داستان های سکسی | انجمن سکسی کیر تو کس

بیش از سی هزار داستان سکسی

عکس و کلیپ های سکسی ایرانی در KiR2KOS.NET

فیلم های سکسی خارجی در MAME85.COM

دانلود فیلترشکن پرسرعت و رایگان برای گوشی های اندروید

رئیس جدید زندان و زندانیان دردسرساز

توجه: [ نامناسب برای افراد زیر ۱۸ سال ]

رئیس زندان که مردی چهل و چند ساله می نمود ، پشت میز کارش نشسته بود . ظاهری جدی و موقر داشت . سبیل داشت و چهره ای مردانه ! حمید بقایی آن روز هم طبق معمول همیشه لباس رسمی به تن داشت . کت و شلوار خاکستری پوشیده بود و ساعت رولکس گرانقیمتی هم ضمیمه ی استایل رسمی اش کرده بود .
با قیافه ای که دائماً سخت گیرانه به نظر می رسید ، مشغول رسیدگی به پرونده ای بود که در با صدا باز شد . سرش را بلند کرد . مامور با احترام سلام داد و گفت : اومدن قربان !
جناب رئیس سری تکان داد .
احضاری ها یکی پس از دیگری وارد اتاق شدند .
زندانی های پر شر و شور و ماجراساز هفته های اخیر !
اولین نفر که وارد شد سر دسته ی گروه بود . اسمش جمال بود . حدود سی و پنج یا شش سال سن داشت . سبیلی بود با موهای به شدت کوتاه ! هیچوقت نمی گذاشت موهایش از حدی بیشتر شود ! قد بلندی داشت . پیراهنش سفید بود و شلوارش سیاه ! کفش های مشکی براق هم داشت ! چهره تخسی نداشت . اما اعتماد به نفس در چشم هایش پیدا بود . نگاهش انگار داد می زد حرف حرف اوست و تمام !
نفر دوم صالح بود . بی سر و صدا اما مغز متفکر گروه ! توی درگیری دو هفته پیش چند نفر را ناکار کرده بود . حتی مامورها هم حریفش نمی شدند . می دانست کجا باید چه کند . اما حرف از پیروی از قوانین که می شد ، چموش می شد و یک دنده ! کل زندان را به زانو در آورده بود !
البته در بین همه محبوبیت داشت ! کاری کرده بود که همین چند وقت پیش رئیس قبلی زندان فلنگ را ببندد و انتقالی بگیرد ! هیچکس از رئیس سابق دل خوشی نداشت ! مرد پول بود و باد هر طرف که می وزید به آن طرف می رفت ! مسلما رفتن چنان شخص منفوری و آمدن چنین رئیس خوش نامی برای همه خوب بود ! البته به غیر از عده ای که نانشان – که لقمه در خون بقیه زندانی ها زدن بود – بریده شده بود ! همان ها یک شب شورشی به راه انداختند و سعی در غافلگیر کردن صالح داشتند که تیرشان به سنگ خورد و فقط چند هفته انفرادی نصیبشان شد !
صالح که حالا به رابین هود زندانیان معروف بود ، چهره خاصی داشت . نمی توانستی چیزی را از صورتش بخوانی . ناراحتی و شادی اش یکی بود . ظاهر جذاب و مرموزی داشت . چشمهایش حالتی خمار داشت و همیشه انگار با بی تفاوتی انسان را می پایید . همیشه از زیر سنگ هم شده یک نصفه لیمو پیدا می کرد و آب لیمو را می چلاند و موهایش را با آن صفا می داد . ریش و سبیلش همیشه منظم و مرتب بود . شلوار و جلیقه ای تیره به تن داشت و زیر آن پیراهن قرمزی پوشیده بود . رنگ خاص خودش ! همیشه قرمزی در کار بود ؛ چه در لباسش ، چه در دستمال جیبش !
نفر سوم نامش کمال بود . کله شق و تخس ترین ! زور بازویش حریف نداشت ! هر چقدر هم رکابانش محتاط بودند ، این یکی بی مغز بود و بزن بهادر ! پر سر و صدا ! اما با وفا ! صادق ! چهره ای استخوانی داشت . چشمهایش مشکی بود . نگاهش اطراف را می درید . سبیل جذبه صورتش را بیشتر می کرد . طبق معمول موهایش که پایین داده شده بود ، پیشانی اش را می پوشاند . کت و شلوار خاکستری رنگی به تن داشت و پیراهنی سیاه و یک جفت کفش سیاه چرمی !
نفر آخر که از همه کم سن تر بود جلیل بود . بیست و سه چهار ساله بود . موهای کوتاهی داشت . هیکل ورزشکارانه ای به هم زده بود . شلوار ورزشی اش را پوشیده بود با یک تاپ اندام نمای بند دار که عضلات سفت و سخت سینه اش را به نمایش می گذاشت ! کفش اسپورت سفید هم به پا داشت ! هیچوقت در قید چیزی نبود و به دلخواه خودش رفتار می کرد ! این یکی معجونی بود از جمال و کمال ! نه دردسرهای کمال را داشت و نه بزرگ منشی جمال ! اما در سر سپردگی او هم شکی وجود نداشت !
وقتی همه وارد شدند ، در پشت سرشان بسته شد . آخرین بار جناب رئیس به مامور دستور داده بود ؛
_درو می بندی و هر صدایی هم که شنیدی ، تا زمانی که ازت نخواستم درو باز نمی کنی !
جمال مثل همیشه پیش قدم شد و گفت :
_بفرمایید جناب مدیر ، گفتن با ما امری دارین ؟!
جناب رئیس با طمانینه بلند شد . هر چهار نفرشان را آنالیز کرد . به ترتیب ایستاده بودند . اول از همه سر دسته و آخر از همه جلیل ! انگار گلچین گروهشان بودند ! وقتی جمال داشت حرف می زد ، صالح با همان حالت بی تفاوت به او می نگریست . کمال با کنجکاوی نگاه می کرد . جلیل سر به زیر انداخته بود .
قدمی به جلو برداشت . رو به روی آنها قرار گرفت و شروع کرد ؛
_احتمالا حدس می زنید برای چی شما رو صدا زدم ؟!
جمال حدسی زد .
_به خاطر اتفاقات دو هفته پیش ؟!
جناب رئیس به طرفین سر تکان داد .
_نه دقیقا ! موضوع به قبل تر از اون هم مربوط میشه… و به بعد تر از اون !
از نگاه مبهم جمال لذت برد . کاملا واضح بود که چه می خواست ! اما از پیچیده کردن اوضاع هم بدش نمی آمد . سعی کرد خنده اش را پنهان کند و با جدیت ادامه داد :
_مثلا من الان می خواستم صبحونه بخورم !
جمال محتاطانه گفت :
_پس انگار بد موقع مزاحم شدیم !
جناب رئیس با لحن مرموزی در جواب گفت :
_نه … نه ! اتفاقا کاملا به موقع اومدید !
سپس در حالی که سینی حاوی صبحانه را به اینطرف می کشید ، ادامه داد :
_تو این زمان مناسب مثلا ممکنه یه اتفاقاتی هم بیفته !
جمال انگار که حرف زدن یا نزدنش تفاوت چندانی نداشته باشد ، با گیجی گفت :
_شما صبحونه تونو میل بفرمایید مدیرم ! ما مزاحم نمیشیم !
جناب رئیس در حالی که یکی از ظرف ها را برمی داشت ، گفت :
_می خورم ! می خورم ! چه مزاحمتی ؟!
سپس قاشق را پر از ماست کرد و در مقابل نگاه حیرت زده جمال آن را به صورت کاملا عمدی روی کفش او خالی کرد . لبخندی رندانه زد و گفت :
_آ آ آ ! گفتم که امکان داره یه اتفاقاتی هم بیفته ! ببخشید !
جمال که متوجه تغییر لحن عجیب جناب رئیس شده بود ، با تردید گفت :
_استغفرا… مدیرم ! این چه حرفیه ؟! اتفاق بود !
جناب رئیس بار دیگر قاشق را پر کرد . همین که دستش بالا رفت ، جمال ناخودآگاه خواست پایش را عقب بکشد که جناب رئیس سریع گفت:
_به هیچ وجه ! اصلا دوست ندارم پاتو حرکت بدی !
جمال خشکش زد . لحن صحبت رئیس بوی تهدید می گرفت :
_می دونی که اگه کاری که دوست ندارمو انجام بدی خیلی حالم گرفته می شه جمال خان ! وقتی هم حالم گرفته بشه ، اصلا خوب نمی شه !
جمال این را خوب می دانست . حمید بقایی مدیری بود که نامش با قاطعیت پیوند خورده بود . انسان عادلی بود . اما هر زمان هر گفته اش را عملی می کرد . همه خوب می دانستند که جناب رئیس لاف نمی زند ! فقط به حرف هایش عمل می کند!
جمال همانطور متعجب مانده بود که بار دیگر جناب رئیس به سخن آمد . چشم در چشم جمال نگاه می کرد و حرف می زد .
_می دونی که من تهدید نمی کنم ! فقط خبر میدم ! اگه کلمه به کلمه حرفامو درست انجام ندین و حتی یه نفرتون بخواد مخالفتی کنه ، کاری می کنم روزگارتون سیاه بشه ! جوری هر روز اینجا رو براتون عذاب آور می کنم که دعا کنید کاش اصلا به دنیا نیومده بودید !
سپس نگاهی به هر چهار نفر کرد و تیر خلاص را زد .
_فقط هم شما چهار تا نه ! همه دار و دسته تون ! از کوچیک ترین تا بزرگ ترین !
دوباره به چشم های جومالی که از تعجب و سردرگمی کدر شده بود ، چشم دوخت و سخنرانی غرایش را با این جمله تمام کرد :
_باور کنید اگه حرفامو جدی نگیرید ضرر می کنید !
و این بار مطمئن شد هر سورپرایزی که برای این چهار نفر داشته باشد ، حتما خواهند پذیرفت . نه به خاطر خودشان و بلکه برای آسیب ندیدن باقی گروه !
جمال ترجیح داد ساکت بماند . به هر حال وضعیت هنوز روشن نبود . حداقل نه کاملا ! جناب رئیس به حالت قبلی خود برگشت . انگار نه انگار چیزی شده باشد ، با بی تفاوتی به ظرفی که در دست داشت مشغول شد و بی قید گفت :
_خب … کجا مونده بودیم ؟!
قاشق را از ماست پر کرد و در حالی که محتویاتش را روی کفش های جمال می ریخت ، گفت :
_داشتم مثال می زدم ! مثلا الان ممکنه دست من سر بخوره و یه خرده ماست بریزه رو کفشای شما … جمال خان ! چی میشه مگه؟! اتفاقه دیگه !
ظرف را روی میز گذاشت . به جمال خیره شد و با صدایی کمی دگرگون شده که قدرت لحظاتی پیش را نداشت ، گفت :
_نظرت چیه این اتفاقات رو یه کم واقعی تر کنیم ؟!
جمال جوابی نداشت . فقط شاهد حوادث بود . جناب رئیس خم شد . روی زمین زانو زد . سرش را پایین برد و در کمال حیرت شروع به لیسیدن کفش جمال کرد .
جمال مستاصل نگاهی به صالح انداخت . صالح هم که تعجب زده و منگ بود ، دستی به شانه او زد و با نگاهش از او خواست بی حرکت بماند .
حمید بقایی زبانش را روی کفش می کشید و باقی مانده ماست را با ولع پاک می کرد . بند کفش را که آغشته به ماست بود ، می لیسید و با دندان آن را باز می کرد و دوباره می بست . زبانش را روی سطح و حاشیه کفش حرکت می داد و دوباره این عمل را با کفش دیگر تکرار می کرد .
جمال بی صدا به این صحنه ها می نگریست . جناب رئیس به قدری این حرکات را با اشتیاق انجام می داد که آتشی را کم کم در درون جمال شعله ور می کرد .

چند دقیقه ای که گذشت ، آقای بقایی از پاهای جمال دست کشید و بلند شد . صورتش به شدت ملتهب بود . بدنش داغ بود . افکاری که در چندین هفته پس از ورودش به این زندان به سراغش آمده بودند و یک ثانیه راحتش نمی گذاشتند ، داشت به واقعیت می پیوست .
نظری به صالح انداخت . همانطور بی تفاوت ایستاده بود . انگار نه انگار چیزی شده ! اشاره ای به او کرد :
_بشین !
صالح بی حرف روی میز نشست . جناب رئیس یکی دیگر از ظرف ها را برداشت و مقابلش ایستاد . قاشق را پر از عسل کرد و روی برجستگی شلوار صالح ریخت . چندین قاشق را همان جا خالی کرد و سپس دو دستش را دو طرف پاهای صالح روی میز گذاشت و روی پایین تنه صالح خم شد . زبانش را روی شلوار کشید و همانطور که کامش با عسل شیرین می شد ، زبانش از روی شلوار با سختی آلت تناسلی صالح برخورد می کرد .
صالح سعی می کرد مثل همیشه حفظ موقعیت کند . اما برافروختگی شدیدش معلوم بود . زمانی که جناب مدیر سرش را بلند کرد و حجم بزرگ کیر راست شده صالح را از روی شلوار دید ، اینبار باقی مانده ظرف عسل را مستقیما روی برجستگی شلوار خالی کرد و با ولع صد چندان همزمان شیرینی عسل و آلت صالح را از روی شلوار تا جای ممکن در دهان فرو بُرد . این بار همراه با مکیدن های جانانه جناب رئیس ، دست های صالح هم روی سر او جا به جا می شد . کاوش بی پروای بقایی در بدن صالح هنوز ادامه داشت و صالح چشم هایش بسته شده بود و بی اختیار لب هایش را روی هم فشار می داد و خودش را کنترل می کرد که صدایی از گلویش خارج نشود .
کسی نمی دانست چقدر طول کشید که بالاخره جناب رئیس تصمیم به ترک صالح گرفت . کمی عقب رفت و با دست آن سو را نشان داد .
_سر جات وایسا !
صالح به جای خودش برگشت . اما این بار نوبت کمال بود . بقایی به کمال نزدیک شد . صورتش را نزدیک صورت کمال کرد . نگاه کمال مانند سابق جسور بود . هر دو بدون مراقبت در چشم های یکدیگر زل زده بودند . بقایی لب زد :
_خیلی کله شقی ، نه ؟!
به قدری نزدیک هم بودند که نفس های کمال به صورتش می خورد و پوستش را می سوزاند . اما کمال خیال جواب دادن نداشت . فقط به پوزخند کوتاهی اکتفا کرد . ته ریش او را جذاب تر می کرد . نگاه جناب رئیس به سوی لب های خیس و مرطوب او رفت . دستش از روی سینه کمال سر خورد و پایین تر رفت ، بالای شکمش اما متوقف نشد ، انگشت هایش بی معطلی به داخل شلوار خزید و حجم بزرگی را لمس کرد !
کمال از این حرکت غیر منتظره او شوکه شد . اما وقتی برای غافلگیری وجود نداشت .
جناب رئیس کیر پسر جوان را میان پنجه هایش گرفت و کف دستش را محکم عقب و جلو کرد .
بزرگ و بزرگ تر شدن آلت کمال را احساس می کرد . متوقف نمی شد . برعکس ، لحظه به لحظه بر سرعت حرکت دستش می افزود . نفس های منقطع پسر را در کنار گوش هایش می شنید . کمال هر لحظه عمیق و عمیق تر نفس می کشید . بیشتر تحریک می شد . بدنش بیشتر به رعشه می افتاد و به عقب و جلو متمایل می شد . بی اختیار صدای آهی از حنجره اش خارج شد . نمی توانست جلوی اتفاقات را بگیرد ‌. در مقابل جناب رئیس مثل عروسکی بی اراده بود و قادر نبود کوچک ترین حرکتی بر خلاف میل او بکند .
بدنش داشت سست می شد . به سختی سر پا ایستاده بود . این حرکات پی در پی و سریع جناب رئیس دیوانه اش می کرد . هر لحظه صداهای عجیب و غریبی که از گلویش خارج می شد ، زیادتر می شد .
کرخت تر و بی حس تر می شد . به ناچار سرش را روی شانه جناب رئیس گذاشت . جناب رئیس با سرعت بیشتر ادامه می داد . حتی ثانیه ای از تندی دستش کم نمی کرد . هر چقدر نشانه های تحریک و لذت در کمال بیشتر مشهود می شد و هر چقدر حرارت بدن او را بیشتر دریافت می کرد ، سرعتش بیشتر می شد .
کم کم آثار ارگاسم در پسر هویدا می شد . سستی اش به بیشترین درجه رسیده بود . نفس هایش بریده بریده و عمیق تر از هر زمان بود . بدنش شدیدا می لرزید . چشم هایش سیاهی می رفت و مردمک چشمانش به عقب می پرید .
یک مرتبه رعشه ای قوی بدنش را فرا گرفت و فریاد بلندی کشید . همزمان آبش به درون دست جناب رئیس سرازیر شد . جناب رئیس خیسی و گرمای اسپرم های کمال را کف دستش حس می کرد . اما باز هم دست نکشید . تا زمانی که کاملاً راضی نشد ، ادامه داد .
اما بالاخره ایستاد . دستش را از داخل شلوار پسر بیرون آورد و با دستمالی پاک کرد . کمال که کمی خودش را بازیافته بود ، یک قدم عقب رفت .

شهوت در تک تک عصب های جناب رئیس ریشه دوانده بود . این فضا را به طرز دیوانه واری دوست داشت . چندین هفته بود که این چهار نفر را از دوربین های مدار بسته زیر نظر داشت . هر بار که صحنه های رفت و آمد و حتی دعوا و دردسرهای آنها را در مانیتور می دید ، فانتزی تازه ای در ذهنش شکل می گرفت . هر چهارتایشان برایش جذابیت بیش از حد نفس گیری داشتند . روزها با خود کلنجار رفته بود . اما نمی توانست این میزان از اشتیاق را در مواجهه با آنها نادیده بگیرد . در سه روز اخیر به شکل جنون آسایی شروع به برنامه ریزی کرده بود . بارها این سکانس ها را مرور کرده بود و جزئیاتش را تدارک دیده بود . عکس العمل احتمالی آنها را پیش بینی کرده بود و بالاخره روز موعود فرا رسیده بود .

با همان اشتیاق سیری ناپذیر به سمت جلیل رفت . هر دو شانه اش را گرفت . او را به سمت چپ هدایت کرد و با یک حرکت ناگهانی ، پسر را به عقب هل داد .
جلیل روی مبل – که برای نشستن و پذیرایی از مهمانان تعبیه شده بود – ولو شد . جناب رئیس خود را روی پسر رها کرد . حالا پاهایش با پاهای او و بالا تنه اش با بالا تنه جلیل مماس بود .
جلیل در سکوت به او می نگریست و چیزی نمی گفت . بقایی انگشتانش را روی صورت او لغزاند . ته ریش پوستش را زبر کرده بود . اما بر کاریزماتیک بودن چهره اش می افزود .
انگشتان جناب رئیس روی عضلات سفت و ورزشکارانه جلیل رفت . با هر دو دست سینه های جلیل را در مشت گرفت و فشار داد . از در هم رفتن چین های پیشانی پسر خوشش آمد .
صورتش را پایین تر برد . زبانش را روی نوک سینه جلیل کشید . از اینکه بدن پسر ناخودآگاه واکنش نشان داد و کمی خود را عقب کشید ، لذت وافری برد . دوباره نوک سینه جلیل را با زبان خیس کرد .
گرمای بدن پسر جوان افسار امیالش را بیشتر از هم می گسیخت . این بار تمام برجستگی سینه او را در دهان فرو برد و با قدرت و شدت هر چه تمام تر مکید . دست های جلیل بی اختیار دور کمر جناب رئیس قفل شد .
جناب رئیس مدتی زیر چشمی صورت التهاب زده پسر را پایید و سپس به صورت ناگهانی مک عمیق تری به سینه اش زد .
فشار دست های جلیل بیشتر شد . حالا جناب رئیس رسماً در محاصره بازوهای قوی و سر سخت پسر جوان قرار داشت . همین مزید بر علت شد تا با حرارت بیشتری لیسیدن و مکیدن ماهیچه های خوش فرم سینه او را ادامه دهد .
در آغوش جلیل قرار داشت و در حالی که وزنش را روی او قرار داده بود ، مثل کودکی شیرخواره سینه های او را به دهان گرفته بود و می بویید و می خورد و می مکید .
چند دقیقه ای به همین منوال گذشت . درست زمانی که جلیل از شدت برانگیختگی به حد انفجار رسیده بود و از فرط هیجان دسته های مبل را چنگ می زد ، جناب رئیس یک مرتبه عقب کشید .
رو به روی بقیه ایستاد و در حالی که قیافه ای جدی به خود گرفته بود ، به جلیل دستور داد :
_وایستا سر جات !
جلیل در همانحال که برای تحت تسلط گرفتن احساسات غلیان کرده اش تلاش می کرد ، کنار کمال ایستاد .
جناب رئیس یقه اش را درست کرد و سپس با حالت موقرانه همیشگی اش پشت میز نشست . این مرد به حدی در تغییر حالت استاد بود که در باور نمی گنجید .
همه در سکوت منتظر حرکت بعدی جناب رئیس بودند . آقای بقایی نگاهی به آنها کرد و لبخندی شیطنت آمیز بر لب راند ؛
_حتما الان فکر می کنید کارم با شما تموم شده ! اما …
ابرو بالا انداخت .
_داستان تازه داره شروع میشه !
سپس در حالی که صفحه ای پلاستیکی و نازک را روی سرش قرار می داد ، گفت ؛
_نظرتون درباره اینکه یه بازی ای بکنیم ، چیه ؟!
سپس بدون اینکه منتظر جواب بماند ، دنباله سخنش را گرفت :
_هر چند مخالف یا موافق بودن شما چیز زیادی رو تغییر نمیده ! من قوانین بازی رو براتون میگم ! در صورتی که برنده بشید هیچ مشکلی برای هیچکس پیش نمیاد ! حتی امتیازات خوبی هم به دار و دسته شما داده میشه ! اما اگه ببازید … لازم نیست حرفایی که زدم رو دوباره تکرار کنم ! مگه نه ؟! از تهدید کردن خوشم نمیاد ! عمل کردن رو بیشتر دوست دارم ! در هر صورت فراموش نکنید نتیجه این بازی به صورت مستقیم روی زندگی خود شما و اعضای گروه شما تاثیر می ذاره !
جناب رئیس خودکاری برداشت و با آن روی میز ضرب گرفت . سپس شمرده شمرده قوانین را توضیح داد ؛
_اول از همه باید بدونید این یه چالش با محدودیت زمانیه ! شما فقط نیم ساعت وقت در اختیار دارید !
به سرش اشاره کرد ؛
_این صفحه یه حسگر فوق هوشمنده که میزان برانگیختگی و لذت رو توی سلول های مغزی من می سنجه !
صفحه نمایشگری که در بالای دیوار تعبیه شده بود ، روشن شد . درصدِ پنج را نشان می داد . جناب رئیس توضیحاتش را ادامه داد ؛
_میزان تحریک و لذت من مستقیما از این گیرنده ها به صفحه مانیتور مخابره میشن ! حالا کاری که شما باید بکنید اینه که این درصد رو به عدد ۱۰۰ ارتقا بدید ! اونم فقط توی نیم ساعت !
چهار مرد در سکوت به رو به رو میخکوب شده بودند . لبخند پر شرری روی لب های جناب رئیس نشست ؛
_واقعیت اینه که رسیدن سطح تحریک و هیجان یه انسان به درصدِ ۱۰۰ غیر ممکن نیست ! اما اونقدر سخت و غیر قابل دسترس هست که مجبور باشم براتون آرزوی موفقیت کنم !
سپس دکمه ی ساعتِ معکوس شمار را فشار داد و گفت :
_وقت شما شروع شد !

ادامه…

نوشته: هم الف ، هم میم

دسته بندی:

بازگشت به صفحه اول وب سایت و لیست تصادفی داستان ها