گاهی وقتا زمانی هست سکوت میکنی و به فکر فرو میری و ذهنت از هر کلمهای خالی میشه.
ترجیح میدی تمام روز رو در تخیلات و خاطرات غرق بشی لذت ببری اما این غوطه ور شدن تاوانی داره.
تاوان از دست دادن شیرینی زندگی در زمان حال و وقت گذروندن در گذشته.
وقتی پای پرتگاه می ایستی و به پایین نگاه میکنی یه حس عجیب و ناشناخته وجودتو پرمیکنه یه حسی که قابل توصیف نیست.
این حس میتونه از شجاعت باشه یا ترس، حماقت و یا حتی آزادی باشه.
آزادی؟ آزادی از چی؟
آزادی از یه زندون دائم به اسم زندگی.
با لبخندی ملیح وسرشار از شادی به پایین چشم نگاه کردم، با خود فکر کردم وقتی از این پرتگاه بپرم پایین برای جسدم چه اتفاقی میفته؟
عزمم رو جزم کردم تا از پرتگاه آزادی پرواز کنم.
چه چیزی موجب این اتفاق شد؟
چی رخ میده که یه آدم حتی از جون خودش میگذره!!!؟
روزهایی نه چندان دور زندگی با امید به وفاداری و با آرزوی شادی و روشنی رو شروع کردم.
شنیده بودم که ازدواج مثل هندونه در بسته ای هست که هیچ اعتباری ندارد و انتظار هر چیزی رو میشه ازش داشت.
گاهی این هندونه رسیده هست و گاهی کال یا حتی خراب.
همه چیز به خودمون بستگی داره و شانس ما.
اما من شخصی حریص و طمع کاری بودم فقط از زندگی شیرینی و طعم خوش میخواستم.
هرروز که میگذشت، حرص و طمع من بیشتر میشد.
حرص و طمع من چیزی نبود جز شهوت، شهوت بی انتها.
با چشم های حریص و گرسنه، همسرم رو یه برده جنسی میدیدم.
در چشم همسرم نفرت و بیزاری رو به خوبی میدیدم ولی هیچوقت اعتراضی نمیکرد.
این رو به خوبی میدونستم هیچگاه سرکشی نمیکنه، چون دقیق به یادم مونده، شب عروسی چه اتفاقی افتاد و همهیمکالمات پدرش رو یادم مونده. وقتی که همسرم داشت با پدر و مادرش خداحافظی میکرد، تا با هم زندگی رو شروع کنیم؟ این جمله رو شنیدم:
دخترم از این خونه داری با لباس سفید میری و برنمیگردی مگه با کفن سفید…
.
.
.
بالاخره اون شب شوم فرا رسید.
قطرههای بارون که به شیشه میخورد، آرامش عجیبی رو به وجودم میپاشید.
توی تخت کنارِ هم دراز کشیده بودیم و محو صفحه گوشی خودمون بودیم. چیزی نامرئی بین ما فرسنگها فاصله انداخته بود، فاصله ای بین قلب و روح ما. در ظاهر کنار هم بودیم اما فکر و روحمون دور از هم سیر میکرد.
در این حین پیامی از سعید توی واتساپ برام اومد:
مهندس امروز جات خالی، بدجور کیف و حال کردم.
با بی میلی شروع کردم به تایپ:
+صفا باشه مگه چیکار کردی؟
-امروز یه سکس سه نفر عالی رو تجربه کردم، یه سکس ممنوعه ولی جذاب.
عکسی فرستاد که نشون میداد دومرد با یه زن بودن.
همین عکس و حرفهاش باعث شد جرقهای شوم در ذهنم زده بشه.
چشمامو بستم و با رویای سکس سه نفره خوابیدم.
روز و شب، فکر من شده بود رویای سکس سه نفره، تخیل در موردش باعث میشد من به اوج شهوت برسم.
حتی موقع سکس با همسرم مرتب در این رویا سیر میکردم که همراه با یک مرد دیگه داریم سکس میکنیم و حتی گاهی با چنین رویایی خود ارضایی میکردم.
کم کم بطور غیر مستقیم حرف زدن در این مورد رو باهاش شروع کردم، ولی هیچ واکنشی نشون نمیداد.
توی چشمهاش نارضایتی و خشم رو میتونستم ببینم، اما من نمیخواستم تسلیم بشم، چون من همیشه به تمام رویاها رسیده بودم و شکست برام معنایی نداشت.
برای همین تصمیم گرفتم نقشه ای بکشم و اون رو در عمل انجام شده قرار بدم.
قبل از انجام نقشه، به همکاری یه نفر نیاز داشتم.
اما اون یه نفر کی میتونست باشه؟؟؟
روزها ذهنم درگیر پیدا کردن نفر سومی بود که بتونم با اطمینان و بدور ازقضاوت شدن موضوع رو باهاش در میون بذارم، اون یه نفر و بعبارتی بهترین کسی که برای این موضوع به ذهنم رسید، مجتبی بود، یه دوست که عاشق زنم بود.
مجتبی دوستی قدیمیم بود و یکی دو مرتبه توی مستی اعتراف کردهبود که عاشق زنمه.
یکی از روزهایِ پاییز با مجتبی قرار گذاشتم و مطلبی که ذهن رو مدتها باهاش درگیر بود، با مجتبی در میون گذاشتم.
شوکه بهم نگاه کرد.چند بار دهنش باز و بسته شد امّا کلمه ای شنیده نشد عاقبت با یه لحنی ناباور و عصبانی گفت:
-دیونه شدی این چه حرفیه میزنی؟؟زده به سرت؟ مطمئنی؟؟؟؟
بالاخره بعد از ساعتها حرف زدن باهاش تونستم راضیش کنم. نقشه ای که در ذهن داشتم مو به مو براش تعریف کردم.
.
.
.
روز موعود رسید، سالگرد ازدواجمون…
دلم بی تاب و آشوب بود. دلم میخواست، زودتر شب بشه تا به خونه برگردم و رویای ممنوعه ام رو تجربه کنم.
سیاهی آسمان بیشتر از همیشه بود.
مجتبی زودتر نزدیک خونه ایستاده بود. به طرفش رفتم کلید خونه رو بهش دادم و گفتم منتظر بمونه تا خبرش کنم.
زنگ آیفون رو زدم، وقتی وارد خونه شدم همسرم با تعجب پرسید:
مگه کلید نداشتی؟
_هرچی گشتم کلید پیشم نبود فکر کنم سرکار جا گذاشتم.
+عجیبه تو این پنج سال هیچ وقت زنگ خونه نمیزدی با کلید در باز میکردی.
_دیگه اتفاقیه که افتاده عزیزم اصلا میدونستی امروز سالگرد ازدواجمونه؟
+خوبه حداقل یادت مونده.
کیفم رو زمین گذاشتم به سمتش رفتم و بغلش کردم، بردمش روی تخت و بوسیدن لب هاش رو شروع کردم.
آروم دم گوشش زمزمه کردم:
امشب میخوام یک چیز متفاوت رو با هم تجربه کنیم.
به سراغ کمد لباس رفتم شالش رو برداشتم و چشماشو بستم.
به مجتبی پیام دادم:
-وقتشه بیا بالا…
همسرم رو لخت کردم و بوسه ها ریز به تن برهنش زدم.
مجتبی به ورودی اتاق خواب رسید و نظاره گر ما بود، با دستم اشاره کردم بیاد جلو و خودم به عقب رفتم.
همسرم رو در اختیار دوستم قرار دادم تا ازش لذت ببره.
مدتی نگذشته بود به سمت همسرم رفتم و شال رو از چشمهاش برداشتم، وقتی جو اتاق رو دید ترس وجودش رو فرا گرفت. خواست به طرف در بره که سیلی محکمی بهش زدم و گفتم:
هیچ جایی نمیری امشب فقط باید اطاعت کنی.
اشک تو چشماش حلقه زد ولی هیچ چیز جلودار من نبود.
رویای ممنوعهی خودم رو اون شب به هرشکلی بود تجربه کردم.
فردای اون روز نزدیک ظهر بیدار شدم وقتی چشمم به ساعت افتاد با عصبانیت از اتاق خارج شدم تا با همسرم دعوا کنم که چرا من بیدار نکرده. ولی یک شوک بزرگ بهم وارد شد.
همسرم رو برهنه وسط سالن پذیرایی حلق آویز دیدم روی بدنش با خودکار نوشته بود:
این جسم متعلق به تو ولی روحم برای خودمه.
از این اتفاق دو روز میگذره و من دیگه میل به زندگی ندارم برای همین به سمت پرتگاهی رفتم تا با پریدن ازش جان بی ارزش خودمو بگیرم.
قبل از پریدن این جمله رو، روی کاغذ نوشتم:
بعضی از چیزها
تنها ازدور ظاهر آرام و زیبا دارند
و انسان
برای نزدیک شدن به آنها نباید پافشاری کند.
نوشته: Sj0087