داستان های سکسی | انجمن سکسی کیر تو کس

بیش از سی هزار داستان سکسی

عکس و کلیپ های سکسی ایرانی در KiR2KOS.NET

فیلم های سکسی خارجی در MAME85.COM

صحرای عشق (۲)

لینک قسمت (های) قبل در پایین صفحه…
حدودا سه ساعت بود که از تهران خارج شده بودم.
به سمت غرب حرکت میکردم سمت اصفهان وکاشان.
بین راه یه تابلو توجهمو جلب کرد. اسم یه روستا بود که اسم عجیب و جالبی داشت. سرم برای ماجراجویی و چیزای جدید درد میکرد . رفتم تو روستا و کلی توریست دیدم که مشغول عکس انداختن و گشت و گزار تو روستا بودن. حس میکردم این روستا یه چیز پنهان داره که بقیه ازش بیخبرن ولی این فقط در حد یه حس بود و زیاد بهش توجهی نکردم.
چون خیلی گرسنم بود بعنوان اولین جای توقف همین روستا رو انتخاب کردم.
یه گوشه ای ماشینو پارک کردم و سریع پریدم پایین و بدوبدو رفتم سمت سفره خونه ی سنتی ای که وسط روستا بود.
وسط راه یه نگاه سنگین رو حس کردم که داره دنبالم می‌کنه. صورتمو چرخوندم و اونطرف تر یه اکیپ گردشگری دیدم که لیدرشون یه پسر قدبلند چهارشونه بود.
از صورتش فقط موهاش و پیشونیش معلوم بود چون یه عینک آفتابی بزرگ رو صورتش بود و پایین صورتشو پوشونده بود.
با یه لباس آستین کوتاه جذب که همه ی عضله هاش بیرون زده بود و دستای سوخته که معلوم بود زیر نور آفتاب سوخته و شلوار مخصوص طبیعت گردی و نیم بوت مشکیش داشت به من نگاه میکرد.
با دیدن همچین پسری یکم دست و پامو گم کردم ولی خودمو کنترل کردم در نهایتم سریع صورتمو چرخوندم و تو قدم زدن سعی کردم جوری راه برم که انداممو به رخش بکشم و فک کنم که موفق شدم…
رفتم تو سفره خونه و غذا سفارش دادم و یه جایی برا نشستن انتخاب کردم که به همه ی اطراف دید داشته باشم.
پسره رو زیر چشمی میپاییدم ولی اصلا متوجه نشدم کی یهو غیبش زد!
بعد چند دقه بیخیالش شدم و خودمو با گوشی سرگرم کردم تا غذا برسه.
سرم تو گوشی بود و داشتم درمورد روستا سرچ میکردم که نتیجه ای پیدا نمیشد.
غذا رو آوردن من از مهماندار پرسیدم این روستا اطرافش جای دیدنی داره؟ مهماندار گفت آره جاده ی وسط روستا میره سمت صحرایی که به صحرای عشق معروفه. پیرمرد خوش صحبتی بود شروع کرد تعریف کردن از اینکه هرکسی وارد این صحرا میشه یا براش یه اتفاق مرگ آور میفته یا اتفاق عاشقانه.
من از شنیدن داستانای پیرمرد و اطمینانی که تو حرفاش داشت خیلی مشتاق شدم برم و اون صحرا رو از نزدیک ببینم. غذامو سریع خوردم و از میز بلند شدم تا برم وسایلامو از ماشین بردارم .
یهو پیرمرد از پشت باجه صدام کرد
گفت دخترم اگه تنهایی نرو سمت صحرا گفتم چرا گفت چیزایی که برات تعریف کردم افسانه نبود همشون واقعیت بود اکثر آدمایی که پا تو اونجا میزارن عشقی نسیبشون نمیشه قسمتشون مرگه.
من که هم ترسیده بودم هم خیلی هیجان داشتم از پیرمرد تشکر کردم و رفتم سمت ماشین
مونده بودم که بشینم تو ماشین و راه بیفتم یا وسایلامو بردارم و حرکت کنم…
با خودم کلنجار رفتم و آخر تصمیم خودمو گرفتم
گوشیمو از جیبم درآوردم و یه پیام زمان دار برای دوست دانشگاهم نوشتم که اگه تا دوساعت دیگه برنگشتم اون پیام ارسال بشه.
سمانه دوستم بود و دوسال پیش ازدواج کرده بود.
گوشیمو گذاشتم تو داشبورد ماشین و دوربینم و کوله پشتیمو برداشتم و حرکت کردم.
وقتی رسیدم به صحرا جمعیت زیادی اول صحرا وایساده بودن ولی متوجه شدم کسی از ماجرای صحرا خبر نداره
فقط براشون جنبه ی گردشگری داشت.
کولمو محکم تر کردم و راه افتادم. هوا خیلی گرم بود
همینجوری که از جمعیت دورتر میشدم سعی میکردم از لباسای اضافم کم کنم
شالمو برداشتم و موهامو پشت سرم جمع کردم و کلاه لبه دار گذاشتم رو سرم
پیرهنمو کم کم در آوردم و تاپ آستین حلقه ای زیرشو گذاشتم و دستامو با ساعد بند نخی نازک پوشوندم.
حس آزادی هیجان ترس و دلهوره داشتم…
تو ذهنم داشتم به این فکر میکردم چی درانتظارمه و قراره چه اتفاقی بیفته و از تصور ماجراهای عاشقانه ی تو ذهنم حسابی داغ کرده بودم…
ولی یه ترس عجیبم همراهم بود که اگه اتفاقای خطرناک بیفته چی میشه
حرفای پیرمرد دائم تو سرم می‌چرخید
تو همین فکرا بودم که یهو شنای زیر پام خالی شد و افتادم تو یه حفره ی نسبتا کوتاه. با اینکه اتفاق بزرگی نبود ولی خیلی ترسیدم. خودمو از تو حفره کشیدم بیرون و حس کردم پای راستم پیچ خورد. درد داشت ولی نه انقدر زیاد که نتونم راه برم. حرفای پیرمرد و سکوت و گرمای صحرا و این حفره انقدر برام ترسناک شدن که همونجا بیخیال بقیش شدم و تصمیم گرفتم برگردم.سرمو چرخوندم دیدم همه جا شن و صحراعه… حالا هم ترسیده بودم هم راهو گم کرده بودم…تو کل زندگیم انقدر نترسیده بودم و دائم خودمو سرزنش میکردم که با دستای خودم خودمو به کشتن دادم… هر طرف که حس میکردم سمت روستاعه حرکت میکردم ولی اثری از روستا نبود.
همه ی اون تصورات عاشقانه تبدیل شد به تصور لحظه ی مرگم و جون دادنم تک و تنها تو یه برهوت خشک و خالی.
دیگه طاقت گرما و درد پامو نداشتم. هوا داشت کم کم خنک و تاریک میشد و ترس من بیشتر… از ترفندایی که از پدرم تو طبیعت گردی یاد گرفته بودم برا جهت یابی استفاده میکردم ولی اصلا نتیجه نمیداد. خیلی خسته شده بودم.وسط اون صحرا یه سخره ی نسبتا بزرگ به چشمم خورد که سرپناه خوبی میدونست برای من باشه.
تنها دلخوشی ای که تو چند ساعت نگرانی و استرس پیدا کرده بودم همون سخره بود.به سمت سخره حرکت کردم و بالاخره بهش رسیدم.
تو کولم پیک نیک داشتم و چندتا ابزار دیگه.
لباسای بیشتری تنم کردم و سعی کردم یه چیزی برا خوردن درست کنم.
باورم نمیشد همه چی تموم شده و چطور حماقت کردم و گوشیمو تو ماشین گذاشتم.
البته اون موقع به این فکر میکردم که آنتن گوشی وسط صحرا جواب نمیده برای همین گوشیو تو ماشین گذاشتم و به صحرا زدم.
نباید خیلی از پیک نیک استفاده میکردم.تو شرایط اضطراری از وسایلای موجود باید کمتر استفاده کرد تا زمان بیشتری توان استفاده داشته باشن.
پیک نیکو خاموش کردم و پتو رو دور بدن سردم کشیدم و با اضطراب تمام تو خودم فرو رفتم…
دلم میخواست بلند داد بزنم غلط کردم ولی برای پشیمونی خیلی دیر بود…
داشتم با استرس و اضطراب خودم کلنجار میرفتم که یهو…

-تنها موندی؟

شنیدن صدای یه آدم تو اون شرایط چیزی بود که هم تا دم سکته میبردم هم یهو کلی امید به قلبم میتابوند…
با استرس و نفس نفس زدن تمام سرمو آوردم بالا
همون لیدر بود که ظهر دیده بودمش
یهو از شدت امید گریم گرفت و ناخودآگاه دوییدم سمتش…
وقتی به خودم اومدم دیدم محکم بغلش کردم و اصلا فراموش کردم که تا چند دیقه ی پیش داشتم با خودم وصیت میکردم
سریع خودمو جمع کردم و از بغلش جدا شدم و گفتم ببخشید برخلاف ظاهر خشن و مردونه ای که داشت خیلی آروم و مهربون بود با آرامش تمام جواب داد نه اتفاقی نیفتاده که ببخشم.
بهش یه لبخند زدم و سریع خودمو جمع و جور کردم و پوشوندم و شالمو سرم کردم. بدون هیچ حرفی اومد جلو و شالمو از سرم کنار زد و گفت راحت باش خانم طوری نیست
اون لحظه دلم میخواست بپرم و محکم بغلش کنم.

-خب نگفتی اینجا چکار میکنی؟

انقدر حالم بد بود که فراموش کرده بودم حتی باهاش سلام کنم
گفتم ببخشید اصلا فراموش کردم سلام کنم از بعدازظهر تو این صحرای لعنتی گیر کردم منتظر بودم بمیرم یهو شما اومدید همه چی عوض شد.

یه خنده ی مردونه کرد و گفت نه نترس اینجا فقط ظاهرش وحشتناکه ولی صحرای آرومیه
… دلم از بودنش داشت گرم میشد و کم کم اضطرابم از بین رفت. گفتم شما بلدی چجوری از این صحرا باید بیرون بریم؟
گفت آره بلدم ولی مگه نمی‌خواستی چند روز با خودت خلوت کنی و تنها باشی؟ کجا از این صحرای آروم بهتر؟
با تعجب بهش نگاه کردم گفتم شما از کجا میدونید من میخواستم برای چند روز تنها باشم؟

دوباره یه خنده ی مردونه کرد و دستشو کرد تو جیبش و یه گوشی از تو جیبش درآورد و گفت یادت رفت در ماشینتو قفل کنی. گوشیمو بهم برگردوند دیدم پیامی که برای سمانه تنظیم کرده بودمو خونده و اومده پیشم تو صحرا. با تعجب بهش نگاه کردم گفتم تو واقعا کی ای؟
باهمون آرامشش جواب داد من فقط یه دوستم که دلم نمی‌خواست بلایی سرت بیاد.
نمی‌دونستم باید از دستش عصبی بشم یا خوشحال مهم این بود که دیگه نگران نبودم.
حس راحتی داشتم پتو رو از دوشم انداختم پایین
شالمو از رو گردنم برداشتم و ساعد بندمم درآوردم
حالا من با یه تاپ نازک و شلوار چسبون جلوی یه پسر ۲۶ ساله ی خوش اندام وسط یه صحرای خشک و خالی تو تاریکی شب مونده بودم…
و اون زیر چشمی مشغول نگاه کردن به من بود و از سکوت من اونم هیچ حرفی نمیزد…
یهو سوکتشو شکوند و گفت خیلی خب دیگه مزاحمت نمیشم تنهایی بهت خوش بگذره داشت میرفت که گفتم کجا؟ گفت مگه نمی‌خواستی تنها باشی؟ گفتم میخواستم ولی الان دیگه نه وسط این صحرا میترسم گفت خب با من بیا برگردیم گفتم نه دلم نمیخواد انقد زود تموم شه
با تعجب گفت متوجه نشدم گفتم میشه امشب بمونی اینجا؟
برگشت و گفت آره بشرطی که بامن راحت باشی مثل غریبه ها باهام برخورد نکنی

اینو که گفت برای اینکه خیالشو راحت کنم رفتم جلوش بدون هیچ مقدمه ای لبامو گذاشتم رو لبش…
سرمای صحرا برای ما خیلی گرم شد…
دستشو دور کمرم حلقه کرد و آروم می‌رفت سمت بند شلوارم…
ادامه دارد…

نوشته: پانور

دسته بندی:

بازگشت به صفحه اول وب سایت و لیست تصادفی داستان ها