داستان های سکسی | انجمن سکسی کیر تو کس

بیش از سی هزار داستان سکسی

عکس و کلیپ های سکسی ایرانی در KiR2KOS.NET

فیلم های سکسی خارجی در MAME85.COM

آخه چطور می‌تونم به تو خیانت کنم؟!

پیدا نمی‌شد! هر کاری می‌کردم پارتنر جنسیِ همجنس، پیدا نمی‌شد که نمی‌شد. انگشت شماری هم که پیدا می‌شد، یک جای کارشون می‌لنگید. یا آدم با شخصیت و محترم و مثبتی بودن، اما تیپ و قیافه نداشتن (یعنی مطابق سلیقه من نبودن). یا تیپ و قیافه داشتن و عن اخلاق و بی‌شعور و غیر قابل اعتماد بودن.

مغز و روانم به فاک رفته بود. تو بحرانی ترین شرایط زندگی متأهلیم بودم. اختلاف‌های عمیق تمایل جنسی که با شوهرم داشتم از یک طرف و نبودش، از طرف دیگه من رو متلاشی کرده بود. من به همجنس‌هام هم گرایش جنسی داشتم. جدا از این مورد، نیاز به رابطه خاصی داشتم که ارضام کنه، نه سکس وانیلی و ساده و خمیازه‌آوری که شوهرم باهام داشت. شوهری که دوستش داشتم و این بیشتر از همه رو مخم بود! ترجیح می‌دادم که یک آدم نامرد و لاشی و خائن باشه تا بتونم تلافی کنم، اما شوهر من، یک وفادار و نگهبان واقعی بود. چطور می‌تونستم به همچین مَردی خیانت کنم؟
شهوت برای من صرفا ارضای هورمونی و جنسی نبود. مدت‌ها عادت کرده بودم که از طریق شهوت، به روان و اعصابم مسلط بشم. فکر می‌کردم بعد از ازدواجم، یک پارتنر امن دائمی برای سکس پیدا می‌کنم و هر چقدر و اونطور که دلم می‌خواد سکس می‌کنم و ارضا می‌شم. اما احتمال یک چیزی رو نمی‌دادم. نا پُخته بودم و دنیا رو از زاویه دید خودم می‌دیدم. فکر نمی‌کردم آدمی توی این دنیا پیدا بشه که سکس توی اولویتش نباشه و از نظر تمایل جنسی، نقطه مقابل من باشه! هیچ ایرادی نمی‌تونستم بهش بگیرم. پیش‌نوازی رمانتیک قبل از سکس داشت. ریتم دخول و حرکاتش حین سکس، منظم بود. کنترل خوبی روی خودش داشت و زمان دخولش مناسب بود و صبر می‌کرد تا من ارضا بشم. حتی بعد از ارضا شدن، بلد بود و می‌دونست که نوازش بعد از سکس هم مهمه، اما همه این موارد که شاید خیلی‌ها آرزوش رو داشته باشن، چیزی نبود که من رو ارضا کنه. من پیش‌نوازی و پس‌نوازی و رمانتیک بودن نمی‌خواستم. من نیاز به تنوع داشتم. نیاز به خشونت داشتم. نیاز به یکی داشتم که با من بی‌رحمانه و تحقیرآمیز رفتار کنه. حتی بهم صدمه بزنه! هم به روانم، هم به جسمم! حتی اگه گریه و التماس هم کردم، متوقف نشه! چیزی که من می‌خواستم کجا و چیزی که شوهرم بود کجا؟
چند بار این مشکل رو باهاش مطرح کردم. اولش باورش نمی‌شد که یک آدم از سکس، خشونت و تحقیر هم بخواد! تنوع طلبی هم درک نمی‌کرد. نهایتا و در ظاهر حرف‌های من رو پذیرفت. چند بار تلاش کرد، اما مشخص بود که داره به روانش فشار زیادی میاره و فهمیدم که اصلا داره صدمه می‌بینه. عاشقش بودم. چطور می‌تونستم ازش بخوام چیزی باشه که نیست؟ چطور می‌تونستم صدمه دیدن روانش رو ببینم؟ از یک جا به بعد دیگه ازش نخواستم که توی سکس، اونطور رفتار کنه که من دوست دارم.
گاهی بخش تاریکم بهم می‌گفت: «تو نباید عاشق آرین می‌شدی و باهاش ازدواج می‌کردی. تو باید با پارسا ازدواج می‌کردی. اون همه چی بهت می‌داد، هر چیزی که دوست داشتی.»
دوست نداشتم تسلیم بخش تاریک درونم بشم، اما اینقدر ضعیف شده بودم که من رو گوشه رینگ گیر انداخته بود و پشت هم و بی‌رحمانه بهم مشت می‌زد. تیر خلاص هم اونجایی زده شد که شوهرم برای طِی یک دوره آموزشی، به خارج از ایران رفت. یعنی حتی همون سکس ساده و حوصله سر بر هم، از من گرفته شد.
عادت داشتم که هر روز بعد از بیدار شدن، چند لحظه توی آینه به خودم خیره بشم، اما تو اون دوران، این کار رو نمی‌کردم. چون آدمی رو داخل آینه می‌دیدم که ازش می‌ترسیدم. آدمی که داشت تمام وجودم رو تسخیر می‌کرد. آدمی که هر بار می‌گفت: «خودت هستی و خودت. فقط کافیه اراده کنی. تنها هستی و هر کَسی رو می‌تونی داشته باشی. دلیلی نداره این همه زجر بکشی.»
توی هال خونه قدم می‌زدم و درمونده و مستأصل شده بودم. با هیچ کَسی هم اینقدر صمیمی نبودم که باهاش درد دل کنم و بگم: «نیاز شدیدم به شهوت و خشونت، داره من رو متلاشی می‌کنه.»
اگه همچین آدم صمیمی هم داشتم، شاید بهش چیزی نمی‌گفتم. چون امیدی نبود که باور و درک کنه. ناخواسته یاد یکی از جمله‌های نامادری‌ام ‌افتادم. یک بار رو به دخترهاش و درباره مسائل جنسی گفت: «رابطه جنسی، فقط برای آدم‌های حیوان صفت مهمه.»
با خانواده‌ام قطع رابطه کرده بودم اما ذهنم هنوز درگیرشون بود. هنوز احساس می‌کردم چون یک زن شهوتی هستم، یعنی آدم بدی‌ام! قسمتی از درونم، من رو وسوسه می‌کرد که خیانت کنم. قسمتی از درونم من رو تحقیر می‌کرد که چرا شهوت دارم. قسمتی از درونم معتقد بود که در هر شرایطی حق ندارم به آدمی که عاشقش هستم خیانت کنم. جنگ جهانی سوم توی درون من شکل گرفته بود. جنگی که نتیجه‌اش، ویرانی روانم بود.
روی دو تا زانوم و وسط هال نشستم. سرم رو بین دست‌هام گرفتم. سجده کردم و گریه‌ام گرفت. به مشکلی در زندگی متاهلیم بر خورده بودم که حتی یک درصد هم بهش فکر نمی‌کردم. من باید چیکار می‌کردم؟

صدام بغض و لرزش داشت. انرژی زیادی نداشتم که کامل به خودم مسلط باشم. سعی کردم روی واژه‌ها و جمله‌بندی تمرکز کنم و گفتم: «ما قبلا در این مورد حرف زدیم. اما خب هیچ وقت به نتیجه قطعی و جدی نرسیدیم. اما اینبار می‌خوام که انجامش بدم. من نیاز به یک پارتنر جنسی دارم آرین. چه با اجازه تو و چه بی اجازه تو، نمی‌تونم با هیچ مَردی باشم، اما شاید اگه یک پارتنر همجنس داشته باشم، از این اوضاع در بیارم.»
شوهرم سکوت کرده بود. تنها نکته مثبت اون لحظه این بود که جفت‌مون پشت گوشی بودیم و مجبور نبودم به چهره‌اش نگاه کنم. می‌دونستم که داره لحظات سختی رو می‌‌گذرونه و باید تصمیم سختی بگیره. انگار درون اون هم جنگی به پا بود، و مقصرش من بودم. وقتی سکوتش طولانی شد، گریه‌ام گرفت و گفتم: «هر چی بگی حق داری. هر تصمیمی بگیری، من اعتراضی نمی‌کنم.»
بالاخره سکوت رو شکست و گفت: «من بیشتر از همه نگران امنیتت هستم. قول بده هر کاری می‌کنی، امنیت خودت و زندگی‌مون رو به خطر نندازی.»
سعی کردم گریه نکنم و گفتم: «چَشم قول می‌دم.»

با هر دو تا مشتم کوبیدم روی میز کامپیوتر و با حرص گفتم: «پیدا نمی‌شه.»
حتی وسوسه شدم که کیبورد رو توی مانیتور خُرد کنم! برای کنترل اعصابم ایستادم و رفتم داخل آشپزخونه و یک لیوان آب خوردم. یک سال می‌گذشت و هنوز هیچ پارتنر جنسیِ همجنسی پیدا نکرده بودم. دیگه نا امید و تسلیم شده بودم. به هر حال چیزی به اومدن شوهرم هم نمونده بود.
غروب روز بعد که از سر کار برگشتم، تصمیم گرفتم که کامپیوتر رو هم جمع کنم. برای آخرین بار واردش شدم. عادت کرده بودم که وارد چت‌روم‌های مختلف بشم و اینکار برام یک سرگرمی شده بود. برای آخرین بار وارد چند تا چت‌روم شدم و فکر نمی‌کردم که آخرین باری در کار نباشه!

حتی همچنان و با گذشت چندین سال، اسم اون چت روم رو یادمه. هنوز هم برام غیر قابل باوره که چطور با میترا آشنا شدم. هنوز اون همه احساس و هیجان خاص و جدید رو یادمه. میترا هم مثل من یک زن متأهل بود! میترا هم دقیقا شبیه من بود! میترا هم تصمیم گرفته بود که تمایلات غیر قابل مهارش رو از طریق داشتن یک پارتنر جنسیِ همجنس، برطرف کنه!
من شبیه یک کشتی گم شده در یک اقیانوس بی‌انتها و تاریک بودم و میترا همون کشتی کم نوری بود که از دور دیدمش و فهمیدم که توی اون اقیانوس بی‌انتها و تاریک، تنها نیستم.

I Feel You

نوشته: شیوا

دسته بندی:

بازگشت به صفحه اول وب سایت و لیست تصادفی داستان ها