داستان های سکسی | انجمن سکسی کیر تو کس

بیش از سی هزار داستان سکسی

فیلم های سکسی خارجی در MAME85.COM

عکس و کلیپ های سکسی ایرانی در KiR2KOS.NET

روزی که لو رفتم

روزی که لو رفتم …

یه خاطره که میخوام تعریف کنم در واقع بزرگترین شوک و ضربه روحی زندگی من بوده ، سال 1390 بود ، در شهر سنندج ، اون موقع من هجده سال داشتم ، قدم متوسط بود نه لاغر بودم و نه هیکلی داشتم ، ریش و سبیل نداشتم فقط یه خط نازک از سبیل داشتم که اونم همیشه میزدم ، قیافه م بیشتر مثه پسرهای چهارده ساله بود ،
اواخر اردیبهشت مستاجرمون از خونه مون رفت ، طبقه ی پایین خونه مون که حیاط بزرگ داشت با انباری و جای پارک ‌ماشین و‌ باغچه و چند تایی ‌درخت ،
من آدم خجالتی و‌ کم رویی بودم ، خیلی دلم میخواست با دختری دوست بشم و عاشقم بشه ، به همین خاطر چندین بار سعی کردم با دختری ارتباط برقرار کنم اما یه جورایی میترسیدم ضربان قلبم بالا میرفت و از شدت کم رویی عرق میکردم و زبونم بند میومد همش میخواستم‌ یه دختره خودش بم پا بده اما هیچوقت موفق نشدم ، همیشه میدیدم اونایی که دل و ‌جرات دارن و آدم پر رویی هستن در این زمینه موفقن و براحتی با دخترها دوست میشن و سکس هم دارن ، اما من تو ‌فکر سکس اصلا نبودم و دوست داشتم عاشق باشم هر چند تا به حال پیش نیومده بود . امتحانات خرداد ماه بود و من همش ساعتهای ظهرش بعد از دادن برگه ی امتحانی سریع میرفتم مسیر مدرسه دخترونه ، اما هر بار میرفتم که دخترا رو ببینم هیچ کار خاصی انجام نمیدادم و تو رویا و تخیلات خودم غرق بودم که مثلا الان دارن منو میبینن و دوستم دارن و از این حرفا .
این اوضاع هر بار تکرار میشد و‌ من بی عرضه نتونسته بودم به یه دختر پیشنهاد بدم ، وقتی میومدم خونه دل و جرات پیدا میکردم و پیش خودم میگفتم اینبار برم این طلسم و‌ میشکونم و به یه دختر پیشنهاد دوستی میدم اما وقتی از خونه بیرون میرفتم و یه دختر میدیدم از خودم بیخود میشدم و زبونم بند میومد ، از اون ور مستاجرای زیادی میومدن برای دیدن خونه که پسندش کنن ، تا آخرش یک مرد میانسال که آدم ساده ای به نظر میرسید با لباس کوردیش و زنش که اونم لباس زنانه کوردی تنش بود خونه به دلشون نشست ، پدرم که مغازه داشت تو بازار اون روز برگشت و رفتن بنگاه قراردادش رو بستن که از اواخر خرداد بیان اونجا ، همش دعا میکردم که این‌ خونواده دختر داشته باشن ، شب و روز به این مستاجر جدید فکر میکردم ، اون روز که از امتحان برگشتم رفتم بالا تو خونه ، مادرم گفت امروز اون مستاجر جدیده با بچه هاش اومدن خونه رو ‌ دیدن ، منم که نخواستم مستقیم اشاره به دختر دار بودنشون بکنم ، گفتم چند تا بچه دارن مگه ؟ گفت دو تا ، یه دختر و یه پسر ، اسم دختر رو که شنیدم ذوق کردم ، یه کم ذوقمو‌ پنهون کردم و گفتم بچه هاش بزرگن ؟
گفتش نه هر دو تا شون بچه ن ، اینو که گفت بدنم سرد شد ، از خودم بیخود شدم و آرزو کردم کاش خونه رو‌ نخوان و قرارداد خونه رو فسخ کنن ، اعصابم خرد شده بود و عصر همون روز مثه همیشه رفتم تو‌ بازار یه دوری بزنم و بیشتر اوقات نزدیک مغازه ی بابام باید میانبر میزدم یا میرفتم اون سمت پیاده رو . برادر بزرگترم که زن گرفته بود و سر خونه و زندگیش بود ، همه فک و فامیل میگفتن من آدم ساده و سر به زیر و خوبی هستم ، چون خیلی حرف گوش ‌کن و خوش‌ برخورد بودم ، شاید بخاطر کم حرفی و خجالتی بودن و کم روییم بود که انقد ازم تعریف میکردن .
چند هفته گذشت و سه روز مونده بود به تابستون ، اون مدت هم مثه گذشته نتونستم با هیچ دختری دوست بشم . اون روز هیجان انگیزی که تو‌ رویاهام دنبالش بودم اتفاق افتاد ، صبح بود و خوابیده بودم که سر و صدای طبقه ی پایین از خواب بیدارم کرد ، فهمیدم مستاجر جدید اومدن دارن خونه رو گردگیری و ‌تمیز میکنن ، از سر کنجکاوی و از لای پرده ی پنجره اتاق خوابم که نورگیر هر دو طبقه از میون دو تا اتاق خوابهای طبقه بالا و ‌پایین عبور میکرد ، اتاق خواب طبقه پایین رو‌ میشد دید پایین رو‌نگاه میکردم ، گهگدار دو تا زن که یکیش اون خانمه مستاجر بود ، با همون لباس کوردی ، و یه زنه دیگه بود که لباسای نیمه لخت تنش بود ، یه شلوار نازک و‌چسب و یه تاب نیمه لخت که ناف و بین سینه هاش مشخص بود ، چشام گرد شده بود خواب از سرم پریده بود ، یه ساعتی گذشت و ‌اون زنه با اون رونهای گنده ش و اندام و‌ هیکل بزرگش داشت با جارو برقی موکتهای اتاق رو جارو ‌میکشید ، هر بار پشتش رو ، رو به من میکرد شلوار نازکش پایین میرفت و چاک کونش رو میدیدم خیلی ذوق کرده بودم ، سفیدی کمر و اون چاک لای کون که البته قبلا مال زن مستاجر قبلی رو هم تو ‌حیاط دیده بودم برام خیلی جذابیت داشت ، در این فاصله دیدم یه دختر که یکیشون لاغر بود و بلند قد و سینه هاشم خیلی کوچیک بود اومد واسه تمیز کردن شیشه های اتاق خواب که رو به نورگیر بود ، کنار پنجره شون گلخونه بود ، مادرم گفته بود که دو تا بچه دارن و سنشون کوچیکه فهمیدم اینم باید از فامیلاشون باشه ، از لای پرده اتاق خواب ، دختره رو میدیدم که یه دختره دیگه هم وارد اتاق شد و اومد کنارش وایساد و شیشه شوی و روزنامه رو از این دختره لاغر گرفت و خودش اومد رو ‌چارپایه و‌ مشغول تمیز کردن شد ، چشمام داشت از حدقه در میومد دختره خوش اندام و‌ کون قلمبه ، صورت خیلی قشنگو‌ تپل و‌ چشم‌ آبی که یه شلوار پارچه ای قرمز خیلی تنگ پوشیده بود و خط شورتهاش از زیرشم معلوم بود سینه هاشم که انگار مال یه دختر بیست ساله ست ، شاید چون خودش هیکلش پر بود سینه هاش بزرگ به چشم میومدن ، به سنش نمیومد همچین سینه هایی ، تاب نارنجی رنگ داشت که اونم تنگ بدنش بود فکر میکردم حدودا باید پونزده سالی داشته باشه اون دختر ، سرم داغ شده بود ، آرزو میکردم که کاش دختر اون خونه باشه ، اما مادرم گفته بود دو تا بچه کم سن هستن ، کاش جرات داشتم و از لای اون پنجره بهش اشاره میکردم ، اما جراتش رو نداشتم ، احتمالم میدادم آبروم بره ، شیشه رو داشت پاک میکرد و زیر بغلش یه کم به سیاهی میزد انگار که مو‌ داره . بند نافش و شکمش رو ‌میدیدم ، دهنم خشک شده بود از زیبایی و اندام سفید و پر اون دختر ، اصلا فکرشو نمیکردم که بتونم با همچین دختری دوست بشم و عاشقم بشه ، دیوونه ش شده بودم ، وقتی شیشه رو ‌پاک‌ میکرد رونش و سینه هاش میلرزیدن بعد از کمی که گذشت شیشه رو پاک کرد و رفت ، من از اتاقم رفتم بیرون و وارد اون اتاق خواب دیگه مون شدم که اونم پنجره ش روبروی اون اتاق خواب دیگه مونه و‌ وسط دو تا اتاق خواب نورگیر بود و میشد اون اتاق خوابه دیگه ی طبقه پایین رو ببینم ، اون دختره لاغره مشغول پاک کردن شیشه بود ، تا ظهر زود به زود سرک‌ میکشیدم که اون دختره ی چشم آبی رو ببینم ، تا اینکه اومد توی کف گلخونه که کاشی و سرامیک بود مشغول تمیز کردن اونجا شد ، خم شده بود و داشت کف اونجا رو میسابید انگار شلوار پارچه ای تنگش داشت پاره میشد از بس کون قلمبه اش بزرگ بود ، شورت سفید رنگش زیر اون شلوارش مشخص بود . عاشقش شده بودم و‌ مست و‌ محو ‌نگاهش بودم ، یه نیم ساعتی اونجا مشغول بود و بعدش رفت . اون روز به همون منوال گذشت تا نزدیکای غروب ، منم در اتاق رو قفل کرده بودم که کسی یه هو‌ نیاد تو ، گاهی وقت هم میرفتم اون یکی اتاق خواب برای دیدن این سمت دیگه ی خونه شون ، برای دید زدن طبقه پایین بهترین مکان بود ، تو همین اوضاع و احوال هوا داشت تاریک میشد که اون زنه که لباس تنگ تنش بود اومد تو اتاق خواب و لامپ رو روشن کرد و در اتاق رو بست ، یه هو دیدم تابشو از تنش در آورد و سینه هاش لای سوتین صورتیش میلرزید با دستمال کاغذی عرق زیر بغلش رو گرفت ، و یه تاب سیاه پوشید ، شلوارش رو در آورد من رنگم پرید از فرط هیجان و شوکه شدن از دیدن شورت و‌کون و رونهای اون زن ، که هم صورتش قشنگ بود هم اندامش ، حدودا شاید بیست و ‌پنج سال داشت ، شورتش رو که رفته بود لای کونش کشید روی کل کونش ، رفت اون سمت اتاق خواب دیگه من بهش دید نداشتم ، فقط دیدم بدجور راست کردم و یه جق حسابی زدم ، آبم به سرعت اومد و‌ پاشید روی دیوار و گوشه پرده ، نتونستم جلو ‌خودمو بگیرم ، اون زنه وقتی برگشت لباساش و مانتوش تنش بود و از اتاق بیرون رفت . من رفتم تو بالکن خونه که رو به حیاط بود چون داشتن میرفتن ، دیدم یه پسر بچه عینکی شاید یه سال از اون دختره چشم آبی کوچیکتر بود با اون دو تا زن و اون دو تا دختر بود ، تو دلم گفتم اگه این پسره ، بچه ی همین خونوادس پس اینجوری که مادرم گفت کوچیکن بچه نیستن ، یه نور امید رو تو دلم احساس کردم ، که اون دختره چشم آبی باید دختر همون خونواده باشه ، اون شب تا موقع خواب همش تو‌فکر بودم
صبح پا شدم فورا رفتم کنار پرده اتاق خواب پایین رو دید بزنم دیدم نیومدن .
ظهر بود که مادرم گفت برم زیر زمین اسباب و‌ وسایل خودمون رو اونجا یه گوشه بزارم ، چون شب مستاجر جدید میان و بعضی از وسایلاشون رو ‌میزارن اونجا .
به حدی ذوق کردم که با یه انگیزه و شوق غیر قابل وصف رفتم زیرزمینی وسایلهامون رو‌ چیدم یه گوشه ، البته زیرزمین که نیست خودش یه اتاق بزرگه که یه ردیف پنجره ی کوتاه داره که رو به حیاطه .
بی صبرانه منتظر شب بودم شامم رو توی بالکن خوردم و‌منتظر بودم ، از لابه لای درختهای حیاط جلو در خونه رو دیدم که اثاثیه ی خونه روی یه سایپا اومد وایساد ، مستاجرمون هر چهار تا در رو باز کرد و سایپا عقب عقب اومد تو حیاط ، پدرم هنوز نیومده بود و مادرم گفت اگه دست تنهان برو‌کمکشون ، من از خدا خواسته رفتم پایین ، که هم فردین بازی کرده باشم هم بیشتر بهشون نزدیک بشم ، پسر عینکیشون خیلی مودب بود ، مستاجرمون هم اصرار کرد که نمیخواد من تو زحمت بیفتم ، اما گفتم وظیفمه ، خیلی خوشحال بودم ، فقط دلهره داشتم که اون دختر چشم آبی دخترشون باشه ، هر چند خبری از خانمش و‌دخترش هنوز نبود ، چون یه سرویس دیگه مونده بود بیارن ، در حین جا به جایی اسباب هاشون ، دیدم این پسره عینکی چشمش آبیه که دیگه شک نداشتم خواهرش همون دختره که عاشقش شده بودم ، سعی میکردم همش خودم رو‌ مهربون نشون بدم ، مستاجرمون هم که هر چی میومدم و وسایل رو میبردم هی تشکر میکرد ، داشتم بال در
می آوردم از اون همه شور و شوق ، واسه سرویس بعدی رفتن ، و یه نیم ساعت بعدش دوباره برگشتن ، فهمیدم زیاد دور نیست اون خونه قبلیشون ، اما بازم از زن و ‌دختره خبری نبودش ، از پسره پرسیدم گفت بازم وسایل مونده بیارن ، از فرط فردین بازیام وسایل سنگین زیادی رو جا به جا کردم مثلا اومدم خودمو‌ نشون بدم ، کمرم درد گرفته بود ، سرویس دوم رو هم ‌خالی کردیم بعضیهاش رو ‌موقتا گوشه حیاط گذاشتیم و‌بعضیهای دیگه ش رو بردیم داخل ، اونا رفتن و اینبار یه ساعت طول کشید ‌سرویس سوم اومد ، دل تو‌ دلم ‌نبود ، پدرمم اومده بود و ‌ماشینش رو گذاشت توی کوچه ، بم ‌گفت آفرین کمکشون کن ، دیدم پسره تنها توی ماشین سایپاست ، که یه پراید آژانس پشت سر اونا اومد ، مستاجر و زنش و اون زنه ی دیروزی و دختر لاغر بودن و آخرین نفر اون دختر چشم آبی ، اون لحظه ی ملکوتی من فرا رسیده بود ، از شدت خوشحالی داشت قلبم وایمیساد ، اومدن تو مرده به همسرش گفت آقا آکو از غروب تا الان کمکمون کرده ، زنه هم‌ خیلی تشکر کرد ازم ، چشم زنه آبی بود و فهمیدم به مادرشون رفتن یه کم قربون صدقه م رفت واسه کمک کردنام ، به اون زنه دیگه هم سلام و خوش اومد گفتم ، با اون دختره لاغره و دختر چشم آبی هم خوش اومد گفتم ، جواب سلامم رو ‌که داد فهمیدم‌ مثه برادرش خیلی راحت و‌ خودمونیه و ‌یه کم‌ خجالتی ، اون شب تموم شد و روز بعدش من همش لای پرده اتاق خواب ، پایین رو بر انداز میکردم اتاق خواب های طبقه پایین ، از شانس بد من پرده توری هاشو کشیده بودن . اما وسط دو تا اتاق خواب که رفت و آمد داشتن رو میدیدم ، چند روز گذشت و گهگداری تو‌ حیاط دختره رو میدیدم میومد رخت ها رو روی طناب پهن میکرد ، با همون لباسهای تنگ و رنگی داخل خونه . یه ده روز از تابستون گذشت و مادرم طبق معمول با اون خونواده گرم کرده بود ، تو‌ حیاط سبزی پاک‌ میکردن و یه هم صحبت پیدا کرده بود ، اون زنه هم مثه مادرم اهل نماز خوندن بود ، دیگه فهمیدم اسم دختره روژین و اسم برادرش کامرانه ، سعی میکردم با کامران ارتباط برقرار کنم زودی با هم دوست شدیم ، خیلی آروم و ‌ساده بود مثه پسرهای دیگه نبود ، برعکس خواهرش لاغر بود ، امسال دوم راهنمایی بود و پاییز میرفت سوم راهنمایی ، خواهرش سوم راهنمایی بود و قبول شده بود واسه اول دبیرستان ، از این کامرانه هر سئوالی ازش میپرسیدم جواب میداد ، انقد دوست داشتم درباره خونواده شون و فک‌ و ‌فامیلاش بدونم ، نمیدونم شاید هر کسی عاشق کسی میشه دوس داره درباره ی همه کس و ‌کارشون سر در بیاره ، یا شاید من زیاد فاز تخیل گرفته بودم .
یه روز که از سر و صدای بازی کردن توی حیاط رفتم تو بالکن ، دیدم روژین و کامران دارن با توپ مثلا والیبال بازی میکنن ، شلوار نازک روژین که همون شلوار تنگ قرمز بود بد جور رفته بود لای کونش ، مشخص بود شورت پاش نیست ، منم رفتم پایین تو ‌حیاط که از نزدیک ببینمش ، سلامم کردن و منو ‌دعوت کردن برای بازی کردن ، گفتم نه فقط دوست دارم بازی کردن شما رو ببینم ، روژین هر بار که ضربه ای میزد شکمش بیرون می افتاد و یه ذره شلوارش پایین میرفت و وقتی متوجه میشد میکشید بالا و اون موقع خط کس قلمبه اش رو شلوار مشخص میشد ، داشتم دیوونه میشدم براش ، سرم درد گرفته بود انقد که اندامشو میدیدم عاشق بودنش ده برابر شده بود واسم ، غرق نگاه کردنش بودم که از لای پنجره آشپزخونه مادرشون زردآلو داد به کامران که به منم بدن ، منم بلند شدم و ازش خیلی تشکر کردم ، یه جورایی محبت من تو دلش رفته بود ، چون پیش مادرم گفته بود هزار ماشالله این پسرتون چقد مودب و سر به زیر و خوش اخلاقه . منم که از بدبختیم خجالتی بودم زیاد نمیتونستم دست از پا خطا کنم که روژین رو عاشقم کنم .همش منتظر بودم از طرف اون باشه که به من ابراز علاقه کنه ، چون میترسیدم اگه کاری انجام بدم مثلا بش بگم بیا دوست شیم و‌من عاشقتم بره به خونواده ش بگه و آبروم بره . یه روز روی تخت چوبی حیاط کامران نشسته بود و داشت توی دفتر از روی کتاب انگلیسی مینوشت ، من پیشش رفتم و گفت انگلیسیش ضعیفه و جدیدا کلاس زبان میره ، من از خدا خواسته گفتم ‌کمکت میکنم ، چون من از دوازده سالگی تا پارسال کلاس زبان بودم و دیپلم زبان رو گرفته بودم ، بهترین فرصت پیش اومده بود ، کامران خیلی خوشحال شده بود ، من بهش تکنیک های یادگیری زبان رو یادش دادم ، مادرش وقتی موضوع رو فهمید خیلی ازم تشکر کرد ، منم گفتم اصلا نمیخواد کلاس زبان بره من خودم همه چی رو بهش یاد میدم ، قرار شد هر روز باهاش کار کنم ، خواهرش گهگاه میومد کنارمون ، اونم میگفت منم زبان انگلیسیم ضعیفه ، دیگه با هر دو تاشون زبان کار میکردم ، جلسات بعدی توی خونه شون بودم ، دیگه تو دل خونواده ش جا باز کرده بودم ، بعضی وقتها ناهار دعوتم ‌میکردن ، خونواده دست و دل بازی بودن .
یه درخت انجیر و یه درخت توت بزرگ تو‌ حیاطمون بود ، با کامران میرفتیم رو‌ درخت توته برای روژین توت پایین مینداختیم . با همدیگه بازی میکردیم ، نیست قیافه ی من بچه سن نشون میداد در حد خودشون بودم ، من تمام حواس و ذهنم روژین بود ، همیشه کون و سینه و صورتش رو نگا میکردم ، هر چقد منتظر بودم انگار روژین توی باغ نبود و ‌اصلا نمیدونست عشق و‌ عاشقی چیه ، بعضی وقتها چند باری دستمو به دستش زده بودم اما جرات نداشتم بیشتر از اون بش نزدیک‌ بشم ، مرداد ماه شده بود و‌من هر بار یه نقشه میکشیدم برای روژین ، اما نمیتونستم بازم بهش بفهمونم عاشقشم ، یه روز که تو خونه شون بودم و داشتم زبان باهاشون کار میکردم ، مادرشون رفت بیرون ، کامران هم یه رعب بعدش رفت تا دستشویی ، روژین خم شده بود روی دفتر و داشت کلمه های انگلیسی رو که من میخوندم مینوشت ،سینه هاش آویزون شده بودن از رو تابش ، بالاخره به خودم جرات دادم و انگشت های دستش رو لمس کردم در حالیکه رنگ از صورتم پریده بود و دهنم خشک شده بود ، فورا گفتم وای انگشتهات چقد کوچیک و نازن ، منتظر عکس العملش بودم که آروم و بدون هیچ جا خوردنی گفت آره ، گفتم خیلی هم نرمن ، گفت ممنون ، بم گفت دستت چقد سرده ، در حالیکه دست خودش گرم بود ، دوست داشتم اون لحظه دستش رو بوس کنم اما نشد جراتش رو‌ نداشتم فقط دستش تو دستم بود نوازشش میکردم یه کم بهم نگاه کرد ، تغییر رو توی صورتم دید و گفت چرا رنگت پریده ، به زور تونستم جواب بدم گفتم هیچی آخه دستتون خیلی گرمه ، به دستهای خودش نگاه میکرد انگار یه کم خجالت کشیده ، همین که صدای باز شدن در دستشویی رو شنیدم دستش رو‌ ، ول کردم ، خودشم مشغول نوشتن شد یه جورایی فک کنم فهمیده بود باید این کاری که کردم رو پنهون کنه از برادرش . اولین نور امید تو دلم زنده شده بود . بهترین لحظه عمرم بود .
پنج شنبه عصر بود که مادرشون خونه نبود ، کامران روی درخت توت بود داشت توت مینداخت پایین واسه روژین ، نمیدونم از رو تخسیم بود یا هر چی ، گفتم روژین تو ‌هم برو بالا ، گفت دوست دارم برم اما نمیتونم ، گفتم بیا کمکت میکنم ، دستم رو براش قلاب کردم دمپاییش رو در آورد پاشو گذاشت تو دستم ، پاش چقد نرم بود ، دستش رو دور گردنم گذاشت و بالا رفت اما نمیتونست رو درخت بره من چرخیدم سمت پشتش ، ناخداگاه صورتمو‌ چسبوندم به کونش وای که داشتم منفجر میشدم از یه حس و لذت وصف ناپذیر ، گفتم برو بالا ، کامران دستش رو گرفت آخر سر من دستم رو گذاشتم زیر کونش فشار دادم رفت بالا ، خیلی ریلکس بود و خوشحال شد که بالاخره رفت بالای درخت ، بدجور کیرم راست شده بود در یه لحظه رومو برگردوندم و‌ کیرمو دادم بالا چسبوندم به زیر شکمم و‌یه کم برجستگیش رو روی گرمکنم محو کردم . داشتم از زیر کونش روژین رو ‌نگاه میکردم که سینه های گردش که با حرکات دستش برای چیدن توتها ‌میلرزید . یه بیست دقیقه بعدش خواست بیاد پایین نشست و پاهاش رو‌ داد پایین و آویزون کرد من کمکش کردم زیر بغلش رو گرفتم چقد داغ بود ، وزنش سنگین بود همین که پایین اومد خودمو به کوسش ساییدم ، سینه هاش به سینه م برخورد کرد نرمی ممه هاش دیگه داغونم کرد نتونستم‌ جلو‌ خودمو بگیرم رفتم تو‌ انباری گوشه حیاط جق زدم و ‌آبم‌ بدجور پاشید ، انگار جونم از کیرم‌ بیرون پرید ، اون حس اون روز همیشه و تا به امروز تو ذهنم مونده حسی که با هیچ دختری تا اون موقع تجربه نداشتم .
چند روزی از اون ماجرای درخت گذشت که باز مادرشون عصری از خونه بیرون رفت ، من که میخواستم کاری کنم روژین رو تنها گیر بیارم که بتونم باهاش حرف بزنم و دستهاشو لمس کنم و بیشتر نزدیک بشم بهش ، گفتم بهشون بیاید قایم‌ موشک بازی کنیم ، اونا هم قبول کردن و نوبت به روژین رسید که چشم بزاره ، من و کامران رفتیم تو انباری گوشه حیاط در رو بستیم و ‌قایم شدیم ، یه گربه اونجا بود که چند تا بچه گربه هم داشت ، واسه خاطر همین روژین که از گربه میترسید داخل انباری نمیومد ، کامران جلو من‌ وایساده بود کونشو چسبوند به من که پشتش بودم ، یه لحظه که نرمی کونش رو‌حس کردم حالم یه‌ جوری شد اما فورا خودم رو ‌کشیدم ‌اون طرف که نیاد بغل من ، انگار اتفاقی بود و از عمد این ‌کارو ‌نکرد ، خلاصه بعد از چند دقیقه روژین تو‌ حیاط بلند صدامون زد گفت میدونه اونجاییم بیاید بیرون ، منم از خدا خواسته دست کامران رو گرفتم رفتیم بیرون و‌ نوبت کامران بود چشم بزاره ، من به روژین گفتم بیا یه جایی سراغ دارم هیچوقت پیدامون‌ نمیکنه ، بردمش اتاق زیرزمینی ، از راه پله پایین رفتیم و از در زیرزمین رفتیم تو ، زیرزمین روشن بود ، چون یه ردیف پنجره داشت ، من قفل پشت در رو انداختم گفتم عمرا نمیتونه ما رو پیدا کنه ، حالم بدجور داشت خراب میشد دستم سرد شده بودو ‌سرم داغ ، به روژین گفتم بیا بریم پشت وسایل پنهون بشیم ، بدون ‌معطلی اومد انگار خوشش میومد که ‌کامران نتونه پیداش کنه ، صدای شمردن کامران قطع شده بود و ‌داشت دنبالمون میگشت ، مثه تو ‌انباری من خودم رو‌ تو ‌موقعیت پشت سر روژین قرار دادم ، داشت پنجره های زیرزمین رو نگاه میکرد که ببینه کامران میاد یا نه ، کامران نزدیک پنجره شد خم شد که داخل رو ببینه ، روژین خودشو عقب کشید و آروم گفت وای داره اینجا رو ‌نگاه میکنه ، هنوز به من نچسبیده بود من دیگه بی اختیار دستم رو روی کمرش گذاشتم و خیلی بی حال گفتم بیا عقبتر نبیندت ، کون قلمبه شو چسبوندم به خودم ، نرمی کونش دیوونه م کرد ، شلوار نازک پارچه ایش مثه همیشه لای کونش رفته بود ، کیرم که از قبلترش راست شده بود رو گذاشته بودم زیر قسمت کشیه گرمکن ورزشیم ، باید احساس کرده بوده باشه که یه چیزی گذاشتم لای کونش ، یه کم خودمو تکون دادم که بیشتر کونش رو احساس کنم ، ترس و استرس و ضربان شدید قلبم همگی دست به دست هم داده بودن و عقلم رو ازم گرفته بودن ، دستامو بیشتر دور کمرش درازتر کردم آروم دستمو از زیر تابش بردم رو شکمش ، دستش رو آروم گذاشت رو دستم که نزاره دستم بیشتر از اون بره ، دیگه مطمئن بودم فهمیده من دارم باهاش حال میکنم ، اما هیچی نمیگفت ، خشک شده بود ، من موی سرش رو بوس میکردم و قربون صدقه ش میرفتم ، یه کم خودش رو تو آغوش من رها کرده بود ، بهترین لحظه عمرم رو داشتم تجربه میکردم ، چند دقیقه دستم رو روی شکمش گذاشتم و آروم مالش میدادم ، که گفت بیا بریم دیر شد کامران نیست ، خودشو ازم جدا کرد بهم نگاه نکرد و رفت در رو باز کرد و رفت بالا ، من هنوز وایساده بودم و ترس داشتم که نکنه بره به برادرش بگه چیکار کردم باهاش ، بعد از چند دقیقه بالا رفتم روم نمیشد روژین رو نگا کنم ، اما یه جوری وانمود میکرد انگار اتفاقی نیفتاده ، یه لحظه چشمم به شلوارش افتاد که خیس شده بود ، فهمیدم آبش اومده احتمالا ، بعد از اون رفت خونه و اون روز ندیدمش و شبش هم همش استرس داشتم نکنه به خانواده ش چیزی بگه اما خبری نشد . از گوشه پرده اتاق خواب همش پایین رو چک‌میکردم و ‌گوشه پنجره رو باز کردم که صداشونو بشنوم اما هیچ سر و صدایی نبود غیر از صدای تلوزیونشون ، روز بعدش برای درس دادن زبان انگلیسی روم نشد برم خونه شون ، کامران یه گوشی نوکیا n95 داشت و منم یه گوشی نوکیا n 73 اما شانس بد من روژین گوشی نداشت ، میخواستم خیالم راحت بشه به کامران زنگ زدم گفتم بیاد تو حیاط روی تخت کنار باغچه بهشون درس بدم ، کامران تنهایی اومد ، یه کم خیالم راحت شد بابت اینکه همه چی آروم بود ، اما روژین نیومد و این نبودش بم استرس میداد ، خیلی حالم گرفته بود ، اما چند دقیقه بعدش کامران گفت روژین خونه نیست با مادرم رفته خرید ، نفس راحتی کشیدم ولی بازم ذهنم درگیر بود که اگه منو‌ میخواست یا اگه ازم ناراحت نیست میبایست با مادرش نمیرفت ، اون روز گذشت نمیدونم چم شده بود اما دوست نداشتم با مادرش روبرو بشم ، انقد بم احترام میذاشت و ازم تعریف میکرد منو حسابی شرمنده و خجالت زده کرده بود ، بعده یه دو ساعتی کامران گفت بیا بریم یه دور خیابون و پاساژها رو بگردیم یه سی دی گیم رو هم واسه سیستم‌ کامپیوترش بخریم ، دوست نداشتم از خونه بیرون برم ، چون جوری عاشق روژین شده بودم که دوری از خونه شون برام خیلی سخت بود ، شانس بد یا شاید خوب من ، همین که در رو باز کردیم با کامران بریم بیرون ، مادرش و روژین اومدن ، یه لحظه رنگ از روم پرید اما وقتی مادرش با همون مهربونی همیشگیش باهام رفتار کرد ، آروم شدم ، روژین هم سلام کرد اما سلامش مثه قبلا گرم نبود .
فردا صبحش که تو بالکن خوابیده بودم پا شدم نگام به حیاط افتاد که روژین داشت رختها رو روی طناب پهن میکرد ، یه کم اندامش رو برانداز کردم ، همون لباسای راحت همیشگیش تنش بود و شلوارش حسابی رفته بود لای کونش ، از بین نرده ها سلامش کردم ، سرش رو ‌چرخوند سمتم و جواب سلامم رو داد ، بش گفتم دیروز نبودی ، گفت ببخشید با مادرم بیرون بودم ، گفتم امروز آماده ای با کامران بهتون درس بدم ، گفت نمیدونم ، از این کلمه ی نمیدونمش حسابی قلبم تیر کشید ، احساس سنگینی و خفه قان کردم ، به خودم لعنت فرستادم که چرا اون کار رو کردم . روژین رفت تو‌ خونه ، نتونستم صبحونه و ‌ناهار رو بخورم ، کامران بم اس داد که برم پایین باهاش رو سیستم گیم بازی کنم ، جواب اسش رو‌ ندادم ، خیلی حالم گرفته شده بود .
نزدیک عصر از خونه زدم بیرون سر شب که برگشتم مادرم گفت مستاجرمون رو‌ دعوت کردیم واسه شام ‌میان بالا ، با شنیدن این حرف روحیه گرفتم ، خونواده روژین اومدن ، همش روژین رو زیر چشمی نگاه میکردم ، گهگاه نگاهم ‌میکرد انگار ازم خجالت میکشید . با کامران رفتیم پایین که با گیم جدیدش بازی کنیم دوس نداشتم روژین رو جا بزارم اما تو رودروایسی کامران گیر کردم . چند بار دیگه برای یاد دادن زبان که کامران میومد خونه مون روژین نبود و‌منم اعصاب درس یاد دادن رو نداشتم و همش با کامران صحبت میکردم و میگفتم بریم یه دور بزنیم . اواخر شهریور شده بود . روژین سرد شده بود باهام , کاری میکرد باهام برخورد نداشته باشه ، اینو اون مدت بعد اون قضیه فهمیدم ، یه روز که کامران و ‌مادرش رفته بودن واسه ثبت نام مدرسه مادرم با روژین تو بالکن ‌خونه مون سبزی پاک‌ میکردن ، خیلی جا خوردم و از طرفی هم‌ خوشحال بودم ، رفتم سلامش کردم و خیلی هم گرم جواب داد حتی جلوم
بلند شد و گفتم بشینید خجالتم ندید . منم نشستم و کمکشون میکردم ، انگاری تمام دنیا رو بهم داده بودن ، نیم ساعت بعدش مادرم رفت تو ظرفشویی آشپزخونه سبزی ها رو بشوره ، با ترس و لرز از روژین پرسیدم چرا دیگه نمیای واسه زبان یاد گرفتن از من بدت میاد ، داشت سبزی ها رو نگاه میکرد و ‌با همون صدای نازک و دلرباش گفت نه این چه حرفیه چرا ازتون بدم بیاد ، گفتم شاید بخاطر اون روز که تو زیرزمین بودیم بدت میاد ، گفت نه اصلا مگه چی شده بازی میکردیم ، اینو‌ که شنیدم داغی سرم بیشتر شد داشتم از خودم بیخود میشدم دهنم خشک شده بود ، واقعا بی حس شده بودم در یک عان تصمیم گرفتمو آروم بهش گفتم ، روژین ، ررررروژین من ممممن تو رو خیلی خیلی دوست دارم عاشقتم بخدا ، دیدم روژین همش حین سبزی پاک کردن به سبزهای نگاه ‌میکرد ، بم ‌گفت با یه حالت استرس مانند که جا خورده بود هول شد و ‌گفت ممنونم آغا آکو ، گفتم عشقمو بهت ثابت میکنم روژین جونم ، دیوونه تم ، بخدا قول میدم خوشبختت کنم ، انقد ذوق کرده بودم کنترل کلمه و‌ جمله از دستم در رفته بود ، چون تجربه عشق و‌ عاشقی نداشتم هر چی تو‌ فیلما شنیده بودم رو میگفتم ، مادرم اومد و‌ عکس العمل روژین رو ندیدم احساس کردم هول شده و رنگ صورت روژین عوض شده ، پا شدم رفتم بیرون . چند روز بعدش مدرسه ها باز شدن ، دو روز از بازگشایی مدارس میگذشت که فهمیدم روژین ساعت 7 و روعب صبح میره مدرسه ، همون روز تعقیبش کردم ، کونش زیر مانتو مدرسه اش بدجور بالا و ‌پایین میکرد ، مدرسه اش دبیرستانی بود روبروی یه محله ی قدیمی پر پیچ‌ و خم و باریک ،
ظهر ساعت دوازده رفتم تو اون کوچه روبرو مدرسه بلکه ببینمش ، با چند تا دختر بود نزدیکای خونه مون ازشون جدا شد من دیگه وایسادم تا اون بره خونه که تابلو نشه ، فردا صبحش قبل از ساعت هفت و روعب رفتم سر کوچه که ببینمش از شانس بد من کامران اینبار باهاش بود اونم شیفت صبح بود منم نخواستم باهاش روبرو شم جیم دادم و رفتم ، خودمم حوصله رفتن به مدرسه رو ‌نداشتم اون موقع پیش دانشگاهی بودم ، از هفته ی بعدش میخواستم برم .
روز بعدش گوشیم باطریش تموم شده بود و سر ساعت بیدار نشدم نزدیکای ساعت یک که میدونستم الانه که بیاد رفتم تو‌ حیاط و خودمو مشغول باغچه و درختها کردم ، دیدم کامران اومد از مدرسه و ‌کنار من ایستاد پنج دقیقه بعدش روژین برگشت سلام کرد و رفت تو ‌خونه ، برادر سریشش ول کن نبود ، منم نخواستم‌ تابلو بشه باغچه رو حسابی با بیلچه بیل زدم .
روز بعدش به هوای اینکه کامران باهاش میره مدرسه بیخیال رفتن مدرسه و سر راه روژین شدم …
دو هفته از شروع مدرسه گذشته بود و هنوز نتونستم کاری کنم ، بعضی وقتها از پنجره ی اتاق خوابم اتاق خواب اونا رو نگاه میکردم ، که اون روز نزدیکای عصر که داشت بارون میبارید پا شدم از لای پرده یه نگاه به اتاق خوابشون کردم ، دیدم قسمتی از پرده توری اتاقشون کنار رفته چراغ اون اتاق خواب که حمام توش بود روشن بود ، منتظر بودم ببینم روژین تو ‌اون اتاقه یا نه ، نصف قسمت پایینی در حمام که روبروی پنجره رو بود رو ‌میتونستم ببینم ، یه نیم ساعتی گذشت که دیدم گوشه در باز شد بخار حمام از در میومد بیرون ، دل تو دلم‌ نبود که الان کی توی حمامه ، پاهای سفید و گوشتی توی ‌حمام ظاهر شد ، چیزی نگذشت که دیدم پاها به سمت در چرخیدن ، شکم و رون و موهای اطراف کسش رو دیدم ، سرم داغ شد و ضربان قلبم شدت گرفت ، کیرم بلند شد یه کم که جلوتر اومد از در حمام خارج شد که دیدم خود روژینه ، دیگه داشتم بیهوش میشدم از اون صحنه ای که میدیدم ، داشت با یه حوله ی بزرگ موی سرش رو خشک‌ میکرد ، حوله سرتاپا احتمالا نداشته بودن ، اومد جلو آینه , حالا دیگه یه طرف از بدنش رو ‌میدیدم کون بزرگ و سینه ی گردش ، کیرم داشت شورتمو پاره میکرد ، بیرونش آوردم و تف زدم به کیرم و جق زدم ، رفت و سشوار آورد و جلو آینه موهاشو خشک میکرد گهگاهی کونش یا کوسش رو میداد سمت پنجره که تو دید من بود ، کوسش اطرافش سیاه بود مو ‌داشت دوست داشتم اون لحظه پیشش بودم و همه جاشو میخوردم ، صورتم پر شده بود از عرق ، داشت آبم میومد دست نگه داشتم که ارضا نشم ، موهاش بلند بود و وقتی بلندشون میکرد سشوارشون بده زیر بغلش رو میدیدم که سیاه بود اونجا هم مو ‌داشت ، برام سکسی بود که موی کس و موی زیر بغل یه دختر رو میدیدم ، خودمم مثه اون بودم زیاد موهامو ‌نمیزدم ، چند دقیقه بعد رفت اون سمت اتاق که من دید نداشتم وقتی برگشت شورت سفید گل گلی پاش بود حسابی تنگ کوسش کرده بود ، شلوار نازک یکدست قرمزش که تابستون اکثرا پوشیده بود رو پاش کرد، سینه های لختش با هر حرکتش بالا و‌ پایین میکردن ، داشتم جق میزدم که دیگه آبم به سرعت اومد و اینبارم پاشید اما ریختم روی قالی ، خیلی لذت بخش بود ، همچین جق با حال و عشقی رو‌ نداشته بودم ، با جورابم که گوشه اتاق بود آب ریخته شدمو پاک کردم که بعدا بشورمش ، نگا به روژین کردم یه تاب رنگارنگ تنش کرده بود و‌خودش رو جلو آینه برانداز میکرد ، دیگه طاقتم تموم شده بود با خودم شرط کردم فردا هر چی پیش میاد بزار بیاد ، باید دیگه بتونم جورش کنم و دوست بشه باهام . اون شب قبل از خواب به یادش یه بار دیگه جق زدم ، ساعت گوشی رو‌ کوک کرده بودم ، سر ساعت نزدیکای هفت پا شدم ، خودمو‌ مرتب کردم موی سرمو ‌چسب زدم ، یه نقشه اومد تو ذهنم با قیچی یه تیکه کاغذ رو جدا کردم و شمارمو نوشتم هر چند میدونستم گوشی نداره اما گفتم بهترین راه همینه بتونم عشقمو‌ ثابت کنم بهش ، رفتم پایین تو راه پله ، کنار در اونها نشستم اونور ، جا کفشیشون بود شماره رو توی کفش روژین گذاشتم و رفتم رو پله نشستم که کفشهامو پام کردم اما بندهاشو باز گذاشتم ، بند کفش تو‌دستم بود که به محض اینکه بیاد بیرون خودمو مشغول بستنش کنم ، از اون ورم خدا خدا میکردم این برادر مشنگش باهاش نیاد ، یه ده دقیقه گذشت صدای باز شدن در رو که شنیدم خودمو مشغول بستن کردم ، در رو بست ، روژین به آرامی سلامم کرد منم جلوش پا شدم که احترام گذاشته باشم یه کم هم هل شدم ، اما نشستمو کفشهامو بستم ، اونم ‌کفشش رو پاش کرد بدون اینکه متوجه شماره بشه اما ازم خداحافظی کرد و رفت ، تنها دلخوشیم خداحافظی کردنش بود که نور امید تو دلم رو زنده کرد . یه کم معطل کردم که پشت سر اون نرم بیرون بعده چند دقیقه سریع رفتم بیرون ، دو دقیقه تو کوچه ها دویدم ، اما شانس نداشتم دوباره چون یه همکلاسیش باهاش بود داشتن میرفتن ، از همونجا برگشتم خونه ، نا امید نبودم و گفتم ظهر جلو در بهش میگم که شمارمو تو ‌کفشش گذاشتم یا نهایتا یه شماره دیگه بهش میدم .
ساعت نزدیکای یک تو ‌کوچه خودمون بودم که ‌دیدم روژین داره میاد ، نفسمو تو سینه حبس کردم ، چند بار عمیق نفس کشیدم که ریلکس بشم ، همه چیز مهیا بود که زن همسایه مون بیرون اومد ، با مادرم کار داشت گفتم خونه س ، رفتم بالا صداش کردم از پنجره راه پله روژین رو ‌دیدم اومد تو منو ‌ندید، نمیدونم چرا طلسم شده بود هر بار یه گهی باعث میشد نتونم با روژین روبرو بشم .
بعدازظهر بود که خوابم گرفته بود با صدای زنگ اس ام اس گوشیم از خواب پریدم اما نگاه گوشیمو ‌نکردم ،نزدیک یه ساعت بعدش که پا شدم یه نگا به گوشیم ‌انداختم اس ام اس رو باز کردم دیدم یه شماره ناشناس ایرانسل نوشته سلام ، دو‌ دل بودم یعنی این روژینه ؟ اما اون که گوشی نداره ، منم سلامش رو‌جواب دادم نوشتم شما بلافاصله جواب داد : اول شما ؟؟؟
پیش خودم فک کردم اگه مادر روژین باشه باید چیکار کنم اما یادم اومد شماره منو کامران داره ، خیالم راحت شد ، اما بازم احتمال کمی میدادم روژین باشه ، گفتم اسمم آکو ( ئاکو ) هستش ، جواب فرستاد ، خوبید ؟ گفتم ممنون ، میشه شما هم بگید کی هستید؟ گفت میترسه بگه ، گفتم چرا ، گفتش آخه نکنه کسی بفهمه ، گفتم آخه چی رو‌ بفهمن شما کی هستین ؟
گفت یه لحظه میای توی حیاط ،
اینو که گفت از فرط خوشحالی داشتم بال در می آوردم ، اما یه لحظه ترس ورم داشت نکنه پدر یا مادرش باشه ، با دو دلی و‌ نگرانی رفتم تو‌ حیاط اما سمت خونه اونها رو‌ نگاه نکردم ، رفتم گوشه انباری ته حیاط از لای تنه درختها یه نگا به پنجره های خونه شون کردم ، یه هو روژین رو دیدم به هوای یخچال باز کردن اومد کنار پنجره آشپزخونه ، قند تو‌دلم آب شد فورا بهش پیام دادم روژیییییییییین جانممممممم دوست دارم
یه چند دقیقه طول کشید تا جواب داد ، گفت آکو منم ‌دوست دارم
وای که اون لحظه انگار تمام دنیا و‌ کائنات رو دادن بم هنوز جواب ننوشتم که یه پیام دیگه داد که با حرف انگلیسی نوشته بود :
I LOVE AAAAAAAAAA
نمیدونم چطور میشه اون لحظه رو با کلمات بیان کرد تا بدونید چه احساسی داشتم ، چون واقعا دوسش داشتم و حاضر بودم براش کوه بکنم نزدیک به چهار ماه گذشته بود تا تونستم رگ خوابشو به دست بیارم ، دیگه اون روز کارم شده بود اس ام اس دادن بهش ، نمیتونست تلفنی حرف بزنه ، اینم گفت بم که یک ساله گوشی داره ، یه گوشی سونی اریکسون . اینو‌گفت تعجب کردم که چطور این چند ماه من متوجه گوشیش نشدم ، هیچ حرفی درباره اون ماجرای حال کردن های اون روز که از پشت بهش چسبیدم رو نگفتیم ، چند روز گذشت و یکی دو بار بار تلفنی حرف زدیم ، بهش قول ازدواج دادم و یه زندگی رویایی، از این حرفهایی که دو تا عاشق اونم از نوع تازه کار که تجربه عاشقی نداشتن به هم ‌میزنن ، بهش گفتم‌ ما پولداریم و‌ مغازه تو‌ خیابون مرکز شهر داریم ، گفتم به بابام بگم ماشین و‌خونه برام میخره ، اینشو الکی گفتم جو گرفته بودمم ، اما چون یه کم بچه به نظر میرسیدم ، اگه ریش و سبیل داشتم قطعا پدرم رو حرفم حرف نمیزد ، هر چند باید سربازی هم میرفتم ، اما پدرم پول داشت که برام خونه و‌ ماشین بخره ، خلاصه که روژین رو حسابی عاشق خودم کرده بودم ، ازشم خواستم که این راز بین من و اون باشه تا موقع خواستگاری در آینده ، منم هیچوقت دوست نداشتم کسی از دوستهام بدونن که با دختر دوست شدم ، از روژین میخواستم بیاد تو حیاط فورا میومد ، بعضی وقتها هم ازش میخواستم بیاد کنار پنجره اتاق خواب که از پنجره اتاق خواب خودم نگاش کنم ، دیگه کارمون شده بود حرفای عاشقونه ، حتی یه بار هم بحث سربازی رو‌کردم گریه میکرد میگفت آکو اگه تو بری سربازی من خودمو ‌میکشم ، هر بار لباس میپوشید میومد کنار پنجره اتاق خوابش تا نظر من رو بدونه ، ست لاک و رژ لبش رو بم نشون میداد . هر بار کارت شارژ میخریدم و‌ می فرستادم براش . بعضی روزها جلو مدرسه میرفتم ، از دور نگاش میکردم ، خودشم ازم خواسته بود اما ازش قول گرفته بودم راجب به من به هیچکی هیچی نگه ، یه دختره عینکی بود همکلاسش بود و‌خیلی باش صمیمی بود بعضی وقتها میومد پیش روژین و یا روژین میرفت خونه شون . خیالم بابت روژین راحت بود که هیچی از ارتباط منو خودشو به اون دختره نمیگه .
چند هفته گذشت ، آذر ماه بود که پیامهامو به سمت بوس کردن و لب بازی کشوندم ، اما اون اسم بوس کردن رو‌هم به زور تو‌پیامهاش مینوشت ، اما من رو کلمه ی بوس و‌لب مانور میدادم که بتونم اونم وارد این بحث کنم ، هر روز که میگذشت دیگه خودش از لذت لب گرفتن و بوسه میگفت ،تا آخرش یه روز راضیش کردم و براش یه ویدیوی لب گرفتن چند دقیقه ای که تو‌ گوشی داشتم رو براش بلوتوث کردم . ازش درخواست لب کردم اما میگفت نه نمیخوام ، داشت ناز میکرد ، همون شب تو پیامهام تا نصفه شب درباره لب گرفتن باهاش و بغل کردنش حرف میزدم ، اونم راضی شده بود برای لب دادن ، خیلی تشنه لب بودم ، تا حالا لب نگرفته بودم اونم مثه خودم بود ، اما شانس ما یا موقعیتش فراهم نمیشد یا وقتی فراهم میشد اون خیلی میترسید ، تا اینکه یه روز مادرش خونه نبود و کامران مدرسه بود راضیش کردم بیاد بالا بریم تو اتاق پشت بوم .
ما بهش کوماج میگیم ، فک کنم فارسی بهش خرپشته میگن ،
خلاصه با هزار تا خواهش و التماس راضی شد بیاد اما قسمم داد بهش دست نزنم فقط حرف بزنیم منم گفتم باشه ، مادرم خوابیده بود از در پذیرایی اومدم تو راه پله یه کم ‌منتظر شدم دست و پام بی حس شده بود سرم گیج میرفت ، دیدم روژین از پله ها اومد بالا واااای که چه لحظه ای بود ، شش ماه منتظر همچین لحظه ی رویایی بودم ، اما خیلی ترسیده بود آروم بش گفتم برو بالا ، از پله ها رفت بالا ، شلوار تنگ لی پاش کرده بود ، کونش بالا و‌پایین میکرد همین که رفت منم اروم پشت سرش رفتم بالا ، کنار در خر پشته که میره تو‌پشت بوم وایساده بود ، ترس رو توی صورتش میدیدم ، جلو رفتم به آرامی سلام کردمو و فورا دستاش رو گرفتم سرش رو از خجالت پایین انداخت ، گفتم روژین خوبی ، خیلی خوشحالم پیش خودم میبینمت ، گفت مادرت مطمئنی خوابیده گفتم آره ، دیگه نتونستم حرف بزنم ، داشت قلبم ‌وایمیساد ، لپ هاشو بوس کردم گفت دیگه بزار برم کسی میاد میترسم ، گفتم هیچکی نمیاد نترس ، اما بازم میخواست بره ناخداگاه زیر گردنشو بوس کردم که یه آه کشید و سرش رو به پشت خوابوند ، نمیدونستم انقد حساسه گردنش که حالش رو بد کرد منم دوباره ناشیانه گردنشو بوس کردمو ‌خوردم ،شل شده بود پشتش رو تکیه داده بود به دیوار ، رفتم سراغ لبهای درشتش ، لباشو بوسیدم لباشو از هم باز کرد و منم شروع به خوردن لباش کردم هیچکدوممون بلد نبودیم ، زبونمونو تو زبون هم میکردیم ، همزمان چسبیده بودم به بدنش ، قدش از من کوتاهتر بود یه کم خم شده بودم ، دستم رو تو پشتش تکون میدادم اما به کونش دست نزدم ، دستهاش دور کمرم بود ، سینه هاش چسبیده بودن به سینه م ، خیلی حشری شده بودم . بی حال شده بود یه لحظه لبش رو‌ول کردم مشغول بوس کردن صورتش شدم ، که گفت الان کسی میاد و ازم خواست که بزارم بره ، من مقاومت نکردم گفته باشه برو ، قبل از اون خودم پایین رفتم جلو‌در خونه وایسادم پشت سرم اومده بود آروم و آهسته از پله ها پایین رفت .براش اس های عاشقانه ی تشکر فرستادم ، اما تا یه ساعت بعدش جواب نداد . فکر کردم ناراحت شده ، اما وقتی گفت خوش گذشته خیالم راحت شد هر چند گله مند بود ازم گفت ما قرار بود فقط حرف بزنیم ، گفت انقد ترسیده بوده که حالش بد شده تو‌ خونه ، گفتم عادی میشه برات . چند دقیقه بعدش زنگ زد هراسان بود گفت زیر گردنش از چند جا کبود شده ، گفتم ای داد بیداد نزاری پدر و مادرت ببینن ، عجب سوتی داده بودم ، آخرش گفتم الکی سرفه کن وقتی اومدن یه شال ببند دور گردنت ، اونم همین کارو ‌کرد ، ترسش دو برابر شده بود واسه دفعه بعد ، گفت : ای خدا کاش نمیومدم اکو ، دیدی چطور شد ،
منم دقیق نمیدونستم چقد روی گردنش کبودی می مونه اما گفتم یخ بز

دسته بندی:

بازگشت به صفحه اول وب سایت و لیست تصادفی داستان ها