داستان های سکسی | انجمن سکسی کیر تو کس

بیش از سی هزار داستان سکسی

فیلم های سکسی خارجی در MAME85.COM

عکس و کلیپ های سکسی ایرانی در KiR2KOS.NET

دانلود فیلترشکن oblivion برای اندروید:
دانلود با لینک مستقیم
داتلود از گوگل پلی
دانلود از گیت هاب

دانلود فیلترشکن MAHSANG برای اندروید:
دانلود با لینک مستقیم
دانلود از گوگل پلی
دانلود از گیت هاب

عروس افسانه ای ، افسانه (۱)

قسمت اول سلام به همه ی دوستای انجمن کیر تو کس گلم من پیام هستم 27 سالمه و میخوام لذت بخش ترین اتفاقی که برام افتاده رو براتون بگم سال اول دبیرستان بودم که شنیدم پسر عموم میخواد ازدواج کنه ، من اون وقت ها علی رغم تصویر بسیار مثبتی که توو کل فامیل داشتم مشغول خواندن داستان های سکسی بودم چون با اینترنت dial-up اون زمان واقعا دیدن فیلم سکسی خیلی مقدور نبود ، ولی هیچوقت فکر نمیکردم که یه روز فکر سکس با افسانه به ذهنم خطور کنه، افسانه ای که وقتی برای بار اول دیدمش هیچ حسی بهش نداشتم ولی هر چقدر میگذشت جا افتاده تر میشد و یه اتفاقایی درون من به وقوع میپیوست.

از افسانه اگه براتون بگم الان 33 سالشه اندام فوق العاده سکسی که کم پیدا میشه ولی قیافش چندان دلچسب نیست ولی خب اندامش اونقدر خوبه که اصن قیافه ی سادش به چشم نیاد و این قیافه ی سادش یه برگ برنده برای من بود که شاید، شاید بتونم مخشو بزنم و راضی به سکس کنم ولی عملا امکان پذیر نبود چون هیچ جوره امکان نداشت بتونم باهاش یه جایی تنها باشم یا مثلا ریسک کنم شمارشو پیدا کنم عین این داستان سکسیا دو روزه بحثمون به سکس بکشه. پس تنها فرصتی که داشتم این بود که توو مهمونیا و عروسیا و وقتای محدودی که با دختر عمو و زن عمو و اون یکی عروس عمو میومدن خونمون بتونم نگاش کنم اونم نه تابلو چون واقعا نگران وجهم تو بین فامیل بودم. همسر افسانم که پسر عموم میشد شغل آزاد داشت و ازینایی نبود که بره ماموریت و بگه بیا با خانومم بمون، بگذریم روزها میگذشت و من بزرگتر میشدم و افسانه روز به روز جا افتاده تر. کنکورو دادمو قبول شدم و یه مدت دور شدم از شهر و خیال افسانه ولی هر وقت برمیگشتم خدا خدا میکردم کاش میومدن میدیدم، خودمم جوری نبود تنهایی پاشم برم خونه پسر عموم میگه اینکه میرفتم خونه عمو و باید شانس می‌آوردم افسانم اونجا باشه، افسانه بچه دار شده بود و یه دختر دو ساله داشت.

سال 95 بود که بین دو ترم شده بود و شهرستان بودم که زد و دایی مامانم فوت کرد، به واسطه ی یه وصلتی که شده بود افسانه و مامانم به هم نزدیک تر شده بودند و قرار شد. افسانه و عموم و زن عموم با هم و من و مامان و بابا هم رفتیم به سمت تهران حدودا 7-8 ساعتی راه تا تهران بود. اولین روز ختمش بود، مراسم برگزار شد، مامان گفت من میخوام اینجا بمونم و هفتمش برگردم ولی عمو اینا نمیتونستن تا اون تاریخ بمونن منم بالطبع نمیتونستم و با عمو حرف زدم که اگه ممکنه موقع برگشت منم باهاتون برگردم که گفت مشکلی نداره، از یه طرف خوشحال بودم که قراره با ماشینی برگردم که افسانه هم سوارشه و از طرفی داشتم غصه میخوردم که چه فایده وقتی قراره من جلو بشینمو اون عقب، توو همین فکر و خیالات بودم که عمو گف پیام نیم ساعت دیگه را میفتیم خواستی بری آماده باش، منم گفتم چشم آمادم یه زنگ بزنی میام، نیم ساعت بعد رسید ساعت یازده شب و ما قرار بود تا شش هفت صبح توو راه باشیم، صندلی عقب زن عمو و افسانه نشسته بودن و منم رفتم نشستم جلو که عمو گف پیام اگه میشه برو عقب چون دایی شهرامتم قراره باهامون بیاد ، بزرگتر از توه بزار اون جلو بشینه و من بی نهایت خوشحال شدم که به به، فاصله ی من و افسانه فقط قد یه زن عمو خواهد بود… از زن عموم براتون بگم یه خانوم چاق و چاق و به شدت چاق و صد البته غر غرو که دل عروساش از دستش خون بودن و میدونستم اگه افسانه اختیار داشت سرشو با کارد میبرید. من از صندلی جلو پیاده شدم و بالطبع باید از طرفی که زن عمو سوار بود سوار میشدم چون اصولیش این بود کنار زن عمو بشینم نه افسانه.

ادامه…

نوشته: payaaam1994

دسته بندی:

بازگشت به صفحه اول وب سایت و لیست تصادفی داستان ها