داستان های سکسی | انجمن سکسی کیر تو کس

بیش از سی هزار داستان سکسی

عکس و کلیپ های سکسی ایرانی در KiR2KOS.NET

فیلم های سکسی خارجی در MAME85.COM

سکوت بره ها (۵ و پایانی)

لینک قسمت (های) قبل در پایین صفحه…

فاطما خسته و خس خس کنان چشمهاشو بست و بیحال سرش افتاد روی بالش. من که نمیفهمیدم یعنی چی اما اونطور که دکتر گفت قبلا یه دوز بالا باربیتورات زده بوده تو سرمش و برای اینکه بخوام نظرشونو عوض کنم دیگه خیلی دیر شده بود. انگار به عادت همیشه قبلا تصمیمشونو گرفته بودن. با نا امیدی چشم دوختم به دکتر اما روی صحبتم با فاطما بود:
-فاطما؟ چی میشی؟ مگه حالت خیلی بده؟
اما فاطما انگار نمیتونست جواب بده. بیحال افتاده بود روی تخت. به نظرم خوابیده بود. وقتی فاطما بالا آورد دکتر منو هول داد کنار و سریع خودشو رسوند به فاطما. انگار داشتم مادرمو دوباره از دست میدادم. البته من که مادرمو از دست نداده بودم.مادرم بود که منو از دست داده بود. دیگه دارم گیج میشم. اما در نتیجه منم که غمگینم. تازه داشتم میفهمیدم که فاطما چقدر برام عزیز بوده. چقدر وجودش برام حیاتی. هر چند همیشه بهش میگفتم که دوستش دارم اما احساس میکردم بازم کم گفتم. اما الان هیچ چیزی از دهنم بیرون نمی اومد. کلمه ای تو دهنم نمیچرخید که ربطی به تصاویر پیش روم داشته باشه. حتی نمیتونستم گریه کنم. یعنی حالش اینقدر بده؟ فکر نمیکنم به بدی حال خودم باشه.
-کنان بی؟ نمیتونی برای فاطما کاری بکنی؟
-برو بیرون…
-نمیشه بمونم؟
دکتر بی توجه به من داشت فاطما رو معاینه میکرد و گاهی هم یه دست نوازش به سرش میکشید. آخر سر با گرفتن نبض فاطما چهره اش رفت تو هم و با ناراحتی زمزمه کرد:
-چیزی نیست عزیز دلم… نترس… الان دیگه کم کم اثر میکنه… تموم میشه…
-چی الان تموم میشه کنان بی؟
با ناباوری به صورت خسته و مریض فاطما نگاه میکردم. تا حالا هیچکسی رو اینقدر خسته ندیده بودم. میدونستم مریضه. به وضوح میدیدم. اونش هیچی. اما اینکه اینقدر خسته اس… یعنی میشه؟ خستگیش یه جور عجیبی بود… اونقدر عجیب که تصمیم گرفتم بیشتر از این مزاحم استراحتش نشم. اما کلمه ها اختیارشون دست من نبود.
-فاطما آننه؟ چرا بهم نگفتی پس؟
انگار دیگه قرار نبود جوابی بده. سکوت کرده بود. به جاش دکتر جواب داد:
-خوابیده…
-کی بیدار میشه؟
-هیچ…وقت…
-پس من… من کی میتونم؟… یعنی… کی میشه باهاش خداحافظی کنم؟
اما خودم جواب سوالم رو خوب میدونستم. دکتر بلند شد. برگشت سمت من و آهی کشید و ایستاد. دستاشو گذاشت تو جیبهای شلوارش. تو صورتش نگاه میکردم که یه ردی از شوخی ببینم اما فقط غم بود. چشماش پر بود از اشک و آروم آروم میریخت روی گونه هاش. باورم نمیشد. این یه شوخیه. یه شوخی بیمزه. منگ مونده بودم و نگاه میکردم اما نمیدیدم. هیچ احساسی هم نداشتم. خالی بودم. لازم بود یه تکونی بخورم. آروم و با قدمهای لرزون رفتم سمت فاطما و تکونش دادم. داشت نفس میکشید. انگار که خواب باشه. اما نمیدونم چرا بیدار نمیشد. صدای بغض آلود دکتر نشست تو گوشم:
-دختر؟ میتونی بری؟ میخوام یه کم با… برو… میخوام با فاطما یک کم تنها باشم…
بدون اینکه بفهمم چه اتفاقی داره میافته داشتم نگاه میکردم. دکتر فاطما رو بغل کرد و نشست رو تخت. سر فاطما رو گذاشته بود روی سینه اش و در حالیکه لباشو گذاشته بود رو موهاش خیره شده بود به یک نقطۀ نامعلوم. فاطما به چیزی که آرزوشو داشت رسیده بود. دیگه منو لازم نداشت. اون آزادی میخواست و من گرفتاری محض بودم.
-من برم پس؟
هیچکس جوابی نداد. بی اراده راه افتادم و رفتم بیرون. در اتاق فاطما رو برای آخرین بار پشت سرم بستم. نمیخوام بگم دلم گرفته بود. خیلی بدتر بود. از راهرو گذشتم و از پله ها رفتم پائین. نگاهم فقط به زمین بود. احساس میکردم روحم و درونم بالا تو اتاق فاطما آننه جا مونده و یه کالبد خالی داره میره سمت اتاق من. بدون اینکه با کسی حرف بزنم و یا حتی ارتباط چشمی برقرار کنم رفتم تو اتاقم. به همین راحتی؟ به همین مسخرگی؟ تموم شد؟ یه آدم؟ یه آدم با آرزوهای تحقق نیافته… زندگی نکرده رفت؟… دلخور بودم… حالا از کیشو دیگه نمیدونم. کی مسئول بدبختی من بود؟ آخه منم میخوام راحت بشم… منم دلم میخواد… خسته شدم… وقتی به خودم اومدم نشسته بودم تو اتاقم و نمیدونستم چمه… نمیدونم چه احساسی باید داشته باشم. شاید اینطوری بهتر باشه. نمیخوام مردن فاطما رو ببینم. نمیخوام بدونم که دیگه نیست. احساس میکنم مردن فاطما رو فقط با مردن خودم میتونم قبول کنم. باشه… از این به بعد پیش خودم فکر میکنم که رفته بیرون و کارش یک کم طول کشیده… هر جا باشه… بالاخره که بر میگرده… بالاخره یه چیزی میشه… دلمو به امید دوباره دیدنش خوش میکنم یعنی کردم.
بی اراده بلند شدم و شروع کردم به بی هدف قدم زدن. تو همون تاریکی. چه فرقی میکرد چراغ روشن باشه یا خاموش… اینبار وقتی به خودم اومدم جلوی در اتاق سینان بودم. در زدم. اصلا نمیدونستم که هست یا نیست. اصلا نمیدونستم برای چی اومدم اینجا یا چی میخوام. باز هم در زدم. صدای سینان کلافه به گوشم خورد که داد زد.
-مگه نگفتم کسی مزاحم نشه؟
بدون اینکه به حرفش فکر کنم درو باز کردم و رفتم تو. نور بنفش رنگ اتاقش حالت خوب و دلپذیر خلسه رو ریخت تو وجودم. رفتم تو. با جدیت داشت نگاهم میکرد. روی میزش یک سری پرونده بود که رو هم رو هم چیده بودن و یکیشون هم جلوی سینان باز بود. آب دهنمو قورت دادم. با نگاهش انگار میدونست چطور باید خرد کنه. له کنه.
-تویی؟ چیه؟ امیدوارم کارت اونقدر مهم باشه که جرات کرده باشی مزاحم من بشی…
-فاطما… مرد… میشه از فردا کارمو شروع کنم؟
-امشب یه ایمیل میفرستم که از فردا میتونی سرویس بدی… اگه امر دیگه ای ندارید میتونم به کارم برسم؟
-فاطما… مرد…
سینان پوف محکمی کرد و کلافه از پشت میزش بلند شد و دستاشو محکم کوبید رو میزش و ستون کرد و کمی به جلو خم شد.
-میگی چیکار کنم؟ برم زنده اش کنم؟ بهت اخطار کرده بودم که اینجا نباید به کسی دل ببندی… نگفتم ته تمام دل بستنها شکستن و تباهیه؟ مثل گاو نگام نکن! گفتم یا نگفتم؟
-گف… تی…
با ناباوری داشتم به سینان نگاه میکردم. این حرفها یعنی چی؟ یعنی فاطما برای سینان اندازۀ یه گربه ارزش نداشت؟ چشمام پر از اشک شده بود که لحن خونسرد و آمرانۀ سینان حواسمو جمع کرد:
-حواست باشه اگه آبغوره بگیری یه داغ دیگه منتظرته… نگی نگفتی… بیا اینجا… اتفاقا بد هم نشد که اومدی… اینجا هم مثل سالن دوربین نداریم…

مگه چی میخواست بگه؟ با قدمهای لرزون وقتی رفتم پشت میزش سینان پشت گردنمو با دست چپش گرفت و کشید به سمت مونیتور. متوجه شدم رو مونیتور کامپیوترش تصویر اتاق فاطماست. دکتر هنوز هم فاطما رو تو بغلش گرفته بود و تو همون حالتی که من ترکشون کرده بودم رو لبۀ تخت به نا کجا خیره مونده بود. نگاهمو سریع از مونیتور گرفتم. از نظر من فاطما فقط یه سر رفته بود بیرون و کارش طول کشیده بود. این تصویر با اعتقاداتم منافات داشت. نگاهمو از مونتیتور گرفتم و بی اختیار افتاد روی پرونده ای که باز بود و عکس زنی با صورت تپل و موهای خرمائی و فر که ضمیمۀ پرونده بود. فقط یک لحظه بود اما خباثتی که تو چشمای زن دیدم باعث شد یه جریان برق قوی از ستون فقراتم رد بشه. چند لحظه بعد سینان با قدرت تمام نه فقط صورتمو بلکه هیکلمو به سمت خودش برگردوند و چسبوند به میزش.
-فضولی موقوف! خوب حالا که اومدی تا اینجا میشه بگی اینجا چه خبره؟
-من… من…ظورتونو…
-شماها فکر میکنین من نمیدونم اینجا چه خبره؟ فکر میکنی من نمیدونم تو این اواخر با دمت گردو میشکنی؟
-اما من که…
-فکر میکنی متوجه اوضاع و احوالاتت نیستم؟ تو از دو هفته پیش به اینور زمین تا آسمون عوض شدی… قضیه چیه؟ بین تو و دکتر چه خبره؟ نکنه از همین خبراس که با فاطما داره…
گردنم زیر فشار قوی انگشتاش درد گرفته بود و حس میکردم دارم از حال میرم. بیحال دستمو مشت کردم و یه دونه بیحال کوبیدم تو سینه اش که مثلا ولم کنه اما یه دونه سیلی با دست راستش طوری زد تو صورتم که برق از سرم پرید و حس از زانوهام رفت. طوریکه فقط پشت گردنم که تو پنجۀ قویش گیر بود باعث میشد نیوفتم. دستام شل و ول افتاده بود دو طرفم و دیگه واقعا داشتم از حال میرفتم.
-تو هار شدی واسه من؟ ها؟! فکر کردی من هم دکترم؟ واسۀ اون مرتیکه هم دارم… حرمسرا زده اینجا برای خودش… فکر کرده من نمیدونم بین اون و فاطما چه خبر بود… واسه من غمباد گرفته دیوث… میفرمودین چه خبره بین شما دو تا؟ نکنه باید کمکت کنم به حرف زدن بیوفتی؟

از فکر اینکه بازم داغم کنه یا بلای دیگه ای سرم بیاره نفسم بند اومده بود. خدایا کمک! نمیدونستم چی بگم. اگه واقعیتو میگفتم دکترو میکشت و باید فکر فرارو با خودم به گور میبردم. آروم نالیدم:
-هیچی به خدا… سینان آبی… داری گردنمو میشکنی!!!
-که هیچی! پس چرا اینقدر خوشحالی؟
-خوشحال بودم… چون… چون… تو سونای دکتر که میشینم بدنم گرم میشه… دستام دیگه اونقدر نمیلرزه…احساس نرمال بودن میکنم… ببین؟ خیلی گرمتر از قبل شدم…
داشتم دروغ میگفتم و مثل سگ ترسیده بودم. بی اختیار تمام بدنم به لرزش افتاده بود. دستامو آوردم بالا و گذاشتم رو مچ دستاش که از زیر آستین پیراهن آبیش بیرون مونده بود. حس کردم فشار پنجه اش یک کم کمتر شد. خدا کنه حرفمو باور کرده باشه. اما از نگاهش نمیتونستم چیز زیادی بفهمم.
-بهتر شدی؟ بد شد… پس بین دکتر و تو هیچ خبری نیست؟
-نه…
-همین که عاشق اومیت شدی از سرمون هم زیاده… پس عشق تازه هم نیست… اگه اینطوره باید دست بجنبونیم و علتشو پیدا کنیم… هیم؟؟؟؟

وقتی سینان پشت گردنمو ول کرد همونجا افتادم رو زمین. خودش هم نشست رو صندلیش و پاشو انداخت رو پاش. نگاهش در کل خیلی تیز و برنده بود اما نمیدونم چرا الان از بالا که نگاهم میکرد بیشتر میترسیدم. حس یه بره که گرگ بالا سرش ایستاده و دریده شدنش بحث زمانه. احساس میکردم یه چیزی می دونه که من نمیدونم اما چی؟ اونقدر میترسیدم که نمیتونستم نگاهمو از نگاهش بردارم.
-چرا پس لحظه لحظه رنگت بیشتر میپره؟ کسی که ریگی به کفشش نباشه نباید اینقدر بترسه… مگر اینکه…
لحنش کمی دوستانه تر شد. نمیدونم چرا. شاید میخواست ترسم بریزه. هر چند کمکی نکرد. آرنجهاشو گذاشت رو زانوهاش و خم شد طرف من. من اما قدرت حرکت ازم سلب شده بود و مثل سنگ مونده بودم.
-ببین دختر جون… اینجا یه جنده خونه اس… کار به این ندارم که بهتون میرسیم و لی لی به لالاتون میذارم گاهگداری… اما یه چیزو میدونم… اونم این که اگه به خواست خودتون بود هیچکدومتون نمیخواستین اینجا بمونین… حالا می مونه این شور و اشتیاقی که من این چند روزه از تو دیدم…
-کدوم شور و اش…؟ شما که هیچوقت نیستی سینان آبی؟
-اولا که سینان بی… دوما من نباشم هم بین شماها جاسوس و خبرچین زیاد دارم…
رنگم پرید!
-خبرچین من همه چیزو بی چون و چرا بهم خبر میده…
-اما من که کاری نک…
-پس رو حرف خودت هستی… میدونی؟ این شور و اشتیاق رو قبلا یه جای دیگه هم دیده بودم اما جدیش نگرفتم… که برام دردسر درست شد…
-قسم میخورم…
-تو هر چی بخوای میتونی قسم بخوری… اما همچین شور و نشاط و خوشحالی رو فقط یه چیز میتونه تو یه جنده ایجاد کنه… اونم آزادیه… مارال هم قبل از اینکه غیبش بزنه یه مدت کبکش خروس میخوند و سر حال بود… تو چی؟ تو کی قراره غیبت بزنه؟ کسی بهت وعده ای چیزی داده؟ میدونم اومیت نیست چون اون دنبال دردسر نمیگرده… اما… دیگه کی هست که… نکنه همین دکتر شیطون خودمونه؟ اونطوری هم که من تحقیق کردم سابقه اش تو حرف گوش کردن از مافوق خیلی خرابه…
-منظورتو نمی… نمیفهمم…
-اگه بگم کنان چی؟ اونوقت میفهمی؟ تو که فکر نمیکنی من بدون بک گراند چک کسی رو رد کنم؟ حالا معرفش هر کی میخواد باشه…
خدایا! چیکار کنم؟ اونقدر میترسم که نمیدونم تا کی طاقت میارم. این یه چیزی از یه جایی میدونه. این حرفها اونهم اینقدر قاطعانه نمیتونه حدس و گمان باشه فقط. میتونه؟ شایدم فقط میخواد یه دستی بزنه…آروم از دیوار گرفتم و از جام بلند شدم اما نگاهم همچنان به سینان بود و نفسم تو سینه حبس.
-من پولمو روی دو نفر میذارم… اولیش فاطما بود که مرد… پس اون نمیتونه کاری بکنه… دومیش هم دکتره… که هنوزم زنده اس و اینطوری که از شواهد و فیلمهایی که دیدم چموش بازیهای تو رو زیر سبیلی رد میکنه… مثل همونروز که بشقابتو پرت کردی طرفش… این چرا اینقدر باید جلوی تو کوتاه بیاد و بهت فورجه بده؟ میدونی اگه من بودم و همچین گهی میخوردی چیکارت میکردم؟
باید حواسشو پرت میکردم.
-تو هیچ کاری نمیتونستی بکنی! پینار گفت که از وقتی من اومدم مشتریهاتون دو برابر…
سینان زد زیر خنده.
-نگو این چرندیاتی که گفته بودم بهت بگه باور کردی… تو؟! مشتریها رو دو برابر کردی؟! تو چی هستی مگه ریقونه؟ باورت شد؟ ای خدا!
با تعجب و وحشتزده بهش خیره مونده بودم. اینبار با لبخند ملایمی ادامه داد:
-تو هنوز بیش از حد بچه و بی تجربه ای… فکر میکنی اگه یکی تو روی من مثل پینار بایسته من میذارم همینطوری قسر در بره و زبونشو نگه داره تو دهنش؟ اینجا من رئیسم و اگه هر توله سگی یه واق کرد عقب بکشم سنگ رو سنگ بند نمیشه… پینار جلوی تو و بقیه اس که میتونه جلوی من قد علم کنه چون بهش اجازه میدم… وقتی با من تنهاست جیکش در نمیاد چون میدونه چیکارش میکنم… مثل همین الان تو… خوب حرف بزن… بگو… قد علم کن… پس چرا معطلی؟
وقتی دید جواب نمیدم ادامه داد:
-اینجوری میتونم گاهی یه حس اطمینان کاذب تو شماها به وجود بیارم که فکر کنین من به خاطر پول روتون نقطه ضعف دارم و اوضاع غیر عادیه… البته فقط شماها نیستین… اشباحی مثل کامیلا هم هستن که وقتی میبینن اوضاع به هم ریخته و غیرعادیه از تو تاریکیها میان بیرون و خودی نشون میدن تا اهدافشونو پیش ببرن… تو فکر کردی من از گناه تو که خونریزیتو از من مخفی کردی و میخواستی بمیری گذشتم؟ نه گلم… نه عزیزم… این چند روزه فقط دنبال کارهای خانوم جدید بودم. مگ میشه تو رو یادم بره؟… الانم خودت میتونی انتخاب کنی… یا مثل آدم میگی بین تو و دکتر چه خبره یا مجبور میشم به خانوم جدید بسپارم باهات بد تا کنه…
-سینان بی… به دین به کتاب چیزی نیست…
سینان تکیه داد عقب به پشت بلند صندلی چرمیش و دستشو گذاشت رو میزش اما نگاهشو بر نداشت. همونطور دقیق و موشکافانه.
-هر جور میل توئه… فاطما میگفت اون پسره چندین دفعه اومده بوده اینجا دنبال تو… حدس میزنم بدونم چرا… ما مشتریهامونم به بک گراند چک میخورن چون ما دنبال دردسر نمیگردیم… میگردیم؟… در هر صورت… سعی کن بهش نزدیک بشی… میدونم که از آشناهای کامیلاس… اگه اینجا میاد یعنی یه چیزی میخوان این دو تا از من… باید بفهمی قصدشون چیه…
-آخه چه جوری؟!
-من به چه جوریش کار ندارم گلم… اگه نمیخوای وقتی فرستادمت بخش جراحی یه زنگم بزنم و سفارش کنم که زنده زنده بازت کنن…
-سینان آبی!!! تو رو خدا… چرا آخه؟
-چراشو باید وقتی خونریزیتو ازمون پنهون کردی بهش فکر میکردی… الان هم دیگه دیره… از بچه بازیهات خسته شدم و از دستت هم کفریم… کسی که بخواد به اموال من ضرر وارد کنه باهاش برخورد میکنم… تو هم میخواستی مالی رو که خودم دستچین کرده بودم از بین ببری…
در جواب فقط تونستم نفسمو بدم بیرون تا اون حرفهاشو تمام و کمال بزنه… بعد هم اجازه دادم قلاده ای رو که توش میکروفون داره رو به گردنم ببنده… حالا دیگه با دکتر هم نمیتونم حرف بزنم.

با خستگی وارد اتاق کارم شدم. همونجا که فهمیدم حامله ام… همونجا که میرفتم تو نقشم و فرار میکردم. برعکس اتاق خودم اینجا روشنه…
چند روزه که اتاقمو به احترام فاطما تاریک کردم. نمیدونم چرا اما کردم. البته فقط مرگ فاطما نیست. شاید چون رنگ ظلمات و ترس دل خودمه و باعث میشه آروم بشم. میخوام بگم هنوز هم تو شوکم اما حس و حالتهای شوک رو ندارم. حالم خیلی ساده اس… فقط بد. نمیدونم چرا حس میکنم سرم کلاه رفته. یه کلاه گشاد که تا روی شونه هام هم پائین میاد. دور و برم مردم حق انتخاب دارن اما من نه. همه به خودشون اجازه میدن برای خودشون و من تصمیم بگیرن. یا حتی بهتر بگم قبلا تصمیمشون رو گرفتن. اما به من که میرسه حتی این اجازه رو ندارم که بخوام تقاضای تجدید نظر رو در حکم نهاییشون رو ازشون داشته باشم. دوباره برگشتم سر کارم اما نه به اجبار. کاملا به میل و دلخواه خودم بود. دلم میخواست منم تصمیم بگیرم چون بی حرکت موندن باعث میشد حس کنم دارم میگندم. علاوه بر اون خیلی هم میترسیدم. کار با مشتریها باعث میشد یادم بره چه آینده ای در انتظارمه. اما دروغ چرا؟ ته دلم هم آرزو میکردم که سینان رفتارمو ببینه و پشیمون بشه… تا حالا شده آرزویی که میکردی برآورده بشه و تو از گهی که خوردی منظورم آرزویی که کردی پشیمون بشی؟ منی که تا چند روز پیش زرت و زرت آرزوی مردن میکردم حالا که پاش افتاده دیگه میترسم… چراشو نمیدونم… شاید چون مردن ترسناکه… شایدم بهتر باشه… هر چی هست میترسم.
با صلابتی ساختگی به سمت پسرک بی بی فیس قدم برداشتم. هر بار سعی میکردم صدای پاشنه ام رو بیشتر در بیارم. میخوام توی دلش رعب و وحشت ایجاد کنم تا شاید وحشتی که تو دل خودمه رو بپوشونم. صدای ویششششش و فییییششششش شلاق کوتاهی که تو دستمه و میکوبم کف دستم, شده موسیقی داستان زندگیم. اما انگار کافی نیست. مخصوصا از وقتی که سینان اعتماد به نفسم رو کلهم اجمعین ازم گرفته. میترسم.
-شنیدم خیلی پسر بدی بودی… چرا منتظر نموندی بهتر بشم؟ چرا مزاحم استراحتم شدی؟
-خانوم…
اما با دهنبند دهن پسره رو بستم.
-تو به اندازۀ کافی حرف زدی این اواخر… خیلی سر و صدا کردی… یک کم خفه شی بد نمیشه آقا پسر!
همونطوری که از پشت, سرش رو بغل کرده بودم چونه اشو آوردم بالا و خیره شدم به صورت قشنگش… میخواستم بگم بی بی فیسه فاطما… اینجا چیکار میکنی؟ تو که میتونی چرا نمیری؟ چرا جونتو بر نمیداری و فرار نمیکنی؟ تو هم میخوای تا لحظۀ آخر که دیگه خیلی دیره صبر کنی؟ هیچ می دونی که سینان میدونه تو دوست کامیلایی؟ هیچ میدونی ازم خواسته بهت نزدیکتر بشم؟ با دست راستم که بغلش کرده بودم چند تا سیلی نسبتا محکم زدم پائین صورتش تا از خواب خرگوشی بیدارش کنم اما اون بیشتر به خواب فرو رفت. اینو از آهی که کشید فهمیدم…

خیلی گرسنه ام اما حق ندارم غذا بخورم. مسئول جدید که همگیمون بهش خانوم میگیم یه خانوم فربه اس به اسم گولسا. لازم نیست باهاش همکلام بشیم تا بفهمیم چیه و چیکاره اس. میگن از کوزه برون همی طراود که در اوست. مال گولسا از چشماش میریزه. سینان همون شب اولی که گولسا رو به عنوان مسئول ما معرفی کرد بهمون گفت که از این به بعد گولسا دست راستشه و از طرف سینان صاحب اختیاره که ماهارو در صورت نیاز گوشمالی بده…

خدایا گرسنمه! گاهی مثل الان دست و پاهام میلرزه. روی ننوی چرمی دراز کشیده بودم و پسرک بی بی فیس هم روی من افتاده بود و داشت توم تقلا میکرد. لحظه های آخرش بود. اینو میفهمیدم. دهنش هنوزم بسته بود و دستاشم از پشت. نمیتونستم بذارم وحشی بازی دربیاره چون خیلی گرسنه و بیجونم. به فرمان سینان که البته گولسا شدیدا مراقب انجام شدنشه باید مریضتر و مریضتر جلوه کنم تا کامیلا بیاد دنبالم…
حالا دیگه دهن پسره رو باز کرده بودم. ازش پرسیدم:
-برای چی تمام مدت سراغ منو میگرفتی وقتی مریض بودم؟
-بده ازت خوشم بیاد؟

آره ارواح خاک عمه ات! رد سرخ و طولانی شلاقهایی که پسرک بی بی فیس خورده بود رو جای جای بازوهاش و سینه اش و گردنش معلومه. من میزدم که بیدارش کنم اما انگار اون بیشتر به خواب میرفت. شاید اونم مثل منه. یعنی کامیلا هم این پسره رو تحت فشار میذاره؟ یا یه منفعتی توشه براش؟ شایدم همونطوریکه فاطما تعریف میکرد این پسره از کامیلا خوشش میاد و با رضایت خاطر براش کار انجام میده… چه میدونم… پس حالا که نمیتونم اونو بیدار کنم بذار خودم هم بخوابم… شاید یادم رفت که سینان برای تنبیه منو مامور کرده که از این به بعد طعمه باشم… خیلی خوب میدونم چه بلایی قراره سرم بیاد… نزدیک شدن کامیلا به من فقط یک معنی برای من داره… یعنی من دیگه اینجا کاربرد ندارم… هر چند میدونم سر کاریه… چون با وضعی که دارن خدمت من میرسن تا دفعۀ بعد فقط جنازه ام مونده…اما الان میفهمم مرگی که در انتظارم نشسته بود نه کوتاه بود نه سریع…

تا سری بعد که پسرک بی بی فیس بخواد بیاد پیشم بازم کتک خور دیوانه هایی بودم که سینان میفرستاد سر وقتم. هنوزم از اومیت لعنتی خبری نبود. یعنی اگه بیاد و ببینه من نیستم ناراحت میشه؟ دیگه کم کم داشتم به این زندگی هم عادت میکردم تا اینکه امروز:
-رفتی بیرون به خانوم چی میگی پس؟
حالا انگار خانوم خیلی به تخمش هست که چه اتفاقی این تو برای من می افته فقط مونده چی گفتن من.
-نگران نباشید آقا میگم پشه زده…
-آفرین دختر خوب…
ای کاش به جای این ته سیگار یه خنجر بود که سرمو میبرید و راحتم میکرد. خدا لعنتت کنه کامیلا! پس کدوم گوری هستی؟ کی میای که این شکنجه تموم بشه؟ وحشتزده حرکات مرد رو دنبال میکردم. مخصوصا سیگار بین لباشو که کجا قراره فرود بیاد. تمام بدنم مور مور شده بود. مرد در اواخر سی سالگیش به نظر میرسید. شایدم به خاطر ریش و پشمش بود که اینطوری فکر میکردم. موهای سرشو کلا تراشیده بود و یه ریش دراز هم گذاشته بود که تا روی سینه اش میرسید. انگار تازه سرشو اصلاح کرده بود چون آفتاب سوختگی صورتش با سفیدی فرق سرش هماهنگی نداشت. قیافه اش به نظرم خیلی ترسناک میرسید. مرد که از ترس اسمش از یادم رفته بود یه سیگار دیگه روشن کرد. دست و پاهام میلرزید. ته سیگار قبلیشو رو مچ دستم خاموش کرده بود. چون وقتی داشتم براش ساک میزدم با اون چوب مخصوص بهم شوک داد. من اما چون حواسم به پشمهای دراز دور آلتش بود و چندشم میشد حواسم نبود. وقتی بهم شوک داد از ترس شوک آلتشو گاز گرفتم. یه داد بلند زد و سیگارشو برد سمت دستام که از پشت بسته بودن. خیلی نسوخت چون از شانسم تقریبا خاموش شده بود و مرد هم راه دستش بد بود اما جاش بدجوری قرمز و ملتهب شد و درد هم داره. با اینکه مچ دستمو نمیدیدم ورم کردنشو حس میکردم. اما بیشتر از خود درد, ترسیدم و اون رگی که این اواخر بغل گردنم میگرفت و تا روی شونه ام میرفت باز هم گرفت. حس به کل از دست راستم رفت. اما حتی برای خودم هم دیگه مهم نبود. یعنی مهم بود ها اما چیکار میتونستم بکنم؟ فقط میخواستم تموم بشه و من برم سراغ مشتری بعدی و بعد از اون هم بعدی تا بلکه تموم بشه و من بتونم برم پیش دکتر. تنها منبع محبتم. اومیت که انگار به کل منو یادش رفته…
مرد انگار دوباره قصد داشت آلت نیمه خوابشو بیدار کنه اما موفق نمیشد.
-کس ننت جنده! ریدی تو حالم! من واسه این یه قرون پول نمیدم…

لباساشو پوشید و رفت. منم همونطور با دستای بسته دو زانو کف اتاق نشسته بودم. همۀ تنم میلرزید و کله ام هم مثل اینایی که لغوه دارن تکون میخورد. احتمالا شبیه این عروسکهایی شده بودم که جلوی ماشین رو داشبورد میذارن و با تکونهای ماشین کله اشون تکون میخوره. ما هم یه دونه داشتیم که بابا جلوی نیسانش گذاشته بود. یه سگ قهوه ای رنگ بود. البته اون قلاده نداشت. من دارم. یادش یه خیر چقدر با فهیمه میخندیدیم بهش… کی داره به من میخنده یعنی؟

مرد رفته بود سمت در تا احتمالا به خانوم خبر بده. گولسا تازه رفته بود بیرون چون تلفنش زنگ زد. وگرنه خانوم امکان نداشت ما رو با هم تنها بذاره. حتما خرد کردن و تحقیر من از زنگی که بهش زده بودن کم اهمیت تر بوده…
-هوی!!! هوی! با تو ام! خبر مرگت کجایی؟
مرد غیبش زد. من هم بلاتکلیف موندم. با دست و پای بسته کجا برم؟ باید می موندم تا یکی بیاد دنبالم. نشستم رو ساق پاهام. کمرم درد گرفته بود. این انقباضهای لعنتی گاهی هم تا پائین کمرم امتداد پیدا میکردن. ایندفعه ای هم یکی از همونها بود انگار. نفسمو داشت میگرفت. دیدم اینطوری نمیشه. دراز کشیدم و سعی کردم یه کش و قوس به کمرم بدم. اما نمیشد. نزدیک بودن کتفهام به هم نمیذاشت و دستامم داشتن زیرم میشکستن. خیلی طول نکشید که خانوم اومد. چشمای ریز قهوه ای رنگش رو تنگ تر کرده بود و دو تا دستاشو زده بود به کمرش. با لحن طلبکارانه پرسید:
-چیکار کردی تو؟ شانس آوردی سینان بی گفت کاریت نداشته باشم… خودش قراره حالتو جا بیاره…
واقعا که عجب شانسی آوردم که سینان خودش میاد. از چاله دراومدم افتادم تو چاه. تو فکر میکنی خیلی بدی خانوم؟ انشالله چوب سینان که به تنت خورد خدمتت عارض میشم. گردن و کمرم طوری درد میکرد که نفسم بند می اومد.
-سینان بی گفت امشب یه آدم مهم داره میاد اینجا… پاشو جمع کن کس و کونتو…
از اینکه رکیک حرف میزنه چندشم میشه. فاطما! غلط کردم! هر چی بگی گوش میکنم از این به بعد… کجایی؟ برگرد دیگه تو رو خدا! گولسا دستامو باز کرد. پاهامم همینطور. برای غذا خوردن دیر شده بود و میزو جمع کرده بودن. به عادت همیشه که البته با همیشه خیلی فرق میکرد پائین تو سالن جمع شده بودیم تا مشتریها بیان و انتخابمون کنن. شکمم قار و قور میکرد و حسابی آبروریزی راه انداخته بود. ای کاش فقط همین بود اما خیلی هم خسته بودم. گولسا از وقتی اومده بود زهر چشمی از من گرفته بود که بیا و ببین. شرایط بقیه هم همچین تعریفی نداشت اما مال من انگار سفارشی بود. قبلا سفارش دل فاطما بود و الان سفارش سینان به گولسا. اونشب وقتی پیش سینان بودم موقع رفتن خودش به من گفت. گفت که به گولسا سفارش منو میکنه. انگار تو نگاهم به اندازۀ کافی ترس نبود چون قبل از اینکه منو از اتاقش بندازه بیرون ادامه داد:
-نگران نباش گلم… تا وقتی مهمون خودمونی برات یه جهنم تدارک دیدم که زنده زنده کالبدشکافی شدن برات بشه آرزو…

انگار راست میگفت. این چند روزه اونقدر تحقیر شده بودم که خدا میدونه. چون مشتریها ماها رو لخت میدیدن دست و پای خانوم تا حدودی بسته بود و نمیشد زیاد کبودمون کنه. من که کلا زخمی و کبود بودم اما مجبور بود برای بقیه یه کم بیشتر رعایت کنه. برای همین هم با خط کش کلفت آهنیش یه دونه ول میکرد سمت کله. بیشرف رسما روانی بود. از بس به همگیمون سخت گرفته بود ما دخترا به همدیگه پناه برده بودیم و به حرف زدن و درددل افتاده بودیم. انگار تازه الان میفهمیدیم که ما به جز همدیگه رسما هیچکسو نداریم. تازه میفهمیدیم که فاطما مادر همگیمون بوده و مراقب. بودن اون بود که باعث میشد ماها خوشی بزنه زیر دلمون و همدیگه رو آدم حساب نکنیم. البته من که از اولشم دلم میخواست دوست پیدا کنم اما بقیه بیش از حد تو خودشون و سرد بودن. از اون گذشته کی دلش میخواست با یه بچه دوست بشه؟ قبلا که فاطما اینجا بود همه چیز فرق داشت. حق و حقوق خودمون رو داشتیم و رعایت هم میشد. اونموقع ها رسما مهمونی بوده و ما قدرش رو نمیدونستیم. دو ساعت استراحت برای حموم و غذای شب , الان یک ساعت شده و کار صبحمون هم دوساعت زودتر شروع میشه. تغییر جدید دیگه ای هم که این اواخر اینجا به وجود اومده ایجاد شدن یه بخش جدیده. یک بخش سادیسمی به جنده خونه امون اضافه شده که فعلا فقط من توش کار میکنم… سینان گفته که این قسمت برای خاطیهاست… که البته جفتمونم میدونیم که فقط برای خالی نبودن عریضه اس… فقط منم که اون تو تنبه میشدم. بی وقفه. فقط یه ساعت استراحت داشتم که گاهی نصف بیشترش صرف مشتری میشد. تو اون یک ربع آخری که من میرسیدم قبل از اینکه همه چیز جمع بشه من با این دستهای لرزون فقط وقت میکردم یه لقمه بذارم دهنم. آخر شب اصلا نمیفهمیدم کی رفتم تو رختخوابم. بیهوش میشدم. تا خود صبح یه کله میخوابیدم اما صبح دوباره با استرس بیدار میشدم. چند روز پیش با یه درد وحشتناک تو گردنم و پائینهای سرم از خواب بیدار شدم و تمام روز با کمری که خم مونده بود و راست نمیشد به مشتریهامون سرویس دادم. هیچکس حتی ازم نپرسید تو چرا اینجوری شق وایستادی؟ همه شق بودن آلت خودشون براشون مهمتر بود…
این وسط فقط یه چیز فرقی نکرده بود. همون خود فرق. متاسفانه الان هم با بقیه فرق داشتم. البته به سه دلیل که هیچوقت به هیچکس نگفتم. مخصوصا که از وقتی خانوم اینجا شروع کرده بود اومیت رو ندیده بودم و رسما کسی رو برای حرف زدن نداشتم. تازه اگه داشتم هم جراتشو نداشتم چون سینان میشنید چی میگم. حداقل این چیزی بود که به من گفته بود. شاید هم قلاده ای که به گردنم بسته بود توش میکروفون نداشت. اما کی بود که جرات خطر کردن داشته باشه؟ ای کاش فاطما زودتر برگرده. اون برگرده این دیو میره…

داشتم میگفتم… الان هم با دخترهای دیگه فرق دارم… چرا؟

دلیل اول قلاده ای بود که سینان به گردنم بسته بود. یه چرم سادۀ سیاه که با برجستگی های فلزی و بلند تزیین شده. فقط خدا میدونه شبها چه جوری باهاش میخوابم اما قسمت بدش در اصل اینجاش نیست و البته تا حدودی مرتبط میشد به مشتریهام. از آخرین صحبتمون با سینان دیگه من حتی یکبار هم میسترس نبودم. به جز موقعی که اون پسر بی بی فیس میاد. نمیدونم جدیدا چرا اینجوری شده بود. هر چی روانی و سادیسمی بود میفرستادن پیش من. اتاق کارم همون قبلیه بود اما رفتار مشتریهام با من فرق کرده بود. احتمال میدم چون خیلی قرار نیست اینجا بمونم برای سینان مهم نیست با من چه رفتاری میشه. شاید هم هر چه بیشتر به من فشار میاره که کامیلا رو سریعتر از مخفیگاهش بکشه بیرون… میسترس بودن هم عالمی بوده برای خودش و من قدر نمیدونستم. الان اونی که شلاق و کتک میخوره منم. چیزی که باعث میشد تمام مدت جیغ بزنم و همون باعث میشد سیستم شوک قلاده با هر فریاد به گلوم شوک وارد کنه. هربار زهره ترک میشدم. گاهی هم از ترس کمی میشاشیدم. این اواخر دیگه یاد گرفته بودم که باید ساکت باشم. با صدای بلند گریه کردن هم گاهی همون افکت رو ایجاد میکرد و جریان مغناطیسی رو اول به گلو و بعد مستقیم به کله ام میفرستاد. هر چند کم کم دارم یاد میگیرم مثانه امو کنترل کنم… با اینحال گاهی نمیشه… و از دستم در میره…

دومیش اینکه اجازه ندارم مثل بقیه غذا بخورم و و اون یک ساعتی رو که بقیه میتونن غذا بخورن من فقط یک ربع وقت دارم. در تئوری یک ساعته اما عملیش فقط یک ربعه. اسمش هم اینه که تو جریان آنفولانزای خوکی خیلی به سینان ضرر وارد شده و من باید هر چه سریعتر قرضمو برگردونم اما خودم هم خیلی خوب میدونم که باید مریضتر بشم و نیروی نداشته ام ته بکشه تا بلکه کامیلا رو بفرستنش اینجا. هر چند بعید میدونم تا اومدن اون زنده بمونم. احتمالا فقط برای جمع کردن لاشه ام میرسه… تنها امیدم به دکتره که شب به شب بعد از اینکه آخرین دیوانه از روم بلند میشه اجازه دارم برم مطبش و سونا. حدس میزنم که سینان منو میفرسته اونجا تا سر از کار دکتر در بیاره. با ایما و اشاره بهش فهموندم که حرف نزنه. چیز زیادی برای گفتن به هم نداریم. فقط بغلم میکنه و کمرم و شونه هامو برام میماله. اونجاس که دزدکی یه شکلاتی شیرینی و یا حتی یه لقمه غذا میذاره دهنم تا از گرسنگی نمیرم… قبلا مثل پرنسسها زندگی میکردم. حیف که قدرشو ندونستم… یه طوری شده بود که گاهی نزدیک بود برم پیش سینان و همه چیزو بهش بگم… یه شب وقتی خسته و کوفته رفته بودم پیش دکتر و تو سونا نشسته بودم خودش هم اومد تو. چون میدونست تو قلاده ام میکروفونه مکالمه امون خیلی معمولی بود.
-خوبی؟
-خدا رو شکر… فقط خسته ام… روز سختی بود…
-خانوم جدید چطوره؟
-خدا فاطما آننه رو بیامرزه انشالله اما هزار سال به پای خانوم نمیرسید… ایشون فرشته اس… خیلی حواسشون به ماهاست…
دکتر منزجر لباشو کج کرد بالا.
-دارم میبینم… خدا خیرش بده…
آروم دستمو گذاشتم رو دستش و اشاره کردم به قلادۀ گردنم.
-دکتر؟
-چیه؟
-شما و فاطما… یعنی منظورم… یعنی…
-منظورت اینه که با هم رابطه داشتیم؟ آره… چطور مگه؟
-هیچی… آخه وقتی اون… شما… خیلی ناراحت شدین…
-میشه گفت فرندز وید بنیفیتز بودیم واسه هم…
-اون چیه دیگه؟
-دو تا دوست که با هم ارتباط جنسی دارن… البته الان میفهمم که چیز بیشتری بوده… نمیدونم… الان میفهمم که عاشقش بودم… اونقدر عاشقش بودم که بدقلقیهای تو رو به خاطر اون ندیده بگیرم چون اون دوستت داشت و مثل دخترش به تو نگاه میکرد و چون منم دوست پسرش بودم تا حدودی احساس وظیفه میکردم که جلوی خودمو بگیرم… اما بهت بگم کار راحتی نبود… اون ازم خواهش میکرد کوتاه بیام و کارای تو رو به حساب بچگی و شرایطت بذارم… وگرنه بعضی وقتها وسوسۀ کبود کردنت با کمربندم اونقدر بزرگ بود که…
نفهمیدم اینو راست گفت یا دروغ … هر چند مهم نیست…
-معذرت میخوام که زدمت… حلالم میکنی؟
فقط سرمو گرفت تو بغلش و بوسید.
-از این به بعد پس نزن… اوکی؟

دلیل سوم اما اذیتم میکنه… قبلا وقتی سکس داشتیم حالا خوب یا بدش فرق نمیکرد. هر چی که بود بین من و مشتریهام و تو اتاق خصوصی میموند و تموم میشد اما… اینبار باید تجاوز مشتریهامو در حضور گولسا تحمل کنم. این دیگه از کجا در اومده؟ نمیتونم حتی به کلمه بیارم که چه حسی بهم دست میده. یاد جفتگیری حیوونها می افتم. من یه ماده ام و یه نر افتاده روم و باید در حضور یک آدم جفتگیری کنیم. خوبه بهانه هم دارن. گاهی یکسری از مشتریها شاکی میشن اما خانوم خیلی ساده توضیح میده که سینان بی سپرده که مشتریهای سادیسمیمون چون برای من تجربۀ جدیدی هستن باید گولسا باشه تا مبادا من به مشتریهامون احساس عدم رضایت القا کنم… اما کسی نیست به حال و روز من برسه.
خیلی لاغر شدم. اما به چشم نمیاد. از اولشم لپ داشتم. یادمه فهیمه اما صورتش لاغر بود و اگه به خاطر مریضی لاغرتر میشد بدجور تو صورتش تو ذوق میزد. من اما الان دنده هام رسما زده بیرون و خانوم میگه از صورتت معلومه خوب به خودت میرسی… آش نخورده و دهن سوخته. تنها دلخوشیم این اواخر اینه که خارجیم. باز حداقل خوبی که خارجی بودن داره اینه که به فارسی فحش میدم و چون کسی نمیفهمه عصبانی هم نمیشه. اما انصاف خدا رو شکره! آخه قربونت برم… مگه من میسترس بدی بودم که الان اینا دارن اینطوری برام تلافی میکنن؟ انصافت کجاست پس؟ لا اقل یه خوب و مهربونشو که دیشب با زنش یا رئیسش دعواش نشده بفرست دیگه! دارم می میرم!
الان هم منتظر مشتری بعدیم ایستاده بودم که سینان کدوم هیولای مهم رو قراره بفرسته سروقتم. دعا میکردم این دیگه آخریش باشه و من زیرش بمیرم. منم کسخلم ها به خدا! خوب از گرسنگی هم میشه مرد دیگه… یه کم فقط تحمل کن دیگه بیچاره… در حسرت غذا سوختن دیگه یعنی چی؟ اما گرسنه بودم و هر چی از جلوم رد میشد شکل مرغ سوخاری میدیدم… اکثر دخترها حالا با مشتریهاشون رفته بودن و من و چهار پنج نفر دیگه مونده بودیم. کم کم اونها هم رفتن. فقط موندم من با خانوم. سرم پائین بود و داشتم به لرزش زانوهام نگاه میکردم که از گرسنگی به جنبش در اومده بودن. یعنی میشه از مشتریم خواهش کنم یه چیزی سر راه برام بگیره بخورم؟ کم مونده رسما غش کنم… حواسم به هیچ جا نبود که ناگهان یه مشت نیمه محکم خورد تو پیشونیم و باعث شد تعادلمو از دست بدم.
-چیه مثل بید میلرزی؟ مثل آدم وایسا دیگه جنده… صاف وایسا… اینو که دیگه میتونی بیعرضه!
چقدر اون لحظه دلم میخواست دستمو بکنم تو اون موهای فرفریش و بکنمشون. زنیکۀ جنده! بلند شدم.
-ببخشید خا…نوم… چشم…
-به به! بفرمایین آقا…
مردی که داشت میومد سمت من راحت ۶۰ سال رو داشت. قد بلند بود و به نسبت سنش موهای سرش پر و سفید. لاغر و چهارشونه. یه بارونی سیاه بلند تا روی زانو هم تنش. انگار بیرون بارون می اومد. چون سر تا پاش خیس به نظر میرسید. نگاه سنگینش که افتاد روم ترسیدم.
-همینه؟
-بعله آقا…
چینی که به دماغش افتاده بود نشون میداد که راضی نیست.
-چند سالشه این؟
-هنوز ۱۵ نشده… بچه اس…
-منو مسخره کردین؟! خوب یه دفعه یه ۹۰ ساله میکردین تو پاچه ام… من که گفتم بچه میخوام! نگفتم؟ پشت تلفن میمردی بگی ندارین که من تا اینجا نیام؟ رئیست کجاست؟
برای اولین بار بود که میدیدم خانوم به تته پته افتاده.
-آقا… حالا ناراحت نشین شما…
-چی چی رو ناراحت نشم؟ تو به این میگی ناراحتی؟ وقتی دادم در این خراب شده رو بستن اونوقت میفهمی ناراحتی یعنی چی زنیکۀ احمق! بگیر بینم شمارۀ رئیستو باهاش کار دارم! تو اصلا میدونی من کی هستم؟
-چرا نمیدونم آقا؟ مگه میشه کسی شمارو نشناسه؟ دورادور ارادت دارم خدمتتون… اصلا این بار رو مهمون ما باشین شما… چون دفعۀ اوله خودتون تشریف میارین و منت سر ما میذارین مهمون ما…
مرد با انزجار نگاهی انداخت به من که داشتم با ترس و تعجب به مکالمه اشون گوش میدادم. انگار داشت پیش خودش حساب و کتاب میکرد که قبول کنه یا نه. رو به من پرسید:
-واقعا چند سالته؟
-تقریبا ۱۵…
-اینورش یا اونورش؟
-نمیدونم…
دستی به صورت سه تیغ اش که تک و توک ته ریش سفید توش برق میزد کشید و یه بشکن به علامت برو به من زد.
-سگ خور… تو این خراب شده امیدوارم کاستوم داشته باشین…
گولسا به جای من جواب داد.
-چرا نداریم آقا… هر چی بخواین داریم… جونتون هر چی بکشه داریم…
-زبون نریز واسه من… دختر! لباس خدمتکار داری؟ اونها رو بیار… جون بکن دیگه!
-تا دختره حاضر بشه شما بفرمایین یه قهوه براتون بریزم…
-خانوم شما کلا خری یا خودتو به خریت زدی؟ آلله آلله! همینم مونده ملت ببینن من اینجام… نمیبینی باید صبر میکردم همه برن تو بعد بیام؟ بفرستش تو ماشین منتظرم… سینان خودش میدونه… من دخترا رو میبرم خونه… د گم شو دیگه تو هم! منتظری صبح بشه؟

با سرعت رفتم تو همون اتاقی که کاستومها توش بودن. هیجانزده بودم اما نه یه جور خوب. خیلی میترسیدم. تو این چند ماه اولین بار بود که داشتم از این خراب شده بیرون میرفتم. اگه بخواد بلایی سرم بیاره. کی به دادم میرسه؟ این مرده انگار خیلی خشنه. اما خود حساب که شدم دیدم برای من چه فرقی میکنه؟ یا اینجا از گرسنگی بمیرم یا اونجا زیر خشونت مرده یا هم اینکه کامیلا و دار و دسته اش منو شرحه شرحه کنن… منم که خلاص میشم. اما بازم از مردن میترسیدم. اونشب وقتی به سینان گفتم اگه نتونم از کامیلا حرف بکشم چی؟ گفت بهشون میسپارم تو رو زنده زنده بازت کنن و اعضاتو در بیارن… نمیدونم طاقتشو دارم یا نه اما بازم تا ابد که طول نمیکشه. میکشه؟
برای اینکه مرد رو عصبانی ترش نکرده باشم سریع تمام وسایلی که نیاز بود رو برداشتم و بدو برگشتم پیششون. اما مرد رفته بود. خانوم هم ایندفعه داشت تو تلفن با یکی حرف میزد. حدس زدم سینان اونطرف خط باشه. خانوم دستشو گذاشت رو دهنی گوشی و گفت:
-بیرون تو ماشین منتظره… ببین! حواستو جمع کن بهش خوش بگذره وگرنه خودم خرخره اتو میجوئم…

راه افتادم. آزادی عجب چیزی بوده! طوریکه یک لحظه گرسنگیم یادم رفت. آزادی! حتی اگه از در یه جنده خونه باشه تا ماشین یه مشتری و مدتش هم فقط ۲۰ ثانیه باشه. شب بود و تاریک و بارون شدید داشت میبارید. اما احساس میکردم امشب قشنگترین شب دنیاست. آزادترین شب دنیا. یه نفس عمیق کشیدم. ماشین آقاهه از این ماشینهای بزرگ بود شبیه پاترول اما به نظرم یه کم کوچیکتر میرسید. رنگش هم مشکی بود با شیشه های دودی. نمیتونستم توی ماشینو ببینم. با اینکه ماشین دیگه ای هم اونورا نبود اما دو دل شدم. اینهمه آدم ماشینهاشونو کجا میذارن پس؟ ماشین یه نور بالا پائین داد. رفتم سمتش و همینکه تو ماشین نشستم حس بد دوباره برگشت. ترس و وحشت از ندونسته ها و اتفاقات نامعلوم پیش روم. اما بیشتر از حس جدید آزادی میترسیدم. عادت کرده بودم تمام مدت برام تصمیم گرفته بشه حالا آزاد چیکار کنم؟ مرد داشت با موبایلش حرف میزد و لحنش هم خیلی جدی بود:
-من از اینکه اینطوری مسخره بشم خوشم نمیاد پسر جون… یا کالای مورد نیاز منو داری یا نداری… به همین سادگی… کار ندارم کی جدیده و چه گهی میخوره… خیله خوب تا ببینم چی میشه… راستی! یه گوشمالی به این زنیکه میدی و فیلمشو میفرستی برام… وگرنه برای خودت و کاسبیت گرون تموم میشه…
گوشی رو بی خداحافظی قطع کرد. بوی تلخ عطرش ترسمو بیشتر کرد.
-همه چیزتو برداشتی؟
-بله آقا…
آقا که هنوز نه نمیدونستم اسمش چیه نه چیکاره بودنش که باعث شده بود سینان و این زنیکۀ روانی کوتاه بیان با گفتن پس بریم ماشینو روشن کرد و راه افتاد. داشتم سعی میکردم از این آزادی نسبی تمام لذتمو ببرم. حتی اگه شده فقط شب و تو تاریکی باش

دسته بندی:

بازگشت به صفحه اول وب سایت و لیست تصادفی داستان ها