرکتی داریم ، من دیدم شما فعال هستید نسبت به بقیه دانشجوها ، با شوهرم صحبت کردم ، به جای یکی از نیروهامون که براش مشکلی پیش اومده ، شما بیای داخل شرکت ما مشغول به کار بشی اگر دوست داشته باشی
شاید این صحبت خانم صادقی ، بهترین هدیه ی چند ماه گذشته ی من بود ، بدون هیچ صحبتی ، قبول کردم ، حتی نپرسیدم باید چیکار کنم … چون موجودی حسابم ، آخرین قطره هاش بود و این تنها راهی بود که میتونستم زندگیم رو سروسامان بدم.
خوشحال برگشتم خونه ، لباسام رو عوض کردم و رفتم سر خاک پدرو مادرم ، این بار رفتم تا یک خبر خوش رو بهشون بدم ، کنار خیابان ایستاده بودم و منتظر تاکسی ، تا اینکه یهو اشکان رو دیدم ، وایساد و گفت
+نازنین خانم اگر جایی میخوای بری برسونمت
++ نه ممنون تاکسی میاد الان
ای بابا تعارف میکنی؟ خب شما سوار شو ، کرایه بده
نمیدونم چرا ، اما انقدر اشتیاق داشتم که زودتر به قبرستان برسم ، سوار ماشین اشکان شدم ، اولاش همه چیز آروم بود ، تا اینکه اشکان رفت توی یه خیابون دیگه و بهم گفت یک راه نزدیک تر میشناسه … من خواهش کردم از همون راه بره اما گوش نداد ، فقط میگفت نگران نباش میرسونمت ، هرچه جلوتر میرفت حس میکردم داریم دور تر میشیم از مقصد ، دیگه صدام بیرون اومده بود … ترس وجودم رو گرفته بود …
++ لعنتی ترمز کن من پیاده بشم وگرنه در ماشین رو باز میکنم میپرم پایین
++ آشغال بهت میگم وایسا میخوام پیاده شم
فقط میخندید و گاز میداد … از ترس اشک هام دونه دونه مثل شمیم سرد روی برگ های درخت ، آروم آروم میریختن روی صندلی چرم ماشین اشکان … فریاد میزدم ، تورو خدا نگهدار میخوام پیاده بشم …
بالاخره ایستاد ، در ماشین رو باز کردم و اومدم پایین ، در لعنتی ماشینش رو بستم ، صورتم خیس اشک بود ، روم رو برگردوندم و دیدم مهسا ( همسایه من که در لینک قسمت (های) قبل در پایین صفحهی داستان گفتم دختری فاحشه هست ) ایستاده ، بهم نگاه میکرد و بلند بلند میخندید ، اومد نزدیک ماشین اشکان ، در ماشین رو باز کرد و با هم رفتن … تازه فهمیدم چی شده بود … شده بودم عروسک خیمه شب بازی اشکان و دوست دخترش.
با بدبختی یک تاکسی گرفتم و برگشتم خونه ، حتی قبرستان هم نرفتم ، برگشتم روی تختم نشستم ، زانوهام رو بغل کردم و به همون پنجره ای با شیشه ی ترک خورده نگاه کردم ، پنجره ی اتاقم ، اتاقی که پر شده بود از غم دخترک دلشکسته ای که دنیاش سیاه شده بود ، بغض گلوم رو گرفته بود ، هر کاری کردم نتونستم بغضم رو خاموش کنم ، مثل اینکه آتیش غم من ، با هیچ آبی خنثی نمیشد ، گریه کردم ، فقط به پنجره ی اتاقم نگاه کردم و گریه کردم ، به همون پنجره ی شکسته ای که پول تعمیرش رو هم نداشتم.
امتحانات تموم شده بود ، چند هفته گذشته بود و از تماس خانم صادقی هم خبری نبود ، ناامید و خسته روزها رو شب میکردم … چند جا برای کار رفتم ، اما اونها ازم مهارتم رو نمیخواستن ، اونها به بهانه ی کار ، فقط یکی رو میخواستن که خواسته های کثیفشون رو ارضا کنه … دیگه حتی روم نمیشد قبرستان برم … انقدر خسته بودم که حتی داشتم به پیشنهاد مهسا فکر میکردم ، به قبول کردن پیشنهادی که حتی از بیانش نفرت داشتم.
دل رو زدم به دریا ، رفتم در خونه ی مهسا رو زدم
به به سلام نازنین خانم … ببین واقعا ببخشید واس اون اتفاق ، همه اش تقصیر اشکان بود
++ اشکالی نداره … میگم یادته درمورد یه کاری بهم گفتی …
صدایم میلرزید وقتی از چنین کاری حرف میزدم ، اما چیکار میتونستم بکنم ، چطوری پول برق و آب و گاز رو میدادم ، چطوری خرجم رو در می اوردم … خنده های ملیح شیطانی مهسا داشت من رو غرق خودش میکرد ، انگار توی اقیانوسی از سیاهی ، تنهای تنها داشتم غرق میشدم…
اوی نازنین کجایی ، ببین من هماهنگ میکنم ، تو فردا شب ساعت یازده برو به آدرسی که بهت میدم.
حرفش که تموم شد ، زود برگشتم خونه ، در رو محکم بستم و روی تخت دراز کشیدم ، هنزفری رو گذاشتم توی گوشم و به شعری که همیشه مادرم برام میخوند گوش دادم:
عروسک قشنگ من قرمز پوشیده
تو رخت خواب مخمل آبی خوابیده
یه روز مامان رفته بازار اونُ خریده
قشنگ‌تر از عروسکم هیچ‌کس ندیده.
عروسک من
چشماتُ وا کن
وقتی که شب شد
اون وقت لالا کن
بیا بریم توی حیاط با من بازی کن
توپ بازی و شن بازی و طناب بازی کن
اروم خوابم برد … همیشه این آهنگ آرومم میکرد … یه شعر بچگانه ی ساده که برای من گاهی مثل استامینوفن میموند …
صبح که شد ، بعد از اینکه صبحانه خوردم ، رفتم قبرستان پیش پدر و مادرم … اخه اون روز آخرین روزی بود که میخواستن دخترشون رو پاک و با حیا ببینن … تا رسیدم قبرستان و کمی پیش خانواده ام موندم و برگشتم خونه ، ظهر شده بود ، داشتم غذا درست میکردم که صدای در خونه اومد ، زیرگاز رو کم کردم و رفتم ببینم کیه ، دیدم مهسا هست ، یه پلاستیک هم دستشه.
سلام ، بیا اینا رو برات اوردم ، امشب خواستی بری مجهز باشی ، یکم لوازم ارایشی و چیزای هست که لازمت میشه .
داخل پلاستیک رو نگاه کردم ، دیدم یک چاقو هم هست
++ چاقو؟ این چیه؟
بابا خب اینم لازمت میشه دیگه ، یهو طرف قابل اعتماد نیست ، بالاخره باید از دستش فرار کنی دیگه
رنگم شبیه گچ شده بود ، دیگه ترسیده بودم
نترس بابا ، تا حالا که نشده ، فقط برای احتیاط بذار توی کیفت
++ باشه . ممنون
رفتم و غذام رو خوردم ، دیگه گذر زمان از دستم در رفته بود ، صدای زنگ پیام گوشیم رو شنیدم
یک ساعت دیگه ، خیابان گلستان ، روبروی پارک صدف
پیام از مهسا بود. سریع خودم رو جمع و جور کردم … یه مانتوی تنگ رنگی ، یه رژ خونی ، یه عطر سکسی … اینم ااز چاقو.
با کلی استرس کفشامو پوشیدم و در خونه رو قفل کردم ، انقدر هول بودم که هر کس منو میدید بهم مشکوک میشد … توی اون شب تاریک ، موقع راه رفتن فقط به موزاییک های کف پیاده رو نگاه میکردم … خیابان گلستان زیاد از خونه دور نبود ، پس تا اونجا قدم زدم ، توی خیابان هیچکس نبود ، انگار فقط من و افکارم ، توی ظلمات دل شب شناور بودیم ، دیگه تقریبا نزدیک پارک صدف شده بودم ، آهسته آهسته قدم بر میداشتم و درختای توی پارک نگاه میکردم … حتی درخت ها هم از من خوشبخت تر بودن چون یک باغبان داشتن که بهشون آب بده ، برگای کهنه اشون رو بچینه ، اما من تنها همدمم ، همون پنجره ی اتاقم بود.
هر چند ثانیه ، به خیابان خیره میشدم و در میان زوزه ی باد ، منتظر شنیدن صدای ماشینی بودم که هیچوقت دوست نداشتم چشمم به چراغ لعنتی اش روشن بشه … ساعت از یازده هم رد شده بود ، اما انگار از دور داشتم یک ماشین سیاه رنگ رو میدیدم … در بازه ی زمانی رسیدن ماشین به من ، در همین لحظات پایانی نجابتم ، به تمام مشکلاتم چشم دوختم ، به بدهکاری هایم ، به تنهاییم ، به موجودی حسابم … حتی به چشمان لرزان دخترک بیچاره وقتی بیسکوییت را از دستم گرفت هم فکر کردم … ماشین نزدیکم شد و ایستاد … سکوت تمام وجودم را غرق خودش کرده بود ، نزدیک ماشین شدم و ایستادم … چشمانم را بستم ، با
چشمان بسته ، دستان پدرم را به یاد آوردم ، دستانی گرم که همیشه در هوای سرد مرا راهی مدرسه میکرد ، یاد انگشتر مادرم افتادم ، انگشتری که بوی نجابت مادرم را میداد … سرم را برگرداندم و آرام آرام از مایشن دور شدم ، هر قدم که بر موزاییک های پیاده رو بر میداشتم ، اشک هایم مثل دانه های مروارید باران ، زمین را نمناک میکردند.
ساعت نزدیک به دوازده بود و همچنان خیره به خیابان ، راه میرفتم ، چاقوای که مهسا بهم داده بود رو از داخل کیفم بیرون آوردم … به برق تیزی چاقو نگاه میکردم … چشمام رو بستم
ناگهان صدای زنگ موبایلم را شنیدم … یک شماره ناشناس بود … حتما مهسا بود و از دستم ناراحت بود… موبایل رو جواب دادم
سلام ، نازنین خانم خوبی؟ من خانم صادقی هستم
++ سلام بله بله ، خوب هستید؟
ممنون ، ببخشید اینوقت شب مزاحمت شدم عزیزم ، یادته درمورد کار داخل شرکتمون باهات صحبت کردم؟
++ آره یادمه ، دیگه تماس نگرفتید گفتم شاید …
نه عزیزم ، یک مشکلی داشتیم که حل شد ، فردا ساعت 9 صبح ، بیا به آدرس شرکتی که برات پیامک میکنم ، مدارکت هم بیار ، مبارک باشه
از خوشحالی داشتم پرواز میکردم ، قدم های آهسته ام ، تند و تند تر شده بود ، میخواستم چشمانم را ببندم و باز کنم و صبح شده باشد … سرم را بالا آوردم ، به آسمان خیره شدم ، در میان آن همه خوشحالی ، آرام گریستم … میان خوشبختی و بدبختی من ، فقط یک قدم فاصله بود ، فاصله ی بین باز کردن درب یک ماشین.
امروز که این خاطره را برای شما نوشتم ، تولد سی سالگی ام هست و البته تولد دو سالگی دخترم … میخواهم به دخترم بیاموزم فاصله ی بین غرق شدن و نجات یافتن ، فقط به اندازه ی یک قدم هست ، شاید به اندازه ی باز کردن درب یک ماشین.

“پایان قسمت دوم (آخر)”
خب سخنرانیم رو توی قسمت اول کردم … فقط این پروفایلم هست شاید دوست داشته باشید داستان های دیگه رو هم بخوانید
(ضمنا این داستان کپی نیست و توسط خودم (جادوگر سفید) نوشته شده ، لطفا اگر قصد انتشار داستانی رو دارید،به اسم خودتون ویرایش نکنید)
“باتشکر از دوستانی که داستان من رو خوندید ، امیدوارم دوست داشته باشید”

نوشته: جادوگرسفید

دسته بندی:

بازگشت به صفحه اول وب سایت و لیست تصادفی داستان ها