داستان های سکسی | انجمن سکسی کیر تو کس

بیش از سی هزار داستان سکسی

عکس و کلیپ های سکسی ایرانی در KiR2KOS.NET

فیلم های سکسی خارجی در MAME85.COM

دانلود فیلترشکن پرسرعت و رایگان برای گوشی های اندروید

سحر

+خانم محترم با من بحث نکنید. ما تا دل‌تون بخواد مدرک داریم. کار غیر قانونی شما بی پاسخ نخواهد ماند. اول از همه پروانه طبابت شما باطل می‌شه. یعنی نه تنها حق ندارید که متخصص زنان و زایمان باشید، بلکه یک دکتر عمومی ساده هم نخواهید بود.
صدای افخم به تته پته افتاد و گفت: اصلا ش‌ش‌شما کی هستین؟ ددلیلی نمی‌بینم که پ‌پ‌پای تلفن با شما در این مورد حرف بزنم.
دیگه بیشتر از این دلم نیومد سر به سر افخم بذارم. البته دیگه بیشتر از این نمی‌تونستم جلوی خنده‌ام رو بگیرم. خنده‌ام گرفت و گفتم: توعه خنگ یعنی صدای من رو تشخیص ندادی؟
افخم کمی مکث کرد. بالاخره من رو شناخت و گفت: بمیری مهدیس. مگه دستم بهت نرسه. از وسط جرت می‌دم. اصلا تقصیر منه که همون چهار سال پیش که جوجه صورتی بودی، بهت رحم کردم. باید جوری ترتیبت رو می‌دادم که الان واسم دُم در نیاری. کثافت عوضی، داشتم سکته می‌کردم.
صدای خنده‌ام رفت بالا و گفتم: وای افخم حاضرم یه دست راستکی بهت بدم و الان قیافه‌ات رو ببینم.
-خفه شو بی‌شعور. گفتم که، مگه دستم بهت نرسه.
سعی کردم جلوی خنده‌ام رو بگیرم و گفتم: باشه عزیزم، هر وقت بخوای من در اختیار تو. اصلا باعث افتخار ماست که توسط شما جر بخوریم.
-اینقدر زبون نریز ورپریده.
+چشم هر چی شما بگی.
-کوفتِ چشم.
+نمی‌خوای بپرسی برای چی زنگ زدم؟
-غلط کردی برای هر چی زنگ زدی. تنم هنوز داره می‌لرزه.
+یه سوال خیلی مهم ازت دارم. درباره روناک. یه اتفاقی افتاده افخم. اوضاع اصلا خوب نیست.
افخم متوجه شد که دیگه جدی شدم. کمی مکث کرد و گفت: چی شده؟
+فعلا نمی‌تونم بهت بگم. فقط یک سوال مهم ازت دارم.
-چی؟
+یادته چند سال پیش، روناک دوستش که حامله شده بود رو آورد پیش تو تا کمک کنی که بچه‌اش رو سقط کنه؟
-آره همون که ازم خواست تا به همه بگم خودش حامله شده بوده. یادمه که قبلا یک بار در موردش حرف زدیم.
+بله منم یادمه. کلا زدی زیرش و گفتی روناک حامله شده بوده. باورت نمی‌شد من جریان رو می‌دونم.
-حفظ رازداری، مهم ترین وظیفه ماست.
+فعلا حفظ رازداری رو بکن تو کون خر. من باید دوست روناک رو ببینم.
-وا چیکار با اون داری؟
+می‌گم فعلا نمی‌تونم بگم جریان چیه. باید باهاش حرف بزنم. در جریانم که بهترین دوست و البته تنها ترین دوست روناک بوده. باید یک سوال مهم ازش بپرسم. بدون اینکه روناک بدونه. موضوع حیاتیه افخم.
-چرا از نوید نمی‌پرسی؟ دوست پسر روناک بوده و همه رابطه‌های روناک رو می‌دونسته.
+نوید این دختره رو نمی‌شناسه. روناک دوست نداشت که دختره یک راز مهم از زندگی‌اش رو بفهمه. برای همین هیچ وقت به نوید نشونش نداد.
-روناک واقعا پیچیده و عجیب بود. هیچ وقت نفهمیدم چرا ازم خواست شایعه کنم که از نوید حامله است و سقط کرده. معمولا ملت یواشکی سقط می‌کنن و به کَسی نمی‌گن.
+پیچیدگی روناک رو ول کن. اسم و نشونی دختره رو بهم می‌دی یا نه؟
-اوکی باشه. البته فقط اسم و فامیلش رو دارم.
+همون بسه.
-برات پیام می‌کنم.
+مرسی عزیزم. جبران می‌کنم.
گوشی رو قطع کردم و به نوید پیام دادم: تا چند لحظه دیگه اسم و فامیلش رو برات پیام می‌کنم.
ژینا به من نگاه کرد و گفت: هنوز نمی‌تونم بفهمم که این دختره چه ربطی به این جریان می‌تونه داشته باشه.
گوشی‌ام رو گذاشتم روی میز عسلی. کامل تکیه دادم به کاناپه و گفتم: از وقتی که اون زنیکه فضول پیداش شد، نوید ریخته به هم. داره همه رو چک می‌کنه. مطمئنه که بالاخره یکی، جمع مخفی ما رو لو داده. البته حق داره. اون زنیکه از محفل مخفی ما خبر داشت. برای من هم سواله که از کجا خبر داشت؟ روناک چند بار اومده ایران و خب در جریان محفل مخفی‌مون هست. یعنی خودش هم چند بار، پارتی‌هامون رو از نزدیک دید.
ژینا با دقت من رو نگاه کرد و گفت: یعنی نوید به روناک شک داره؟
+نه به این عنوان که از عمد ما رو لو داده باشه. نوید داره ضعیف ترین گزینه‌ها رو هم بررسی می‌کنه. تا سوراخ این جریان رو پیدا نکنه، ولکن نیست. احتمال ضعیف می‌ده که شاید روناک در حد یک صحبت و اعتماد دوستانه، جریان رو به این دوستش گفته باشه. می‌خواد حتی این رو هم چک کنه.
ژینا سرش رو خاروند و گفت: واقعا عجیبه. یک زن از ناکجا آباد پیداش می‌شه و می‌خواد تو کار ما فضولی کنه. من هنوز می‌گم که مامور پلیس بوده.
+اگه مامور پلیس بود، من و تو الان اینجا نبودیم.
-راستی تو دیدیش آره؟
+آره چطور؟
-خوشگل بود؟
+آره چهره ناز و دوست داشتنی داشت.
-می‌خواست مخ نوید رو بزنه؟
+آره انگار، اما به کاهدون زده بوده.
ژینا خنده‌اش گرفت و گفت: بدجور هم زده بود. اوکی عزیزم، من کم کم برم.
+هر جور راحتی. گفتم که اینجا خونه خودتونه. هر وقت بیایین و هر وقت برین. جای کلید مخفی رو هم که می‌دونین.
ژینا متوجه منظورم شد. ایستاد و انگار سعی کرد جلوی ناراحتی خودش رو بگیره و گفت: فدات شم مهربونم.
اومد به طرف من. لب‌هام رو بوسید و گفت: دوسِت دارم جوجه.
بعد از رفتن ژینا، دراز کشیدم روی کاناپه. خسته بودم و خوابم می‌اومد. ساعت گوشی‌ام رو گذاشتم برای شش صبح که سر وقت به کلاس برسم. به پهلو خوابیدم و چشم‌هام رو بستم. تازه چُرتم برده بود که با صدای در خونه، پریدم. ایستادم و با قدم‌های آهسته، خودم رو به در رسوندم. وقتی در رو باز کردم، سمیه گفت: وای چه بد، خواب بودی؟
برگشتم و گفتم: تازه خوابم برده بود.
سمیه وارد شد. در رو بست و گفت: درِ ورودی آپارتمان باز بود.
دوباره خوابیدم روی کاناپه و گفتم: این سرایدار احمق همیشه باز می‌ذاره.
-فکر نمی‌کردم به این زودی بخوابی.
+خسته بودم.
-نوید گفت بیام بهت سر بزنم.
پوزخند زدم و گفتم: چه خوب. جدیدا هر کی نگران من می‌شه، یکی دیگه رو می‌فرسته تا بهم سر بزنه.
سمیه نشست پایین کاناپه. موهام رو نوازش کرد و گفت: دل خودمم برات تنگ شده بود.
صورت سمیه رو به آرومی لمس کردم و گفتم: خیلی داغونم سمیه. نوید که به خاطر جریان این زنیکه، کلا قاط زده و نمی‌شه طرفش رفت. سحر هم که…
سمیه لبخند مهربونی زد و گفت: تو حق نداری کم بیاری. هر کَسی که جریان این زنیکه رو شنیده، حسابی ترسیده. اما همه فقط به تو نگاه می‌کنن. تو جمع‌شون کردی. تو بهشون انگیزه دادی. تو بهشون یک مسیر جدید دادی. به قول خودت، هر چند وقت یک بار، برای چند ساعت هم که شده، بدون ترس از قضاوت شدن، برای دل خودشون زندگی می‌کنن و خوش می‌گذرونن. تو باعث شدی، اکثرشون یک پارتنر ثابت و مطمئن پیدا کنن. تو از تنهایی نجات‌شون دادی. همه‌شون، تو و نوید رو می‌پرستن. حالا که نوید سر این جریان، عصبی و کمی از ریتمش خارج شده، تو نباید جا بزنی. همه‌شون رو دوباره جمع کن و بهشون بگو که هیچ چیزی برای ترسیدن وجود نداره. درباره سحر هم متاسفانه باید بگم که مدیریتش با خودته. تو این مورد هم غیر از خودت، کَسی نمی‌تونه بهت کمک کنه. انگار تو وارد این دنیا شدی که تنهایی از پس همه چی بر بیایی.
نگاه پر از محبت و لحن ملایم سمیه، کمی درون آشفته‌‌ام رو آروم کرد. یک نفس عمیق کشیدم و گفتم: یاد روزی افتادم که با هم آشنا شدیم.
سمیه خنده‌اش گرفت و گفت: هنوز باورم نمی‌شه که چطور جرات کردی که اون جمله رو به من بگی. من هیچ نشونی و رفتاری نداشتم که ثابت کنه همجنس‌گرام، اما تو چشم‌هام نگاه کردی و اون جمله عجیب و خنده دار رو گفتی.
من هم یاد چهره بُهت زده اون روز سمیه افتادم و گفتم: یک جورایی مطمئن بودم که زدم تو خال. من بدون اینکه به آدم‌ها نگاه کنم، می‌تونم سنگینی نگاه‌شون رو حس کنم. سنگینی نگاه تو، روی چهره و اندامم، بیش از حد نرمال بود. وقتی سرم رو چرخوندم و باهات چشم تو چشم شدم، هول شدی و نگاهت رو ازم گرفتی. کاری که معمولا مردهای هیز می‌کنن.
-هر چی که بود، آشنایی با تو، همه چی رو تغییر داد. حتی توی خواب هم نمی‌دیدم که اینقدر دختر همجنس‌گرا مثل من وجود داشته باشه. هیچ وقت فکر نمی‌کردم که وکیل آدمی مثل نوید بشم. تو اون روز تبدیل به رویای واقعی من شدی.
+اوضاع با ژینا چطور پیش میره؟
-مثل همیشه. احساساتم رو پس می‌زنه. می‌گه فقط به درد سکس می‌خوریم.
+مثل سگ دروغ می‌گه. به من اعتماد کن. ژینا بیشتر از تو، درگیر رابطه‌تون شده. تنها مهارت و هنر ژینا اینه که احساسات درونش رو مخفی کنه.
-کاش همینطوری باشه. البته هرگز نشده به تو اعتماد کنم و ضرر کنم. من کم کم برم. تو هم به استراحتت برس.
+غلط کردی می‌خوای بری. خوابم رو پروندی و می‌خوای بری؟ دونات درست می‌کنم تا با چای بخوریم.
-وای که من از تعارف بدم میاد. پس قبوله.
خواستم جواب سمیه رو بدم که افخم بهم پیام داد: دنیا کرمانی مقدم.
ایستادم و گوشی‌ام رو به دست سمیه دادم و گفتم: اسم و فامیل این دختره رو برای نوید پیام کن. همون دوست مخوف و مخفی روناکه.
سمیه گوشی‌ام رو گرفت و گفت: خیلی بعید می‌دونم روناک حرفی به این دختره گفته باشه. اما خب نوید می‌گه همه گزینه‌های مشکوک رو باید بررسی کنیم.
فراموش کرده بودم که آرد رو کجا گذاشتم. داشتم دنبال آرد می‌گشتم که درِ خونه باز شد. سحر اومد داخل. جواب سلام سمیه رو با سردی داد و رفت داخل اتاق. به دنبال سحر رفتم داخل اتاق و گفتم: سلام.
همونطور که مشغول گشتن کتابخونه‌ام بود، با یک لحن سرد گفت: مگه بهت نگفتم دیکشنری تخصصی که دستت داده بودم رو بده به ژینا، لازمش دارم.
جواب سحر رو ندادم و فقط نگاهش کردم. اومد به سمت من و گفت: کر بودی یا الان لال شدی؟
سعی کردم خودم رو کنترل کنم و گفتم: فراموش کردم.
سحر پوزخند زد و گفت: آره یادم نبود که تو آدم فراموش‌کاری هستی.
یک نفس عمیق کشیدم و گفتم: من آدم فراموش‌کاری نیستم.
سحر یک قدم اومد نزدیک تر. با یک لحن جدی گفت: تو فراموش‌کار ترین و عوضی ترین و هرزه ترین آدمی هستی که تا الان دیدم.
بغضم رو قورت دادم و گفتم: داری اشتباه می‌کنی. اون شب…
سحر حرفم رو قطع کرد و گفت: خسته نمی‌شی از تکرار این دروغ مسخره؟
با تمسخر، ادای من رو درآورد و گفت: اون شب هیچ اتفاقی بین ما نیفتاد!
به چشم‌های عصبانی‌اش نگاه کردم و گفتم: اون شب هیچ اتفاقی بین ما نیفتاد!
سحر عصبانی تر شد. چونه‌ام رو گرفت توی دستش و گفت: آره از نظر تو هیچ اتفاقی بین شما نیفتاد. فقط لُختِ مادرزاد کنار نوید خوابیده بودی. چون کاری بود که همیشه می‌کردی. جوری کرده بودت که از خستگی زیاد، متوجه باز شدن درِ خونه نشدی. فقط به من بگو با چه رویی همیشه تو چشم‌های من نگاه می‌کردی و می‌گفتی هیچ رابطه سکسی بین تو و نوید نیست. مگه نگفته بودی فقط شب‌هایی پیش نوید می‌خوابی که مجبور باشین؟ چه دلیلی داشت که توی این خونه و روی این تخت، کنار هم بخوابین؟ برات خونه خریده که هر وقت عشقش کشید، بیاد بکنه و بره؟
چونه‌ام به خاطر فشار انگشت‌های سحر درد گرفت. یک قطره اشک از چشمم سرازیر شد و گفتم: اون شب نوید حالش خوب نبود. من ازش خواستم بمونه. در ضمن تو می‌دونی که من عادت دارم لُخت بخوابم. توقع داری هر شب که پیش نوید هستم، با مانتو و چادر بخوابم. نوید هیچ حس جنسی به من نداره. به هیچ دختری نداره. همونطور که تو و لیلی و ژینا هیچ حس جنسی به هیچ پسری ندارین.
سحر با حرص بیشتر چونه من رو فشار داد. سرم رو کوبید به دیوار و گفت: برای من زبون درازی نکن بچه. تو هنوزم همون بچه ننه چهار سال قبلی که بلد نبود دماغش رو بالا بکشه. حداقل واسه من یکی شاخ نشو. آره من هیچ حس جنسی به پسر جماعت ندارم اما کِی دیدی که لُخت کنار یه پسر بخوابم؟
چند قطره اشک دیگه از چشم‌هام جاری شد و گفتم: چرا داری این کارو باهام می‌کنی؟ چرا داری اذیتم می‌کنی؟ چرا داری شکنجه‌ام می‌دی؟ ازت خواهش می‌کنم تمومش کن سحر. منِ خر، توی این دنیای کوفتی فقط عاشق توی عوضی‌ام. به هر چی اعتقاد داری قسم، حتی یک بار هم بهت خیانت نکردم. سه ماهه تو به من دست نزدی. من سمت هیچ کَسی نرفتم. هر آدمی که رابطه سکس رو تجربه کرده باشه، نمی‌تونه سه ماه بدون سکس باشه اما من تحمل کردم. چطور دلت میاد به من بگی هرزه؟
سحر چونه‌ام رو رها کرد و گفت: آره دوست داری وفادار باشی اما وقتی کیر نوید جون رو می‌بینی، از خود بی خود می‌شی.
کنترل اعصابم رو از دست دادم و با فریاد گفتم: آره وقتی کیرش رو می‌بینم، خوشم میاد. چون هم خودش رو دوست دارم و هم کیرش برام جذابه. چون مثل تو و لیلی و ژینا نیستم که لزبین خالص باشم. پسرا رو هم دوست دارم. اما همین منِ احمق، تا این لحظه با هیچ پسری سکس نکردم. به خاطر توعه کثافت. به خاطر توعه بی‌رحم. اصن به فرض که اون شب ما سکس کردیم و تو مُچ‌مون رو گرفتی، اما قبلش چی؟ چرا نمی‌گی که تو چند ماه گذشته، چه خونی به دل من کردی؟ نه خودت اومدی تو این خونه و نه اجازه دادی که ژینا و لیلی بیان. علنی گفتی دوست نداری پات رو تو خونه‌ای بذاری که نوید برای من خریده. تک و تنها تو همون اتاق لعنتی خوابگاه می‌موندم، سنگین تر بودم. خودت من رو به سمت نوید هول دادی اما از روزی که دوست دختر دکوری نوید شدم، یک روز خوش برام نذاشتی. دِ آخه لعنتی اگه طاقت این رو نداشتی که با کَس دیگه‌ای باشم، چرا بهم گفتی از پیشنهاد نوید نگذرم؟
سحر چند لحظه مکث کرد و گفت: کتابم کجاست؟
به چشم‌های قرمز شده‌اش نگاه کردم. می‌دونستم که در هر حالتی حریفش نیستم و نمی‌تونم نظرش رو عوض کنم. کتابش رو از روی میز تحریرم برداشتم و گرفتم به سمتش. کتاب رو از توی دستم گرفت و گفت: اگه می‌دونستم اینقدر کیر دوست داری، برات دیلدو می‌خریدم. امشب هم با سمیه جون خوش بگذره، ببخشید که مزاحم عیش‌تون شدم.
سحر درِ خونه رو محکم بست و رفت. روم نمی‌شد برم تو هال و با سمیه چشم تو چشم بشم. روی زمین نشستم و به دیوار تکیه دادم و خودم رو بغل کردم و گریه‌ام گرفت. سمیه وارد اتاق شد. نشست کنارم و گفت: گریه نکن عروسکم. دوست ندارم تو رو با این حال و روز ببینم.
گریه کنان گفتم: عصبانیت سحر، اینقدر از دست من زیاده که نمی‌تونم مهارش کنم. فکر می‌کردم طاقت داره تا من رو کنار نوید ببینه اما نتونست تحمل کنه. هر روز حساس تر شد. هر روز بدتر شد. فکر کردم به خاطر پارتی‌های مخصوص‌ خودمون رنگین‌کمونیا، بهش ثابت می‌شه که چقدر برای من مهمه. اما فایده نداشت که نداشت. سحر تمامِ من رو برای خودش می‌خواد و حتی یک درصد هم حاضر نیست تا من رو با کَسی قسمت کنه. سحر همیشه از ژینا شدن می‌ترسید اما حالا از ژینا هم بدتر شده. غیر مستقیم توقع داره که نوید رو رها کنم و فقط با خودش باشم. اما مگه می‌تونم تو این شرایط بیخیال نوید بشم؟ همه‌اش می‌ترسم با این رفتارای سحر، نوید بهش شک کنه که اون راپورت محفل‌مون رو داده باشه.
سمیه دستش رو گذاشت روی زانوی من و گفت: نگران نباش، نوید بیشتر از اونی که فکر کنی به سحر اعتماد داره. حس ششم نوید حرف نداره. آدما رو بو می‌کشه. همون روز اول که اون زنیکه مشکوک رو تو بخش آموزش شرکت دید، به من زنگ زد و گفت که یک جای کارش می‌لنگه. اگه به سحر شک داشت، تا حالا صد بار واکنش نشون داده بود. درباره تو و سحر هیچ وقت، هیچ دخالتی نمی‌کنه چون می‌دونه چقدر همدیگه رو دوست دارین. توی این مورد، همه چی رو سپرده به خودت.
جوابی نداشتم که به سمیه بدم. تو همین حین، برای گوشی‌ام که دست سمیه بود، یک پیام اومد. سمیه گوشی رو به دستم داد. نوید نوشته بود: برای شروع، آدرس محل کارش رو گیر آوردم. فردا برو و ببینش و مستقیم باهاش حرف بزن. منم تا ظهر همه چیزش رو در میارم. اگه لازم شد، خودم هم می‌بینمش. بهش بگو به روناک چیزی نگه اما نگران نباش، اگه گفت هم مهم نیست.
سمیه هم پیام رو خوند و گفت: مگه فردا کلاس نداری؟
ایستادم و گفتم: بین ساعت نُه تا یازده کلاس ندارم.
سمیه هم ایستاد و گفت: منم باهات میام.

همراه با سمیه وارد یک مغازه خدمات کامپیوتری شدیم. دو تا پسره پشت پیشخون ساده مغازه بودن. یکی‌شون یک پسر جوون و به شدت خوش چهره بود. با یک لحن مودبانه گفتم: خانم دنیا کرمانی مقدم، اینجا کار می‌کنن؟
هر دو تاشون از سوال من جا خوردن. پسر خوش چهره رو به من گفت: قبلا اینجا کار می‌کردن.
سمیه گفت: الان خبری ازشون دارین؟ می‌دونین کجا هستن؟
هر دوتاشون چند لحظه به همدیگه نگاه کردن. پسر خوش چهره رو به سمیه گفت: شما چه نسبتی با دنیا دارین؟
سمیه بدون مکث گفت: از دوستان دنیا جان هستیم.
پسر خوش چهره با لحن خاصی گفت: چه مدل دوستی که خبر نداره دنیا یک سال پیش فوت کرده؟
ذهنم نا خواسته برگشت به یک سال قبل. آخرین باری که روناک بدون خبر و یکهو اومد ایران. از لحاظ روحی هم به شدت داغون بود. سمیه خودش رو جمع و جور کرد و گفت: متاسفم، ما اصلا در جریان نبودیم.
پسر خوش چهره رو به جفت‌مون گفت: من برادر دنیا هستم. به هر حال اگه کاری هست، در خدمتم.
با یادآوری چهره غمگین و افسرده روناک، حالم گرفته شد. چهره‌اش دقیقا شبیه آدم‌هایی بود که دیگه امیدی ندارن. روناک بهترین دوستش رو از دست داده بود. خودم رو گذاشتم جای روناک. حتی یک لحظه هم نمی‌تونستم تصور کنم که سحر رو از دست بدم. سمیه رو به برادر دنیا گفت: ممنون می‌شم اگه کارت ویزیت شما رو داشته باشم. شاید لازم باشه تا در یک مورد خاص با شما حرف بزنم.
برادر دنیا کارت ویزیت مغازه رو به سمیه داد و گفت: دنیا یک هفته بعد از عقدش و همراه با شوهرش، تصادف کرد.
سمیه هم انگار از شنیدن خبر مرگ آدمی که هرگز ندیده بود، ناراحت شد. کارت ویزیت رو از برادر دنیا گرفت و گفت: معذرت که باعث یادآوری این حادثه تلخ شدیم.
از مغازه اومدیم بیرون و همه فکر و ذهنم پیش سحر بود. باید هر طور شده می‌دیدمش و باهاش حرف می‌زدم. سمیه یک تنه آروم به من زد و گفت: اوف که عجب داداش خوشگلی داشت. اسمش کیوانه. حواست به دستبندش بود؟
سرم رو به علامت منفی تکون دادم و گفتم: نه اصلا.
سمیه لحنش رو شیطون کرد و گفت: دستبند رنگین‌کمونی داشت.
همچنان داشتم به چهره سحر فکر می‌کردم و با بی‌تفاوتی گفتم: چه جالب.
سمیه تعجب کرد و گفت: وا چته مهدیس؟ فکر می‌کردم کلی هیجانی بشی. یه سوژه جدید پیدا کردیم. می‌تونیم بیاریمش تو جمع خودمون. حتی شاید بالاخره برای نوید یک پارتنر…
حرف سمیه رو قطع کردم و گفتم: می‌خوام بکشم بیرون. به اندازه کافی به نوید کمک کردم.
سمیه متوقف شد. با بُهت به من نگاه کرد و گفت: چی داری می‌گی مهدیس؟
به چشم‌های سمیه نگاه کردم و گفتم: طاقت از دست دادن سحر رو ندارم سمیه. بدون سحر، من از بین میرم. دلم برای گذشته تنگ شده. برای اون روزا که فقط من و سحر بودیم. فقط من و سحر و لیلی و ژینا بودیم. سحر حق داره از دست من ناراحت باشه. اگه منطقی باشیم، همه انرژی خودم رو دارم صرف نوید می‌کنم. اگه منصف باشیم، همیشه دوست داشتم و دارم که با نوید سکس کنم. درسته هرگز سکس نکردیم اما در اصل من همون آدمی هستم که سحر می‌گه. شکاف بین‌مون رو من درست کردم. سحر همیشه تلاش کرد که کنارم باشه اما من…
بغض کردم و دیگه نتونستم حرف بزنم. چشم‌های سمیه غمگین شد و گفت: باورم نمی‌شه که این همه غم و غصه داشته باشی. نمی‌دونم چی بگم مهدیس. رفتن تو از جمع‌مون رو نمی‌تونم تحمل کنم اما از طرفی طاقت اینطور دیدنت رو هم ندارم. الان من چیکار می‌تونم برای تو بکنم؟ فقط بهم بگو.
سعی کردم گریه نکنم و گفتم: امشب با سحر حرف می‌زنم. تصمیم خودم رو بهش می‌گم. ازش بابت این همه مدت فاصله‌ای که بین‌مون افتاده، معذرت‌خواهی می‌کنم. مطمئنم کوتاه میاد.
چشم‌های سمیه پُر از اشک شد. لبخند زد و گفت: از طرف خودم، به همه می‌گم که حق با تو بود و هست. وقتی بقیه بفهمن که تو خوشحالی، می‌تونن دلتنگی نبودنت رو تحمل کنن. تو برو پیش سحر. من با نوید حرف می‌زنم. به خوبی تو نمی‌تونم اما اینقدر بهش نزدیک هستم که قانعش کنم.
من هم لبخند زدم. دست‌های سمیه رو تو دست‌هام گرفتم و گفتم: اینجا شلوغه، نمی‌تونم بغلت کنم.
سمیه هم دست‌های من رو فشار داد و گفت: قرار نیست غیب بشی که. به هر حال، چند وقت یک بار همدیگه رو می‌بینیم. در مورد دنیا هم خودم با نوید حرف می‌زنم. طبق تاریخ فوتش، مطمئنا خبری از جریان ما نداشته. یعنی روناک چیزی بهش نگفته. البته قطعا خود نوید تا ظهر متوجه می‌شه که دنیا فوت شده.
از سمیه جدا شدم و تاکسی گرفتم تا برم دانشگاه. توی تاکسی به سحر پیام دادم: امشب حتما باید ببینمت. یک مورد خیلی مهم پیش اومده. حرف‌های مهم دارم که بهت بزنم. قراه حسابی سوپرایز بشی.

ساعت شش عصر، آخرین کلاسم تموم شد. دل تو دلم نبود که زودتر سحر رو ببینم و باهاش حرف بزنم. حتی یک درصد هم نسبت به تصمیمی که گرفته بودم، حس بدی نداشتم. بهترین مکان برای گفتگو با سحر، خونه مریم بود. با مریم تماس گرفتم و مطمئن شدم که شب خونه است. بعد از تماس با مریم خواستم به سحر زنگ بزنم که گوشی‌ام زنگ خورد. تعجب کردم. مانی خیلی وقت بود که باهام تماس نگرفته بود. تماسش رو تایید کردم و گفتم: سلام.
-به به سلام مهدیس خانم. بالاخره افتخار دادین و صداتون رو شنیدیم.
+افتخار از ماست. والا سری قبل که اومدم تهران، اصلا نبودی و من افتخار دیدنت رو نداشتم.
-دیگه از بد شانسی من بوده. گفتم بهت زنگ بزنم و بگم که یک سوپرایز حسابی برات دارم.
+تو و سوپرایز؟!
-چرا که نه؟ فقط کافیه سرت رو بیاری بالا.
وقتی نگاهم به مانی افتاد، شوکه شدم. با لبخند گفت: حالا اهل سوپرایز هستم یا نه؟
باورم نمی‌شد که دارم مانی رو جلوی چشم‌هام، می‌بینم. حتی یک درصد هم نمی‌تونستم حدس بزنم که مانی توی شیراز چیکار می‌کنه. تماسش رو قطع کردم. لبخند زورکی زدم و رفتم به سمتش. بدون اینکه باهاش دست بدم، بغلش کردم و گفتم: حالا باورم شد.
مانی هم بغلم کرد و گفت: آبجی کوچیکه خودمی.
از مانی جدا شدم و گفتم: اینجا چیکار می‌کنی؟ چرا خبر ندادی که داری میایی؟
نگاهش با همیشه فرق داشت. نمی‌تونستم فرقش رو تشخیص بدم. حتی یک درصد هم برق نگاهش رو نمی‌شناختم. انگار این چشم‌ها، برای یک آدم غریبه است. لبخند محوی زد و گفت: مگه دلیل بهتر از دیدن آبجی کوچیکه هم می‌تونستم داشته باشم؟
حرفش رو باور نکردم و گفتم: تو این چند سال، فقط باهام تماس تلفنی داشتی. هیچ وقت نیومدی تا ببینی دارم اینجا چیکار می‌‌کنم و نمی کنم. حالا یکهویی پیدات شده و می‌گی برای دیدن من اومدی! یعنی باور کنم؟
لبخندش محو شد و با یک لحن جدی گفت: من خیلی خوب می‌دونم که تو دقیقا داری چیکار می‌کنی. بیشتر از اونی که فکر کنی، حواسم بهت بود و هست.
جواب مانی، گیج کننده و مبهم بود. خودم رو خونسرد نشون دادم و گفتم: شب قراره کجا بمونی؟
مانی بدون مکث گفت: خب معلومه، پیش تو.
خنده‌ام گرفت و گفتم: می‌خوای چادر سرت کنم و ببرمت توی خوابگاه؟
مانی چشم‌هاش رو تنگ کرد و گفت: یعنی می‌خوای داداشت رو توی خونه‌ات راه ندی؟ یا نکنه فکر کردی که منم مثل مامان خام دروغ‌های خانم کارگر، مسئول خوابگاه‌تون می‌شم؟
ته دلم خالی شد. اصلا پیش‌بینی همچین شرایطی رو نمی‌کردم. مانی به طور قطع آمار دوست پسرم و خونه‌ای که برام خریده بود رو درآورده بود. با انکارش، خودم رو شبیه یک احمق جلوه می‌دادم. همچنان سعی کردم خودم رو خونسرد نشون بدم و گفتم: برای همین اومدی؟ که مُچم رو بگیری؟ خب مرحله بعد چیه آقای کارآگاه؟
مانی سرش رو کمی خم کرد و گفت: تو توی مشت منی مهدیس. نیازی نیست که بخوام مُچت رو بگیرم. اومدم اینجا برای یک تسویه حساب ریز با نوید خان.
صدام کمی به لرزش افتاد و گفتم: من با اراده خودم با نوید دوست شدم. لازم نکرده ادای داداش‌های با غیرت رو در بیاری. تنها کاری که از دستت بر میاد اینه که به مامان بگی.
مانی دوباره لبخند محوی زد و گفت: باورم نمی‌شه همون مهدیس تو سری خور چهار سال قبل باشی. حسابی پیشرفت کردی.
من هم پوزخند زدم و گفتم: زیاد این رو شنیدم. احتمالا آدرس خونه رو داری. بهت کلید می‌دم. برو خونه منتظر باش. من جایی کار دارم و تا سر شب میام خونه.
مانی از داخل جیبش یک کلید درآورد و گفت: خودم کلید دارم. توقع داشتم داداشت اینقدر برات ارزش داشته باشه که قرارت رو با سحر جون به هم بزنی. اما انگار سحر از همه برات مهم تره، حتی از خانواده‌ات.
جملات بُهت آور مانی، جوری درون من رو به هم ریخت که احساس کردم فشارم افت کرد. حتی ضربان قبلم هم نا منظم شد. به چشم‌های غریب و نا شناخته‌اش نگاه کردم و هنوز نمی‌تونستم آنالیز کنم که چی بهم گفته. اجازه فکر بیشتر به من نداد. از بازوم گرفت و گفت: فعلا همراه من بیا. امروز تکلیف خیلی چیزا باید بین من و تو روشن بشه.
مانی من رو به سمت یک ماشین سواری بُرد. نشوندم عقب ماشین. خودش هم کنارم نشست. یک مَرد دیگه هم وارد ماشین شد و سمت دیگه من نشست. مانی رو به راننده گفت: راه بیفت.
بعد رو به من گفت: گوشیت رو بده من.
حسم شبیه آدمی بود که یک تصادف سنگین کرده و اینقدر گیج شده که نمی‌دونه کجاست و اطرافش چه خبره. لرزش صدام بیشتر شد و گفتم: اینجا چه خبره مانی؟ اینا کی هستن که با ما سوار ماشین شدن؟
مانی لحنش رو دستوری تر کرد و گفت: بهت گفتم گوشیت رو بده.
خواستم جوابش رو بدم که یک مشت محکم زد توی شکمم و گفت: تو فقط زبون زور سرت می‌شه. لیاقتت اینه که همون چهار تا گنده بک مثل سگ بهت تجاوز کنن تا یاد بگیری پیش هر کَسی دُم درازی نکنی.
نفسم به خاطر ضربه شدید مانی بند اومد. دقیقا یاد همون لحظه‌ای افتادم که اون چهار نفر کتکم زدن. مانی گوشی رو از توی دستم گرفت. وقتی فهمیدم که داره از طرف من به سحر پیام می‌ده، دستم رو بردم به سمت گوشی و با صدای حبس شده گفتم: داری چه غلطی می‌کنی؟
مَردی که کنارم نشسته بود، یک مشت دیگه توی شکمم زد و گفت: خفه می‌شی یا خفه‌ات کنم؟
به خاطر درد زیاد، چشم‌هام پُر از اشک شد. برای یک لحظه احساس کردم که نمی‌تونم نفس بکشم. دوباره تصویر اون چهار نفر، توی ذهنم زنده شد. تمام ترس و استرس اون روز، با شدت تمام و حتی قوی تر، برگشتن توی وجودم. چشم‌هام رو برای چند لحظه بستم و مطمئن شدم که همه این اتفاق‌ها، یک کابوس ترسناکه. اما بعد از چند لحظه، چشم‌هام رو باز کردم و مطمئن شدم که همه‌اش واقعیه. ماشین جلوی آپارتمانی که داخلش زندگی می‌کردم، متوقف شد. مانی صفحه گوشی رو نشونم داد و گفت: سحر جون به خواست و اصرار تو، تا یک ساعت دیگه پیداش می‌شه. تو این فرصت وقت داریم که کلی گپ بزنیم.
همچنان به خاطر دو تا ضربه محکمی که خورده بودم، ضعف داشتم. ذهنم توانایی آنالیز و تحلیل حداقلی شرایطی که توش بودم رو هم نداشت. همراه با مانی و دو تا مَرد همراهش، وارد خونه‌ام شدیم. مانی من رو روی کاناپه رها کرد و رو به یکی از مَردها گفت: یه چیزی بیار گلوم خشک شد.
بعد رو به من گفت: عه راستی فراموش کردم معرفی کنم.
به مَردی که توی ماشین کنارم نشسته بود اشاره کرد و گفت: ایشون آقا بردیا هستن.
بعد به مَرد راننده اشاره کرد و گفت: ایشون هم آقا رضا هستن. هر دو از دوستان درجه یک و پایه.
رضا پوزخند زنان به سمت آشپزخونه رفت. بردیا نشست رو به روی من و گفت: حیف شد. قرار بود خودمون افتتاحت کنیم. ژینای احمق و اون چهار تا لندهور، همه چی رو خراب کردن.
رضا از داخل آشپزخونه گفت: اگه واقع‌بین باشیم، این خودش بود که همه چی رو خراب کرد. من که اون موقع هنوز اینقدر باهاتون صمیمی نبودم که از جزئیات با خبر باشم، اما به گفته خودتون، اصلا قرار نبوده که بعد از اومدن به شیراز، تبدیل به همچین جنده‌ای بشه.
مانی نشست کنار بردیا و گفت: با رضا موافقم. کی فکرش رو می‌کرد آخه؟ که آبجی کوچیکه من تبدیل به جنده صورتی دانشگاه بشه.
بردیا رو به مانی گفت: خدای من چند بار باید به شما توضیح بدم؟ مهدیس آینه خود توعه. اصلا خود خود توعه. از همون اولش هم اونی نبود که ظاهرش نشون می‌داد. فقط منتظر یک فرصت بود تا خود واقعیش رو نشون بده. خب از شانس خوب یا بدش، با چند تا جنده‌ی هیز آشنا می‌شه. سر دسته جنده‌ها از مهدیس خوشش میاد و گول ظاهر مظلومش رو می‌خوره. اما خبر نداشت و هنوز هم نداره که درون این آدم مظلوم، چه جونوری مخفی شده. در کل به نظر من که اینطوری جذاب تر شده. گاهی وقت‌ها بازی باید غیر منتظره و جذاب باشه تا آدم لذت ببره. اگه مهدیس دقیقا شبیه مائده بود که تکراری و کلیشه می‌شد. بهتون قول می‌دم حوصله‌مون سر می‌رفت.
رضا از داخل آشپزخونه و رو به بردیا گفت: باز شروع کردی به کُس‌شعر فلسفی؟ من اگه جای شما بودم، همون موقع که فرصت بود، ترتیب این جنده پُررو رو می‌دادم تا احساس شاخ بودن بهش دست نده. زورم میاد که دختر جماعت احساس شاخ بودن بهش دست بده.
مقاومتم شکست. کامل گریه‌ام گرفت و رو به مانی گفتم: اینجا چه خبره مانی؟
مانی جعبه دستمال کاغذی رو از روی میز عسلی برداشت و اومد به سمت من. با خونسردی، مقنعه‌ام رو درآورد و گفت: با این مانتو خفه نشدی؟ پاشو در بیار. با تواَم می‌گم درش بیار.
همونطور نشسته و اشک ریزون، مانتوم رو درآوردم. زیرش یک تاپ بندی و شلوار جین مشکی پوشیده بودم. مانی اشک‌هام رو با دستمال کاغذی پاک کرد و گفت: گریه نکن عزیزم. اگه دختر خوبی باشی، قول می‌دم هوات رو داشته باشم. گفتم که من فقط اومدم با نوید خان تسویه حساب کنم. اما از اونجایی که تنها نقطه ضعف نوید تویی و خب دوست ندارم بهت صدمه فیزیکی بزنم، پس ناچارا یک راه دیگه رو انتخاب کردم.
همچنان گریه می‌کردم و گفتم: آخه نوید مگه با تو چیکار کرده؟
نگاه مانی تغییر کرد. عصبانی شد و رو به من گفت: پاش رو از گلیمش دراز تر کرده. یه غلطی کرده که نباید می‌کرد.
بردیا حرف مانی رو تکمیل کرد و گفت: نوید نباید پریسا رو می‌انداخت توی قفس سگ‌هاش. پریسا رو تا مرز سکته بُرد و مثل سگ‌هاش باهاش رفتار کرد. نزدیک بود قلبش بِایسته و ما پریسا رو از دست بدیم.
ترس درونم بیشتر شد و گفتم: اون زنیکه می‌خواست فضولی کنه. توقع داشتین که واکنش نوید چی باشه؟
مانی یک کشیده محکم زد توی گوشم و گفت: حرف دهنت رو بفهم. دیگه نبینم به پریسا بگی زنیکه.
دستم رو گذاشتم روی گوشم که مانی یک کشیده محکم دیگه، طرفِ دیگه صورتم زد و گفت: نشنیدم بگی پریسا.
طرفِ دیگه صورتم رو هم گرفتم و رو به نوید گفتم: اوکی پریسا. اون می‌خواست تو زندگی خصوصی نوید فضولی کنه. اصلا تو چه ارتباطی با پریسا داری؟ تا اونجایی که من در جریانم پریسا زن شخصی به اسم داریوش از آب در اومد. همونی که از شرکت نوید خرید کرده بود. تهش هم که گفت می‌خواد از نوید راهنمایی بگیره. نوید می‌تونست باور نکنه و هزار تا تهمت بهش بزنه اما نهایتا رهاش کرد. یک لحظه خودت رو بذار جای نوید.
بردیا رو به من گفت: ما نیازی به راهنمایی‌های نوید خان نداشتیم. جاده‌ای که شما دارین می‌رین رو ما خیلی وقت پیش آسفالت کردیم. فقط به یک علت دوست داشتیم که پریسا بهتون نفوذ کنه.
رضا همراه با چهار تا لیوان شربت برگشت و گفت: از همون اول گفتم که نباید پریسا رو بفرستیم. می‌شد جور دیگه هم به خواسته‌مون برسیم.
بردیا سرش رو به علامت منفی تکون داد و گفت: بهترین راه همون بود. گفتم که تغییر مسیر مهدیس، بهترین فرصت رو برای ما درست کرد. یعنی به جای اینکه فقط خودش باشه، چند تای دیگه هم برامون تور کرد. فقط کافی بود پریسا وارد مهمونی‌هاشون بشه و دوربین کار بذاره. همه‌شون توی مشت‌مون بودن. شبیه یک معدن طلا.
رضا گفت: هنوزم دیر نشده. این جوجه جنده می‌تونه کاری که پریسا نتونست رو بکنه. فقط کافیه بهش نشون بدیم که چیا ازش داریم.
مانی گفت: داریوش گفته پروژه پریسا کلا کنسله. چون تا قبلش نمی‌دونستیم نوید دقیقا چه آدمیه و چه رابطه‌هایی داره. از شانس مهدیس جون، دیگه کاری به کار دوستاش نداریم. البته به جز یکی که داریوش به اصرار من قبول کرد تا ادبش کنم.
بردیا گفت: خب بیایین تا نیومده قرعه کشی کنیم که کی اول از همه سحر جون رو عروس کنه.
دلم ریخت و نزدیک بود سکته کنم. سلول به سول بدنم با شنیدن اسم سحر، به لرزه در اومد. بدون اینکه فکر کنم، رو به مانی و با صدای لرزون و با یک لحن التماس‌گونه گفتم: مگه نگفتی تنها نقطه ضعف نوید من هستم؟ خب هر کاری دوست دارین با من بکنین. سحر این وسط هیچ کاره است.
مانی رو به من گفت: بردیا راست می‌گه. تو خود خود منی. حاضری برای آدمی که دوست داری، هر کاری بکنی. نوع رابطه تو و نوید جوری نیست که با گاییده شدنت، خیلی بهش ضربه بخوره. اونم گاییده شدنی که با رضایت خودت و به خاطر عشقت باشه. مثل روز، پیش‌بینی می‌کردم که حاضری خودت رو پیشنهاد بدی. این اصلا راضی‌ام نمی‌کنه عزیزم. پریسا مهم ترین دارایی ماست. درسته که تو نمی‌شناسیش اما بیشتر از اونی که فکر کنی برام ارزش داره. نوید امروز تاوان کارش رو پس می‌ده. با له شدن بهترین و تنها ترین دوستش که تو باشی. تو هم یک بار بهت تجاوز شده و گاییدنت دیگه فایده نداره. تنها راه متلاشی کردنت اینه که متلاشی شدن عشقت رو ببینی. اونوقت دیگه چیزی نداری که به نوید بدی. چون دیگه چیزی درونت وجود نداره که بهش بدی.
رضا گفت: مانی باورم نمی‌شه که چطور از کردن همچین گوشتی می‌خوای بگذری. جنده‌ای که همیشه حسرت کردنش رو داشتی.
مانی به من نگاه کرد و رو به رضا گفت: آبجی کوچیکه هر وقت اراده کنم برای خودمه. کردنش تو شرایط فعلی هیچ لذتی نداره. به وقتش و تو شرایطی می‌کنمش که خودم تعیین کنم.
بردیا ایستاد و گفت: خب کم کم حاضر بشیم تا سحر جون پیداش نشده.
مانی به چهره بُهت زده و پُر از اشک من نگاه کرد و گفت: دوست دارم لحظه به لحظه‌اش رو ببینی.
خواستم جوابش رو بدم که مانی همراه با بردیا، یکهویی و وحشیانه بهم حمله کردن. با یک دهن‌بند مخصوص، دهنم رو بستن. دست‌‌هام رو هم از پشت و با دستبند، بستن. بعدش هم پاهام رو بستن. همچنان ازنظر روانی، در وضعیتی بودم که نمی‌فهمیدم چه بلایی داره سرم میاد. همه چی برام مبهم و غیر قابل درک بود. بردیا از توی کیف همراهش، یک گونی پارچه‌ای مشکی رنگ درآورد. به من نشون داد و گفت: سحر جون همینکه وارد خونه بشه، این رو می‌کشیم سرش. یعنی به هیچ وجه چهره‌های ما رو نمی‌تونه ببینه. تو هم بعدش حق نداری بهش بگی که ما کیا بودیم. چون در این صورت، مجبوریم این فیلم رو همه جا پخش کنیم. با وجود این فیلم، حتی مریم سلحشور هم نمی‌تونه کاری براتون بکنه.
بردیا صفحه گوشی موبایلش رو جلوی من گرفت. تصویر کلوز‌آپ سکس من و سحر بود. اجازه نداد زیاد ببینم و سریع گوشی رو عقب کشید. بعد دوباره بهم نگاه کرد و گفت: به اندازه موهای سرت از جنده بازی‌هاتون فیلم داریم. پس دوباره می‌گم که نمی‌تونی هویت ما رو فاش کنی. گرچه مدرکی برای اثباتش نداری و فقط خودت از بین می‌ری.
چشم‌هام رو دوباره بستم و پیش خودم گفتم: اینا همه‌اش کابوسه. امکان نداره این همه اطلاعات درباره ما داشته باشن. دارم یه خواب مسخره و چرت می‌بینم. وقتشه بیدار شم. بیدار شو لعنتی. بیدار شو…
با ضربه لگد مانی به پام، چشم‌هام رو باز کردم. با کمک بردیا من رو بردن توی اتاق و انداختنم روی تخت. مانی به من نگاه کرد و گفت: قراره از امروز دوباره فقط من رو داشته باشی. مثل قدیم. فقط ما سه تا…

+مامان چرا من نمی‌رم مدرسه؟
-هنوز زوده دخترم. دو سال دیگه می‌تونی بری.
+ولی من دوست دارم همین الان برم. مثل مائده. اصلا منم مثل مائده دوست دارم یک اتاق برای خودم داشته باشم.
-قربون دخترم برم که اینقدر به خواهرش حسودی می‌کنه. یعنی می‌خوای دیگه پیش مامانی نخوابی؟
+اتاقت رو بده به من و تو پیش من بخواب.
-حالا فعلا بخواب تا فردا درباره این موضوع حرف بزنیم.
مادرم پتو رو کشید روم و پشتش رو کرد تا بخوابه. مثل همیشه خیلی زود خوابش برد. پتو رو از روی خودم پس زدم و نشستم. چند لحظه به مادرم نگاه کردم و ایستادم و از اتاق خارج شدم. از پله‌ها رفتم بالا و خودم رو به اتاق مائده رسوندم. از زیر در مشخص بود که چراغ خواب بنفش اتاقش روشنه. درِ اتاق رو باز کردم. مائده و مانی به صورت ایستاده همدیگه رو بغل کرده بودن. هیچ لباسی تن‌شون نبود. وقتی متوجه حضور من شدن، چند لحظه به من نگاه کردن و هیچی نگفتن. مانی توی گوش مائده یک چیزی گفت. مائده سرش رو به علامت منفی تکون داد. مانی به من نگاه کرد و دوباره در گوش مائده یک چیزی گفت. چند لحظه با هم چشم تو چشم شدن. مائده دوباره سرش رو به علامت منفی تکون داد. رو به جفت‌شون گفتم: دارین چیکار می‌کنین؟ چرا لباس تن‌تون نیست؟
همچنان داشتن به هم نگاه می‌کردن. مائده اومد به سمت من. یک قطره اشک روی گونه‌اش بود. جلوم زانو زد. دستم رو گرفت و گفت: داریم بازی می‌کنیم. یه بازی یواشکی که هیچ کَسی نباید بفهمه. مخصوصا مامان. اگه قول بدی که به مامان نگی، تو رو هم بازی می‌دیم. تازه یک کاری می‌کنیم که مامان قبول کنه دیگه پیشش نخوابی و بیایی پیش من. اینطوری هر شب بازی می‌کنیم. فقط ما سه تا. حالا بیا با هم بازی کنیم.

دیگه برق نگاه مانی برام غریبه نبود. به چشم‌هاش زل زدم و همه چی یادم اومد. انگار متوجه شد که تا چه اندازه از درون متلاشی شدم و شکستم. موهام رو نوازش کرد و گفت: تو همیشه آبجی کوچیکه خودم بودی. کَسی حق نداره تو رو داشته باشه. این همه مدت فقط به خاطر داریوش سکوت و تحمل کردم. وگرنه زودتر از این پوست هر آدمی رو می‌کندم که بخواد صاحب آبجی کوچیکه من باشه. تو فقط برای خودمی.
مانی از اتاق رفت بیرون. حسی شبیه به حس خلسه داشتم. انگار تو خلا هستم و نه می‌تونم نفس بکشم و نه می‌تونم حرکت کنم. هنوز نمی‌تونستم هضم کنم که چه بلایی داره به سرم میاد. نمی‌دونم چقدر گذشت. درِ اتاق باز شد. از توی هال، صدای موزیکی می‌اومد که سلیقه مشترک من و سحر بود. بردیا و رضا من رو بردن توی هال. چیزی که می‌دیدم، تیر خلاص بود. با تمام توانم تقلا کردم و جیغ زدم. سر و صورت سحر رو با یک کیسه پارچه‌ای سیاه پوشونده بودن. لباس‌هاش رو هم درآورده بودن. مُچ دست‌ها و پاهاش رو با هم و با یک طناب قرمز بسته بودن. از صدای جیغ خفه‌ شده‌اش مشخص بود که مثل من بهش دهنبند زدن. از اونجایی که سرش نزدیک پخش موزیک بود، شک داشتم که صدای جیغ خفه شده من رو بشنوه. مانی و رضا و بردیا، لباس‌هاش رو درآوردن. مانی نشست جلوی سحر. یک تف انداخت روی کُس سحر و کیرش رو کشید توی شیار کُسش. هم زمان گفت: مهدیس جون بهم گفته که موقع سکس دوست داری این آهنگ رو گوش بدی.
سحر تقلا می‌کرد اما هیچ شانسی نداشت که خودش رو نجات بده. به خاطر بسته بودن پاها و دست‌های سحر، دیگه نیازی نبود که مانی پاهای سحر رو بالا بگیره. همچنان مشغول کشیدن کیرش توی شیار کُس سحر بود و گفت: امشب معلوم می‌شه که تو بیشتر عاشق کیری یا مهدیس.
بعد یکهو کیرش رو فرو کرد توی کُس سحر و گفت: توی جنده می‌خوای برای مهدیس دیلدو بخری؟ امشب جوری بگامت که خودت معتاد دیلدو بشی.
همچنان تقلا می‌کردم و اشک می‌ریختم و جیغ می‌زدم. حاضر بودم هزار بار به خودم تجاوز بشه اما این صحنه رو نبینم. مانی و بردیا و رضا، نوبتی به سحر تجاوز کردن. از یک جا به بعد، سحر بی‌حال شد و دیگه تقلا نکرد. هر کدوم‌شون موقع سکس با سحر، حرف‌هایی می‌زد که فقط بین من و سحر زده شده بود. جوری وانمود کردن که انگار به دستور من دارن به سحر تجاوز می‌کنن. بردیا موقعی که داشت توی کُس سحر تلمبه می‌زد، نفس زنان گفت: این همه سال مهدیس جون رو به خاطر تجاوزی که حقش نبود مسخره کردی. تجاوزی که خود تو باعثش شدی. اون طفلک به خاطر عشق و علاقه‌اش سکوت کرد و هیچی نگفت. اما خوشحالم که بالاخره به خودش اومد.
بعد از بردیا، مانی دوباره نشست جلوی سحر و گفت: مهدیس گفته که هر دو تا سوراخت رو افتتاح کنیم. می‌خواد مطمئن بشه که تو هم عاشق کیر می‌شی.
وقتی فهمیدم که مانی می‌خواد کیرش رو فرو کنه توی سوراخ کون سحر، دوباره تقلا کردم و جیغ زدم. احساس کردم که گلوم داره پاره می‌شه اما برام مهم نبود. وقتی تقلا و جیغ خفه شده سحر رو دیدم و شنیدم، مغز سرم از شدت درد، سوت کشید و چشم‌هام سیاهی رفت. هر چند دقیقه یک بار، روی صورتم آب می‌پاشیدن تا به هوش بیام. چند لحظه می‌دیدم که یکی‌شون داره توی کُس یا کون سحر تلمبه می‌زنه و دوباره چشم‌هام بسته می‌شد. از ته دل دوست داشتم که بعد ا

دسته بندی:

بازگشت به صفحه اول وب سایت و لیست تصادفی داستان ها