–
مادر زنم یه چند روزی می شد که از سفر بر گشته بود . اون واسه دیدن پسرش رفته بود آلمان و برگشته بود .. تازه یک ماه نمی شد که از دواج کرده بودم . نمی دونم چرا پدر زنم با هاش نرفته حالا که زنش بر گشته بود هوس کرد که دو هفته ای رو اون بره پیش پسرش . نمی دونستم چه کاسه ای زیر نیم کاسه هست .. هایده زن منم با ناز و کرشمه و التماس رضایت منو جلب کرد که اون و باباش با هم برن .. البته قبلش هر کاری کردم جور نشد که باهاشون برم .. و حالا اگه بر نامه ویزا و این جور مسائلو ندید می گرفتم اداره بهم مرخصی نمی داد اونم در اون شرایطی که تابستون بود و خیلی از کارمندا رفته بودن مرخصی .. مادر زنم هما گفت هومن جان بذار برن .. عیبی نداره هایده دو ساله هوشنگو ندیده .. نگران خورد و خوراکت نباش من خودم هواتو دارم . هما راست می گفت خیلی هواموداشت .. خیلی هم پیش من راحت بود . تنها کاری که نکرده بود پیش من , این بود که شورتشو در نیاورده بود تا عوضش کنه وگرنه در مورد بقیه لباساش رو در بایستی نداشت . اداره مون دوروز آخر هفته رو تعطیل بود ..