داستان های سکسی | انجمن سکسی کیر تو کس

بیش از سی هزار داستان سکسی

فیلم های سکسی خارجی در MAME85.COM

عکس و کلیپ های سکسی ایرانی در KiR2KOS.NET

تولدی دوباره 58 (قسمت آخر)

سمانه  خودشو با عشق سپرده بود به دست هوس . سپرده بود به من تا نشونش بدم که در انتخابش اشتباه نکرده . تا بازم واسش از دوست داشتن بگم . از این که  کاردرستی کرده  -هانی هانی محکم تر .. خیلی داغم .. یه حس خوبی دارم . یه حسی که نمی خوام تموم شه . می خوام همیشه در همین حس بمونم ولی نمیشه ..نمیشه . می خوام به آخرش برسم . بگو دوستم داری بگو که این لحظه ها تموم نمیشه . بگو بگو عاشقمی . بگو هر شب دیگه از شب های ما مث امشبه -بهتر از امشبه . شبای دیگه بهتر از امشبه . من و تو در کنار هم میریم به سوی بهترین ها .. با تو به همه جا می رسم . -بگو بگو .. بازم بگو . می خوام حست کنم . اونی که اونور جسممه حست کنه . می خوام سکس قشنگو با حرفای قشنگت قشنگترش کنم . -درکنار قشنگترین زن دنیا -وقشنگترین زبون و زبون باز دنیا .. دستامو دور کمر سمانه قرار داده و اونو به خودم فشردم . دیگه نمی تونست حرفی بزنه . اونو با  یه بوسه داغ به دامش انداخته بودم . آتشین و پر حرارت  می خواست که زیر بدنم دست و پا بزنه ولی قدرتی نداشت . نمی تونست حرکت کنه . لباشو باز کرده بود و اونو گذاشته بود رو صورتم . نفس نفس زنان آروم آروم می گفت -هانی .. عزیزم همین خوبه . خوبه .. -بهترش می کنم .. بازم لبامو گذاشتم رو لباش و نوک زبونمو گذاشتم رو زبونش. با سینه اش بازی می کردم . لحظه به لحظه فشار بیشتری بهم می آورد . پنجه هاشو فرو برده بود به پشتم ولی من با هیجان دست ازش بر نمی داشتم . دلم می خواست ازم لذت ببره . باهام حال کنه … حس کردم که دیگه زیاده از حد دارم به کارم سرعت میدم ولی ول کنش نبودم . خستگی رو نمی شناختم . اون به اوج لذت می رسید و من به اوج آرامش دستاش رو بدنم شل شده بود . ولی دست من همچنان رو سینه اش کار می کرد . خودمو رو قسمت بالای کس می کشیدم تا با یه حرارت و احساس بهتری کیرمو از پایین به انتهای کس  بفرستم . سمانه آروم شده بود ولی من هنوز هوس داشتم . نمی دونستم آیا می تونم آبمو خالی کنم یا دچار یه انسداد خاصی شدم . هوس که فوق العاده بود . کمی صبر کردم تا اعصابم آروم شه . فقط به سمانه و عشق و هوس فکر می کردم . هانی تو باید بابای بچه عشق بشی .. این که اولین بارت نیست . تو چت شده . نباید هول کنی .. جوووووووون حرکت و ریزش آبمو توی کس زنم احساس می کردم . از خوشحالی نزدیک بود گریه ام بگیرم . سمانه با تمام وجود بغلم زده بود . بوی عشقو از تنش احساس می کردم . کاش این لحظات شیرین و موندن در اوج هوس و آرامش طولانی تر می شد . وقتی کار من و سمانه تموم شد حس کردم که دلش می خواد نوازشش کنم و واسش حرفای عاشقونه بزنم . دقایق زیادی رو فقط با چشامون داشتیم با هم حرف می زدیم . بعدش زمزمه های عاشقونه شروع شد و پشت سرش حرفای عاشقونه . حساب کردم دیدم بیشتر از سکس ما طول کشید .یه ماه بعد وقتی که بهم خبر بارداریشو داد از خوشحالی داشتم بال در می آوردم . یعنی من دارم بابا میشم ;/; نههههههه.. نههههههه .. -سمانه سمانه عزیزم دلم می خواد گازت بگیرم . همه جاتو گاز بگیرم . نمی دونم واست چی بگیرم که بهترین هدیه باشه .. -عزیزم تو بهترین هدیه دنیا رو بهم دادی . هدیه عشقو . عشق .. لبامو گاز می گرفتم تا از خوشحالی گریه نکنم . تا حس نکنه که ضعیفم ولی متوجه حالتم شده بود . خودشو انداخت بغلم و گفت چته عزیزم مگه قرار نبود بابا شی ;/; -چرا … ولی من واسه یه چیز دیگه ناراحت بودم . -دوست داری بچه ات چی باشه هانی .. -خانوم دکتر تو که نباید این سوالو بکنی . این که اولین بچه امه  اگه صد تا دیگه هم بزایی نباید برام فرقی کنه . مهم خودتی و بچه ام که هردوتون سالم باشین .  حسمو بهش نگفتم واسه این که یه جوری نشه . برام فرق می کرد که بچه چی باشه .. نه از نقطه نظر شخصی . بلکه یه دلیل خاصی داشت . دل تو سینه ام نبود . وقتی شکمش اومد بالا بهش گفتم سمانه من نمی خوام بدونم بچه ام چیه .. هرچی بود خواهش می کنم به هیشکی نگو . اگه دوستم داری به کسی نگو -هانی چرا این قدر عصبی هستی . پس برای چی گفتی که برات فرقی نمی کنه . حتما واست فرق می کنه که داری این جور حرف می زنی . -نه فرقی نمی کنه . بهم قول بده خواهش می کنم .. -می دونم پسر می خوای . مردا عادت دارن بگن که بچه مرد یک مرده ولی ما زنا هم آدمیم دیگه . اگه این زنا نبودند که شما مردا کجا پرورده می شدین .. حوصله تفسیر هاشو نداشتم . عصبی بودم . داشتم دیوونه می شدم . خونواده در انتظار فرزندم بودند . ولی من فکر دیگه ای در سرم بود . استرس و نگرانی من همه رو نگران کرده بود . حتی پدرم نگرانم شده بود و رفتارشو محبت آمیزانه تر کرده بود . مثل یه بچه حس می کردم که به آغوش پدرانه اون نیاز دارم . اونی که هنوز نتونسته بوداز دست دادن دخترشو باور کنه . اون روزی که سمانه می خواست زایمان کنه مثل آدمی که چیزی رو گم کرده باشه از این سو به اون سو می رفتم . ..قبل از این که سمانه رو واسه سزارین بیهوش کنن یه خورده واسم ناز کرد از این که اگه زنده نموند اونو ببخشم .. -هانی می تونم بگم بچه چیه ;/; -نه -ولی همونیه که تو می خوای .. -برام فرقی نمی کنه -دروغ نگو -تواز کجا می دونی من چی می خوام .. فرقی نمی کنه .. -دروغ که می خوای بگی سرتو دیگه پایین ننداز .. سمانه منو خوب می شناخت . جیبامو پر از پول کرده بودم .. یعنی سمانه راست میگه ;/; قبلا یه سفارشهایی به همه کرده بودم . پرستار وقتی اومد و گفت خانومت زایمان کرده رنگ از چهره ام پرید . می دونستم مامانه سالمه . فقط می خواستم بدونم بچه چیه .. قلبم داشت از سینه در میومد .. -دختره .. دختره …. دختر .. مبارکه .. دیگه نتونستم جلو گریه مو بگیرم . بغضم ترکید . دردی که سالها باهام بود و اون غده رنج سر باز کرده بود . مشتی اسکناسو بدون این که بشمرم دادم به پرستاره . به زنای فامیلم که دور و بر بودم و به داداش هامون سفارش لازمو کردم .. .. سمانه رو آوردن بخش . وقتی به هوش اومد اولین کاری که کردم این بود که پیشونیشو ببوسم . یه دستبند طلا رو هم به عنوان یه هدیه کوچولو دادم بهش .  یه لبخندی بهم زد و گفت دیدی گفتم همونیه که می خواستی -تو از کجا می دونی من چی می خواستم . -هم قبلش معلوم بود هم بعدش که حالا باشه . من اگه نمی خواستم تو رو بشناسم که زنت نمی شدم . اشکاتو هم داشته باش برای بعد . چند ساعت بعد کوچولو رو لباس پوشوندن و آوردن پیش مامانش .. -هانی این قدر نبوسش .. من حتی می دونم اسمشو چی می خوای بذاری . -ولی مامانشو بیشتر دوست دارم -این جوری مقایسه نکن . هر عشقی جایگاه خودشو داره . کوچولوم چه ناز بود . دوباره باید می بردنش به اتاق نوزادان . -مامان چی شد پس کوش ;/; -داره میاد -چیزی که نگفتی -نه به جون تو .. کوچولو رو که چشاشو بسته بود بغلم گرفتم . درهمین لحظه بابا از در وارد شد . اون هنوز نمی دونست بچه چیه . فقط به این دیوار شیرینی نداده بودم که جنسیت بچه رو لو ندن . پدر اومد نزدیک من حال عروسشو پرسید و بچه رو .. هنوز سوال نکرده بود که بچه دختره یا پسر یه متری ازش فاصله داشتم .  -بابا نمی خوای ببینیش ;/; نمی خوای بدونی پسره یا دختر .. بازم گریه امونم نداد . -بابا این همون هدیه توست . همونی که یه روزی ازت  جداش کرده بودم . حالا برات پسش آوردم . برات پسش آوردم تا دوباره دوستم داشته باشی . بابا ببین چقدر خوشگله ;/; چقدر ناز خوابیده ;/; عکس نوزادی خودمو از جیبم در آورده نشونش دادم . بابا نگاش کن  . همین حالاش شبیه اون روزای منه . من اونو پسش آوردم . هدیه  اتو بهت بر گردوندم . هدیه ات دوباره متولد شده .. هدیه عشق .. اون مثل من نیست . اون یه دختره . نمی خوای ببوسیش .. این خدا نبود که هدیه تو رو گرفت ولی من از خدا پسش گرفتم به خدا از خدا پسش گرفتم . پدر دوستت دارم . من که گناهی نداشتم ..مامان : بس کن هانی کی گفت بابات دوستت نداشته ولی همگی رو به گریه انداخته بودم -بابا نمی خوای ببوسیش ;/;  در نگاه پدر می دیدم که چطور نوه شو دوست داره . با این  که یه نوه دختر دورگه هم داشت ولی درنگاهش می خوندم که با تمام وجودش خودشو غرق هدیه عشق کرده . -چرا اول می خوام هدیه خودمو هانی خودمو ببوسم . حالا اون بود که مثل ابر بهار در آغوشم اشک می ریخت و از خدا و من می خواست که اونو ببخشیم . اون اول منو بوسید . بوی همون بابا رو می داد . همونی که هدیه شو بغل می کرد . بوی همون وقتایی که من همه چیزش بودم . چقدر شاد بودم اون لحظه .. دلم نمی خواست زمان حرکت کنه . خوشحال بودم که پدرم متوجه اشتباهش شده . خوشحال بودم که تونستم خوشحالش کنم . پدر هدیه شو گذاشت رو دستاش . -بابا چقدر نازه . صورتش به برگ گل می مونه . -یعنی من زنده می مونم عروس شدنشو ببینم ;/; -بابا امیدوارم بیشتر از صد سال زنده بمونی . عمر ما دست خداست ولی اگه می ترسی زود شوهرش میدم .. دسته جمعی با همون چشای خیسمون خندیدیم . -شاید قسمت این بوده که همچین شرایطی پیش بیاد و همه چی سر جای خودش قرار بگیره . -ولی هانی یه چیزی رو فراموش نکن من اگه بهترین هدیه دنیا رو دارم بهترین مامان هدیه دنیا هم در کنارشه . اگه عروس گلم نبود ما این لحظه های خوشو از کجا داشتیم ;/; .. سمانه : بابا شرمنده ام می کنی .. من که یه خورده آروم تر شده بودم گفتم حالا دیگه وقت چیه وقت شیرینی خوردنه .. پرستار عین شاخ شمشاد وایساده بود که بچه رو ببره . بابا منصور به دنبال بچه و پرستار راه افتاده بود . مادرزنم هنوز داشت اشک می ریخت .  سمانه : بابا چش شده . کجا رفت ..مامان هایده : هیچی پیرمرد از خوشحالی قاطی کرده داره میره اتاق نوزادان یه تخت هم واسش بذارن که امشبو اونجا بخوابه .. -مامان خندیدن زیادی واسه سمانه خوب نیست .. .. مادر و بقیه از اتاق رفتن بیرون . حس کردند که من و اون نیاز داریم که واسه دقایقی هم که شده با هم ئتنها باشیم . -ببینم دخترت که به دنیا اومد دیگه مامانشو کمتر دوست داری ;/; -توچی فکر می کنی -گوشموکشید و گفت اگه یه خورده کم محبت تر شی دخترمو می فرستم به همونجایی که ازش اومده بود . اصلا اونم می گیرم پسرش می کنم . صورت و لب و پیشونیشو بوسیدم و گفتم خدا و تو امروز به من هدیه عشقو دادین . دلمو شاد کردین . تو اگه نبودی من این دختر خوشگلو نداشتم -بگو ما نداشتیم .. اما می دونی بزرگترین هدیه ای که خدا بهم داده چیه .. تویی سمانه .. تو .. تو باعث شدی که خودمو باور کنم . تو خود عشقی . هدیه ای از خدا برای منی . تو بهترینی . تو همون عشقی هستی که برام بهترین هدیه رو آوردی . تا عشق نباشه هدیه ای نیست تا تو نباشی عشقی نیست .. دستشو گرفتم تو دستام .. می دونم دوتایی مون به این فکر می کردیم که میوه عشق ما هدیه کوچولوی ما کی میاد پیشمون ;/; آدم کار خدا رو نمی تونه پیش بینی کنه ولی اینه میشه گفت بهترین هدیه ای رو که خدا می تونه به آدم بده عشق خودشه  تا آدم به آرامش برسه و خوشبختی حقیقی رو حس کنه . خدایا دوستت دارم به خاطر تمام هدیه هایی که به من دادی … هدیه عشق .. هدیه عشق .. هدیه عشق .. پایان … نویسنده …. ایرانی

بازگشت به صفحه اول وب سایت و لیست تصادفی داستان ها