داستان های سکسی | انجمن سکسی کیر تو کس

بیش از سی هزار داستان سکسی

عکس و کلیپ های سکسی ایرانی در KiR2KOS.NET

فیلم های سکسی خارجی در MAME85.COM

دختر پسرنما (٣)

…لینک قسمت (های) قبل در پایین صفحه

نگاهمو کشیدم سمت جایی که انگشتشو گرفته بود یه ویلای سفید رنگ بزرگ روی یه تپه بود .
همین طور که داشتم نگاه میکردم چشمم خورد به آب، که خیابون بهش منتهی میشد با
هیجان گفتم:اونجا رو! خم شدم سمت شیشه دستاموگذاشتم رو داشبورد ماشین و
گفتم:همش آبه! مهران که از عکس العمن من خندش گرفته بود گفت:از ویلا راحت میرسیم
به ساحل! بعد پیچید تو یه کوچه خالی!
یه کم سربالایی رفتیم. مهران پارک کرد رو به روی در
سیاه رنگ ویلاش و از ماشین پیاده شد.
تنها ویلای رو تپه مال اون بود اون طرف کوچه هم
دوباره کوه بود و درخت. منم از ماشین پیاده شدم مهران داشت درو باز میکرد رو به من کرد
و گفت:برو تو ماشین!همون طور که به اطراف نگاه کردم گفتم:مثه خواب میمونه!
با خنده درو باز کرد و گفت:بفرمایید!
داخلو نگاه کردم. از تو حیاط میشد از بالا کامل دریا رو دید.
دویدم تو بالای پله ها ایستادم مهران رفت سمت ماشین تا سوار شد.از هیجان سرمو گرفتم
بالا و با صدای بلندی جیغ زدم. مهران که ماشینو اورده بود داخل با تعجب پیاده شد و گفت:چی شد؟ همون طور با صدای بلند گفتم:این خیلی عالیه! محشره …
بدون توجه به صورت بهت زده مهران یه نگاه به ساختمون ویلا که چند تا پله بالا تر از حیاط بود انداختم یه ساختمون یه طبقه اما خیلی بزرگ بود دوتا رو به رو یه شیشه بزرگ بود اما داخل معلوم نبود.از پله ها رفتم بالا جلوی خونه یه استخر بود یه نگاه بهش کردم و منتظر شدم تا مهران هم بیاد همون طور که سرش تو صندوق عقب بود گفت:بیا حداقل لباساتو بردار! یاد
لباسایی افتادم که زیر مانتوم قایم کرده بودم بدو بدو برگشتم پایین چند تا شونو انداختم
دورگردنم و رو شونم بقیه رو هم جمع کردم دو تو دستم دیگه نمیشد جلومو ببینم. به مهران نگاه کردم خیلی شیک و باکلاس یه چمدون کوچیک از صندوق عقب در اورد به من نگاهی کرد وگفت:میتونی؟
سرمو به علامت مثبت تکون دادم و با احتیاط در حال که از گوشه لباسام جلو رو نگاه میکردم دنبال مهران راه افتادم.
ایستاده بودم تا مهران در ورودی رو باز کنه تازه داشتم سرما رو حس میکردم.
خودمو جمع کردم تو لباسا و گفتم:اگه بابات بیاد اینجا؟ درو بازکرد وگفت:اون از اینجا اصلا خبر نداره! قبل از این که تعارف کنه رفت تو.منم دنبالش رفتم درو بست . گفتم:یعنی نمیدونه همچین ویلایی داری؟
سرشو به علامت منفی تکون داد به راهروی سمت چپ اشاره کرد وگفت:سومين در اتاق مهمانه برو وسایلتو بذار اونجا! رفتم سمت اتاقا!
درو با پام باز کردم همین که وارد اتاق شدم لباسا رو ریختم رو زمین!
یه نگاه بهشون کردم و گفتم:اخیش! دستمو زدم به کمرم به اتاق نگاه کردم یه تخت
خواب وسط اتاق بود کنارش یه کمد تو دیوار زده بوده رو به روم هم پنجره بود .
لباسا رو با پا شوت کردم سمت تخت و از اتاق رفتم بیرون. همین که از راهرو خارج شدم
تازه چشمم خورد به فضای داخل ویلا! یه اشپزخونه تماما چوبی رو به روم بود وسط هال
هم یه دست مبل مخمل زرشکی رنگ چیده بودن یه فرش همرنگشون هم رو زمین پهن
بود.
رو به روش یه تلوزیون دو برابر چیزی که مهران تو خونش داشت بود.
مهرانو دیدم که نشسته بود رو به روی شومینه سنکی و داشت روشنتش میکرد بیشتر فضای خالی
زمین کاملا فرش شده بود.
از سقف بلندش هم چهار تا لوس اویزون بود. دستامو زدم به کمرمو رفتم سمت اشپزخونه چند تا بطری عجیب غریب گوشه اپن اشپزخونه بود.
رفتم سمتشونوگفتم:اینا چیه؟
بعد یکیشو برداشتم.
مهران همون طور که مشغول شومینه بود گفت:اینا واسه تو خوب نیس دست نزن!
بدون توجه به حرفش در بطری که دستم بود باز کردم و سرمو بردم جلو بوی تند الکل زد تو دماغم! سریــــع سرمو بردم عقب و گفتم:اه این چیه؟ مهران اومد سمتم بطری رو ازم گرفت و گفت:مگه نمیگم دست نزن؟اینا مشروبه به درد تو نمیخوره!
با کنجکاوی گفتم:این که میگن مشروب مشروب اینه؟
بطری رو ازش گرفتم و گفتم:امید میگفت خیلی خوشمزس!
خواستم ازش بخورم که بطری رو با شتاب کشید وگفت:اون غلط کرد با تو! مگه تو نماز نمیخونی؟نمیدونی حرامه نمازات باطل میشه؟
اینقدر دربارش تو رستوران شنیده بودم که یادم رفته بود یه روزی تو احکام خونده بودم خوردنش حرامه. لبامو جمع کردم در بطری رو دادم دستش چشم غره ای به من رفت و بعد از بستن درش گذاشتش سر جاش .
گفتم:خودت چرا میخوری؟
دستمو کشید و از اشپزخونه بیرون اورد و گفت:من فرق دارم تازه من همیشه نمیخورم فقط تو مهمونی اونم کم!
من:مگه کم و زیاد داره؟
دستمو ول کرد و با جدیت گفت:اینقد سوال نکن. شونه هامو انداختم بالا رو رفتم سمت پنجره .
.
مهران :
نشسته بودم رو مبل شماره گلسا رو گرفتم بعد از چند تا زنگ برداشت
_:جانم؟ پوزخند زدم. فکر میکرد با یه جونم و عزیزم باز خر میشدم؟
گفتم:گلسا من تا یه هفته نیستم منشیم هم نمیاد! _:منشیتم نمیاد؟
من:نه نمیاد!
_:پس کارای من چی؟
من:نمیدونم تا وقتی من نباشم اونم کارشو شروع نمیکنه!
به اقا حسن بگو بیاد کمکت !
:_اونوقت چرا؟ من:چراش به خودم مربوطه!
هفته دیگه با هم میایم
_:نترس نمیخورمش!
من:از تو بعید نیست از حسودی اونم بخوری!
_:اخه من به چیه اون دختره حسودی کنم اونم یکیه مثه بقیه کسایی که اوردی.
من:مطمئن باش این یکی خیلی فرق داره.
با حرص گفت:خب ؟همین؟
من:نکنه میخواست زنگ بزنم بگم دوست دارم؟ میتونستم قرمزی صورتشو کاملا تصور کنم. گفت:خداحافظ بدون این که جوابشو بدم قطع کردم. یه نگاه به آوا انداختم.رو به روی تلوزیون روی مبل سه نفره نشسته بود پاهاشو جمع کرده بود تو بغلش و سرشوگذاشته بود روشون و با دقت به فیلم ترسناکی که داشت از ماهواره پخش میشد نگاه میکرد. انگار تو جاش خشکش زده بود .
رفتم کنارش نشستم تکیه داده به مبل و دستمو از پشت سرش گذاشتم رو مبل! اصلا متوجه من نشد.سرمو نزدیک بردم و گفتم:نمیترسی؟
یه دفعه از جا پرید. خندم گرفت.
کوسنو برداشت اروم زد تو سرم و گفت:تو کی نشستی اینجا؟
من:اینقد ترسیده بودی که منو ندیدی.
چشم غره ای به من رفت و باز به تلوزیون خیره شد همون طورکه فیلمور نگاه میکرد گفت:فیلمش به اندازه تنها خوابیدن تو بیابون رو به روی یه سری ساختمون ميونه نیمه ساخته ترسناک نیست.
همون لحظه سر یکی از دخترایی که تو فیلم بود متلاشی شد.صورتشو به حالت چندش جمع کرد. من:مطمئنی میخوای ببینیش؟
سرشو به علامت مثبت تکون داد.
دوباره محو فیلم شد. نگاهش کردم عادت نداشتم کنار دختری بشینم و اینقدر نسبت بهم بی تفاوت باشه هر چند اوا برعکس همه دخترایی که دورو برم بودن کاملا به من بی تفاوت بود ولی اون لحظه دلم میخواست اذیتش کنم.
دستمو بردم جلو گوششو کشیدم.
عکس العملی نشون نداد…
خودمو کشیدم.طرفش همچنان غرق فیلم بود.
یه نگاه به نیمرخش کردم. نمیدونم چرا از نیمرخ اینقدر جذاب میشد؟!همون طور بهش خیره شدم چشمم از روی موهاش پایین رفت نور تلوزیون
تو چشماش افتاده بود انگار یه چراغ قوه رو تو تاریکی روشن کرده باشن .
به گونش نگاه کردم گونه کوچیکش رو صورتش استخونیش واقعا بهش می اومد.
بعدم به لبهاش نگاه کردم که از نیمرخ قلوه ای تر بودن. به کل یادم رفت میخواستم چ کارکنم. پشت انگشت اشاره و وسطیمو بردم سمت صورتش و نرم کشیدم رو گونش .
غرید :نکن!
بدون توجه به حرفش اروم دستمو از رو گونم کشیدم سمت لباش!دستمو پس زد وگفت:اذیت نکن!
مسیر دستمو عوض کردم انگشتامو فرو بردم تو موهای بالای گوششو اون یه نیمچه مویی که داشت دادم عقب و باز بهش خیره شدم صورتش انگار داشت میدرخشید.
انگشتمو کشیدم پشت گوشش.
برگشت سمتم و با حرص گفت:چرا نمیذاری
فیلممو…
تن صداش رفته رفته پایین اومد و قطع شد.
یه ذره تو چشمای من که بهش خیره
شده بودم نگاه کرد اب دهنمو قورت دادم و به لباش خیره شدم.
با ترس نگاهم کرد و گفت:چته؟
دوباره به خودم اومدم.دستمو با کلافکی کشیدم رو صورتمو گفتم:هیچ!
یه ذره ازم فاصله گرفت وگفت:واسه هیچ اینجوری زل زدی به من؟
نگاهمو ازش گرفتم کننرل رو برداشتم و تلوزیون رو خاموش کردم و گفتم:خوشم نمیاد همسفرم بشینه فقط فیلم نگاه کنه!
لباشو جمع کرد و ابروهاشو داد بالا وگفت:خب چ کارکنم پس؟
از جام بلند شدم نگاهمو کامل ازش گرفتم و گفتم:چه میدونم!
تو خونه هم فقط میشینی جلوی تلوزیون؟
من جای تو حوصلم سر رفت!
پوفی کرد و گفت:اخه تفریحات تو به من نمیخوره! بعد با نگرانی بهم نگاه کرد و گفت:تا حالا با یه دختر اینقدر عادی مسافرت نیومدی نه؟
چشم غره ای بهش رفتم و گفتم:محض اطلاعت من با هیچ دختری مسافرت نرفتم!
شونه هاشو انداخت بالا. گفتم:اینم یادت باشه من هرکاری دلم بخواد انجام میدم اگه تا حالا کاری به کارت نداشتم بدون که از این به بعدم ندارم!
رفتم سمت راهرو وگفتم:من میرم واسه شام یه چیزی بخرم! دوباره صدای تلوزیون بلند شد. گفت:باشه یه چیزی بخر واسه فردا بشه غذا درست
کرد.
جوابشو ندادم رفتم تو اتاق و درو بستم!
رفتم سمت کمد و نفسمو با حرص بیرون دادم. دیگه بد جور داشت میرفت رو اعصابم.
چرا باید به یه دختر بچه جذب بشم و بعد بذارم اینجوری تحقیرم کنه؟
منی که با یه اشاره هر کسی که میخواستم به دست می اوردم.
اصلا اگه بهش نزدیک شم چی؟چی کار میخواست بکنه؟
در برابر من بی دفاع بود.
بعد از اونم کسی رو نداشت که بخواد باعث دردسرم بشه. ‌
اصلا میتونستم تا هر وقت بخوام باهاش باشم اونم نمیتونست اعتراضی بکنه…
دوباره از اتاق بیرون اومدم.
نگاهش کردم هنوز نشسته بود روی مبل نفسمو فوت کردم و رفتم سمتش
درست بالای سرش قرارگرفته بودم همین طورکه داشتم فکر میکردم چطوری باید ارومش
کنم بهش خیره شدم.
سرشو اورد بالا و گفت:باز میخوای اذیت کنی؟
به چشمای معصومش نگاه کردم. لبخند مصنوعی زدم و گفتم:نه اومدم ببینم چ میخوری؟
سرشو تکیه داد به پشت مبل وهمون طورکه منونگاه میکردگفت:فرقی نداره .
من:باشه! اینوگفتم و خودممو به سرعت ازش دورکردم. ایستادم تو حیاط. مشتموکوبیدم
رو ماشین.
فکر تجاوز به سرم نزده بود که حالا زد.
سوار ماشین شدم و راه افتادم .
باید جلوی خودمو میگرفتم نه به خاطر اون به خاطر خودمم که شده باید دور آوا رو خط
میکشیدم .
این چند وقت اونقد به رابطه داشتن با دخيا عادت کرده بودم که دیگه
نمیتونستم عادی برخورد کنم!
حوصله نداشتم برم رستوران دم اولین فست فودی که دیدم
ایستادم و دوتا پیتزا خریدم. و بعد هم یه ذره خرت و پرت برای غذای فردا.
یه کم معتلش کردم تا حالم خوب بشه و بعد برگردم.
وارد خونه شدم همون موقع بود که فیلم تموم شد.
محکم درو بستم دوباره از ترس از جاش پرید! دستشو گرفت رو قلبش و گفت:چرا اینجوری میکنی؟
خندیدم و رفتم سمت شومینه به پیتزاهایی که تو دستم بود نگاه کرد و گفت:چی خریدی؟ خریدامو گذاشتم تو اشپز خونه و با جعبه های پیتزا و نوشابه نشستم رو به روی
شومینه وگفتم:پیتزا! دستموگرفتم جلوی اتیش وگفتم:بیرون خیلی سرده!
پاشد اومد نشست رو به روی من سریــــع یکی از جعبه ها روکشید سمت خودش. سرشو به دو طرف
تکون داد و گفت:به به به!اخرین باری که پیتزا خوردم دوسال پیش بود اونم نه کامل یه قاچ!
در جعبه رو باز کرد همون طور که با لذت به پیتزا ها خیره شده بود گفت:چه بویی داره!
خندیدم وگفتم:یه جوری حرف میزنی ادم فکر میکنه چی هست حالا! از جاش بلند شد
وگفت:این یکی عکس گرفي داره!
دستشوکشیدم دوباره نشست گفتم:من گوش
دارم!بشین راحت غذاتو بخور یه تیکه از پیتزا رو برداشت یه گاز کوچیک ازش زد چشماشو
بست با تمام احساش که داشت گفت:خوشمزس! چشماشو بازکرد مات این لذت بردنش شده بودم.
با هیجان سسشو خالی کرد روش و این دفعه با ولع شروع کرد به خوردن!
غش غش زدم زیر خنده!
با لب و لوچه اویزون نگاهی به من کرد و گفت:چیه؟
به جعبه دست نخورده من نگاه کرد و گفت:نمیخوری؟
سرمو تکون دادم و گفتم:دختره خوب!
یه خانوم هیچوقت با هول غذاشو نمیخوره!
لقمه ای که تو دهنش بود قورت داد وگفت:چطوری
میخوره؟
یه تیکه از پیتزامو برداشتم و گفتم:اینجوری نگاه کن! یه ذره سس زدم روش و
گفتم:اولا که سس زیادی باعث میشه صورتت سسی بشه این هم منظره خوبی نیست!
بعد به گوشه لبش که سسی شده بود اشاره کردم! با انگشتش پاکش کرد.گفتم:بعدم اگه سسی بشه با دستمال باید پاکش کنی!
یه نگاه به اطرافش کرد و گفت:اینجا دستمال نیست !
من:باید همراهت باشه! شونه هاشو انداخت بالا و با دقت نگاهم کرد گفتم:اولا که گازاتو بزرگ نمیگیری بعدم نجویده قورتش نمیدی!
سرشو تکون داد و سعی کرد بعدی رو با اداب
بخوره!
منم مشغول شدم همون طور زیر چشمی نگاهش میکردم.
چطور میشد به یه دختر بچه دست درازی کرد.
بعد از این ک همه پیتزاشو خورد با ارنجش لبشو پاک کرد دستشوگرفتم وگفتم:نه دیگه نشد!
دیگه این کارو نکنیا!
شقیقشو خاروند وگفت:یهو بگو برم بمیرم دیگه! من:اینا مردن نیست باید یاد بگیری جلو یه نفر این کارو نکنی میگن دختره چقد بی ادبه!
نفس عمیقی کشید و گفت:باشه چشم!
به جعبش نگاه کرد وگفت:ببین اینقد خوشمزه بود که یادم رفت عکس بگیرم!
گوشیمو اوردم ب ريون وگفتم:من یکی دارم بردار باهاش عکس بگیر! خندید وگفت:باشه!
نشست رو سکوی کنار شومینه و اخرین تیکه پیتزامو گرفت دستش رو به روش نشستم تا
عکس بگیریم!
با دست زدم و گفت: خودت هم بیا!
نشستم کنارش و شروع ب عکس گرفتن کردم…
عکس سریــــع پیتزارو رو گاز زد و گفت:دهنی شد دیگه این مال من!
خندیدم و پیتزارو رو از دستش کشیدم و گفتم:هیچم دهنی نشد سرشو اورد جلو زبونشو چسبوند به پیتزا. با حرص
گرفتمش سمتشوگفتم:بیا!
همون طورکه میخندید پیتزا رو از دستم گرفت!
دو تیکش کرد و گفت:بیا بخور!
با چندش نگاهش کردم!
قیافشو مظلوم کرد و گفت:به جون خودم اینجاشو زبون نزدم!
با اکراه ازش گرفتم!
خندید وگفت:باورکن سالمه.
سرمو تکون دادم و همشو جا دادم تو دهنم!
شاید اون خوشمزه ترین تیکه ای بود که خوردم!
رو کردم بهش و گفتم:فردا
می ريمت شهرو ببینی.
با خوشحالی نفس عمیقی کشید و گفت:ممنونم! من:بابت چی؟
یه نگاه به اطرافش کرد و گفت:بابت این همه هیجان!
سرشو گرفت بالا و گفت:این تیکه از زندگیم
به عنوان تنها خاطره خوبی که دارم همیشه تو ذهنم میمونه!
قلبم با این حرفش فشرده شد.
حق اون نبود که چنین زندگی داشته باشه.
خیلیا بودن که اگه تو شرایط ر آوا قرار داشتن
نه تنها دلمو به درد نمی اوردن بلکه حس میکردم واقعا حقشونه اما این دختر مگه چ کار
کرده بود که تو این سن باید اینقدر زجر میکشید….

ی ذره نگاهم کرد وگفت:میشه یه لحظه فکر کنی من پسرم؟
با تعجب گفتم:چطور؟
_:میخوام یه دقیقه رفیقمو بغل کنم!
لرزش تلخی که تو صداش بود حس بدی بهم میداد. برای این که جو رو عوض کنم گفتم:حالا چرا پسر؟دختر باش نمیشه؟
تک خنده ای کرد و گفت:نه! دوست ندارم با اون حس بغلم کنی.
دستامو باز کردم.اومد جلو خودشو تو بغلم جا کرد!
سرشو گذاشت رو شونم منم متقابلا همین کارو کردم.
او لحظه واقعا هیچ حسی به جز ارامش دادن بهش نداشتم.
سرشو چند بار رو شونم تکون داد بعد کم کم طرز نفس کشیدنش تغییر کرد.
فهمیدم داره گریه میکنه !
خواستم بکشمش عقب حقله دستشو محکم
ترکردو سرشو فرو برد تو لباسم!
حتی نمیتونستم درست درک کنم که این دختر چ کشیده تا باهاش ابراز هم دردی کنم.
هیچ صدایی ازش در نمی اومد فقط بدنش اروم میلرزید.
از فکری که قبل از رفتنم کرده بودم پشیمون و خجالت زده شده بودم.بغضمو قورت دادم و سرمو
بردم طرف صورتش و گفتم:حالت خوبه؟
لباسمو تو مشتش گرفت و سرشو به علامت
مثبت تکون داد.
دستمو کشیدم رو سرش و گفتم:گریه کن تا سبک ش! انگار که یه عمر منتظر چنین حرف بوده باشه , نفس عمیف کشید و شدت گریش بیشتر شد.
من:همه چی تموم شد .
دیگه لازم نیس ناراحت باش خب؟
سرشو تکون داد!
من:من مواظبتم!
با صدای گرفته ای گفت:میدونم!
من:افرین دختره خوب!دیگه لازم نیست گریه کنی. خواستم بکشمش عقب ولی فایده بود. من:آوا؟ جواب نداد گریه هاش به هق هق تبدیل شده بود. دیگه تلاش واسه اروم کردنش نکردم شاید واقعا نیاز داشت که گریه کنه تا اروم شه دستامو دورکمرش حقله کردم و خیلی نرم موهاشو بوسیدم. اونقدر گریه کرد تا بالاخره خوابش برد!
بلندش کردم و بردمش تو اتاقش در اتاقو که باز کردم دیدم همه وسایلشو پخش کرده وسط اتاق! خوابوندمش روی تخت و پتو رو کشیدم روش نشستم کنار تخت دماغش و گونه هاش از بس گریه کرده بود قرمز شده بودن.اشکاشو پاک کردمو بهش نگاه کردم. به جای اینکه سعی کنم کمکش کنم به چه چیزایی که فکرنکرده بودم اهی کشیدم و ازجام
بلند شدم و از اتاق اومدم بیرون! رفتم تو اتاقم دراز کشیدم رو تخت و شماره ثمین رو گرفتم
. خیلی زنگ خود تا جواب بده.
_:الو؟
صداش خوابالود بود به ساعت مچ رو دستم نگاه کردم تازه یازده و نیم بود.گفتم:پولتو میری از همون کسی میگیری که براش خبر بردی دیگه هم خونه من نمیای!فهمیدی؟
_:مهران من…
من:حرف نباشه بیخود خودتو توجیه نکن یه ریال پولم نمیتونی از من بگیری
_:امیر مجبورم کرد بگم اون دختره رو دیدم
من:امیر ازکجا خبر داشت اصلا دختری پیش من زندگ میکنه یا نه؟!
_:باور کن من خبر ندارم فقط از روز اول که اومدم بهم گفت… ادامه حرفشو نزد.
با تعجب گفتم:چ گفت؟
_:هیچ ولی باور کن من سر خود حرف نزدم. من:گفتم چ گفت؟ ساکت شد.
با صدای بلندی گفتم:میگی یا نه؟
_:باشه … باشه اروم باش میگم!فقط تورو خدا بهش نگو از من شنیدی.
من:د یالا بگو ببینم چ گفته!
_:روز اول بهم گفت وقتی میام خونت حواسم به تلفنا و رفت و امدات باشه اگه دختری رو دیدم بهش بگم!من:چی گفتی؟
من:یعنی تورو فرستاده جاسوسی
با لحن تهدید امیزی گفتم:یه کلمه هم با کسی درباره این تماس حرف نمیزنی فهمیدی؟
_:اگه بگم سر خودم میره! مطمي باش نمیگم! من:ول به هر حال من بهت پول نمیدم!
تا یاد بگیری خیانت کار نباشی!
همین که خواست جوابمو بده گوشی رو قطع کردم. با عصبانیت شماره امیرو گرفتم ولی قبل از این که زنگ بخوره پشیمون شدم.
باید میفهمیدم چرا واسه من بپا گذاشته!
رابطه داشتن من با یه دختر چه فرقی برای اون
داشت؟
یعنی بخاطر این لود که پول منو از دست نده؟
نه بیشتر از من مشتری داشت تازه اینقدر واسش نمی صرفم که بخواد اینکارو کنه باید میفهمیدم فقط از ثمین اینو خاسته یا نه به همه گفته!!
تو بلاک لیستمو بازکردم شماره مهسا رو از توش پیدا کردم و بهش زنگ زدم هنوز یه زنگ نخورده بود که جواب داد:الو؟مهران عشقم خودتی؟
پوفی کردم و گفتم:خودمم!
_:میدونستم دلت برام تنگ میشه عزیزم وای نمیدونی من چ کشیدم!
همون لحظه صدای مردی پیچید توگوشی:با کی حرف میزنی؟بیا دیگه!
پوزخندی زدم و گفتم:ا چ !چقدر زجر کشیدی!
گفت:اخه…من …
من:بسه بسه من اگه میخواستم گول یکی مثه تورو بخورم خیلی وقت پیش میخوردم.
حالا گوشتو بده من ببین چی میگم .
یه سوال ازت میپرسم درست و راست جوابمو میدی و گرنه بلایی سرت میارم که خودتم نفهمید از کجا خوردی!
_:چیزی شده؟
من:اره شده!
تو بابت خبر بردن از خونه من واسه امیر پول میگرفتی؟
ساکت شد.
من:چ شد؟!
_:نه! از لحنش معلوم بود دروغ میگه!
با حرص گفتم:گفتم راستشو بگو!
:باور کن نمیدونم از چ حرف میزنی! پس واسه چی پول زده بود حسابت.
حرفشو خورد:تورو خدا
مهران اگه امیر بفهمه منو میکشه!
من:مطمئن باش اگه حرف نزنی خودم اول
میکشمت!
_:باشه میگم!فقط قول بده امیر چیزی نفهمه! من:نمیفهمه! صدای پسره بلند شد:مهسا!
_:الان میام دو دقیقه صبر کن عزیزم.
صداشو اورد پایین وگفت:بهم گفته بود
باید همه چیزو بهش بگم و نذارم دختری بهت نزدیک شه!
من:چند وقت؟
_:چ؟
من:چندوقت بود اینو بهت گفته بود؟
_:از همون روز اول!
باز صدای نکره مرده بلند شد:میای یا من بیام؟ من:برو دیگه!
_:ببخشید عزیزم!
من:فکر نکن خبریه زنگ زدم .خدافظ !
گوشی رو قطع کردم اصلا سردرنمی اوردم چه خريه؟ !
.
آوا :
چشمامو باز کردم نمیدونستم چند وقته خوابیدم .
نشستم سر جام یاد دیشب افتادم. نفسمو دادم بیرون و لبخند زدم انگار یه بار بزرگ رو از
دوشم برداشتن.
یه نگاه به اطرافم کردم من کی اومدم تو اتاق؟
یه ذره با خودم فکر کردم شاید چیزی یادم بیاد .
یه دفعه محکم زدم رو پیشونیم وگفتم:وای مهران! یه گوشه از پیشونیم درد شدیدی احساس کردم انگشتموکشیدم دیدم جوش زدم!پوفی کردم و از جام بلند شدم.
اگه کارمو رو یه منظور دیگه میگرفت چی؟
عجب حماقتی کرده بودم اون پسره چطوری میخواست احساس یه دخترو درک کنه ؟!
شاید این کارو میذاشت به حساب علاقه . ‌
باید هر جور شده بهش می فهموندم که بغل کردنش بی منظور بوده.
یه نگاه به لباسام که روی زمین ریخته بود انداختم باید جمعشوم میکردم ولی اصلا حوصلشو نداشتم. یه نگاه به لباسام کردم خوب بود .
از اتاق اومدم بیرون و رفتم سمت دستشویی. صورتمو شستم و ی نگاه به جوش بزرگ که رو پیشونیم بود انداختم چیزی واسه فشار دادن نداشت و اگر نه تا الان دخلشو اورده بودم.
وارد پذیرایی شدم نمیخواستم دیگه حرف از دیشب زده بشه!
کمرمو صاف کردم یه ذره به اطراف نگاه کردم ولی خبری از مهران نبود خواستم برم بیرون که صدایی از پشت سرم گفت:بیدار شدی؟!
برگشتم سمت مهران که ایستاده بود تو اشپزخونه. لبخند محوی زدم و گفتم:اره! دستی تو موهام کشیدم تا مرتبشون کنم و رفتم سمتش! لیوان
چای که دستش بود گذاشت رو میز و خودشم نشست و گفت:خوب خوابیدی؟
بدون این که نگاهش کنم گفتم:اره!
تکیه داد به صندل وگفت:بیا بخور! ‌
نشستم روی صندلی زیر چشمی نگاهش کردم فکرش مشغول بود نگران به نظر میرسید یعنی ربطی به دیشب داشت؟
یه لقمه کره مربا برای خودم گرفتم.
همچنان یه جای دیگه سیر میکرد جرات نداشتم
ازش چیزی بپرسم میترسیدم بحث دیشبو وسط بکشه.
سریــــع غذامو خوردمو از جام بلند شدم اون همچنان تو فکر بود.
بیخیال از اشپزخونه رفتم بیرون و رفتم سمت اتاقم تا وسایلمو مرتب کنم. داشتم لباسامو میذاشتم تو کمد که مهران اومد تو اتاق و گفت:میخوای بریم لب دریا؟
لبخندی زدم و گفتم:خیلی دلم میخواد از نزدیک ببینمش!
زیپ کاپشنشو بالا کشید و گفت:حیف هوا سرده و اگر نه میرفتیم تو اب!
شونه هامو انداختم بالا و گفتم:به
هر حال که من شنا بلد نیستم!
سرشو تکون داد وگفت:خب یه چیزی بپوش بیا بریم!
نگاهش کردم هنوز چهرش همون طوری بود دیگه کنجکاوی بهم غلبه کرد گفتم:اتفاقی
افتاده؟
_:نه!
من:انگار افتاده!
شونه هاشو بالا انداخت و گفت:چیز مهمی نیست !
پالتوی کرم رنگ کوتاهی که مهران خریده بود تنم کردم و یه شال پیچیدم دور سرم! خندید و
گفت:بازم که اینجوری شال سرت کردی!
من:مگه نمیگی سرده؟
دستم گذاشتم روگوشامو و
گفتم:من به اینا احتیاج دارم!
خندید و سرشو تکون داد و گفت:بیا بریم! دنبالش راه افتادم.همون طور که از پله ها پایین میرفتیم گفتم:چقد اینجا می مونیم؟
_:نمیدونم! تا وقتی دوستم زنگ بزنه و بگه همه چ مرتبه!
شونه هامو انداختم بالا دستامو فروکردم تو جیبم و
از پله ها پایین رفتم .
به ساحل که رسیدیم دوباره هیجان دیروز اومد سراغم دویدم و خودم رسوندم لب اب!
یه نگاه به جلو کردم با این که دیدن اون همه اب منو میترسوند ولی در عین حال بهم ارامش میداد. موجا درست تا نزدیک پام می اومدن و برمیگشتن. برگشتم سمت مهران دیدم عقب ایستاده و با اخم داره با تلفن حرف میزنه!
دوباره روموکردم سمت اب!پامو اروم بردم جلو و از پنجه جلوی کفشمو زدم به اب! ولی قانع نشدم کفشمو در اوردم و این دفعه انگشتامو زدم به اب !اونقدر سرد بود که تا مغز استخونم لرزید ولی اهمیت ندادم اون یکی کفشمم در اوردم پاچه های شلوارمو تا کردم و رفتم جلو ول نه زیاد
فقط تا مچ پام تو اب بود. با هر موجی که میزد سرما رو بیشتر احساس میکردم .
تو حس و حال خودم بودم که مهران صدام زد:آوا بیا این طرف!
من:نه خیلی کیف میده!
_:سرما میخوری!
من:زیاد که جلو نرفتم!
همون لحظه یه موج زد و پاهام تا زانو خیس شد.
از ترسم برگشتم عقب مهران اومد نزدیک و دسمو گرفت و منو کشید عقب و گفت:میخوای
مریض شی؟
کفشامو برداشتم و گفتم:نمیشم!
کفشامو پام کردم و گفتم:اینجا خیلی قشنگه!
زیه نفس عمیق کشیدم مهران گفت:باید تابستون یا بهار بیای!
خندیدم و گفتم:به همین الانشم راضیم!
حصیری که دنبال خودش اورده بود روی پله ها پهن کرد ونشست روش منم رفتم و کنارش نشستم رومو کردم به دریا و یه نفس عمیق کشیدم و گفتم:زیاد اینجا میای؟
_:واسه تعطیلات عید با دوستام میام!
بهش نگاه کردم و گفتم:پس خونوادت چی؟
_:یعنی چی چی؟
من:خب عیدا ادم باید پیش خونوادش باشه! لبخندی زد وگفت:زندگی من از اونا جداست!
من:چرا؟ لبخندی زد و گفت:خب من …سالمه!
فکر کنم این کافی باشه تا بخوای از
خونوادت جدا شی و یه زندگی مستقل داشته باشی! من:به من ربطی نداره اما به نظرم یه کم
زیادی ازشون جدا نشدی؟
_:چطور؟ ‌
من:از صحبتای اون روزت با بابات فهمیدم ارتباط
خوبی باهاش نداری!
بعدم این که اونا حتی خبر ندارن پسرشون اینجا یه ویلا داره!دوست داری درباره کارایی که میکنی بهشون چیزی بگی… حتی تعطیلاتتم باهاشون نمی زگذرونی!
لبخندی زد و رو کرد به منو و گفت:میدونی من ذاتا ادمیم که خوشم نمیاد چیزی بهم تحمیل
بشه یا این که بخوان محدودم کنن یا حتی محبت بیجا بهم داشته باشن طوری که بشه
دخالت تو زندگیم .
چون من تک فرزندم مامانم خوشش میاد لوسم کنه و تمام ارزوهاشو به وسیله من بر اورده کنه ولی من خوشم نمیاد.
من:بهت امر و نهی میکنن؟
سرشو به علامت مثبت تکون داد و گفت:میخان مجبورم کنن با دختر خالم ازدواج کنم!منم اونو دوست ندارم تا وقتی که یا اون ازدواج کنه یا مامان و بابام دست از این حرفشون بکشن منم خودمو ازشون دور نگه میدارم. ‌
من:خب تو ازکجا میدونی شاید خوشبخت بشی باهاش پوزخندی زد و گفت:اولا که من قصد ازدواج ندارم دوما اگه داشته باشم عمرا دختر خالمو انتخاب کنم!
من:چرا؟
_:چون چیزایی ازش میدونم که اگه تو هم جای من بودی اونو انتخاب نمیکردی.
نگاهش کردم. گفت:بگذریم دستامو از پشت تکیه دادم رو زمیم وگفتم:خب چرا بهشون نمیگی که اون به دردت نمیخوره؟
خندید وگفت:فکر میکنی نگفتم؟
اگه تو خونه ما یکی بگه بالای چشم نادیا خانوم ابروئه چنان موضع میگیرن که فکر میکنی چیزی که چشمات دیده هم اشتباه بوده!
کاش یه بچه دیگه هم داشتن تا دست از سر من یکی بر میداشتن.
اهی کشیدم و گفتم:اگه مامان منم یه پسر داشت…
حرفمو ادامه ندادم باز رومو کردم رو به دریا این جمله خیلی ادامه داشت اگه مامانم یه پسر داشت من هیچوقت یه پسر بزرگ نمیشدم هیچوقت اواره نمیشدم هیچوقت لازم نبود از جامعه فرار کنم شاید یه ادم مهم میشدم میتونستم درس بخونم و به ارزوهام فکر کنم .
ازدواج کنم و بچه داشته باشم.
مهران انگار که ذهن منو خونده باشه گفت:فکر کنم اگه پسر داشتن اصلا تورو به دنیا م اوردن؟
ابروهامو دادم بالا و نگاهش کردم . نیشخند زد. سرمو تکون دادم و گفتم:اگه من به دنیا نمی اومدم هیچ از امورات دنیا کم نمیشد.
قطره های بارون کم کم صورتمو خیس کرد…
مهران هم از جاش بلند شد وگفت:بیخیال!
هر چقدرم زندگی سخت باشه هیچکس ارزو
نمیکنه ای کاش به دنیا نمی اومد.
چشمکی زد و گفت:زندگی از هر دختری وسوسه انگیز تره!
از جام بلند شدم وگفتم:تو ام با این ذهن منحرفت . اصلا دنیا رو زیر سوال میبری!
حصیرو از رو زمين برداشتم و راه افتادیم سمت ویلا!
رفتم تو اشپزخونه تا یه چیزی واسه ظهر درست
کنم. مهران گفت:مگه اشپزی هم بلدی؟
من:اینم سواله؟
اگه بلد نبودم که میمردم از گرسنگی!
تکیه داد به کابینتا و گفت:راست میگی خب!
رفتم سراغ برنجا که تلفنش زنگ خورد.
_:اوه به به اقای خبرچین!
از لحنش معلوم بود عصبیه ولی داره خودشو کنترل
میکنه.
_:حواست به زبونت باشه که کجا ازش حرف در میره چون ممکنه دفعه بعدی خودم بیام بیخ تا بیخ ببرمش …
_:باشه بابا مهم نیست وقتی یه حرفی بی پایه و اساس باشه هر چقدرم بگرده اخرش معلوم میشه صحنه سازی بودم!
_:به اقارو یعنی تو هم باورت نمیشه طرف پسر بوده؟
خب برو خودت ببین!
_:حالا اصلا چه فرقی به حال تو داره؟
_:معلومه که دیگه نمیخوامش! دختره دروغ گو معلوم نیست چه فکری با خودش کرده و این داستانا رو سر هم کرده!
یه ذره فکر کرد و گفت:اتفاقا میخواستم بگم خیلی زود یکی دیگه رو برام پیدا کن!
میخوام زودتر از سر این دختره خلاص شم.راستی پول هم بهش نمیدم به خودشم گفتم .
_:همین که گفتم ناراحتی خودت بهش پول
بده!
دیگه هم نبینم یکی مثه این بفرستی که فکرکرده خیلی زرنگه و منو احمق فرض کنه والا
دیگه با تو هم طرف حساب نمیشم!
چقد راحت درباره دخترا حرف میزد انگار داشتن کالا مبادله میکردن.
کارای مهران خیلی ضد و نقیض بود اصلا بهش نمی اومد همچین ادمی باشه صد در صد چیزی که من ازش میدیدم کاملا با چیزی که دخترای دیگه میدیدن فرق داشت … .
:_من دیگه کار دارم این صغرا کبرا ها رو واسه من نچین یکی دیگه رو پیدا میکنی هیچ پولی هم به ثمین نمیدم!خدافظ!
گوشی رو قطع کرد و با حرص گفت:فکر کرده من احمقم!خیلی زودتر از اون که فکر کنی میفهمم چه غلطی داری میکنی اقا امیر.
این امیر اصلا به نظرم ادم جالبی نبود وقتی به من که فکر میکرد پسرم اون جوری نگاه میکرد معلوم بود چقدر وضعش خرابه.
رفیق ناباب که میگفتن همین بود مطمئن بودم مهرانو اون کشیده تو خط این جورکارا!
نفسشو با حرص فوت کرد گفتم:چیزی شده؟ دستشو کشید تو موهاش و گفت:مشکل
روی مشکل!
من:بگو شاید بتونم کمکت کنم!
سرشو تکون داد وگفت:امیر واسه تو خطر ناکه نمیخوام درگیر بشی و یه مشکلی این وسط واست پیش بیاد.
من:اصلا این امیر کی هست؟
پوزخندی زد وگفت:عامل اصلی منحرف شدن من!یکی که قبلا فکر میکردم دوستمه ولی حالا میفهمم یه کاسش زیر نیم کاسش بوده از اول!
پس حدسم درست بود.
گفتم:پس چرا دورشو خط نمیکشی؟
_:چون داغ بودم حالیم نبود ولی حالا چشمام تازه باز شده.
اول حسابشو میرسم بعدا ولش میکنم.
سرمو تکون دادم و گفتم:پس موضوع کینه های شتری پسرونس خندید وگفت:این اصطلاحاتو ازکجا میاری؟!
شونه هامو انداختم بالا و گفتم:از دورو بریام شنیدم!
فقط مواظب باش این جور مواقع یکی از دو طرف زیر اون یکی له میشه!
سرشو تکون داد و اومد جلو وگفت:فعلا تا اینجام میخوام بیخیالش بشم تا فکرم باز شه!
خب ببینم ناهار چ میخوای بهمون بدی؟
روز اونجا موندیم چون هوا خوب نبود نتونستیم زیاد بیرون بریم ولی با این حال تو این چند روز خیلی احساس خوبی داشتم حس میکردم میتونم به مهران اعتماد کنم حالا دیگه نگرانی بابت اون نداشتم.
داشتم لباسامو جمع میکردم که مهران وارد اتاق شد با دیدن چمدون بزرگ که تو دستش بود لباسا رو زمیپ گذاشتم چمدونوگذاشت رو تخت وگفت:نمیشه اینجوری بیاریشون!
نگاهی به چمدون کردم و گفتم:از کجا اوردی؟ زیپشو باز کرد و گفت:خریدم!
یه ذره نگاهش کردم و گفتم:چقد شد؟
لبخندی زد و گفت:کادوئه!
صورتمو جمع کردم و گفتم:چقدشد؟
نمیخواستم روز به روز بیشي بهش بدهکار بشم!
یه دفعه گفت:اها راست یه چیزی!
نگاهش کردم کیف پولشو از تو جیبش بیرون کشید و گفت:موتورت به فروش رفت.
خندیدم خدایا کاش یه چیزی دیگه ازت میخواستم. چند تا تراول پنجاه تومنی بیرون کشید نشمردمشون بعد گرفت طرفمو گفت:چون قدیمی بود زیاد نخریدنش ولی بازم خوبه!
نیشم باز شد. خدایا کاش یه چیزی دیگه ازت میخواستم.
بعد با خودم فکرکردم چی مهم تر از پول اونم واسه سیر کردن شکم.
گفتم:به کدوم بدبختی انداختینش؟
با خنده گفتم:من اون موتورو خبلب خاستم بفروشمش ولی خریدار پیدا نشد
لبخند محوی زد اصلا تعجب نکرده بود.
تراولا رو از دستش گرفتم پول چمدونو ازش جدا کردم و بهش پس دادم.
وسایلمو جمع کردم و سوار ماشین شدیم.
تکیه دادم به صندلی و گفتم:خیلی بهم خوش گذشت!
لبخندی زد و گفت:ما که جایی نرفتیم !
در حال که روبه رومو نگاه میکردم شروع کردم به شمردن با انگشتام وگفتم:یه روز رفتیم ساحل!
یه روز رفتیم جنگل!
یه روز ناهار رفتیم رستوران!
یه روز تمر و لواشک خوردیم!
یه شب پیتزا خوردیم!از همه مهمتر من اومدم شمال رفتم تو یه ویلای گرون قیمت چند روز زندگی کردم.
لبخندی زد وگفت:تجربه خوبی بود!
روکردم بهش وگفتم:فکر نمیکردم چنین ادمی باشی!
_:چه ادم؟
من:ارومو متین!
_:لطف داری!
من:تعریف نبود حقیقتوگفتم!
سرشو تکون داد و گفت:میدونم!تو از اون ادمایی نیستی که چاپلوسی کني!
نیشخندی زدم و گفتم:یه جوری میگی انگار از ادمای چاپلوس بدت میاد!
_:خب بدم میاد!
من:خالی نبند هیچکس از این که دیگران ازش تعریف کنن بدش نمیاد!
لبخندی زد و گفت:میدونی از حرف زدنت خوشم میاد!
من:چرا؟
_:خب نه تنها هیچ دختری بلکه هیچ پسری رو هم ندیدم که اینقدر درباره هر مسئله ای رک و دقیق حرف بزنه!
از همه مهم تر بدونه که چ میخواد بگه !
شونه هامو انداختم بالا وگفتم:خب اینقدر بیکار بودم که بشینم به حرف زدن فکرکنم!
لبخندی زد وگفت:بعضی وقتا خوبه با هم هم صحبت بشیم هوم؟
لبخندی زدم و گفتم:اگه خونت شومینه داشت از اون چای های داغ با بیسکوییت هم داشتی هر شب
مب اومدم برات حرف میزدم!
لبخندی زد و گفت:خونمم شومینه داره! من:دیدمش ولی ازش استفاده نمیکنی!
_:چرا ولی گاهی اوقات!
رو کرد به منو گفت:با این که سنت به من نمیخوره اما رفتارت جوریه که فکر میکنم ما دوستای خوبی برای هم میشیم!
لبخندی زدم و گفتم:رفقای خوبی!
نیشخندی زد و گفت:یه چیزی بهت میگم البته رو منظور بد نگیریا!
ولی تو اونقدر دختر قوی هستی که به خودم حتی اجازه نمیدم بهت نظر داشته باشم.
سرمو تکون دادم و گفتم:چرا منظور بد؟!
تازه فکر کنم اینجوری حس بهتری بهت دارم !
لبخندی زد و ضبطو روشن کرد یه اهنگ با یه ریتم اروم شروع شد و بعد خواننده شروع کرد به
خارجی خوندن!
با این که چیزی نمیفهمیدم ولی از اهنگ خوشم اومده بود سرمو تکیه دادم
به صندلی و به بیرون خیره شدم با صدای اهنگ و تکونای ماشین و جای گرم و نرمم خیلی
زود خوابم برد.
.
مهران:
یه نگاه به اوا کردم .
خوابش برده بود.
وقتی میخوابید با نمک تر میشد همون طور که اهنگو گوش میدادم نفس عمیقی کشیدم و چشممو از آوا گرفتم و به جاده خیره شدم

… .
‏You make me feel like I هر وقت با تو تنهامWhenever I’m alone with you Whenever I’m alone باعث میشی حس کنم دوباره جوون شدمam young again with you
هر وقت با تو تنهام You make me feel like I am fun again باعث میشی
دوباره حس شادابی کنم However far away I will always love you هرچقدر ازت دور باشم بازم دوستت خواهم داشت However long I stay I will always love you تا هروقت زنده ام دوستت خواهم داشت Whatever words I say I will always
‏love you
با هر کلمه ای که میگم همیشه عاشقت میمونم will always love you همیشه عاشقت میمونم Whenever I’m alone with you هر وقت با تو تنهام You make me feel
‏Whenever I’m alone باعث میشی حس کنم دوباره آزاد شدمlike I am free again with youهر وقت با تو تنهام You make me feel like I am clean again باعث میشی حس کنم دوباره پاکم …
‏( adeleتکیه ای از اهنگ )love song

ماشینو تو حیاط پارک کردم شونه آوا رو تکون دادم و گفتم:پاشو دیگه چقد میخوابی؟!
با چشمای نیمه باز گفت:ها؟
در ماشینو باز کردم و گفتم:رسیدیم!
سرمایی که از بیرون تو ماشین نفوذ کرد باعث شد چشماشو باز کنه!
از ماشین پیاده شدم و درو بستم علی ایستاده بود رو به روی من همون طور که با کنجکاوی به اوا نگاه میکرد گفت:پس اون دختره دردسازه اینه!
به اوا نگاه کردم داشت لباساشو مرتب میکرد.
علی ادامه داد:فکر نمیکردم ریزه پسند باشی! دستموگذاشتم پشت کمرشوگفتم:من باهاش کاری ندارم خندید و گفت:بله نداری!
من:فقط دارم بهش کمک میکنم! ‌
نیشخندی زد و گفت:لابد محض رضای خدا؟ من:این همه خلاف رضای خدا کار کردم گفتم یه بار محض رضاش باشم شاید یه گوشه بهشت جامون داد.
آوا از ماشین پیاده شد.
چشمای خواب الودشو مالید و رو کرد به علی و گفت:سلام!
به علی نگاه کردم نگاهش رو استخون ترقوه آوا که از یقش معلوم بود خشک شده بود.
به آوا اشاره کردم و گفتم:شالت افتاده!
خیلی زود منظورموگرفت یه نگاه به چشمای خیره علی کرد و شالشو پیچید دور یقه و سرش!
علی که دیگه جلوی دیدش گرفته بود به خودش اومد دستشو درازکرد سمت آوا وگفت:سلام!
من علی ام. آوا یه نگاه غضبناک به دستش انداخت و بدون این که دستشو بگیره گفت:منم اوام!!!
خوشم اومد که با یه حرکت از طرف مقابل سریــــع میشناختش.
علی که حسابي جا خورده بود یه کم عقب کشید و گفت:خوشبختم!
آوا سرشو تکون داد و گفت:منم همينطور!
بعد رو کرد به منو گفت:میشه چمدونمو بدی؟میخوام برم بالا!دکمه صندوق عقبو
زدم باز شد گفتم:برو بردار! رفت عقب ماشين!
علی سری تکون داد وگفت:اووف چه بد اخلاق! من:مگه تو ندید بدیدی زل زدی تو یقه دختره؟
یه تای ابروشو داد بالا وگفت:حالا که کاری به کارش نداری اینه وقتي کاری به کارش داشته باش چ میشه! یه چشم غره غضبناک تحویلش دادم!
زد رو شونمو گفت:خب دیگه من ميرم!
لبخندی زدم و گفتم:باشه فقط این چند روز بیا و برو ممکنه بابام هنوز مشکوک باشه!
_:باشه !
باهاش دست دادم و گفتم:خیلی لطف کردی.
زیر چشمی نگاهی به اوا کرد و گفت:امیدوارم ارزششو داشته باشه!
اوا با چمدون اومد سمت ما علی بهش گفت:خداحافظ آوا خانوم!
اوا سرشو تکون داد و هیچ نگفت!
بعد با هم رفتیم سمت در باهاش خداحافظي کردم و درو بستم !
اوا داشت ميرفت بالا!یه نگاه بهش کردم و رفتم تا چمدون خودمو بردارم!
وارد خونه که شدم صدای زنگ تلفنم در اومد امير بود جواب دادم:سلام!
_:سلام! رسیدی؟
من:اره رسیدم!چ شد میاریش؟
_:اره شب منتظرم باش! منتظرم!لبخند زدم پس بالاخره کارم شروع شد.گفتم:باشه
من:خب دیگه من خستم میخوام برم استراحت کنم شب میبینمت!
_:اوكي خدافظ !
گوش رو قطع کردم و رفتم سمت اتاقم لباسامو عوض کردم و رفتم سمت تخت خوابم !
بالاخره از رخت خواب دل کندم و از جام بلند شدم یه نگاه به ساعت کردم هفت و نیم بود رفتم تو حموم و یه دوش اب گرم گرفتم و سریــــع بيرون اومدم. باید به آوا میگفتم چراغای بالا رو خواموش کنه که امير نخواد پا پیچ بشه که بالا رو ببینه. لباسامو پوشیدم از خونه
اومدم بيرون همين که خواستم از پله ها بالا برم در خونه باز شد آوا و وارد حیاط شد.
با دیدن من لبخندی زد وگفت:سلام !
سه تا پله ای که بالا رفته بودم برگشتم و گفتم کجا بودی؟ خریداشو بالا گرفت و گفت:پي… ناني… شاید…پي آبي… غذايي… خوردني با خنده گفتم:سهرابي شدی واسه خودت!میخواستي بدی من برات میگرفتم خودت چرا رفتي؟
دست و پاشو کج کرد و گفت:مگه خودم اینجوریم؟ بعد اومد بالا و گفت:داشت ميرفت بالا؟ سرمو به علامت مثبت تکون دادم وگفتم:اومدم بگم شب چراغاتو روشن نکن یا حداقل چرا اتاقتو روشن کن که معلوم نباشه! پلاستیکاشو تو دستش جا به جا کرد وگفت:چطور؟
من:امير قراره بیاد نمیخوام بفهمه تو بالايي!
نفسشو فوت کرد و گفت:معظلی شده این دوستت! من:یه مدت دیگه از دستش راحت میشم.
_:باشه خیالت راحت من غذامو که درست کردم چراغا رو میبندم .
من:شرمنده ها!
لبخندی زد وگفت:اختیار داری خونه خودته.
تازه من به تاریکی عادت دارم.
خریداش اشاره کرد وگفت:من دیگه برم !
من:باشه برو! بازم ممنون!
سرشو تکون داد و رفت بالا. برگشتم تو خونه برای خودم ماکاراني درست کردم و بعدم خونه رو مرتب کردم . دو هفته مش رحیم تموم شده بود ولي هنوز برنگشته بود سرکارش باید باهاش تماس میگرفتم خونرو گند داشت برميداشت.
خودمو با تلوزیون سرگرم کرده بودم که زنگ در به صدا در اومد.
رفتم پشت ایفون اميرو ديد در رو باز کردم
و رفتم سمت ورودی امير وارد حیاط شد طبق چيزي که انتظار داشتم طبقه بالا رو نگاه کرد
نمیدونم آوا چراغاشو خاموش کرده بود یا نه که امير گفت:کسی بالا نیست؟
یه نگاه به پله ها کردم و گفتم: ارمان؟نميدوني! سرشو تكون داد و گفن: من باید برم !
اينم از ترلان! همون موقع یه دختري از در وارد شد.یه نگاه سر تا پاش انداختم الحق که خوش هیکل بود.
من:ازمایشاتو بیار بالا!
امير چند تا برگه داد دستش دختره اومد بالا!صورتشو نگاه کردم پوست گندمي و صافي داشت گونه هاشو کاشته بود ول همونم بهش مي اومد و چشماشم مشکی بود همون چيزي که قبلا از امير خواسته بودم با این که چشماش خیلی درشت تر از
آوا بود و مژه های فوقالعاده پر و فری داشت و یه خط چشم قشنگ هم چاشنیشون

بازگشت به صفحه اول وب سایت و لیست تصادفی داستان ها