داستان های سکسی | انجمن سکسی کیر تو کس

بیش از سی هزار داستان سکسی

عکس و کلیپ های سکسی ایرانی در KiR2KOS.NET

فیلم های سکسی خارجی در MAME85.COM

دانلود فیلترشکن پرسرعت و رایگان برای گوشی های اندروید

مسیری جدید در زندگی (۱)

بعد از فوت پدرم واقعا دوران سختی از زندگیمون رو میگذروندیم، 21 سالم بود که این اتفاق ناگوار رخ داد؛ چهل روز تمام فقط ناله،غم، افسردگی، گریه و تمامی رفتارهایی ک باعث خورد شدن روحیه و نا امیدی یه فرد از زندگی میشد.
بلخره این چهل روز تمام شد و حالا من مونده بودم و مسئولیت، خونه، بودجه، کار، آینده و مریم(مادرم)
شغل پدرم لوازم یدکی ماشین های سبک بود و من هیچ نوع شناختی تو این زمینه نداشتم ولی باید یاد میگرفتم برای گذروندن بقیه عمر،
تایم این شغل که  9 صبح بود تا 1 عصر و 6 تا 10 شب باعث شد که دانشگاه رو ول کنم همچنین باشگاه و تمامی تمرکزم باشه رو این شغل.
زمانی که وارد این شغل شدم یکی از دوستای پدرم بنام مهدی که خودش مشغول لوازم یدکی بود گفت کمکت میکنم تا یادبگیری و هر مشکلی داشتی تماس بگیر.)
روزای اول یه بیوگرافی مختصر از تمامی قطعات داد که فهمیدم تو چند ژانر هستن برای مثال: جلوبندی، گیربکس، بدنه، برق و موتور که تمامی قطعات تو این پنج دسته توزیع میشد
سه ماه گذشت و من هر روز و هر دقیقه به مهدی زنگ میزدم
واقعا ازش ممنون بودم چون همیشه منو شرمنده میکرد و همیشه با صبر و خوشرویی جواب میداد غافل از اینکه من در طول روز 30 تا 40 بار تماس میگرفتم.
خداروشکر این سه ماه تمام شد و من دیگ بیشتر کارارو یاد گرفته بود
واقعا شغل خوبی بود درآمد خوب، هیچ نوع سختی کاری نداشت، علاقه مند این شغل شده بودم و همین باعث میشد سریع تر یادبگیرم.))
حال و روز مادرم واقعا خوب نبود و هر روز گریه و ناله زاری حتی با گذشت سه ماه؛ رابطه من و مادرم خیلی خوب بود، تو هر زمینه ای عاطفی، جنسی، اجتماعی ،سبک زندگی و … هر روز سعی میکردم سطح رابطمو باهاش بهتر کنم و یه لول ارتقا بدم تا شاید یکم بتونم حالشو خوب کنم و خداروشکر زندگی داشت روی خوشی بهمون نشون میداد.))
از این ماجرا سه سال گذشت من 24 سالم شده بود و مادرم 38
رابطمون بسیار خوب، اوضاع اقتصادی و زندگیمون خیلی عالی، مجدد استارت دانشگاه و باشگاه رو زده بودم و زندگیمون خیلی خوب پیش میرفت
و من پسری ک این چند سال افتاده بودم عقب با تمام انگیزه تلاش میکردم که بتونم بازم برگدرم ب مسیر و اهداقفمو دمبال کنم.

یه شاگرد گربته بودم که تمامی روز جای من بود، دیگ فقط شب تا شب یه ساعت میرفتم فقط یه نظارت میکردم چون واقعا وقت نبود، دانشگاه، باشگاه، خونه… یعنی سعی میکدرم این چند سال رو جبران کنم واقعا،
و مریم، نمیدونم چرا ولی حتی اینجا هم دوست دارم مامان خطابش کنم با توجه ب احتراامی ک براش قائلم.)
گاهی وقتا ک ب رفتاراش توجه میکردم هنوزم نشونه هایی از افسردگی و لذت نبردن از زندگی رو میدیدم و تصمیم گرفته بودم ک کارایی انجام بدم ک باعث شاد بودنش باشه ب همین دلیل جدا از طول هفته پنج شنبه هارو کامل اختصاص داده بودم ب مادرم یعنی کل وقتم و کارام صرف صرف شادی و کارای مادرم باشع.
صبح روز پنج شنبه بود 8 اردیبهشت 1401
مثل بقیه پنج شنبه ها سریع بیدارشدم و مشغول آماده کردن صبحانه، ساعت تقریبا 8:30 بود و مادرم عادت داشت  9 تا 9:15 از خواب بیدار بشه
ساعت  9 بود که رفتم تو اتاق و بغل تخت همراه با سینی نشسته بودم و بهش نگاه میکردم یه زن شاد ک افسرده شده بود یه زن سرزنده ک خونه نشین شده بود و خوشحال بودم ک میتونم دوباره برگردونمش از اونجایی ک مثل خودم از گرما بدش میومد عادت داشت همیشه بدون سوتین و فقط با لباس زیر میخوابید یعنی یه تیشرت و شرت، اوایل ک میرفتم از افتادگی سینش و شل بودنش متوجه میشدم ک لباس زیر ندارم و همچنین زمانی که پاهای لختش رو زیر پتو مخفی میکرد.
این پوشش باعث شد ک یه لباس خواب خیلی نازک براش بگیرم چون راحت نبودم تو اون وضعیت ببینمش
یه شلوار نازک گشاد نخی  و خنک با رنگ مشکی تا  بالای انگشتای پاش و یه پیراهن خیلی نازک که بدنش معلوم بود و فقط حد فاصل ناف تا سینش خوب پوشیده شده بود پیراهن نخی و گشاد با آستین های بلند؛ بهش گفته بودم بجای اینکه اون طور بخوابی، لباساب زیرتو در بیار و فقط با این بخواب
ک بعد از اینکه امتحانش کرد واقعا ازش راضی بود و دیگ شبا لخت لخت و فقط با لباس خواب میخوابید.)
بگذریم
ب پهلو خواب بود و پشتش ب من پتو رو انداخته بود پایین تخت😂 و کلا ضد گرما بود، آروم شروع کردم ب نوازش موهای خرماییش که تا زیر کمرش بود
و آروم نوازش گوشش تا اینکه از خواب بیدار شد، (اصلا هیچ نوع حسی جنسی و تحریک آمیزی تا اون موقع بهش نداشتم با اینکه خیلی فراتر از یه مادر و پسر باهم راحت بودیم، اصلا اجازه نمیدادم ک کوچک ترین حسی بر خلاف علاقه مادر و پسری بهش داشته باشم)
با یه صبح بخیر و یه بوس روی پیشونیش استقبالش کردم و این کنش، واکنشی هم داشت که دوتا بوس چپ و راست از روی گونم کرد و خیلی خوشحال بودم، ثانیه ای نگذشت که سینی صبحانه رو گذاشتم روی پاهاش و چند قدمی رفتم و پرده رو کشیدم و گفتم صبحانه رو بخور تا روزمون رو شروع کنیم،امروز تمام کمال در اختیارتم، و رفتم حمام،از اونجایی ک اتاقشون مستر و میدونستم اگر بخواد بره حمام همون تو اتاق میره رفتم تا اونم توی اتاقش اماده بشه
ساعت 10:30 بود ک در اتاقشو زدم و گفتم ملکه ی من حاضری، اونم یا یه لفظ خیلی احساسی گفت ارع محبوبم و دستشو گرفتم و رفتیم سمت ماشین.
هر هفته یه جا میرفتم یه بار ویلا و اسختر، مرکز خرید، سوارکاری، رستوران،
و… ولی اینبار وقت مرکز خرید بود و یه راس رفتم سمت خلیج فارس
مادرم با یه استایل و تیپ خیلی خوب ک واقعا ازش لذت میبردم با در نظر گرفتن همه جهات استایلشو انتخاب میکرد ، یعنی حیا،هنجار و سطح خانواده،و کلا یه پوشش خیلی خوب در سطح خودش بود
یعنی یه شلوار بگ مشکی یه کفش مشکی تخت با لبه های سفید و مانتو مشکی و یه شال آبی کم رنگ ک واقعا میزد تو چشم یعنی تمامی پوششش مشکی بجز شالش ک آبی رنگ بود و یه ساعت زرد رنگ که تک بودنش باعث میشد اکسسوری خاصی باشه روی دستش آستینای مانتو هم تا روی ساعد
دستشو گرفتم و رفتیم سمت مجموعه،
تمام تایم صبح تا رو دور دور میکردیم تمامی مجموعه، مواد غذایی، پوشاک و صرف ناهار و … تا ساعت تقریبا 5 عصر بود ک گفت واقعا خستم و گفتم اگر مایلی بریم خونه یکم ماساژت بدم و استراحت کن و لباس عوض کن بعد بریم رستوران شام و اونم تایید کرد.
ساعت هفت بود ک رسیدیم خونه و گفتم برو تو تراز بشین تا یکم نوشیدنی  بخوریم و استراحت کنیم بعد بریم گفت باشه.) دوتا کاپوچینو درست کردم با یکم شربت و رفتم پیشش،
با یه تاپ زرد رنگ حلقه ای و گشاد تا بالای باسنش(تمام طول این سه سال ک میرفتیم خرید
همش با مشورت من خرید میکرد و همیشه میگفتم برای خونه لباس و شلوار گشاد بگیر هم برای اینکه خنک باشع و راحت باشی هم اینکه من راحت باشم) و یه شلوار مشکی گشاد تا بالای انگشتای پاش یکم حرف زدیم و بعد از صرف کاپو گفتم خب هر وقت گفتی بریم، کلا یادم از ماساژ رفته بود که گفت
آرع میخوای بپیچونی ماساژ رو، اونجا بود ک تازه  یادم اومد و گفتم آخ ببخشید فراموش کردم.
خودم صندلیمو کشیدم عقب و مریم صندلیشو برعکس کرد و نشست،جوری که پشت صندلی با سینش مماس بود و باسنش و کمرش ب سمت من،
منم ک حالت عادی کمرم ب صندلی تیکه بود،
صندلیشو کشیدم سمتم تا صندلیش بچسبه و خودم مشغول ماساژ شدم از دلتوئید تا فیله کمرش آروم ماساژ میدادم و بعدش دستاش از سرشون تا انگشتا، تقریبا یه ربع ماساڗ میدادم، کمر نرم دستای نرم، آروم ماساژ میدادم و اونم گاه گاهی یه اوم اوم کوچیک میکرد ب عنوان لذت و اینکه خوشش اومده
چند دقیقه ای گذشت ونگاهی ب ساعت کردم دیدم 9 شده و گفتم خب بزن بریم ک اگر دیر شام بخوریم خوب نیست ، با یه قیافه طلبکارانه نگام کرد و گفت: واقعا که فقط همین؟ این همه منو کشوندی این ور اون ور و باهات راه اومدم پاهامو ماساژ نمیدی? و قهر کرد؛ 38 سالش بود ولی گاهی مثل یه دختر 18 سالع ناز میکرد و منم خوشحال تر از قبل ک میدیدم اینقدر رابطمون باهم خوبه و باهم راحتیم.
گفتم: باشه و چنتا بوس از پیشونیشکردم  و یه بغل کوچیک بعنوان عذر خواهی.
چرخید و کمرشو با صندلی مماس کرد و دوتا پاهاش رو گذاشت روی پام و منم مشغول شدم، داشتم ساقشو ماساژمیدادم ک گفت نه برو پایین تر اونجا خیلی درد دارع.
منم رفتم سمت انگشتاش و شروع به ماساژ انگشتاش و کف پاش کردم، من از فرم انگشتاش خیلی خوشم میومد پاهش سایزش چهل بود و فرم انگشتا خیلی شیک یعنی از انگشت شصت تا آخری به ترتیب بزرگ ب کوچیک و به همین ترتیب کشیده و تا آخری ک گرد میشد، فرم ناخن ها هم کشیده و خیلی خوش فرم، هیچ کدوم از این رفتارا باعث نمیشد ک کوچک ترین حسی نسبت ب مادرم داشته باشم.))
چند دقیقه ای گذشت و همین جوری کف پاهاش و انگشتاش تو دستم بود و میمالوندم تا اینکه اومد نزدیکم و یه بوس از گوشه لبم کرد و گفت مرسی محبوبم برین شام دیگ
منم سریع پاشدم و رفتین برا صرف شام .

گذشت تا اینکه رسیدیم خونه
مثل روتین هر پنج شنبه مثل ملکه ها تا در اتاقش باهاش رفتم و با یه لفظ خاص گفتم
شب خوبی داشته باشید ملکه ی من اونم بغلم کرد و گفت سپاس پادشاه با خنده
میخواستم بخوابم ک گفت علی جان لباس خوابم میپوشم میرم تو تراس بیا باهم حرف بزنیم

منم تعجب کرده بودم هیچوقت اینقدر جدی بهم نمیگفت ک کاریت دارم؛
منم گفتم خب لباس عوض کن منم بکنم بیا حرف بزنیم
رفتم تو اتاق شلوارکم و تاپ حلقه ایمو پوشیدم با دمپایی رو فرشی رفتم سمت تراس ک دیدم با موهای باز که کل کمرشو پوشیده بود و لباس خواب، پاهاشم روی پا و منتظر من بود
از پشت رفتم و یه بوس از گونش کردم بعد گفتم ملکه مگه خطایی از بنده سر زده ک منو احضار کردین(یا یه کلام خاص)
  با خنده گفت نه دیوونه بیا یکم حرف بزنیم خیلی وقته حرف نزدیم
منم نشستم و گفتم بفرما و اون شروع کرد
Mom: بعد از فوت پدرت همه چی عوض شد، من امیدی ب تو یا خودم و ر نقد دوباره این زندگی نداشتم ولی تو با کنار گذاشتن آرزوها و اهدافت تونستی این زندگی رو حفظ کنی(هی تو وسط حرفاش میپریدم و میگفتم وظیفس و این حرفا ک گفت هیس بزار حرف بزنم) من خیلی خوشحالم ک تو پسرمی و خیلی دوست دارم
از طرفی دیگه من این مدت خیلی ذهنم درگیر بود و خیلی عصبی بودم ولی تو با محبت هات و نزدیکی ب من خیلی حال منو بهتر کردی عزیز دلم و من خوشحالم ک اینقدر برام وقت میزاری و دوسم داری، و دوس دارم به همین منوال ادامه داشته باشع و حتی یکم روابطمون رو نزدیک تر کنیم( دائم تو حرفاش میپریدم کـ مامان این وظیفمه و منم دوست دارم و این حرفا تا اینکه گفت رابطمون رو نزدیک تر کنیم دیگ کامل خفه شدم و فقط گوش میدادم.)
میدونی عزیزم تو دیگ ی پسر بزرگی بهتره بگم مرد یه خانواده ای میدونم، حرفامو خوب متوجه میشی(و منم خفه و با دقت گوش میدادم) من و پدرت سالها با عشق باهم زندگی کردیم و نیاز های همدیگرو  رفع میکردیم همه ی ما تو زندگی نیاز هایی داریم ک باید رفع بشه مثل نیاز عاطفی، نیاز ب استراحت، نیاز به هم صحبتی و نیاز جنسی و…(این حرفارو ک میزد پیش خودم فکر کردم ک شاید شخصی تو زندگیش باشع و میخواد ازدواج مجدد کنه
و دوباره پریدم تو حرفش و گفتم: مامان ببین اگر شخصی تو زندگیت هست که میبینی باعث میشه اون شور و شوق و عشق دوباره برگرده( که اینبار حرفمو قطع کرد.) نه عزیزم من قصد ازدواج و وارد رابطه شدن با هیچ کسیو ندارم چون از زندگیم در کنار پسرم لذت میبرم
من سر حرفم با توهه عزیزم دوس دارم با تو شاد باشم و هستم ولی من میخوام این رابطه راحت تر بشه و بیشتر نزدیک بشیم‌ همو بیشتر درک کنیم و
باعث رفع نیاز همدیگه بشیم(این حرفو ک زد متوجه همه چی شدم ک منظورش چیه و چی میخواد و خیلی ناراحت شدم و سرمو انداختم پایین و باز حرفشو قطع کردم) گفتم: مامان دیر وقته بخوابیم فردا دربارش صحبت میکنم با یه لحن جدی ولی چیزی از خودم بروز ندادم، اونم ک کامل متوجه شده بود ک چه پیشنهادی بهم داده بود گفت باشه عزیزم و اومد بوسم گونم کرد و شب بخیر منم اصلا هیچی بروز ندادم و بوسش کردم و بغل و شب بخیر.
گفت نمیخوابی تو، گفتم نه یکم چت کنم تو گوشی بعدش، اونم با یه لحن خنده گفت دست بکش از دخترای مردم😂
وقتی رفت خیلی عصبی شدم و خیلی ناراحت بودم نمیتونستم این موضوع رو
هضم کنم، همش ب خودم میگفتم واقعا من چ رفتاری از خودم نشون دادم ک مادرم همچین فکری و همچین پیشنهادی بهم داده خیلی ناراحت بودم و اصلا نمیتونستم آروم بگیرم،
من پسری بودم ک تو یه خانواده ای با هنجار و ارزش ناموس داری و غیرت بزرگ شده بود و به پوشش و دید مردم نسبت ب ناموسا واکنش نشون میدادم و این حرف از سمت مادرم چنان از درون خوردم کرد ک نمیتونستم سرجام بند بشم
تعداد کمی از افراد هستن ک منو درک کنن در این رابطه.))
نمیدونستم چیکار کنم من همیشه تمامی تصمیمات زندگیم رو منطق میگرفتم و نیازی ب مشورت کسی نداشنم ولی واقعا درباره این یکی نمیدونستن چیکار کنم هرچی فکر میکردم درست نمیشه
رفتم توی تخت و گفتم بخوابن تا شاید کمی از ناراحتیم کم بشع و فردا دربارش تصمیم بگیرم ولی نمیشد هرچی قلت میزدم همش فکرم درگیر این مسئله بود دیگ واقعا راهی نداشتم ساعت  4:30 بود بلند شدم و لباسامو پوشیدم و رفتم تو خیابون
کل شیراز مرده بود حتی یه ماشینم تو خیابون نبود
از شدت ناراحتی و عصبانیت تند قدم میزدم ولی نمیشد شروع کردم ب دویدن از اول قصر دشت ک واحدمون بود رفتم تا ایستگاه مترو تمانی طول مسیر تو فکر بودم ک واقعا چرا
شاید هیچ کس منو درک نکنه ولی خیلی برام سنگین بود ک مادرم همچین پیشنهادی بهم بده شاید خیلی ها بگن شما ک اینقدر باهم راحتین وهمین باعث این پیشنهاد شده، باید بگم نه سه سال این روتین هستش و من کوچیک ترین حسی نسبت ب مادرم نداشتم و اصلا خوشحال نبودم از این موضوع
اون دقایق با همین فکرا میگذشت تا اینکه داشتم برمیگشتم طرف واحد آروم تر شده بودم و گفتم باید امشب یه تصمیم بگیرم
با خودم فکر کردم و گفتم جنبه مثبت این مسئله اینه که چقدر مادرم بامن خوبه ک این حرفو ب من زد و دوست دارع با پسرش باشع
از طرفی دیگ هم راجب این فکر میکردم که مادرم میخواد از من استفاده کنه برای رفع نیازش
ولی نه با خودم گفتم همه ی انسان ها به ارضای روحی ،عاطفی و جنسی نیاز دارن و ببین چقدر این این نیاز ب حداکثر خودش رسیده ک مادرم  از من درخواست کرد و با هر فکردی ک میکردم درباره این مسئله یه شک جدیدی ب وجود میومد، یعنی مادرم تمان این سه سال نیاز داشته و منتظر بوده من اقدامی بکنم؟ یعنی مادرم با ماساژ و بوسای من سعی میکرده لذت ببره و شهوتش رو خالی کنه؟ و یعنی مادرم های… زیادی ک کل فکرمو اون شب درگیر کرده بود دیگ ساعت 6 بود و تو محوطه ساختمون بودم
خیلی عصبی بودم ولی  تصمیمو گرفتم و تصمیمم بر این بود که
منم باید یکم آماده بشم برای این کار ناراحت بودم ولی میگفتم که مریم از هر لحاظ ارضا میشه بجز ارضای جنسی
خود من اگر یک ماه ارضا نشم و شاید خیلی ها چنان شهوتی کل وجودسون رو میگیرع ک فقط دنبال رایی میگردن برای ارضای جنسی ولی مریم که سه سال بود که این شهوت سرکش نشده بود و کل وجودش پر شده بود از شهوت ب قدری که ب پسرش رو آورده بود
و اون شب تصمیم گرفتم ک رابطون رو وارد مرحله جدید بکنم و کمی بیشتر ب هم نزدیک شیم.))
گذشت و من با ماساژ کمرم توسط مامان از خواب بیدار شدم و با یه لحن فان گفت کدوم جنتلمنی تا لنگ ظهر خوابه که تو خوابی، منم با لحن متقابل گفتم والا یکم چت دیشب طول کشید دیگ دیر خوابیدم😁اونم گفت آها فهمیدم
ببین من عروس نمیخوام فعلا ها، گفتم خیالت راحت😂😂 وکلی خندیدیم و اونم رفت تو اشپز خونه منم صبحانه مو خوردم ساعت یازده بود سریع رفتم حموم،کل دیشب یادم رفته بود تا حمام ک دوباره یادم اومد، میخاستم برم باشگاه ک گفتم باید اول این نوضوع رو حل کنم بعدش،
سشوار کردم لباسمو پوشیدم و رفتم تو اشپز خونه، مامانم مثل همیشه شلوار گشاد  و یه تیشرت آستین سه ربع و موهای دم اسبی مشغول آشپزی بود
یکم دورش دور خوردم و گفت چیزی میخوای بگی
گفتم: مامان کارت کی تمام یکم حرف بزنیم،
گفت: من فعلا آشپزی میکنم تو صحبت کن گوش میدم عزیزم
منم ک دیگ طاقت نداشتم گفتم باشع
ببین مامان من دیشب ب حرفات فکر کردم و تصمیمم با تو یکی هست و اگر میدونی ک نیازه رابطون گرم تر بشه من راضیم( یکم با لرزش و استرس میگفتم و البته خجالت) اونم گفت: میزونی عزیزم این باعث شادی و خوشخالی هردومون میشه.
گفتم: مامان من یکم حس گناه میکنم با این کار و برام سنگینه(که حرفمو قطع کرد و گفت: ببین علی جان من مادرتم و من راضیم ک بهم نزیک تر بشیم(با خحابت صحبت میکرد و ان من میکرد تو حرفاش!!!) این باعث میشه ما در آینده هر تصمیم و کاری ک داریم با خیال راحت باهم درمیون بزارین و باهم براحتی مشورت کنیم و هیچ پرده ای بینمون نباشه(اینجا قشنگ حرفشو بهم زد که سریع گفتم: باشه مامان ولی بسپار ب زمان و اونم تایید کرد
و رفتم باشگاه یکم خودمو آروم تر کردم و شروع ب تمرین، واقعا باشگاه منو آروم میکرد و باعث میشد فکرم آزاد باشع
تو بین تمرین مامان زنگ زد و گفت: عزیزم حرکت کردی بگو غذا داغ کنم باهم بخوریم، گفتم مامان تو بخور من شاید دیر بیام گفت نه دیگ منتظرم خدافظ

گذشت
تو رخکن بودم زنگ زدم گفتم دارم لباس میپوشم زیر گازو روشن کن و حرکت کردم تو راه
دمبال گل فروشی میگشتم ساعت 2 بود همه جا تعطیل تا بلخره پیدا کردم پنج تا شاخه رز هلندی گرفت و اومد خونه، در واحدو جوری باز کردم ک متوجه من بشه، رفتم تو حال دیدم داره میزو میچینه، گلارو گذاشتم یه گوشه ک نبینه و رفتم سلام کردم گذاشتم بشینه بعد گلارو بردم و گفتم تقدیم ب بهترین مامان دنیا و بوس پیشونیش کردم اونم خیلی خوشحال شد و متقابلنا دوتا بوس از گونم کرد و مشغول ناهار شدیم
توی هین صرف ناهار همش حرف خلیج فارس و خرید و این چیزا بود، فلان لباس دیدم، فلان شلوار قشنگ بود، باید برا خونه فلان چیزو بگیرم و این صحبتا
اون روزم جمعه بود منم عصر تعطیل گفتم پس اماده باش عصر ساعت 5 میریم تا ساعت 10.9، اونم ک دید من راضیم گفت باشع و شروع کرد ب چیدن برنامه حمام آماده شدنش و این حرفا

ناهارو خوردیم و رفتم حمام ساعت دیگ 3:15 بود رو تخت دارز بودم تو گوشی ک اومد و گفت عزیزم میرم حمام فقط صدات زدم بیا کمرم بشور و بدون اینکه بزاره حرفی بزنم رفت.
من دوباره فکرم درگیر شده بود؛ این چند سال یه بارم صدام نزده بود چرا واقعا؟؟ که یادم افتاد قراره دیگ بهم نزییک تر بشیم و مامانم داشت اینکارارو میکرد ک زمان سریع تر پیش بره و من راضی بشم

خب چند دقیقه ای تو گوشی بودم دیگ داشت خوابم میبرد ک بلند گفت علی جان و هی بلند و بلند تر صدا میکرد تا گفت علی مامان؟! و منم گفتن بله مامان اومدم! رسیع رفتم تو اتاقش و رفتم سمت حمام.
وای خدا اولین بار بود لختشو میدیدم از پشت ایستاده بود و لخت لخت و شامو تو دستش بود انگار خجالت میکشید برگرده ولی متوجه من شده بود اما روشو برنمیگردوند، منم تا اون صحنه رو دیدم سرمو انداختم پایین
که مامانم با صدای گرفته و ان و من کنان گفت علی بیا دیرمون میشه ولی من نرفتم،
برای بارردوم و بلند تر گفت عزیزم یخ زدم کمرم بشور(شیر آب بسته بود در حمام هم باز بود بخاطر اینکه هم من تازه حمام کرده بود و بخار نگیرم و عرق نکنم)
شامپو رو از دستش گرفتم و هنوز سرم پایین بود و خیلی خجالت میکشیدم البته تمام این خجالتم بخاطر احساس شرمندگیم بود
شامپورو ریختم رو دستم و شروع کردم ب کشیدن کمرش و از بالای سرشونش تا گودی کمر همچنان سرم پایین بود ولی خب کمی تحریک شده بودم، وای خدا واقعا با دیدن مادرم تحریک شدم من و دوباره افکار منفی شروع شد
تحریک و شهوتم باعث شد ک سرمو بیارم بالا و برندازش کنم، واقعا یکی از زیبایی های خدا جلوم بود(قبل از این هیچوقت لختش رو ندیده بودم توی استخرم کـ میرفتیم با لباس و شلوار تا روی زانو میومد) بدن سفید و بدون کوچک توین جوش یا موهی، پهلوهاش ک کمی چربی از اطرافش بیرون بود ولی خیلی کم و باسنش ک بزرگیش باعث شده بود کمرش باریک بنظر برسه
تیپ بدنی فوقالعاده ای داشت باسن بزرگ،رون متوسط و ساقش کمی لاغر تر از رون یه بدن زیبا و تمیز بدون هیچ ترک پوستی یا مویی
آروم کمرشو کفی میکردم از بالا ب پایین که یدفعه دستمو گرفت و گفت عزیزم پایین ترم کفی کن(منظورش باسنش بود، من هنوز اینقدر آماده نبودم و خیلی احساس بدی داشتم) گفتم: نه مامان دستت میرسه خودت و سریع تر تمام کن بپوش تا بریم.
و رفتم بیرون
کیرم شق شق بود
ای خدا چرا واقعا و بازم تفکرای منفی و اعصاب خورد کن منم هیچ جوره نمیتونستم خودمو آروم کنم ولی در نظرم همش بدن لخت مامان رو تصور میکرد از پشت گردنش تا انگشتای پاش واقعا بیظیر بود
چون از بالا نگاه کرده بودم هیچ دیدی ب وسط پاش نداشتم از طرفی هم خودش کامل باسنشو قفل کرده بود ک چیزی معلوم نباشه.
گذشت و بلخره با حرفایی ک شب قبلش ب خودم زدم تونستم خودمو آروم کنم و مشغول پوشیدن لباسام بدوم ساعت 4:20 بود ک رفتم پشت در گفتم مامان حاضری؟!
با یه لحن خیلی احسای گفت بله ملکتون حاضره پادشاه
منم ک خجالت میکشیدم با کمی خجالت گفتم بله بله بفرمایید
راه افتادیم و رفتیم توی طول مسیر دوباره حرفای عادی مغازه و این چیزارو میزدیم خوشم میومد ک اصلا ب روی هم نمیآوردیم
رسیدم خلیم فارس و رفتیم طبقه پوشاک
مامان وقتی راه میرفتم نگاه استایلش کـ میکردم همش لختش میومد در نظرم ولی زیر اون لباسا اصلا اندامش معلوم نبود و من خیلی خوشحال بودم ک پوشش اینجوره

رفتیم تو بوتیک زنانه مانتو، تیشرت، لبایس زیر همه چی بود و مامان رفت سمت تیرشت ها و تاپ همینطور دور میزد و نگاه میکرد و بمن گفت عزیزم چرا امروز نظر نمیدی گفتم خب نمیدونم چی میخواین ملکه بگین تا فراهم کنم
با یه لبخند آروم بغلم کرد و گفت چشم من نگاه تاپا میکنم شماهم برو تیشرتارو بیین با سلیقه خودتون انتخاب کنید(با لحن خندون)
دوتا تیرشت یقه گرد گشاد و آستین سه ربع برداشتم سفید و زرد که روی سینشون یه نقش گل بود و رفتم سمتش و گفتم: بفرمایید اینم تیشرتا
گفت:مرسی من اینارو بپوشم بعدش تیشرتا(دوتا تاپ یه مشکی و یه آبی کم رنگ تو دستش بود)
رفتیم اتاق پرو شماره شیش ک آخر بود.
مجموعه بزرگی بود شیش تا اتاق پرو داشت
مامان رفت تو و شروع کرد ب در آوردن مانتوش منم گفتم درو نمیبندی ؟!
گفت نه بمون نگاش کن ببین چطوره؟
گفتم آخه…! گفت آخع ندارع تو رو آوردم نظر بدی،
منم ک چاره ای نداشتم درحال تماشای لخت شدن مامانم بودم، بازم احساس بدی بهم دست داد ولی خداروشکر نسبت ب دیشب و ظهر تو حمام، خیلی کمتر بود
مانتوشو در آورد و یه تاپ تنگ زیرش بود ک کرده بود تو شلوار بگش
تاپم زد بالا یه سوتین مشکی ک چنان جذابیتی به بالاتنش داده بود ک آدمو خیره خودش میکرد پوشیده بود،
سینه هاشو زیر لباس دیده بودم زمانی ک سوتین نمیبست نه بزرگ بزرگ بود نه کوچیک کوچیک تقریبا میشه گفت 75
داشتم نگاهش میکردم ک دور خورد و گفت بند سوتینمو باز میکنی عزیزم؟
گفتم مامان! یه تاپ میخوای بپوشی چ نیازه لخت لخت بشی؟
گفت:نه عزیزم این تاپارو باید بدون سوتین پوشید
گفتم باشه ولی باز کردم پشتت ب من باشه تاپو میدم دستت!
اونم مخالفتی نکرد،
خداروشکر آینه ی اتاق توی بغل در بود و زمانی ک مادرم برگشت ک بندو باز کنم آینه پهلوشو میگرفت و منم گفتم همونجوری بمون تا بدم دستت.
بند سوتینشو باز کردم و باز اون صحنه ظهر اومد تو ذهنم بدن لختش
و از پایینم شرت مشکیش ک واقعا رنگ پوستشو دو براربر زیبا تر مکیرد از زیر شلوار بگش زده بود بیرون و منم همینجور خیره
بعد تاپو دادم دستش اولین تاپش رنگ قرمز دادم دستش و شروع ب پوشیدن کرد
منم گه گاهی نگاه اطراف میکردم کسی نیاد البته ک اتاق پرو آخر مجموعه بود کسی نمیومد اونجا
از تو آینه میشد نیم رخ سینشو دید و چند باری ب طور اتفاقی گوشه ای از سینشو دیدم، سینه ی سفید، یکم شل شده بود با نوک رنگ صورتی کالباسی خیلی کم رنگ ولی اصلا سیاه نبود.
و تاپو پوشید
و برگشت ک من ببینم
یه تاپ بندی یقه خشتی، تنگ که سینه هاشو دوبرابر کرده بود
با یه لبخند بهم گفت چطورع عزیزم؟
گفتم: مامان مگ تو نمیگی گرمم میشع و تنگ نمیپوشم پس این چیه؟
گفتم عزیزم این خیلی نازکه و من بدون سوتین تو خونه میپوشم و راحت هستم داخلش!
میخواستم بگم من میگم گشاد بگیریم ک یادم افتاد این کاراش بخاطر اینکه
من تحریک بشم وگرنه هحیشه خودش گشاد میپوشید منم ک دیگ متوجه همه چی شده بودم از کارای اول صبحش تا الان گفتم باش عالیه
کلا رومو برگردوندنم و با لبخند گفتم خیلی خوبه اگر خودت داخلش راحتی بگیر
اونم سریع بغلم کردم و گفت مرسی
اولین بار بود ک اینقدر بهم میچسبید و منو محکم بغل میکرد ، هیچ وقت سینه هاش بهم نمیخورد ولی اینبار حجم و نرمی سینشو کامل حس کردم

گفتم خب این یکی تاپم مثل همینه؟
گفت: آرع دوتاش یه جنس و یه طرح دارن
گفتم خب نمیخواد دییگ پروش کنی تیرشتای منو بپوش
دوباره برگشت و تاپو در آورد
وای خدا اینبار خیلی صحنه شهوت انگیزی بود ب قدری ک احساس کردم دارم شق میکنم
تاپشو ک در آورد خب خیلی تنگ بود و همین باعث شد که سینش مثل ژله بالا و پایین بشه
و من دیگ واقعا اونجا تحریک بودم و همش از تو آیینه سینو دید میزدم

خب گذشت و تیشرتاهم پرو کرد ولی فقط تاپ هارو خرید
تو همون هین گوشی من زنگ خورد و من رفتم بیرون مجموعه و با گوشی صحبت میکردم ک بعد از چند دقیقه اومد و گفت بریم.

من احساس کردم این کارش ک منو بکشونت مرکز خرید برای خرید دوتا تاپ فقط این بود ک من بیتشر تحریک بشم و بیشتر حس بگیرم نسبت بهش
ک موفقم شده بود
رسدیم خونه ساعت نزیدکای 9 بود
گفت لباسات عوض کن برو تو تراس تا شام بیارم بخوریم
منم عوض کردم با یه تیرشت و شلوارک توی تراس منتظرش بودم
تقریبا ده دقیقه ای گذشت
که شامو آورد،
لباس خوابم تنش بود،موهای خرماییشم باز تا زیر کمرش، زمانی ک لباس خواب تنش میکرد یعنی لخت لخته
و فقط همین تنشه
شامو آورد و مشغول خوردن بودیم هی نگاه محوطه میکردم و میخوردیم و حرف میزدیم
مامان بغل دستم رو صندلی نشسته بود یه لحظه نگاهش کردم دیدم کل پاهاش و بدنش از زیر این لباس معلومه!!!
خیلی تعجب کردم!لباس خوابی ک من خریده بودم اینقدر نازک نبود که وقتی بشینه یا مثلا لباسشو جمع کنه کل بدنش معلوم باشع
یه چند ثانیه ای همینطور بهش زل زده بودم
که گفت علی اتفاقی افتاده مامان؟
گفتم مامان مگ لباس خوابت جنسش خوب نبود؟
گفت چرا مگ؟
گفتم شستیش اینقدر نارک شده ؟
یه خنده کرد گفت نه عزیزم!!
زمانی ک با موبایل حرف میزدی اینو انتخاب کردم(تو مرکز خرید،من کلا سه دیقه حرف زدم) گفتم مامان: وقت کردی بپوشی؟
گفت:نه بابا سایز اونی ک برام خریدی رو خریدم بدون پرو اندازه اندازس!
گفتم مامان اون خیلی خوب بود!
گفت میدونم ولی این نازک تره و خنک تر!
و مشغول شام شدیم
کل شب همش حواسم ب پا و بدن مامان بود ک زیر اون لباسا جیغ میزد
لباسا مشکی و بدن سفید واقعا میزد تو چشم البته زمانی ک سر پا ایستاده بود معلوم نبود فقط زمانی ک میشست یا لباسو جمع میکرد
و بازم تحریک و شقی کیر من!
بغل دستم ک نشسته بود کلا رونش و پاهاش و کمی از کمرش کامل پیدا بود
بعد از شام گفت خب امشب یه ماساژ باید منو بدی ها!!
اینو ک گفت واقعا ترسیدم گفتم مامان دیگ شهوتش لبریز شده، البته خیلی ناراحت بودم ک میدیدم زنی اینجوری گدایی سکس میکنه!💔اگر نیاز نداشت هیچوقت سمت پسرش نمیومد ولی خب شاید پسرش بهترین گزینه باشع،
از خون خودش، قابل اعتماد قابل درک و …))

منم ک دیگ خودمو راضی کرده بودم و مامانو درک میکردم گفتم: چشم خستیگتو در میکنم برات!

ظرفارو شست و منم همش تو فکر بدنش و لباساش بودم و کیرم همش شق بود اصلا نمیخوابید!!!
بعد از چند دقیقه اومد و خیلی هیجان داشت نگران و هول بود گفت: خب بیا ببینم میتونی مادرتو یه ماساژ بدی ک خواب بره!!
منم گفتم خب اول بالا تنه یا پایین تنه؟
گفت اول پایین تنه ولی باید کامل ماساڗ بدی ها!
گفتم:چشم
پاهاشو از دمپایی بیرون آورد و مثل دیروز گزاشت وسط پاهام با دستم قبلش کیرمو درست مردم ک نه پاشو بزاره روش!!
شروع مردم به ماساژ انشگتا و کف پا. وای لاک سفیدی ک زده بود رو پاهاش
خیلی حس خوبی ب آدم میداد
منم همینجور ماساژ میدادم و کامل تحریک شده بودم دیگ شق شق
بودم، با دستاش یکم شلوارو زد بالا(شلوار اینقدر گشاد بود ک از بالا در میومد!)
شلوارو تا رونش داد بالا و من مشغول بود ساقش، زانوهاش کمی از روناش و انشگتا
مامانم که همظ دیدش تو محوطه و هیچی نمیگفت و منم همچنان مشغول بودم
بعد از چند دقیقه انگشتای دستشو کرد تو هم و حالت اینکه بخاطد خودشو کش بیاره دستاشو کشید رو ب بالا و زمانی ک این کارو کرد کل لباسش جمع شد بود و تمام بدنش معلوم بود
وای خدا اولین بار بود سینهاشو میدیدم
دوتا سینه بزرگ با نوک بزرگ و خیلی شیک خیلی حذاب بود
دوتا پاهاشو ک ماساژ میدادم، گفت خوبه و برگشت از پشت نشست مثل دیروز ولی اینبار یجور شل نشته بود نمیدونم چطور بگم، سینه هاش ک مماس صندلی بود، شل نشسته بود یعنی شق نبود رو صندلی و باسنشم قمبل کرده بود. یعنی کامل معلون بود میخواد باسنش یا همون کونشو ب نمایش بزاره!
یه نگاه انداختم به کونش وای خداااا
وای!!
جوری قمبل کرده بود و این لباس جمع شده بود ک سوراخ کونش و واژنش همش پیدا بود!!!
باورم نمیشد
بدنم از شدت شهوت عرق کرده بود و بضاق دهنم صدبرابر شده بود نمیتونستم حرف بزنم
واقعا مامان شل نشته بود رو صندلی و قبمل کرده بود و تمام کونش معلوم بود
صندلی رو مثل دیروز کشیدم سمت خودم و مامان ک هنوز قمبل بود
واقعا نمیشد ماساژش بدی
گفتم مامان یکم شق بشین لطفا.! تا بتونم ماساژ بدم
اونم گفت باشه یکم خودشو شق کرد ولی کونش همچنان تو اون حالت قمبل بود و من شروع کردم ، کل تایم ماساژ فقط حواسم ب کونش بود وای خدا
کلا دیدم نسبت ب مامان عوض شده بود ، هر باز ک میدیدمش بدنم پر شهوت میشد و ناخودآگاه شق میکردم
همینطور ماساژ میدادم از بالا تا گودی کمر که با اشاره دستش و یه ضربه کوچولو ب بغل کونش گفت یکمم اینجا ماساژ بده اینقدر تو خونه میشینم و بلند میشیم
اولین بار بود ک میخواسنم کون مامان رو لمس کنم دستمو از بغل بردم پایین و آررم لمسش کردم
وای خدااا با کوچیک ترین فشاری مثل یه بالشت پر از ابریشم میرفت داخل و چنان نرم بود ک نگم!
و بازم فشار دادم و بعد از فشار خیلی ضربان قلبم رفته بود بالا، باز خجالت میکشیدم ولی خب خیلی کم بود و اصلا مانع از فشار ندادن کونش نمیشد
مامانم سرش پایین بود و هیچ صدایی نبود و و دیگـ نمیتوستم جلو خودمو بگیرم
کل کونشو باد ست شروع کردم ب مالش البته با بهونه اینکه دارم ماساژ میدام تنها جایی ک لمس نکرده بودم سوراخش بود! از پایین لمبه هاش تا بالا و درز کونش میمالوندم زیر لباسی بجز سوراخش کونش کامل شل کرده بود و کامل قمبل بود و هیچ حرفی نمیزد
هواهم خنک و شهوت منم چنان فروکش کرده بود ک کل شرتم فکر کنم از شدت هوس خیس بود

ادامه…

(این داستان واقعی هست!)
میدونم مادر، خواهر، خاله و … محارم ما هستن و اسم اینا ناموس هست ولی این رابطه ب خواسته هردو ما بود!

اگر مورد پسند کاربران بوده من حتمی بقیه داستان رو ارائه میدم و اتفاقاتی ک در آینده و طی این یه ماه برای من و مامانم افتاد،
سپاس

نوشته: Njk

دسته بندی:

بازگشت به صفحه اول وب سایت و لیست تصادفی داستان ها