داستان های سکسی | انجمن سکسی کیر تو کس

بیش از سی هزار داستان سکسی

عکس و کلیپ های سکسی ایرانی در KiR2KOS.NET

فیلم های سکسی خارجی در MAME85.COM

دانلود فیلترشکن پرسرعت و رایگان برای گوشی های اندروید

زندایی سوژه جلق من

سلام دوستان ممنون که داستان رو میخونید و وقت میزارید امیدوارم خوشتون بیاد…

6 سالم بود خیلی خونه پدرجونم (بابابزرگ) میرفتم, چون دومین بچه ی خانواده بودم مامانم یکم براش سخت بود که بعضی اوقات بتونه اوضاع رو کنترل کنه خیلی شیطون بودم , به خاطر همین بیشتر اوقات خونه ی پدرجونم اوقاتمو میگذروندم و اونا هم برای من کم نمیزاشتن.
من دوتا دایی دارم یکی شون ازدواج کرده و صاحب دوتا دختره و یکی دیگه با یک دختر اشنا شده بود که قرار بود خانواده هاشون با هم سر این موضوع صحبت کنن.
طولی نکشید که بعد 3 یا 4 هفته عروسی کردند و این یکم هم الانا باعث مشکل شده …
زندایی من یک زن دوست داشتنیه , خیلی اجتماعیه , شغلش آرایشگریه , مهربونه و زیباست.
21 سالش بود که ازدواج کردن.
14 سالم بود , زنداییم 8 ساله با داییمه , 2 سال اول خونه ی مامان بزرگم زندگی کردن و بعد تصمیم گرفتن خونه ی خودشونو داشته باشن.
ما تو آپارتمان زندگی میکنیم و یک آپارتمان دیگه کنارمون هست. بعد ها متوجه شدیم که داییم قراره بیاد ساختمون بغلی خونه بخره که خرید , خیلی خوشحال بودم که داییم نزدیک ما خونه داره و البته این نزدیکی باعث شده تقریبا هفته ایی دوبار تشریف بیارن , و برای شام بیشتر اوقات میان اینجا و چون زندایی جوونه و گشاده غذا درست نمیکنم البته گشاد که نه اخه بیچاره هر روز سرکاره از صبح تا غروب.

موهام بلند شده بود , خیلی بچه ی خجالتیه بودم که حتی با آرایشگر صحبت نمیکردم و روی صندلی آرایشگر ساکت مینشستم و حرف نمیزدم و این آرایشگر ما همیشه آرزوش این بود که حرف بزنم و یکم خوشحال بشه. درست یادم نیست چرا اون روز سلمونی نرفتم موهامو کوتاه کنم , داییم کارمند شرکته و جلسه داشتن زنداییم هم شام درست نکرده بود و اومد خونه ی ما برای شام , از اونجایی که زنداییم آرایشگره مامانم موضوع موهام رو مطرح کرد که بیا موهاشو کوتاه کن من مقاومت کردم و گفتم نه زن که نمیتونه موهای مرد رو کوتاه کنه !. مادرم به زبون بی زبونی گفت بچه بیا پایین کصشر نگو سرمون درد گرفت.
خلاصه زنداییم قرار شد بیاد تو حموم و مامانم یک صندلی آورد تو حموم و من نشستم , برای اینکه کوتاه کردن مو وسیله لازم داشت و ما درون کیف سلمونی مون (داشتن بعضی ها قدیما) قیچی نبود زنداییم رفت خونه اش و وسایل مورد نیاز رو آورد , بهم گفت پیراهنتو در بیار خجالت میکشیدم ولی در آوردم گفت شلوارتم در بیار (فیلم سوپر نیست ولی زیرش شلوارک داشتم به خاطر همین ) در اوردم. و در حموم باز و مامانم با زنداییم دقیقا در حالی که موهام قیچی میشد داشتن صحبت های زنونه میکردن .
به زنداییم گفت خجالت میکشم با شلوارک باشم و زشته , زنداییم گفت : نه بابا داییت حتی بدون شلوارکه تو هم میخوای در بیار (به صورت شوخی).

اونموقع حشر اینا زیاد رخنه نمیکرد و هیچی نشد اون شب و موهام رو کوتاه کرد ولی راضی نبودم و چند روز بعدش دوباره رفتم سلمونی.

تابستون بود و هوا هم گرم مرداد ماه بود , خانواده های بابام (پسرعمو و عمو و پدربزرگم (پدری)) قرار شد بریم کوه.

تو راه وقتی نزدیک بودیم هوا بسیار ملایم و خنک بود و خیلی خوب بود جاده مه داشت و این یکم ترسناکش میکرد , یک خونه ی روستایی گرفتیم که خیلی قشنگ بود علاوه بر خود خونه مکان خوبی بودیم , صدای گاو ها سگ های محلی , شیر های تازه , عسل ناب و …
نهار رو خورده بودیم و یکم قرار بود استراحت کنیم , مادرم با زن عموم رفته بودن مسجد روستا و ما مرد ها (من بچه) خوابیده بودیم.

خواب دیدم تو خونه ی خودمون تو اتاق زنداییم داشت با همکارش بحث میکرد و بعد با صورت ناراحتی و بی حوصلگی گوشی رو قطع کرد. گفتم چی شده ؟
گفت : هیچی نشد مشکلی نیست , یهو جورابشو اورد بالا (جالب این بود چرا تو اتاق و خونه جوراب داشت) منم که اصلا نمیدونم چرا گفتم : بخورمش ؟
گفت بیا بخور. منم خوردم !!! بعد که بیدار شدم, همه خواب بودن خواب بعد از ظهری بود سر غذای زیاد بود ولی شدت حشری که داشتم و واقعا نمیشه توصیفش کرد درک کنید بی انتها بود دستم رو برد سمت کیرم و داشتم جق میزدم یکم گذشت و یکم لرزیدم و ارضا شده بودم , یکم گذشت حدودا دو دقیقه که پسرعموم داشت نگاهم میکرد و فکر میکردم فهمیدم دستم روی کیرم بود ولی نفهمیده بود و خنده کرد فقط که منو دید و این خنده طبیعی بود.

ریشه ی حشر من با زنداییم از اینجا شروع شد و 2 سالی هم بود سوژه جق من بودو بین تصوراتم کسی بود که میتونستم باهاش جق بزنم

خوب دوستان این داستان تا اینجاش واقعی بود چیز جالبی نداشت میدونم ولی خوب خواستم این خاطره رو تعریف کنم احتمالا دو قسمت بزارم که بعدی اش خیال پردازیه .

ممنون که تا اینجا خوندی نظرت محترمه تا این که احترام باشه ❤

نوشته: آنکنون 😂

بازگشت به صفحه اول وب سایت و لیست تصادفی داستان ها