داستان های سکسی | انجمن سکسی کیر تو کس

بیش از سی هزار داستان سکسی

عکس و کلیپ های سکسی ایرانی در KiR2KOS.NET

فیلم های سکسی خارجی در MAME85.COM

دانلود فیلترشکن پرسرعت و رایگان برای گوشی های اندروید

تو برادر منی

مهدیس اخم کرد و گفت: منم کادو می‌خوام.
وقتی اخم می‌کرد، چهره‌اش با نمک تر می‌شد‌‌. لُپش رو کشیدم و گفتم: یک ماه پیش تولد جنابعالی بود و کلی کادو گرفتی.
-من بازم تولد می‌خوام.
+باید تا تولد شش سالگیت صبر کنی. هر سال یک بار تولد می‌گیرن، نه هر ماه یک بار.
کمی فکر کرد و گفت: تو الان چند سالت شد؟
+ای وای چند بار بگم؟ تو رو خدا بس کن مهدیس.
-بازم بگو.
+من الان پونزده سالم شد.
-مانی چند سالش شد؟
+اولا که داداش مانی. دوما دوازده سالش.
-چرا برا اون تولد نگرفتیم؟
+چون دوازده سال و شش ماهشه. شش ماه مونده تا تولد سیزده سالگیش.
-داداش مهدی چند سالشه؟
+روانیم کردی مهدیس. برو پِی کارت، می‌خوام درس بخونم.
تو چشم‌هام نگاه کرد و از اتاق نرفت بیرون. ایستادم و عروسک سگ صورتیم رو دادم به دستش و گفتم: برو با این بازی کن‌.
عروسک رو از دستم گرفت و گفت: شب باهاش می‌خوابم.
+باشه، فقط برو بذار درس بخونم.
مهدیس از اتاق خارج شد و بالاخره می‌تونستم به اتفاق روز قبل فکر کنم. مانی، من رو با دوست پسرم دیده بود. پسری که چند ماه پیله شد تا باهاش دوست بشم. بیشتر در حد حرف بودیم. روز قبل، اولین باری بود که من رو می‌بوسید و از شانس بد من، سر و کله مانی پیداش شد‌. حتی یک درصد هم فکر نمی‌کردم که کَسی ما رو توی خونه نیمه‌ساز کناری‌مون ببینه. ما رو دید و بدون اینکه چیزی بگه، از اونجا رفت. نمی‌دونستم چه واکنشی قراره داشته باشه. از دلشوره داشتم می‌مُردم. چون اگه به مامانم یا مهدی می‌گفت، پوستم کنده بود‌. جدا از کتک مفصل، همین قدر آزادی که بهم داده بودن رو ازم می‌گرفتن و دیگه هیچ وقت به من اعتماد نمی‌کردن. حتی تصورش هم شبیه یک کابوس دردناک بود. با صدای مادرم به خودم اومدم. رفتم طبقه پایین و داخل آشپزخونه. مادرم به ظرف‌های داخل سینک اشاره کرد و گفت: برای خودت جشن تولد گرفتی، ظرف‌هات رو هم بشور.
یک نگاه به ظرف‌ها انداختم و گفتم: الان یک زنگ به عمو بزنم و بر می‌گردم.
برگشتم توی هال. با تلفن خونه به عموم زنگ زدم تا بابت کادویی که فرستاده بود، ازش تشکر کنم. بعد از چند دقیقه، مادرم اومد توی هال. اخم کنان بهم فهموند که حرف زدن با عموم بسه. گوشی رو قطع کردم و رفتم توی آشپزخونه. از ظرف شستن متنفر بودم اما چاره‌ای نبود. چند دقیقه گذشت که متوجه مانی شدم. کنارم ایستاده بود و داشت نگاهم می‌کرد. سرم رو به سمتش چرخوندم. به چشم‌هاش نگاه کردم و گفتم: ما دیروز هیچ کاری نمی‌کردیم.
مانی بدون مکث گفت: داشتی بوسش می‌کردی.
+نخیر اشتباه دیدی.
-الان که به مامان گفتم، می‌فهمی اشتباه دیدم یا نه.
+باشه، فقط بوس بود.
-کجا با پسره دوست شدی؟
+تو راه مدرسه.
-به یه شرط به کَسی چیزی نمی‌گم.
+چه شرطی؟
-بذاری منم مثل اون بوست کنم.
لبخند توام با اخمی زدم و گفتم: می‌فهمی چی داری می‌گی؟ من و تو خواهر و برادریم.
-خب باشیم. منم می‌خوام ازت لب بگیرم.
+غیرتت کجا رفته؟ می‌خوای لب خواهرت رو بوس کنی؟
-الان که رفتم به مامان گفتم، با غیرت می‌شم.
+اَه یه دقیقه می‌شه تهدید نکنی؟
-اگه شرطم رو قبول نکنی، به مامان و مهدی می‌گم.
مانی از آشپزخونه رفت بیرون. ذهنم بیشتر مشغول شد. خوب که فکر کردم، پیشنهادش خیلی هم عجیب نبود. چند مدتی بود احساس می‌کردم که نسبت به من هیز شده. گذاشته بودم رو حساب کنجکاویش و حس جنسی که هنوز درک درستی ازش نداره. حسی که حتی خودم هم درک درستی ازش نداشتم.
بعد از شستن ظرف‌ها، از آشپزخونه بیرون اومدم. مادرم توی اتاقش مشغول استراحت و مهدیس هم پایین تختش، داشت با عروسک من بازی می‌کرد. مانی توی هال و جلوی تلویزیون دراز کشیده بود و داشت سریال می‌دید. تلویزیون رو خاموش کردم و گفتم: تو الان باید کارتون ببینی، نه سریال.
ایستاد و گفت: من دیگه بچه نیستم که کارتون ببینم.
جوابش رو ندادم و از پله‌ها رفتم بالا. همراهم اومد توی اتاقم و گفت: خب به مامان بگم یا نه؟
چند لحظه فکر کردم. نمی‌دونستم باید چیکار کنم. مانی برگشت به سمت در که گفتم: باشه اما فقط یک لحظه.
لبخند رضایت زد. درِ اتاق رو بست. اصلا حس خوبی نداشتم. حسی شبیه به اینکه انگار می‌خوان بهم تجاوز کنن. اما بوس برادر دوازده ساله‌ی کنجکاوم، بهتر از این بود که مادرم و مهدی متوجه می‌شدن که یک پسر غریبه من رو بوسیده. مانی اومد به سمتم و دقیقا رو به روم ایستاد. چشم‌هام رو بستم و گفتم: زودتر تمومش کن و برو پِی کارت.
لب‌هاش رو چسبوند به لب‌هام. باورم نمی‌شد که به برادرم اجازه دادم تا لب‌هام رو ببوسه. چشم‌هام رو باز کردم. مانی رو هول دادم عقب و گفتم: بسه مانی.
از دست خودم و مانی عصبی شدم. با حرص و بغض گفتم: این کارت خیلی نامردی بود.
مانی شونه‌هاش رو انداخت بالا و گفت: نامرد توعه هرزه‌ای که به پسر غریبه لب دادی.
صدام رو بردم بالا و با فریاد گفتم: برو گمشو از اتاقم بیرون.

سر میز شام، ذهنم درگیر بوسه مانی بود. مادرم رو به من گفت: می‌تونی از عموت یکمی پول بگیری؟
با بی‌تفاوتی گفتم: اگه قراره ازش پول بگیرم، باید می‌ذاشتین امروز بیشتر باهاش حرف بزنم.
-ازش خوشم نمیاد. دوست ندارم زیاد با شما در ارتباط باشه.
+ازش خوش‌تون نمیاد، اما توقع دارین به ما کمک مالی هم بکنه. چرا از داداش مهدی نمی‌گیرین؟
-تو که می‌دونی مهدی هر چی داشته ریخته تو یک پروژه ساخت و ساز. عموت تو رو خیلی دوست داره. هر چی بگی، نه نمی‌گه.
+ما نمی‌تونیم یک طرفه از عمو توقع داشته باشیم. شما هم باید به عمو احترام بذاری.
-تو لازم نکرده برای من تعیین تکلیف کنی. تا فردا خبرش رو بهم بده که می‌تونه پول بده یا نه.
+چقدر لازم دارین؟
-یک میلیون تومن.
تعجب کردم و گفتم: این همه پول برا چی؟
مانی با تمسخر گفت: مگه نفهمیدی؟ خان داداش دست و بالش بسته است.
تعجبم بیشتر شد و رو به مادرم گفتم: واقعا پول رو برای داداش مهدی لازم دارین؟ اگه اینطوره چرا خودش از عمو کمک نمی‌خواد؟ الان من به عمو بگم که این همه پول رو برای چی می‌خوام؟
مهدیس رو به مادرم گفت: می‌شه اول برای من عروسک بگیرین؟
مادرم کلافه شد و گفت: فردا با عموت تماس می‌گیری و می‌گی که برادر بزرگت نیاز مبرم به پول داره و خودش روش نشده باهاش تماس بگیره. فهمیدی یا نه؟
مانی گفت: همه چی برای خان داداش مهدی. پسر سوگلی مامان.
مادرم اخم کرد و رو به مانی گفت: بزنم دهنت پُر خون بشه؟
بعد رو به من گفت: زهره خانم فردا سفره حضرت ابوالفضل داره. بهش قول دادم که حلواش رو تو درست می‌کنی. سلیقه زهره خانم رو که می‌دونی. حلوای زرد دوست داره.
بعد از تموم شدن حرفش، ایستاد و از آشپزخونه رفت بیرون. مانی رو به مهدیس گفت: مگه غذات رو نخوردی؟
مهدیس به من و مانی نگاه کرد و گفت: هنوز گشنمه.
بشقاب غذای خودم رو گذاشتم جلوی مهدیس و گفتم: من سیر شدم، تو بخور.
مانی به من نگاه کرد و گفت: من و تو هیچ ارزشی براش نداریم. فقط مهدی رو دوست داره.
از حرف مانی حرصم گرفت و گفت: حرف مفت نزن. من و مهدیس هیچ ارزشی براش نداریم، چون دختریم. صد برابر مهدی، به تو اهمیت می‌ده. شبانه روز بیرونی و معلوم نیست چه غلطی می‌کنی، اما حتی ازت نمی‌پرسه کجا و با کی هستی. اما من حتی اختیار نفس کشیدن خودم رو هم ندارم.
مانی با طعنه گفت: خوبه که اختیار نداری.
متوجه منظورش شدم، اما دیگه جوابش رو ندادم. ظرف‌ها رو جمع کردم و گذاشتم توی سینک تا بشورم. مانی اومد کنارم و گفت: دوست ندارم اذیتت کنم. ببخشید که امروز بهت اون حرف رو زدم. هولم دادی و عصبی شدم.
مهدیس رو به من گفت: وای تو داداش مانی رو هول دادی؟
مانی رو به مهدیس گفت: شوخی می‌کردیم. تو هم بسه کمتر بخور، وگرنه چاق و زشت می‌شی.
مهدیس قاشقش رو گذاشت توی بشقاب و گفت: آره نباید چاق و زشت بشم. من می‌خوام از مائده خوشگل تر بشم.
به خاطر لحن جدی مهدیس، لبخند ناخواسته‌ای زدم. مانی هم لبخند زد و گفت: هورا خندیدی.
برای چند لحظه فراموش کردم که چند ساعت قبل، مانی باهام چیکار کرده بود. توی اون لحظه، فقط از مادرم عصبانی بودم. مانی ظرف کَفی شده رو ازم گرفت و گفت: من آب می‌کشم.
بعد رو به مهدیس گفت: تو هم برو بازی کن که نیم ساعت دیگه وقت خوابته.
مهدیس به ساعت دیواری آشپزخونه نگاه کرد و گفت: از خوابیدن بدم میاد.
مانی رو به مهدیس گفت: تو این خونه یه عالمه چیز هست که همه‌مون ازش بدمون میاد اما چاره‌ای نداریم. برو تا دعوات نکردم.
مهدیس اخم کنان از آشپزخونه رفت بیرون. مانی بعد از رفتن مهدیس، به من نگاه کرد و گفت: عصبانی می‌شم وقتی اذیتت می‌کنه.
سرم رو به سمت مانی چرخوندم. این احساس بهم دست داد که یکی توی این خونه، متوجه شده که مادرم دقیقا داره باهامون چیکار می‌کنه.

برگشتم عقب و گفتم: دنبالم نیا.
-چرا نیام؟
+چون معلوم نیست که این دفعه چه کَسی ما دو تا رو با هم ببینه.
-یه جای دیگه قرار می‌ذاریم.
+دیگه قرار نمی‌ذاریم. اصلا از اولش هم نباید با هم دوست می‌شدیم. تو یک سال از من کوچیکتری.
-هشت ماه کوچیکترم.
+به هر حال کوچیکتری. به درد من نمی‌خوری.
-پس چرا گذاشتی بوسِت کنم؟
+اشتباه کردم.
-نخیر، دوست داشتی.
+اگه دنبالم بیایی، مجبورم به داداش بزرگم بگم. اون وقت مجبوری اونو بوس کنی.
-داری نامردی می‌کنی. گفتی از من خوشت اومده.
+آره خوشم اومده اما…
-اما چی؟
+اگه مامان و داداشم بفهمن، پوستم کنده است. لطفا درک کن بردیا. ما نمی‌تونیم با هم دوست باشیم.

با انگشت‌هام مشغول گره زدن موهام بودم. هم زمان به مهدیس گفتم: می‌شه از اتاقم بری بیرون؟
-دوست ندارم برم.
+مهدیس برو بیرون.
-به مامان بگو به منم اتاق بده تا برم.
+تو هنوز بچه‌ای.
-نخیر بزرگم.
+روی سگ من رو بالا نیار مهدیس.
-تو بی ادبی.
+آره من بی‌ادبم. گمشو از اتاقم بیرون.
مانی وارد اتاق شد و گفت: چتون شده؟
رو به مانی گفتم: روانیم کرده. خونه به این بزرگی، همه‌اش اینجاست.
مانی رو به مهدیس گفت: برو پایین بازی کن. وگرنه به مامان می‌گم شبا بندازت توی زیر زمین.
مهدیس اخم همیشگی خودش رو کرد و رفت. تشکم رو انداختم کنار دیوار. بالشت و پتوم رو هم مرتب کردم که مانی گفت: الان می‌خوای بخوابی؟
پتو رو کشیدم روی خودم و گفتم: سرم درد می‌کنه.
-با اون پسره هنوز دوستی؟
+نه.
-هنوزم می‌ذاری بوسِت کنه؟
+کر بودی گفتم دیگه باهاش دوست نیستم.
-باورم نمی‌شه.
+به درک.
مانی چند لحظه به من نگاه کرد و گفت: می‌تونم یه بار دیگه بوسِت کنم؟
پتو رو کامل کشیدم روی سرم و گفتم: چراغ اتاقم رو خاموش کن و برو بیرون.
مانی چراغ اتاق رو خاموش کرد و گفت: خیلی بی‌معرفتی.
به پهلو و به سمت دیوار خودم رو چرخوندم. چشم‌هام رو بستم و گفتم: برو بیرون مانی.
نمی‌دونم چقدر گذشت. گرمی دست یکی رو روی کونم حس کردم. احساس کردم که دارم خواب می‌بینم. حسی که درونم زنده شده بود رو دوست داشتم. دوست داشتم اون دست هرگز از روی کونم برداشته نشه. شک داشتم که دارم خواب می‌بینم یا نه.

با صدای مادرم از خواب پریدم. پتو رو از روم پس زد و گفت: پاشو دختر، چقدر می‌خوابی؟
نشستم و گفتم: باشه.
اولین چیزی که یادم اومد، دست روی کونم بود. بعد از رفتن مادرم، رو به خودم گفتم: یعنی داشتم خواب می‌دیدم؟ یا واقعیت داشت؟ اگه واقعیت داشت، چرا برنگشتم؟! نه مطمئنم که خواب بود.
دست و صورتم رو شستم و رفتم پایین. مادرم جلوم سبز شد و گفت: چی شد به عموت زنگ زدی یا نه؟
سرم رو به علامت منفی تکون دادم و گفتم: روم نمی‌شه زنگ بزنم.
-تو غلط کردی روت نمی‌شه. دو روزه صبر کردم، اما انگار نه انگار.
+من به عمو زنگ نمی‌زنم.
مادرم یک کشیده محکم زد توی گوشم. خواستم حرف بزنم که یکی دیگه هم زد و گفت: خیلی پُر رو شدی.
بغض کردم و گفتم: به خدا روم نمی‌شه ازش همچین درخواستی داشته باشم.
مادرم با حرص از موهام کشید و گفت: الان یک کاری می‌کنم که روت بشه.
وقتی دیدم که داره من رو به سمت حیاط و زیر زمین می‌بره، گریه کنان گفتم: باشه زنگ می‌زنم.
من رو برد پای تلفن و گفت: همین الان.
+الان با این اوضاعم؟
-آره به عموت بگو به خاطر شرایط بد مهدی، گریه‌ات گرفته.
مادرم وادارم کرد که توی همون شرایط به عموم زنگ بزنم. حدسش درست بود. عموم باور کرد که من واقعا نگران مهدی هستم و قول داد که هر طور شده پول رو جور کنه. بعد از اینکه تلفن رو قطع کردم، مادرم از گوشم گرفت. با همه زورش، گوشم رو پیچوند و گفت: یک بار دیگه جلوی من دُم درازی کنی، من می‌دونم و تو.

دوباره همون اتفاق شب قبل برام افتاد. گرمی یک دست رو روی کونم حس کردم. این بار سعی کردم مطمئن بشم که خوابم یا بیدار. هر چی که بیشتر می‌گذشت، گرمی دست روی کونم رو بیشتر حس می‌کردم. وقتی از بیدار بودنم مطمئن شدم، چشم‌هام رو باز کردم. به پهلو و به سمت دیوار بودم. احساس کردم که یک نفر پشتم خوابیده. از صدای نا منظم نفس کشیدنش مطمئن شدم که مانیه. فکر کردم که الان عصبانی می‌شم و بر می‌گردم و می‌زنم توی گوشش. اما هیچ واکنشی نشون ندادم! ترجیح دادم که چشم‌هام رو ببندم و خودم رو به خواب بزنم. نمی‌دونستم که روم نمی‌شه به مانی بگم با من ور نرو یا اینکه دوست نداشتم گرمی دستش رو از دست بدم!

با هیجان زیاد با عموم احوال پرسی کردم. دیدنش، انرژی درون من رو هزار برابر می‌کرد. انگار که پدرم زنده شده و دارم پدرم رو می‌بینم و برای چند لحظه هم که شده، دلتنگی‌هام نسبت به پدرم رو فراموش می‌کردم. تعارف کردم که بیاد داخل خونه اما به تخت گوشه حیاط اشاره کرد و گفت: همینجا بهتره.
لبخند زدم و گفتم: پس من برم چای بریزم و بیام.
وقتی وارد خونه شدم، مادرم من رو کشید توی اتاق خودش و گفت: بهش بگو من نیستم.
دوست داشتم جوابش رو بدم اما جراتش رو نداشتم. سرم رو به علامت تایید تکون دادم و گفتم: چشم.
با سینی چای برگشتم توی حیاط. نشستم کنار عموم و گفتم: از زن عمو و آقا پسرتون چه خبر؟
عموم لبخند مهربونی زد و گفت: خوبن سلام دارن خدمت شما.
+به مامان زنگ زدم. جلسه قرآن بود. گفت اگه بتونه خودش رو می‌رسونه.
عموم یک پاکت به دست من داد و گفت: من زیاد مزاحم نمی‌شم. این هشتصد هزار تومن رو تونستم برای مهدی جور کنم. امیدوارم کارش راه بیفته.
به خاطر مهربونی و معرفت عموم، بغض کردم. نا خواسته اشک ریختم و گفتم: مرسی عمو جون.
با پشت انگشت‌هاش، اشکم رو پاک کرد و گفت: شماها یادگار تنها برادر من هستین. این وظیفه منه که هر طور شده ازتون حمایت کنم.
سعی کردم گریه نکنم و گفتم: کاش مامان بود و اونم از شما تشکر می‌کرد.
دوباره لبخند زد و گفت: مهم نیست دخترم. سلام من رو بهش برسون. من کم کم برم که کلی کار دارم.

از دست مادرم اینقدر عصبانی بودم که داشتم به مرز جنون می‌رسیدم. دوست داشتم یک راهی پیدا کنم و این همه سنگدلیش نسبت به خانواده شوهرش رو تلافی کنم. می‌گفت به این خاطر از عموم متنفره، چون پدرم روی حرف عموم حرف نمی‌زد. چون هر تصمیم مهمی که می‌خواست بگیره، اول با عموم مشورت می‌کرد. نمی‌‌تونستم درک کنم که به خاطر همچین موردی، این همه ازشون متنفر باشه. حتی گاهی وقت‌ها حس می‌کردم که مادرم نه فقط از خانواده شوهرش، حتی از پدرم هم متنفره. به هر راهی که فکر می‌کردم، فایده نداشت. هیچ شانسی در برابر نفرت و کینه مادرم نداشتم. اگه هم از عموم طرفداری می‌کردم، عصبانیتش از من هم بیشتر می‌شد. پس مجبور بودم تو خودم بریزم و هیچی نگم.

روی تخت گوشه حیاط نشسته بودم و درخت انار وسط باغچه رو نگاه می‌کردم. مانی درِ اصلی حیاط رو باز کرد. وقتی من رو دید، اومد کنارم نشست و گفت: سلام.
همچنان نگاهم به درخت بود. تو همون حالت، رو به مانی گفتم: دیگه هیچ وقت نیا تو اتاقم. دیگه هیچ وقت بهم دست نزن. تو برادر منی، بفهم اینو.
مانی کمی فکر کرد و گفت: اگه بدت میاد، چرا همون موقع جلوم رو نگرفتی؟ دوست داشتی و خودت رو به خواب زدی.
سرم رو به سمت مانی چرخوندم. با یک لحن ملایم گفتم: ازت خواهش می‌کنم مانی. من خواهر تو هستم. الان بچه‌ای و نمی‌فهمی که داری چیکار می‌کنی. بعدا رومون نمی‌شه تو روی هم نگاه کنیم.
-من بچه نیستم.
+باشه آدم بزرگی، اما دیگه حق نداری شبا بیایی پیشم و بهم دست بزنی.
-تو دوست داری. منم دوست دارم. یعنی تو رو دوست دارم.
+این دوست داشتن نیست. دوست داشتن یعنی نذاری کَسی به من دست بزنه، نه اینکه خودت دست بزنی. مجبورم نکن به مامان بگم.
-برو بگو، برام مهم نیست.
+ازت خواهش می‌کنم مانی.
-از امشب، هر شب میام پیشت. دوست دارم پیش تو بخوابم.
+اگه مامان ببینه، جفت‌مون رو می‌کشه.
-مامان هر شب قرص خواب می‌خوره.

دوباره با گرمی دست مانی بیدار شدم. اینبار خیلی سریع برگشتم. چشم‌های مانی توی تاریکی شب، شبیه گربه‌ها برق می‌زد. با یک لحن عصبانی گفتم: برو گمشو.
مانی دستش رو از روی پیراهنم، روی سینه‌ام گذاشت و گفت: دوست دارم پیش تو بخوابم.
دستش رو پس زدم و گفتم: به خدا جیغ می‌زنم.
مانی دستش رو از روی دامنم، روی کُسم گذاشت و گفت: جیغ بزن.
دوباره دستش رو پس زدم. خودم رو مُچاله کردم که دیگه نتونه دستش رو به کُسم برسونه. سعی کردم از روی تشکم هولش بدم و گفتم: به ارواح خاک بابا جیغ می‌زنم.
-باشه بهت دست نمی‌زنم. فقط بذار کنارت بخوابم. اگه نذاری، هر شب اذیتت می‌کنم.
+مانی بس کن. مامان به اندازه کافی من رو اذیت می‌کنه. تو یکی بس کن.
-اینقدر بی‌معرفت نباش. فقط دوست دارم کنارت بخوابم.
چند لحظه فکر کردم و گفتم: فقط امشب. اما اگه بهم دست بزنی، جیغ می‌زنم.
به همون حالت مُچاله و طوری که پشتم به دیوار چسبیده بود، خوابیدم و تا می‌تونستم فاصله‌ام رو با مانی حفظ کردم. مانی هم به پهلو و رو به روی من خوابید.

مهدیس موهام رو کشید و از خواب بیدارم کرد. یک لحظه فکر کردم که مادرم داره موهام رو می‌کشه. با هول و ولا پریدم و گفتم: روانی چرا موهام رو می‌کشی؟
-چون هر چی صدا زدم، بیدار نشدی.
نمی‌تونستم به مادرم یا مهدیس توضیح بدم چند وقته که شب‌ها خواب درست و حسابی ندارم و برای همین صبح‌ها خواب می‌مونم. مانی اصرار داشت که هر طور شده با من ور بره. دیگه از تهدیدهای من هم نمی‌ترسید. مطمئن شده بود جراتش رو ندارم که درباره این موضوع با مادرم حرف بزنم. از دست مانی عصبانی و از دست خودم عصبانی تر بودم. چون قسمتی از وجودم، لمس کردن‌هاش رو دوست داشت. شبیه یک آدم گشنه که غذا جلوش می‌ذارن و نمی‌تونه از لذت خوردن غذا بگذره. با تمام وجودم دوست داشتم که یکی من رو لمس کنه و باهام ور بره اما نمی‌تونستم تصور کنم که اون یک نفر، برادر خودم باشه. گاهی وقت‌ها پشیمون می‌شدم که چرا با بردیا بهم زدم. اون می‌تونست نیاز شدید من رو به لمس سکسی، رفع کنه. اما از طرفی بردیا نهایتا یک پسر غریبه بود. حتی نمی‌دونستم تو کدوم محله زندگی می‌کنه و خانواده‌اش کیا هستن. جدا از این مورد، اگه مادرم و مهدی می‌فهمیدن که دوست پسر دارم، قطعا من رو می‌کشتن. مثل دو تا برادر همسایه‌مون که سر خواهر دانشجوی خودشون رو توی اهواز بردین. به جرم اینکه با دوست پسرش سکس کرده بود. تصور اینکه مهدی متوجه بشه که من با کَسی حتی کمترین رابطه جنسی دارم هم، باعث می‌شد همه وجودم پُر از استرس و ترس و دلشوره بشه. از اون دلشوره‌ها که آدم رو به مرز جنون می‌رسونه و حتی نفس کشیدن رو هم زهر تن آدم می‌کنه.
مهدیس بدون اجازه من، یکی از عروسک‌های صورتیم رو برداشت و از اتاقم فرار کرد. ذهنم آشفته تر از اونی بود که برم دنبالش و عروسکم رو پس بگیرم.

شمارش تعداد شب‌هایی که مانی پیشم می‌خوابید، از دستم در رفته بود. فقط مطمئن بودم که بیشتر از سی شبه که پیشم می‌خوابه و به قولش عمل می‌کنه و بهم دست نمی‌زنه. هر بار هم ازش می‌خواستم که دیگه پیشم نخوابه اما اینقدر خواهش و التماس می‌کرد که کوتاه می‌اومدم. وسط این همه احساسات متناقض، یک احساس عجیب و غیر قابل درک دیگه هم پیدا کرده بودم. دلم برای مانی می‌سوخت! انگار واقعا نیاز داشت تا پیش من باشه. دیگه دلم نمی‌اومد تا این همه خواهش و التماسش رو ببینم. وقتی چراغ‌ اتاقم رو خاموش کرد و کنارم خوابید، دیگه اعتراضی نکردم. خسته شده بودم بسکه پشت به دیوار خوابیده بودم. همیشه عادت داشتم که صورتم به سمت دیوار باشه، اما یک ماه می‌شد که بر عکس می‌خوابیدم. وقتی دیدم که مانی خوابش برده، پشتم رو کردم و مثل همیشه به پهلو و رو به دیوار خوابیدم. فقط چند دقیقه گذشت که مانی بدون اینکه کونم رو لمس کنه، کامل خودش رو به من چسبوند و از پشت بغلم کرد. هنوز تصمیم نگرفته بودم چه واکنشی داشته باشم که گفت: تو رو خدا بذار بغلت کنم مائده.
چشم‌هام رو باز کردم. توی همون تاریکی، به سفیدی گچ دیوار نگاه کردم. از این همه افکار و احساسات متناقض خسته شده بودم، اما انگار راه نجاتی در برابرشون نداشتم. مانی بیشتر خودش رو به من چسبوند و دستش رو به سینه‌هام رسوند. از دوازده سالگی، مادرم ازم خواسته بود که سوتین ببندم. سایز سینه‌هام به سرعت بالا رفت و چند ماهی می‌شد که سایز سوتین هفتاد می‌بستم. حتی خودم هم هرگز با سینه‌هام ور نرفته بودم. وقتی مانی سینه‌‌ام رو توی مشتش گرفت و فشار داد، حسی رو تجربه کردم که هرگز تجربه نکرده بودم. عطش بی‌نهایتِ لمس شدن، رهام نمی‌کرد. دستم رو به آرومی گذاشتم روی دست مانی که مثلا دستش رو پس بزنم اما جفت‌مون خوب می‌دونستیم که برای پس زدن دست یک آدم، باید زور بیشتری وارد کنم. وقتی مانی، سینه دیگه‌ام رو هم گرفت توی مشتش، یک آه کشیدم و گفتم: بس کن مانی.
مانی به حرفم توجه نکرد و با ولع بیشتری سینه‌ام رو چنگ زد. بعد از چند دقیقه، دستش رو از روی سینه‌ام برداشت و سعی کرد به کُسم برسونه. این بار با زور بیشتری دستش رو پس زدم. دستش رو گذاشت روی رون پام و وقتی فهمیدم که می‌خواد دامنم رو بالا بکشه، باز دستش رو از روی پام کنار زدم. دوباره دستش رو گذاشت روی سینه‌ام. به نوبت سینه‌هام رو مالش می‌داد و حس لذت درونم، هر لحظه بیشتر می‌شد. یک بار دیگه خواست دستش رو به کُسم برسونه یا دامنم رو بالا بزنه که باز هم نذاشتم. مانی هم دیگه اصرار نکرد. خودش رو از پشت به من می‌مالوند و هم زمان سینه‌هام رو چنگ می‌زد. چند بار و از طریق کونم، متوجه برجستگی کیرش شدم اما شهامت اینکه علنی به کیرش فکر کنم رو نداشتم. تنها آشنایی من با کیر، از طریق یک عکس بود که توی مدرسه و توی دست یکی از هم کلاسی‌هام دیده بودم. تنفس مانی به شدت نا منظم و عجیب و یکهو متوقف شد. بعدش هم دستش رو از روی سینه‌ام برداشت و ازم فاصله گرفت.

-ای شیطون با پسر دوازده سیزده ساله دوست شدی؟
+نه برام حرف در نیار.
-پس چرا داری می‌پرسی که پسرای بین دوازده تا سیزده سال می‌تونن سکس کنن یا نه؟
+یک جایی شنیدم و برام سوال شده. تنها شیطون سر کلاس هم تویی. گفتم شاید بدونی.
-کجا شنیدی؟
+اصلا ولش کن نخواستم. کاری نداری؟
-خب حالا ناراحت نشو. منم مثل تو کنجکاو شدم که چرا داری همچین سوالی می‌پرسی.
+اگه جوابش رو نمی‌دونی، خیلی هم مهم نیست برام.
-بعضی از پسرا و دخترا دچار بلوغ زودرس می‌شن. دوازده یا سیزده سال که چیزی نیست. بعضی از پسرها توی نُه سالگی دچار بلوغ جنسی می‌شن و رسما اونجاشون با دیدن بدن یک دختر، بلند می‌شه.
+چطوری می‌شه که اینطوری می‌شن؟
-یا آناتومی بدن‌شون اینطوریه که زودتر به بلوغ جنسی می‌رسن یا شاید تو سن پایین، اینقده عکس و فیلم سکسی دیدن که روی بلوغ جنسی‌شون تاثیر گذاشته. یا شاید…
+یا شاید چی؟
-شاید از نزدیک سکس دو نفر آدم رو دیده باشن. یا بدن لُخت یکی از نزدیکاشون رو.
+واقعا؟
-یک چیزی بهت بگم، باید قسم بخوری که به کَسی نگی.
+باشه قسم می‌خورم.
-یه بار از سر کنجکاوی، داداشم رو تو حموم دید زدم. می‌خواستم ببینم اونجاش چه شکلیه.
+وای خدای من.
-چیه تو کنجکاو نیستی که واقعیش رو ببینی؟
+من دیگه باید قطع کنم، مامانم اومد.

حوله رو دورم پیچیدم و از حموم اومدم بیرون. همینکه حوله رو از دورم باز کردم تا موهام رو خشک کنم، مانی از کمد دیوار اومد بیرون. سریع حوله رو دوباره دورم پیچیدم. بدون اینکه چیزی بگم، به چشم‌هاش خیره شدم. علنی و وقیحانه به شونه‌ها و قسمتی از پاهام که بیرون از حوله بود نگاه می‌کرد. یک قدم به سمتم اومد. نا خواسته یک قدم به سمت عقب رفتم.‌ لباس‌های تازه‌ای که می‌خواستم تنم کنم رو کنار دیوار گذاشته بودم. خواستم برم سمت لباس‌هام که مانی خودش رو زودتر رسوند. شورت سفیدم رو برداشت. گرفت به سمت من و گفت: جلوی من پات کن.
انگار دیگه انرژی و انگیزه‌ای نداشتم که سرش داد بزنم. دو شب قبل اجازه داده بودم که علنی خودش رو به من بمالونه و با سینه‌هام ور بره. جوابش رو ندادم و سرم رو به علامت منفی تکون دادم. دوباره اومد نزدیکم. اینقدر که گوشه اتاق گیر کردم.‌ چنگ انداخت به حوله. زورش بیشتر بود و حوله رو از دورم باز کرد. کامل چسبیدم به کنج دیوار. خودم رو کمی جمع کردم و یک دستم رو گذاشتم جلوی کُسم و با دست دیگه‌ام، سینه‌هام رو پوشوندم. برق چشم‌های مانی بیشتر شد و پشت سر هم آب دهنش رو قورت می‌داد. نگاهش همه جام کار می‌کرد. دستش رو به سمتم دراز کرد که صدای مادرم بلند شد و گفت: کجایی مائده؟ قرار بود امروز خونه رو جارو کنی.

وقتی به پهلو و به سمت دیوار خوابیدم، به خودم گفتم: داری چیکار می‌کنی مائده؟
مانی از پشت خودش رو چسبوند به من و دوباره شروع کرد به مالیدن سینه‌هام. بعد از چند دقیقه، دستش رو برد به سمت پاهام و دامنم رو به آرومی داد بالا. وقتی دستش رو بدون واسطه و مستقیم و از طریق رون‌ پام لمس کردم، عطش و نیاز درونم چندین و چند برابر شد. صدای نفس کشیدن مانی، عجیب و غریب و نامنظم شد. پتو رو کامل از روی جفت‌مون پس زد. ازم کمی فاصله گرفت تا بتونه کونم رو لمس کنه. اول کمی از روی شورت و بعد دستش رو برد زیر شورتم. انگشت‌هاش رو کشید توی شیار کونم و یکی از انگشت‌هاش رو روی سوراخ کونم نگه داشت. سعی کرد انگشتش رو فرو کنه توی سوراخ کونم که خودم رو کشیدم جلو تر. دوباره شروع کرد به مالیدن کونم. بعد از چند دقیقه متوجه شدم که می‌خواد شورتم رو در بیاره. با تکون کمر و کونم، کمکش کردم و شورتم رو درآورد. بعدش هم بهم فهموند که بلوز و دامنم رو هم در بیارم. دوست نداشتم کامل لُختم کنه اما کنترل، دست اون بود و من هیچ مقاومتی نمی‌تونستم بکنم. اجازه دادم و کامل لُختم کرد. حتی گیره‌های سوتینم رو که نمی‌تونست باز کنه، خودم باز کردم! بعد از لُخت کردنم، ازم فاصله گرفت. وقتی خودش رو بهم چسبوند، تماس بدن تمام لُختش با بدن تمام لُختم، باعث شد که یک آه بکشم. دستم رو گذاشتم جلوی دهنم. تو همین حین برجستگی کیرش رو از طریق کونم حس کردم. مانی من رو کامل به دیوار چسبوند و با یک ریتم نامنظم، کیرش رو توی شیار کونم حرکت می‌داد. هم زمان دستش رو به سینه‌هام رسوند. صدایی که ازش به خاطر هیجان و شهوت زیاد بیرون می‌اومد، هر لحظه عجیب تر می‌شد. چند دقیقه بیشتر طول نکشید که یک خیسی توی شیار کونم حس کردم. مانی ازم جدا شد و فهمیدم که داره لباس می‌پوشه. بعدش هم از اتاقم رفت بیرون. تو همون حالتی که بودم، بغض کردم و گریه‌ام گرفت.

طاهره خانم برای چندمین بار، قرآن خوندنم رو قطع کرد و گفت: چت شده مائده؟ چرا این همه غلط داری؟
همه برای چند ثانیه به من نگاه کردن. مادرم با نگاه عصبانیش می‌خواست من رو بخوره. خجالت کشیدم. لب پایینم رو گاز گرفتم و گفتم: سرم درد می‌کنه.
طاهره خانم با لحن مهربونی گفت: خب امروز شما نخون عزیزم.
اینقدر تحت فشار بودم که نزدیک بود منفجر بشم. نمی‌تونستم هم زمان به صفحات قرآن نگاه کنم و یادم بیاد که چه گناه بزرگی مرتکب شدم. نا خواسته یک قطره اشک ریختم و توی دلم گفتم: خدایا خودت کمکم کن.
بعد از تموم شدن جلسه قرآن، داشتم همراه با مادرم می‌رفتم که طاهره خانم گفت: مائده جان می‌شه یک لحظه بیایی؟ یک کار کوچیک باهات داشتم.
به مادرم نگاه کردم. اخم کرد و با تکون سرش بهم فهموند همون کاری رو بکنم که طاهره خانم گفته. طاهره خانم من رو برد توی اتاق دخترش. درِ اتاق رو بست. نگاهش نگران و کنجکاو بود. حتی لحنش هم نگران بود و گفت: جلسه قبلی هم همه حواست جای دیگه بود. اتفاقی افتاده دخترم؟ بعضی وقت‌ها بچه‌ها روشون نمی‌شه با مادرشون حرف بزنن. هر چیزی شده به من بگو مائده جان. تو مثل دختر خودم می‌مونی. ما همسایه‌ها، تو خونه‌های همدیگه دورهمی نمی‌گیریم که فقط قرآن بخونیم. این یه بهونه است که از حال و روز همدیگه هم با خبر باشیم.
با تمام وجودم دوست داشتم تا با یکی حرف بزنم. اما مگه می‌تونستم؟ اگه می‌فهمیدن که چه اتفاقی بین من و مانی افتاده، یک فاجعه و آبروریزی تموم نشدنی درست می‌شد. سعی کردم ظاهر خودم رو بهتر نگه دارم. لبخند زورکی زدم و گفتم: اتفاق خاصی نیفتاده. فقط چند مدت ذهنم بیش از حد درگیر درس و مشق و آینده است.
طاهره خانم طوری به من نگاه کرد که انگار حرفم رو باور نکرد. سرش رو به علامت تایید تکون داد و گفت: باشه دخترم. فقط یادت باشه هر مشکلی که داشتی، می‌تونی روی من حساب کنی.
مادرم توی مسیر خونه، همه‌اش به جونم غُر زد. حرفش این بود که من دارم الکی و سر هیچی، بقیه رو حساس می‌کنم. به مادرم حق می‌دادم. اگه چند بار دیگه من رو اینقدر حواس پرت می‌دیدن، معلوم نبود چه حرف‌ها که پشتم در نیارن. مثل هاجر که اول از همه، خانم‌های جلسه قرآن، با تغییر روحیاتش، متوجه شدن یک خبرهایی هست. بعدش برادرهاش، اینقدر زوم کردن روش تا فهمیدن جریان چیه. وقتی هم مطمئن شدن که هاجر با یک پسر سکس داشته، اون بلا رو سرش آوردن.

+مانی ما دیگه نباید پیش هم بخوابیم.
-چرا؟
+واقعا می‌پرسی چرا؟!
-آره چرا؟
+مانی ما باید تمومش کنیم. این کارمون اصلا درست نیست. ما خواهر و برادریم. اگه یکی بفهمه، به روز سیاه می‌شینیم. اصلا من دیگه دوست ندارم و اجازه نمی‌دم که بهم دست بزنی.
-اگه دوست نداشتی، نمی‌ذاشتی باهات ور برم و لُختت کنم.
مستاصل شدم و گفتم: تو برادر منی مانی. چرا نمی‌فهمی؟
مانی با خونسردی گفت: خب برادرت باشم. چه ربطی داره؟ من ازت خوشم میاد. تو هم از من و کارایی که باهات می‌کنم خوشت میاد.
سرم رو به علامت منفی تکون دادم و گفتم: اگه مامان بفهمه چی؟
-چند بار بگم؟ مامان قرص خواب می‌خوره.
+هفته پیش که حوله‌ام رو زورکی از دورم باز کردی، مامان بیدار بود.
-ببخشید، دیگه اون کار رو تکرار نمی‌کنم. یعنی فقط شبا. فقط من و تو.
مهدیس یکهو وارد آشپزخونه شد و گفت: چی فقط شما دو تا؟
مانی رو به مهدیس گفت: فضولیش به تو نیومده. برو پِی کارت ببینم.
من هم رو به مهدیس گفتم: تو کار دیگه‌ای نداری؟ فقط باید فضولی من و مانی رو بکنی؟
مهدیس لب‌هاش رو کج و معوج کرد و از آشپزخونه رفت بیرون. مانی دوباره به من زل زد و به آرومی گفت: آبم رو دست زدی؟ ریختم رو کونت.
جوابش رو ندادم و مشغول سرخ کردن سبزی‌های خورشتی شدم. نزدیک تر شد و گفت: تو خیلی نرمی. کونت خیلی نرمه. کاش می‌تونستم هر موقع که می‌خوام بهش دست بزنم. امشب می‌ذاری به کُست هم دست بزنم؟
آب دهنم رو قورت دادم و گفتم: چطوری روت می‌شه این همه بی‌ادب باشی؟
-بی‌ادبی نیست. دوست دارم با تو از این حرف‌ها بزنم. امشب می‌خوام بعد از لُخت کردنت، چراغ اتاق رو روشن کنم و قشنگ ببینمت. تو خیلی قشنگی مائده. مطمئنم که بردیا همیشه به یاد تو جق می‌زنه. آرزو داره که مثل من آبش رو بریزه روی کونت.
سرم رو به سمت مانی چرخوندم و گفتم: اسم اون رو از کجا می‌دونی؟
-مگه می‌شه کَسی آبجی من رو ببوسه و من ته و توهش رو در نیارم؟! امشب می‌ذاری به کُست دست بزنم؟
+بس کن مانی. اگه مامان یکهو پیداش بشه، می‌شنوه چی می‌گی.
-باشه قبول. وقتی مامان بیداره، نه طرفت میام و نه از این حرف‌ها می‌زنم. فقط ازت یه خواهش دارم.
+چی؟
-قبل از خواب برو حموم.
+چرا؟
-اون روز موهای خیست دورت ریخته بود و بوی بهشت می‌دادی. قول می‌دی؟
+گفتم بس کن مانی.
-قول بده تا بس کنم.
+باشه، فقط بس کن.

زیر دوش حموم بودم و به خودم گفتم: مائده داری چیکار می‌کنی؟
بعد از دوش گرفتن، از طریق شیشه قدی درِ رختکن حموم، به اندام لُختم نگاه کردم. با یک دستم و به آرومی سینه‌هام رو مالوندم. انگشت‌های دست دیگه‌ام رو کشیدم توی شیار کُسم. هم زمان یاد حرف‌های سکسی مانی افتادم. لحظه‌ای رو تصور کردم که انگشتش رو روی سوراخ کونم نگه داشته بود. بعدش هم لحظه‌ای که آب منی نسبتا چسبناکش رو از روی کونم پاک کردم. دوست داشتم با انگشتم آب منی‌اش رو توی سوارخ کونم فرو کنم، اما از خودم خجالت کشیدم و روم نشد! مانی درِ حموم رو زد و گفت: بیا دیگه، داری چیکار می‌کنی؟
توی غیر قابل درک ترین شرایط ممکن بودم. می‌دونستم که مانی می‌خواد باهام چیکار کنه. انگار دوست داشتم که هر کاری باهام بکنه، اما روم نمی‌شد از حموم بیرون برم! مانی چند بار دیگه درِ حموم رو زد. به آرومی گفتم: الان میام صبر کن.
استرس و دلشوره و هیجان، همه وجودم رو گرفته بود. حوله رو دورم پیچیدم با تردید از حموم خارج شدم. مانی دل تو دلش نبود که زودتر توی اتاق تنها بشیم. از مُچ دستم گرفت و بردم توی اتاق. درِ اتاق رو بست و چراغ رو روشن گذاشت. وسط اتاق ایستاده بودم و نمی‌دونستم که باید چیکار کنم. مانی اومد به سمتم و گفت: حوله‌ات رو بنداز.
وقتی دید که روم نمی‌شه، تیشرت و شلوار گرم‌کنش رو درآورد و گفت: خب بیا من اول لُخت شدم.
توی دلم به خودم گفتم: این کار رو نکن مائده.
مانی وقتی مکث و تردید من رو دید، شورتش رو هم درآورد. برای اولین بار توی عمرم، کیر یک پسر رو از نزدیک می‌دیدم. کیر بزرگ شده‌اش که نا خواسته بهش زل زدم. مانی کیرش رو گرفت توی مشتش و گفت: ازش خوشت اومد؟
دوباره به چهره‌اش نگاه کردم و جوابی نداشتم که بهش بدم. اومد نزدیک تر. یکی از دست‌هام رو از روی حوله‌ام برداشت. وادارم کرد تا کیرش رو لمس کنم و گفت: بگیرش.
دستم رو از توی دستش خارج کردم و گذاشتم روی حوله‌ام. مانی دوباره دستم رو برد به سمت کیرش و گفت: تو اول برای من رو دست بزن.
به چشم‌های براق مانی نگاه کردم و آب دهنم رو قورت دادم. با دست نسبتا لرزونم، کیرش رو گرفتم توی مشتم. تنفسم هر لحظه نامنظم تر و هیجان درونم هر لحظه بیشتر اوج می‌گرفت. حس عجیب و ناشناخته‌ای از لمس کیرش داشتم. به آرومی و با دستش، حوله رو از دورم باز کرد و انداخت روی زمین. با هر دو تا دستش، سینه‌هام رو گرفت توی مشتش و گفت: خیلی نرمن. کیر من چطوره؟
برای چندمین بار آب دهنم رو قورت دادم و چیزی نگفتم. یک دستش رو برد به سمت کُسم. احساس کردم که می‌خواد انگشتش رو فرو کنه توی سوراخ کُسم. کیرش رو رها کردم و یک قدم به عقب رفتم. حتی لحن صداش هم مثل چشم‌های خمارش تغییر کرده بود و گفت: من خیلی چیزا درباره شما دخترا بلدم. نترس انگشتم رو تو کُست فرو نمی‌کنم.
چون ازم فاصله داشت، می‌تونست با زاویه دید بهتری اندام لُختم رو توی روشنایی ورانداز کنه. چند لحظه سر تا پام رو نگاه کرد. دوباره اومد به سمتم و انگشت‌هاش رو کشید توی شیار کُسم. لبخند خاصی زد و گفت: کُست پُر آبه. می‌خوابی تا قشنگ نگاهش کنم؟
منتظر جواب من نموند. من رو خوابوند روی زمین. رفت پایین پاهام و از هم بازشون کرد. دست‌هام رو گذاشتم روی صورتم و داشتم از خجالت آب می‌شدم. پاهام رو جمع کردم. از هم بازشون کرد و گفت: اذیت نکن بذار نگاش کنم.
متوجه شدم که لبه‌های کُسم رو از هم باز کرد. چشم‌هام رو باز کردم. سرم کمی بالا گرفتم تا ببینم داره چیکار می‌کنه. با دقت تمام داشت داخل کُسم رو نگاه می‌کرد. یکی از انگشت‌هاش رو کمی توی ورودی کُسم کشید و گفت: میگن این تو نرم ترین جای دنیاست.
پاهام رو دوباره جمع کردم و گفتم: بسه. تو رو خدا چراغ رو خاموش کن.
چهار دست و پا خودش رو کشید روی من و گفت: به شرط اینکه با کیرم ور بری.
دوباره منتظر جوابم نموند. ایستاد و چراغ رو خاموش کرد. بعدش کنارم و به صورت صاف خوابید. دستم رو گذاشت روی کیرش و گفت: بمالونش.
سعی کردم با کمترین اصطکاک ممکن، کیرش رو لمس کنم. لحن صداش حشری تر و ملتمسانه تر شد و گفت: قشنگ بمالون مائده.
دستم توی اون وضعیت خسته شد. به پهلو شدم و کیرش رو کامل گرفتم توی مشتم. انگار با خاموش شدن چراغ، خجالتم کمتر شد و دوباره با لمس کیرش، حس خوبی بهم دست داد. بعد از چند دقیقه، مانی گفت: بد می‌مالونی. داره دردم میاد.
نمی‌دونستم باید چیکار کنم. سعی کردم جوری بمالونم که دردش نیاد. اما انگار موفق نشدم. دستم رو از روی کیرش کنار زد. بهم فهموند که دمر بخوابم. با تُف، چاک کونم و بین پاهام رو خیس کرد. خوابید روم و کیرش رو توی چاک کونم، عقب و جلو کرد. بعد از چند دقیقه، می‌تونستم کیرش رو حس کنم که بین پاهام حرکت می‌کنه. چشم‌هام رو بستم و به خاطر اینکه یک پسر روم خوابیده و داره کیرش رو بین پاهام فرو می‌کنه، از ته دلم لذت می‌بردم. لذت و هیجانی که دوست نداشتم تموم بشه. ریتم حرکاتش نامنظم بود و بعد از چند دقیقه، کامل ولو شد روی من. حدس زدم که باید ارضا شده باشه. اینبار دوست داشتم آب منی‌اش رو زودتر لمس کنم و بمالونم روی سوراخ کونم. وقتی از روم بلند شد و از اتاق رفت بیرون، دستم رو بردم بین پاهام. قسمتی از آبش روی فرش ریخته بود و قسمتیش بین پاهام بود. یک آب نسبتا غلیظ و چسبناک. با دستم، آبش رو از بین پاهام جمع کردم و مالوندم توی شیار کونم. هم زمان یکی از انگشت‌هام رو روی سوارخ کونم نگه داشتم. حتی وسوسه شدم که انگشتم رو فرو کنم توی سوراخ کونم. اما بعد از اینکه کمی انگشتم رو فرو کردم، دردم گرفت و به همون مالش سوراخ کونم با آب منی مانی قانع شدم. هیچ درکی از ارضا شدن نداشتم و نمی‌دونستم کِی و چطوری باید ارضا بشم.

+اگه ازت یک سوال بپرسم، سوال پیچم نمی‌کنی؟
-نه راحت باش.
+قول بده به کَسی هم نگی.
-باشه بابا.
+دخترا چطوری ارضا می‌شن؟
نگاهش کمی متعجب شد و گفت: چند روز پیش زنگ زدی و ازم پرسیدی که پسرا کِی به سن بلوغ می‌رسن. حالا هم داری می‌پرسی که ما دخترا چطوری ارضا می‌شیم؟
+قول دادی سوال پیچم نکنی.
لبخند معنا داری زد و گفت: دیگه لازم نیست سوال بپرسم. تابلوعه که دوست پسر دار شدی.
+نخیر.
-تو بگو “نه” و منم باور می‌کنم.
+تو رو خدا اذیتم نکن. غیر از تو کَسی نیست که این مدل سوال‌ها رو ازش بپرسم.
-ارضا شدن دخترا با هم فرق داره. باید مدل خودت رو پیدا کنی.
+الان این شد توضیح؟ بیشتر گیجم کردی که.
-اکثرا بعد از ارضا، کمی حس سُستی و بی‌حالی دارن. البته یه بی‌حالی لذت‌بخش و دوست داشتنی که بعدش حسابی سر حال می‌شن.
+تا حالا تجربه‌اش کردی؟
-آره چطور؟ یعنی تو تا حالا تجربه‌اش نکردی؟
+نه.
-پس زودتر بجنب تا شوهرت ندادن. اگه یاد نگیری، از اون زنایی می‌شی که موقع سکس فرق چندانی با گونی سیب‌زمینی ندارن.
+چطوری یاد بگیرم؟
-خود ارضایی کن.
+چطوری؟
-وای تو چقده خنگی. مگه می‌شه خود ارضایی بلد نباشی؟!
+بلد نیستم.
-با خودت ور برو. با سینه‌هات، با جلوت. اینقدر ور برو تا بفهمی ارضا شدن یعنی چی. بالای کُست، یه برآمدگی هست. مالش اون خیلی حال می‌ده.

مانی درِ اصلی هال رو قفل کرد و گفت: مامان و مهدیس بالاخره رفتن.
به بقچه توی دستش نگاه کردم و گفتم: این چیه؟
لبخند زنان گفت: بقچه لباس. اما توش فقط لباس نیست.
+چیه توش؟
بقچه رو گذاشت روی زمین. بازش کرد. وسط لباس‌ها، یک دستگاه ویدئو بود. دستگاه رو وصل کرد به تلویزیون. یک فیلم از توی بقچه درآورد و گفت: بیا اینجا پیشم بشین.
دو زانو نشستم کنارش و گفتم: مامان بفهمه، می‌کشت.
فیلم رو گذاشت پخش بشه و گفت: چیزای دیگه هم بفهمه، ما مُردیم. این که چیزی نیست.
به صفحه تلویزیون نگاه کردم. وقتی فیلم شروع شد، با تعجب گفتم: این چیه مانی؟
مانی با شوق به صفحه تلویزون نگاه کرد و گفت: این یادمون می‌ده بهتر با هم بازی کنیم.
اولین بار بود که فیلم پورن می‌دیدم. یک زن سفید پوست و بلوند که چند تا مَرد سیاه پوست، اطرافش ایستاده بودن و داشتن باهاش ور می‌رفتن. وقتی به دست‌ مَردهای سیاه پوست، روی بدن زن دقت کردم، موج خاصی وارد بدنم شد. انگار هر روز که می‌گذشت،

دسته بندی:

بازگشت به صفحه اول وب سایت و لیست تصادفی داستان ها