داستان های سکسی | انجمن سکسی کیر تو کس

بیش از سی هزار داستان سکسی

فیلم های سکسی خارجی در MAME85.COM

عکس و کلیپ های سکسی ایرانی در KiR2KOS.NET

سکس با زن صاحبخونه (۱)

سلام دوستان من مهدی ام
این اولین باره که داستان سکسیم رو به کسی میگم
ماجرا از آنجا شروع شد که من تونستم بعد از ۶ سال بالاخره از کرمان به تهران انتقالی بگیرم از آنجایی که خانواده‌ام تو اراک زندگی می کردند کمی به اونا نزدیکتر بودم تو رفت و آمد برام بهتر بود خیلی خوشحال بودم بعد از مدتی پیش دوستام بودم کم کم دنبال گرفتن اجاره یه خونه بودم خیلی جاها میرفتم و میپرسیدم اما بیشتر بنگاهی ها میگفتند موردی برای بذار مجرد یا ندارند یا اگه دارند خیلی تاپ نیست منم یه مدتی هر روز به چند تا بنگاه سر می زدم تا اینکه یه روز از یکی از خونه ها که داشتم بازدید می کردم متوجه شدم که خونه آنچنان به درد نمیخوره به قیمتش اصلاً نمیخوره داشتیم با مشاور املاک ای از کوچه بیرون می آمدیم که یک خانمه اومد جلو و بهش گفت چرا برای خونه من مستاجر نمیاری بنگاهی گفت که اطلاعی بهش نداده اونم گفت خوب باشه از امروز بهت گفتم از این خانم جدا شدیم سوار ماشین شدیم که بریم یه مورد دیگه رو ببینیم که یه دفعه بنگاهی گفتش کاش تا اینجا که اومدیم یه نگاهم به خونه اون مینداختیم گفتم بریم ببینیم رفتیم و خانومه که هنوز توی کوچه بود بهش گفت(بنگاهیه) اینم اولین مشتری گفتم خونه مرتب نیست نفر قبلی درست حسابی تمیزش نکرده منم گفتم موردی نداره می خوام تو خونه رو ببینیم دیواراش کنده نشده که خانمه گفت سرجاش بریم ببینیم در خونه رو باز کرد رفتیم داخل خونه رو دیدم آنچنان مناسب نبود اما خسته شده بودم گفتم من یک سال اینجام بعد میرم یه جای بهتر به بنگاهی گفتم من همین جا رو می خوام خانم قبل از اینکه مشاوره املاکی چیزی بگه گفت دیوار رنگ نشده هنوز این رنگ باید عوض شه منم گفتم من تنها من تنهام و برام زیاد مهم نیست یک دفعه گفت ببخشید شما مجردین منم گفتم بله چطور گفت شرمنده ام من به مجرد خونه اجاره نمیدم تا اومدم چیزی بگم بنگاه یه گفت خانم سعیدی آدم مطمئنی خیالت راحت مگه من تا الان واستون مستاجر بد آوردم خانم سعیدی گفت یه باری به مجرد خونه دادم هر شب مهمونی داشت منم پرسید مگه مزاحمت ایجاد می‌کردن گفت نه مهموناش اکثرن دختر بودن من خندیدم و گفتم چه مهمونای …
به من گفت اگر خونه رو به اجاره بدم که مهمونی این جوری نمیگیری من به دروغ گفتم که من نامزد دارم من متعهدم انشالله سال بعد ازدواج میکنیم
گفت اگه اینطوره خوبه
من متوجه نشدم موافقت کرده تا بنگاهی گفت خانم سعیدی کی میان قرارداد را بنویسیم چون این آقای محمدی (فامیلی فیکه) یکم عجله دارن
گفت خوب به همین بعد از ظهر با شوهرم می آیم و جدا شدیم و من
ساعت هفت قرار گذاشتم
برگشتم سر کار (راستی کار من حسابداری تو یه شرکت دولتیه)
تا بعد از ظهر گرفتم قرارداد را امضا کردم منتظر شدم تا صاحب خونه بیاد وقتی که اومد نشناختمش تا اینکه خانم سعیدی از در وارد شد
حساب خونه که نگاه کردم فهمیدم که معتاد اونم از نوع خیلی بدش چون قیافش خیلی داغون بود خلاصه قبل از اینکه حرفی بزنم به بنگاهی گفت منکه بهت گفتم واسه این خونه مشتری پیدا کن مستاجر نمیخوام که خانم سعیدی بغل دستش بهش زد گفت خونه رو بفروشی من دیگه اینجا نمیتونم برمیگردم میرم اراک من تازه فهمیدم همشهری مه بعد مرد سرش را پایین انداخت و گفت امان از دست زنا
یه لبخند تلخی زد و گفت کجا را امضا کنم بنگاهی گفت بفرمایید اینجا را امضا کنید بعد مرده سرشو انداخت پایینو خداحافظی سردی کرد و رفت خانم به من گفت یه صحبت باهات دارم منم گفتم بفرمایید گفت نه بیرون بیرون منم جا خوردم و پشت سرش راه افتادم وقتی که بیرون رفتیم به من گفت من بهت اعتماد کردم اگر هر وقتی که بفهمم به اعتمادم خیانت کردی بنگاهی سپردم یه جور تو قرار داد بگونجونه که بتونم راحت بندازمت بیرون
بهم برخورد بهش گفتم اگه ناراحتین همین الان قرارداد و فسخ کنیم تو هنوز چیزی نشده
گفت من این را گفتم که باهات اتمام حجت کرده باشم
گفتم من اهل این کارا نیست خیالت راحت
گفت انشالله
بعد راه خودشو کشید و رفت
من با مشاور املاکیا خداحافظی کردم همون شب ساعت نه و نیم با گوشیم بلیط رزرو کردم به مقصد کرمان من دو روزی اونجا کار داشتم وسایلمو جمع کردم و به محض اینکه خواستم به ساعت خونه جدید زنگ بزنم فهمیدم که شمارشو نگرفتم زنگ زدم بنگاهی گرفتم زنگ زدم
یه پسر جواب داد گفتم آقای سعیدی گفت بله گفتم من احتمالا جمعه همین هفته میام وسایلمو میارم
گفت من پسرشم باشه بیاین خوش اومدین
نگفتم صاحب خونه بالای خونه من بود من جمعه بعد از ظهر رسیدم تهران به سختی خونه رو پیدا کردم و چون کلید نداشتم در زدم
زن صاحب خونه در رو باز کرد تا منو دید جا خورد
گفت چه بی خبر وسایلتون آوردین؟
گفتم بله چطور مگه خبر نداشتی گفت خبر ندادی
بهش گفتم که من با پسرش صحبت کردم گفت علی گفتم نمیدونم اسمش چیه گفت هر کدوم باشه پوست سرشون رو میکنم
گفتم می خواین برگردم گفت آخه من وقت نکردم که خونه تمیز کنم گفتم خودم تمیز می کنم طوری نیست گفت اگه اینطوره خب وسایل را خالی کنید من تازه یادم افتاد که با پسر خالم قرار گذاشتم تا بیاد کمکم کنه یکم از ماشین فاصله گرفتم و بهش زنگ زدم گفت دقیقاً تو همون لوکیشنیه که براش فرستادم گفتم باشه الان زنگ میزنم نگاه کردم دیدم دوتا کوچه بالاتر براش مارک کردم خلاصه وسایل رو خالی کردیم
بین اسباب کشی برامون شربت آورد پسر خالم گفت عجب چیزیه گفتم کیو میگی؟
گفت هنوز آنتنت ضعیفه و خندید
من تا حالا به اندام زن توجه نکرده بودم
تا اینکه وقتی اومد پارچ شربت رو ببره یه نگاه بهش انداختم دیدم بله
عجب چیزیه قد۱۶۵سینه هفتاد باسن نرمال و رو فرم سن زنه اون وقت ۴۰ سال تخمین زدم که بعدا فهمیدم بالای پنجاهه🤢
خلاصه خونه رو چیدیم و پسرخالم رفت
۱۰ دقیقه بعد خانمه آمد گفت که چیزی لازم نداری
من تعجب کردم چقد مهربون شده بود آخه هربار با چش قره به من نگا مینداخت
منم گفتم نه مرسی گفت شام رو میدم پرویز برات بیاره چیزی نخوری ا
منم گفتم راضی به زحمت نیستم چه زحمتی من بهش گفتم راستی شما اهل کجا بودین
گفت اراک چطور
گفتم چه جالب همشهری ام هستیم
مخلص کلام کمی آدرس دادیم و بیشتر آشنا شدیم
وقتی خواست بره چند ثانیه‌ای رفت تو چشام
من کلا همیشه تو این چیزا پرت پرتم
منظورش رو نفهمیدم
بهش گفتم کلید نمیدین
گفت این خونه راهرو رو فردا بهتون میدم
من خیلی خسته بودم شب رو زود خوابیدم و…
دوستان اگه جالب بود بگین ادامه بنویسیم چون طولانی ه

ادامه…

نوشته: مهدی

دسته بندی:

بازگشت به صفحه اول وب سایت و لیست تصادفی داستان ها